انگار از دلم....
#چیزی_کنده_می_شد.
اما...
به فکر رفتن منوچهر
#نبودم....😣
#چقدرسخت_است...
#حال_عاشقی_که_نمیداند..
#محبوبش_نیزهوای_اوراداردیانه؟!
ادامه رمان 👈 #پنجشنبه
میذارم خدمتتون به امیدخدا🕊🌷
❀﷽❀
🌊 برپــا ڪردن طوفــان درونـــے #خودســـــازے
براے #آماده_شــــدن ســــــربـــــازے امـــــام زمـــان.عج.🌤
#هـــشــتــمین چلہ؛ بہ دلخـــــواه خودٺـــــون
روز 0⃣4⃣
سه شـنبــہ چهاردهــمـ خــــــــردادماه
بیســٺ و نهمـ رمضـــان المبــارڪـــ
#پیشاپیش_عیدتون_مبارک🎊
#ظهورنزدیکه_ان_شاالله☀️
#رفقا_بریمـ_آقا_رو_بیاریمـ...🌤
#هرڪی_میاد_یاعلے...😭
❀ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
هدایت شده از شهید حسین معز غلامے³¹⁵
یڪ حدیث قدسـے هسٺ که آدم را از خجالٺ آبـــ میڪند.
خداوند تبارڪ و تعالی میفرماید : ↘️↘️🌿
🔵 ای ڪسے ڪہ وصال ما را ترڪ ڪردهای، برگرد❗️
و ای ڪسے ڪہ بر جدايــے از ما سوگند خوردهای، سوگند خود را بشكