eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
251 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌هامون‌نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸رمان جذاب و شهدایی 🌸🍃 🍃قسمت ۳۱ آخرای تابستان بود... همه جمع شده بودن خونه ما پدرشوهر و مادرشوهر نرجس سادات و خانواده همسرسیدهادی جمع شده بودیم تا تاریخ عروسی بچه ها مشخص کنیم قرارشد عروسی سیدهادی عرفه باشه عروسی نرجس سادات عید غدیر بدون مولودی تقریبا دوهفته ای تا شروع ترم سوم مونده بود این دوهفته من با دخترا شدیدا مشغول بودیم آرایشگاه مزون و.... قراربود نرجس سادات و سیدمحسن بعد از عروسی برن قم ساکن بشن.. چون دیگه درس سطح ۱ سیدمحسن تموم شده بود برای سطح ۲ گویا حوزه قم غنی تراز منابع فقهی بود سیدهادی اینا هم میرفتن کرمانشاه چون هادی از طرف سپاه منتقل شده بود کرمانشاه ترم سوم دانشگاه شروع شد.. برای منم یه شروع نو بود فردا از صبح تاشب کلاس دارم اتفاقا با استاد مرعشی هم کلاس دارم قراربراین شد من کارت دعوت استاد مرعشی و زهرا اینا برم سیدهادی استاد دعوت کرده بود آقاجون هم حاج کمیل را قراربود من کارت ببرم بدم به زهرا کلاس صبحمون تموم شده تو سلف نشسته بودیم زهرا داشت با لب تاپش کار میکرد منم دارم به حرفاش گوش میدم توهمین حین مرتضی و صبوری اومدن میز بغل دستی ما نشستن یهو یاد کارت عروسی افتادم - راستی زهرا برات کارت عروسی آوردم دیدم صداش بغض آلودشد *نرگس عروس شدی؟ - توروخدا کم خوشحال شو زهرا * جان زهرا بگو کارت عروسی کیه ؟ - مال نرجس... چرا ناراحتی شدی؟ * هچی چیزه.. - چیزه چیه ؟ *آخه... _درست حرف بزن منم بفهمم با یه نگاه خشم آلود به برادرش گفت : _اونیکه باید بگه که ساکته فعلا - والا من که نمیفهمم تو چی میگی دارم میرم نماز میای؟ *تو برو منم تا یه ربع دیگه میام -؛باشه 🍃🌸ادامه دارد.... 🌸نویسنده؛ خانم پریسا_ش 🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌸🍃🍃🌸🌸🍃🍃🌸
🍃🌸رمان جذاب و شهدایی 🌸🍃 🍃قسمت ۳۲ 🍃راوی مرتضــــی🍃 نرگس سادات که از سلف خارج شد زهراخواهرم به سمتم اومدمعلوم بود خیلی داره خودش کنترل میکنه تا داد نزنه نشست کنار علی و کارت گرفت سمتم زهرا: بفرما آقامرتضی... اگه الان کارت عروسی خودش بود چیکار میخاستی بکنی برادرمن دستم بردم وسط موهام با ناراحتی گفتم : _چیکارکنم آخه زهرا زهرا : چیکارکنی ؟.. هیچی بشین تا یکی دیگه بیاد دستشو بگیره بره + نگو خدانکنه _زهرا درد من فقط مطرح کردن خواستگاری با نرگس سادات نیست زهرا: پس چیه؟ + میترسم...میترسم... نرگس سادات بین منو استاد مرعشی،... استاد مرعشی انتخاب کنه زهرا: استاد مرعشی؟ + یعنی تا حالا متوجه نگاه های استاد به نرگس سادات نشدی زهرا: نه... یعنی میگی استادمرعشی هم از نرگس سادات خوشش میاد؟ + آره من مطمئنم زهرا: آهان یعنی تو نری خواستگاری نرگس سادات... استاد مرعشی هم به خاطر تو حرفی نمیزنه...انقدر حرف دلت نزن تا دست تو دست یکی دیگه بیاد جلوی چشمات بشینه +چیکارکنم آخه خواهرمن زهرا: هیچی بشین تا کارت عروسیش برسه دستت 🍃🌸ادامه دارد.... 🌸نویسنده؛ خانم پریسا_ش 🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌸🍃🍃🌸🌸🍃🍃🌸
🍃🌸رمان جذاب و شهدایی 🌸🍃 🍃قسمت ۳۳ 🍃راوی نرگــــــس ســـادات🍃 نمازمو خوندم از مسجد دانشگاه خارج شدم تو حیاط مسجد استاد مرعشی دیدم.. صداش کردم - استاد برگشت سمتم •• بله بفرمایید - سلام استاد خسته نباشید •• ممنونم همچنین.. درخدمتونم خانم موسوی کارت عروسی گرفتم سمتش گفتم استاد خدمت شما.. حتما با مادر بزرگوارتون تشریف بیارید به چشم دیدم رنگ رخ استاد پرید •• خانم موسوی ازدواج کردید؟ +نه استاد... کارت دعوت عروسی سید هادی هستش خودش وقت نداشت داد من بیارم انگار خیلی خوشحال شد •• بله ممنونم خیلی زحمت کشید ان شاالله خوشبخت بشند - ممنونم به خودم گفتم این زهرا و استاد شدیدا مشکوک میزننا کلاس بعدازظهرمون با استاد مرعشی بود •• سلام بچه ها خسته نباشید یه هدیه ویژه برای بچه های نخبه کلاس دارم همهمه بچه ها بالا گرفت _چی استاد.. استاد بازم نخبه ها.. •• ساکت... خانمها موسوی ،کرمی و آقای صبوری... این هدیه ویژه من برای نمرات درخشانتون در طی این سه ترم متوالی هست.... قراره بچه های ترم بالایی رشته شما ببریم نیروگاه هسته ای نطنز با رئیس دانشگاه صحبت کردم شما سه دانشجوی نخبه هم با بچه های ترم بالایی بیاد این اردوی علمی - سیاحتی محسوب میشه و حدود ۱۰ روز طول میکشه دوروز دیگه ساعت ۷ صبح دانشگاه باشید که حرکته تایم کلاس تموم شد من و زهرا و آقای صبوری رفتیم پیش استاد _استاد خیلی ممنون.. خیلی زحمت کشیدید •• خواهش میکنم.. یاعلی از زهرا خداحافظی کردم رسیدم خونه - سلامممممم براهالی خونه آقاجون : سلام بر شیطون خونه - آقاجون من شیطونم آقاجون : تو عشق بابایی نرگس خانم.. رفتم جلو سرم گذاشتم رو پاش _آقاجون خیلی دوستون دارم آقاجون سرم بوسید و گفت _سلامت باشه دخترم... منم دوست دارم _من برم اتاقم وسایلم بذارم بیام آقاجون : برو بابا وسایلم گذاشتم برگشتم تو حال - حاج بابا چای میخورید براتون بریزم آقاجون : زحمتت میشه بابا - نه آقاجون.. دوتا فنجون چای ریختم بردم تو حال _آقاجون پس فردا دانشگاه بچه ها میبره اصفهان برای نیروگاه هسته ای.. منم جزوشون.. اجازه میدید برم؟ آقاجون : آره بابا برو 🍃🌸ادامه دارد.... 🌸نویسنده؛ خانم پریسا_ش 🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌸🍃🍃🌸🌸🍃🍃🌸
🍃🌸رمان جذاب و شهدایی 🌸🍃 🍃قسمت ۳۴ تا همه بچه ها جمع بشند و سوار اتوبوس بشیم ساعت ۸ صبح شد منو زهرا کنارهم نشسته ایم هم ردیف ما همسر و برادر زهرا نشستن برای ناهار و نماز یه جا توقف کردیم بعداز اقامه نماز با بچه ها به سمت رستوران حرکت کردیم بچه ها داخل رستوران همهمه ای ایجاد کرده بودن زهرا با برادر و همسرش دور یه میز نشستن منم ترجیح دادم تنها باشم استادمرعشی داشت بایکی از آقایون حرف میزد.تا حرفشون تمام شد اومد سمت من استاد: چرا تنها نشستید خانم موسوی - خانم کرمی با برادر و همسرش نشسته منم دیگه مزاحمشون نشدم استاد: اجازه هست من هم میزتون بشم - بله بفرمایید استاد: حقیقتا خانم موسوی خیلی وقته میخام باهتون صحبت کنم اما نمیشه - من درخدمتم استاد تا استاد اومد حرف بزنه... یهو سر وکله زهرا پیداشد زهرا: استاد ببخشید با نرگس سادات کار دارم استاد :خواهش میکنم... بفرمایید زهرا منو برد سمت میزشون و گفت _پیش خودم باش - زهرا تو چته بعداز خوردن ناهار به سمت اصفهان حرکت کردیم ساعت ۶ غروب بود که رسیدیم محل اسکانمون یه هتل خیلی شیک که از قبل رزو شده بود منو زهرا تو یه اتاق بودیم مرتضی و صبوری و استاد مرعشی هم یه اتاق دیگه با صدای اذان صبح گوشیم از جا بلندشدم روسریمو مدل لبنانی بستم چادرلبنانیم سر کردم و به سمت حسینه هتل رفتم بعداز اقامه نماز استاد مرعشی تو سالن دیدم با چشمای خواب آلود بهش سلام دادم - سلام استاد •• سلام قبول باشه خانم موسوی چقدر چادر بهتون میاد - ممنونم استاد بعداز صرف صبحونه با اعلام استاد سوار اتوبوس شدیم و به سمت نیروگاه هسته ای نطنز حرکت کردیم یاد یه خاطره از کیک زرد افتادم برای زهرا که تعریف کردم... با صدای بلند خندید •• خانم کرمی به چی میخندید زهرا : استاد خانم موسوی یه خاطره خیلی جالب گفتن •• میشه برای منم تعریف کنید - بله... حدود ۱۵ سالم بود که برای اولین بار اسم کیک زرد از صدا وسیما شنیدم پیش خودم فکرمیکردم واقعا یه کیک خوردنیه که تقسیمش میکنن و به هر بیماری یه مقداری میدن استاد : چه برداشت جالبی بعداز ۲ ساعت به نیروگاه نطنز رسیدیم بازرسی های ویژه انجام شد.. و حالا باید خودمون استریل شدیم که مبادامیکروبی و ویروسی و چه چیزهای ازاین دست با خودمون وارد سایت ها بشه منو زهرا و آقای صبوری فقط مجاز به مشاهده بودیم من شروع کردم به غرغر کردن - خوب چرا ماآورده وقتی حتی اجازه حتی لمس چیزی نداری استاد از پشت سرم گفت _خانم موسوی خسته شدید - خیلی استاد... چرا ما اومدیم... خوب همین فیلمش بعدا سر کلاس میدین استاد : چون تو سفر میشه طرف مقابل شناخت 🍃🌸ادامه دارد.... 🌸نویسنده؛ خانم پریسا_ش 🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌸🍃🍃🌸🌸🍃🍃🌸
🍃🌸رمان جذاب و شهدایی 🌸🍃 🍃قسمت ۳۵ شش بار تواین ده بار رفتیم نیروگاه هسته ای غمناک ترین قسمت حضورمون تو‌ نیروگاه حضور درسایت شهید احمدی روشن روز هفتم استاد مرعشی اعلام کردن حاضر باشیم بعداز ناهار برای گردش به سی و سه پل و زاینده رود بریم لب پل نشسته بودم زهرا و همسرش داشتن تو زاینده رود قایق سواری میکردن استاد مرعشی اومد با فاصله نیم متری کنارم نشست •• خانم موسوی میخاستم حرفمو بزنم یهو صدای مرتضی مانع از ادامه حرف شد... مرتضی : استاد میاید بریم قایق سواری استاد : گویا این خواهر و برادر نمیخان من حرف بزنم فعلا بااجازه... - بفرمایید اردو تموم شد ما برگشتیم خونه... 🍃🍃🌸🍃🍃 سه روز از عروسی بچه ها میگذره... و هرکدوم رفتن سر خونه و زندگی خودشون امروز بعداز ظهر با استاد مرعشی کلاس داریم وارد کلاس شدیم استاد جلوتراز ما سرکلاس حاضرشده بودن تااومدم بشینم •• خانم موسوی لطفا بعداز کلاس تنها در کلاس بمونید... باشما یه کار شخصی دارم - بله چشم استاد کلاس تموم شد همه بچه ها از کلاس خارج شدن منو استاد تنهایی تو کلاس موندیم استاد رفتن سمت در کلاس و در باز گذاشتن.. •• خانم موسوی حقیقتا این حرف خیلی وقته میخام بهتون بگم... تو اردو هم که بارها نیت کردم بهتون بگم.. اما خانم کرمی و برادرشون مانع شدن - بله حق باشماست من الان در خدمتم بعداز ده دقیقه با تامل و خجالت گفت •• میخاستم اگه اجازه بدید با مادرم برای امر خیر مزاحمتون بشیم - استاد حقیقتا اصلا انتظار این حرف نداشتم.. اجازه بدید من فکر کنم •• بله حتما رفتم سلف تا زهرا خداحافظی کنم برم خونه باید با آقاجون مشورت کنم تا وارد سلف شدم زهرا اومد سمتم زهرا: استاد چیکارت داشت نرگس سادات! - ازم خواستگاری کرد زهرا : چیییییییی؟؟؟؟ - إه چه خبرته سلف گذاشتی رو سرت زهرا : تو جوابت چیه ؟ - پسر خوبیه... شاید جواب مثبت دادم زهرا: نرگس سادات توروخدا درست تصمیم بگیر.. تو کیسای مذهبی تر از استاد مرعشی هم داری - زهرا باز گنگ داری حرف میزنیا من برم خونه باید با آقاجونم حرف بزنم فعلا یاعلی 🍃🌸ادامه دارد.... 🌸نویسنده؛ خانم پریسا_ش 🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌸🍃🍃🌸🌸🍃🍃🌸
٣ پاااااارت سووووورپرایز دارم خدمتتووووون😂😍👏😉
🍃🌸رمان جذاب و شهدایی 🌸🍃 🍃قسمت ۳۶ وارد خونه شدم... عزیزجون رفته بود خونه همسایمون برای کمک به آش نذری رفتم لباسام عوض کردم اومدم تو پذیرایی روم نمیشود به آقاجون بگم آقاجون : نرگس جان بابا چیزی میخای به من بگی؟ - آقاجون میخام یه چیزی بهتون و باهاتون حرف بزنم آقاجون : باشه بابا بریم حیاط رفتیم حیاط رو تاپ دونفر نشستیم... _آقاجون شما به من اطمینان دارید؟ آقاجون : گل ناز بابا این چه حرفیه چی شده باباجان - آقاجون قول بدید ازدستم ناراحت نشید آقاجون - چشم بابا... بگو چی شده - حاج بابا... استادم ازمن امروز خواستگاری کرد آقاجون : خب باباجان این اون مقدمه چینی نمیخاستم دخترم وقتی یه دختر بزرگ میشه هزارتا خواستگار داره توام که سه ترم این آقا میشناسی فکرات بکن جواب بده...اما نرگس سادات تا نگفتی بله من پشتم اما با گفتن بله باید تا آخر به پای بله ای که گفتی بمونی - آقاجون اجازه میدید برم شلمچه فکر کنم جواب بدم آقاجون : آره بابا برو 🍃🌸ادامه دارد.... 🌸نویسنده؛ خانم پریسا_ش 🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌸🍃🍃🌸🌸🍃🍃🌸
🍃🌸رمان جذاب و شهدایی 🌸🍃 🍃قسمت ۳۷ وارد اتاقم شدم... گوشیمو برداشتم شماره خانم قاجاری گرفتم تو دیدار از خانواده شهدا باهاش آشناشدم مسئول جمع آوری آثار شهدای استان قزوین بود بعداز چندتا بوق جواب داد خانم قاجاری : الو سلام موسوی جان خوبی خواهر؟ - ممنونم شماخوبی ؟پسر کوچولتون خوبه ؟ خانم قاجاری : ممنون اونم خوبه جانم کاری داشتی عزیزم - خانم قاجاری من قصد دارم یک دو روزه برم شلمچه کاروانی هست تو این مدت اعزام بشه؟ خانم قاجاری : آره عزیزم.. ما خودمون فرداشب میریم.. یه دونه هم جای خالی داریم‌ شهدا طلبیدنت - پس اسم منو بنویسید خانم قاجاری : باشه حتما - ممنونم یاعلی یاعلی رفتم تو پذیرایی - آقاجون فرداشب میرم شلمچه آقاجون : به سلامتی... ان شاالله بهترین تصمیم بگیری - ان شاالله ساکم بستم و گذاشتم گوشه اتاقم صبح پاشدم رفتم دانشگاه تا از زهرا خداحافظی کنم به استاد مرعشی بگم فعلا سر کلاسش نمیرم استاد مرعشی تو سالن سایت هسته ای دیدم رفتم سمتش _استاد.... سلام استاد خوب هستید •• ممنونم.. شما خوبید؟ - ممنون.. استاد یک هفته ای سرکلاستون نمیام •• چرا؟ - میخام برم راهیان نور •• ان شاالله خیره التماس دعا - ان شاالله... استجابت دعا رفتم دفتر بسیج - سلام زهرا زهرا: سلام خوبی ؟ -ممنون توخوبی؟.. اومدم خداحافظی زهرا :کجا ان شاالله - دارم میرم راهیان نورتا به پیشنهاد خواستگاری استاد مرعشی فکرکنم زهرا : ان شاالله موفق باشی.. التماس دعا - استجابت دعا 🌸🌸 ساعت ۱۰ شب راه افتادیم به سمت اهواز تقریبا ساعت ۱۲ ظهر رسیدیم مدرسه ای که محل اسکان بود زنگ زدم خونه گفتم رسیدم اونروز هیچ جا نرفتیم اما روز بعد راهی شلمچه شدیم کفشام ورودی شلمچه درآوردم و قدم به خاک مقدس شلمچه گذاشتم یه قسمت کاملا خالی از سکنه را انتخاب کردم اول دو رکعت نماز زیارت خوندم بعد نشستم رو خاک و شروع کردم به درد دل کردن شهدا من این چادر از شما دارم... خودتون هم کمکم کنید... درمورد ازدواج یه تصمیم عالی بگیرم... یا شهید ململی تو منو تو مسیر عفت حجاب قرار دادی .... خودتم کمکم کن تا تو امر ازدواج هم یه تصمیم عالی بگیرم بعداز روزاول رفتیم هویزه ، سوسنگرد و دهلاویه روزدوم صبح رفتیم طلائیه وای واقعا عجب طلای طلائیه بعدازظهر دوم منطقه فتح المبین و چذابه فتح المبین خیلی منطقه سرسبزی بود اما وقتی نماز مغرب و عشا خوندیم به غربت منطقه پی بردم برنامه روز سوم خیلی خاص بود دیدار از مسجدجامع خرمشهر و جزایر مجنون 💤شب سوم خواب دیدم تو شلمچه ام شید ململی یه سری از رزمنده ها دارن عزاداری میکنن منتظر موندم مراسم تموم بشه رفتم سمتش احوال پرسی کردیم بهم گفت 👣_خواهرموسوی به این بگو نه بهتر از اینو سرراهت میذارم💤 مسافرت تموم شد و من تصمیم گرفتم جواب منفی بدم...وارد دانشگاه شد استاد مرعشی پیدا کردم - استاد شرمنده جواب من منفی •• چرا - جریان خوابمو کاملش براش گفتم •• خانم موسوی پیش شهیدتون برای بنده خیلی دعا کنید 🍃🌸ادامه دارد.... 🌸نویسنده؛ خانم پریسا_ش 🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌸🍃🍃🌸🌸🍃🍃🌸
🍃🌸رمان جذاب و شهدایی 🌸🍃 🍃قسمت ۳۸ ماجرای خوابم به جز خودم، آقاجون و زهرا میدونن عکس العمل زهرا وقتی داشتم خوابم و جواب منفیم براش تعریف میکرد خیلی تعجب برانگیز بود خوشحال شد و یه برق خوشحالی تو چشماش دیده دوروز از جواب منفی من به استاد مرعشی میگذره... و ما امروز ۴ ساعت با ایشان کلاس داریم چقدر روبرو شدن استاد برام سخته وارد ساختمان فیزیک شدم از دور دیدم بچه ها کنار هم جمع شدن رفتم سمت زهرا گفتم : _چرا نرفتید سرکلاس زهرا: رو برد زدن کلاس های استاد مرعشی این هفته برگزار نمیشود - ای بابا پس بریم خونه زهرا: آره بریم تقریبا داشتیم به پایان ترم نزدیک میشودیم... یک هفته عدم تشکیل کلاسهای استاد مرعشی گذشت.... وامروز کلاس تشکیل میشه سر کلاس منتظر حضور بودیم که پا به کلاس گذاشت ••سلام بچه ها خسته نباشید _ممنون استاد شماهم خسته نباشید •• بچه ها این دیگه آخرین ترمی که باهم کلاس داریم ارتون میخوام حلالم کنید صدای همهمه بچه ها بلندشد _چرا استاد؟؟؟ استاد مشکلی پیش اومده؟؟؟ استاد ازما راضی نیستید؟؟؟؟ •• ساکت چه خبرتونه.. کلاس گذاشتید رو سرتون هیچکدوم از حرفای شما صحیح نیس... اتفاقا بهترین سال تدریسم کنارشما داشتم اما به یه دلیل کاملا شخصی من منتقل میشم دانشگاه صعنت شریف تهران یه استاد عالی میان اینجا باحرفای استاد چشمام خیس اشک شد رو گونه هام ریخت خودم مقصر رفتن استاد میدونستم استاد که حالم دید گفت _خانم موسوی میخاید برید بیرون حال و هواتون عوض بشه بیاید بعداز کلاس بمونید من یه وسیله بدم بدید به برادرزادتون سیدهادی - بله چشم کلاس تموم شد منو استاد تو کلاس بودیم •• اسم برادر زادتون آوردم تا بچه ها فکر دیگه نکند - اشکال نداره •• خانم موسوی اگه من دارم از دانشگاه دور میشم... فقط برای اینکه با نگاهی شاید یه بار دست خودم نباشه آزارتون ندم و اینکه تحمل ندارم ببینم فردا پس فردا دست تو دست دیگری جلوی من هستید حلالم کنید ان شاالله موفق و موید باشید یاعلی ترم سوم دانشگاه هم تموم شد سه روز بعداز اتمام ترم بسیج دانشگاه همه اعضای شورای خواهران و برادران جمع کرد گویا برنامه ای مهمی در پیش بود حالا من جانشین فرمانده بسیج خواهران دانشگاه بودم مسئول کل بسیج دانشجویی استان قزوین مسئول جلسه _بسم الله الرحمن الرحیم پیرامون نامه ای چندروز پیش به بنده ابلاغ شد خواهان حضور کلیه حضورمسئولین بسیج دانشگاه شدم محتوای نامه دستور انجام یک جشن حجاب در ترم پاییز همزمان با روز حجاب - عفاف در مهرماه شده دراین جشن باید بانوی محجبه معرفی و ازشون تقدیر بشه بنده یکی از خواهران درنظرم هست اما باز شما نظرتون بگید یکی از دخترا که دانشجوی رشته حقوق بود _ببخشید بهترین شخص برای معرفی بانوی محجبه تو دانشگاه ما خواهر موسوی هستن مسول جلسه_اتفاقا نظربنده رو ایشان بود آیا همه موافقند همه موافقت کردند قرارشد دیگه سایر برنامه خودمون انجام بدیم سه هفته از جلسه میگذره و همه بچه ها شدیدا مشغولند داشتم با یکی از خواهران صحبت میکردم که مرتضی صدام کردم _ خانم موسوی میشه یه چندلحظه وقتتون بگیرم - بله بفرمایید 🍃🌸ادامه دارد.... 🌸نویسنده؛ خانم پریسا_ش 🍃 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌸🍃🍃🌸🌸🍃🍃🌸
ادامه رمان رو فردا میذارم خدمتتون 😫😂😭😜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا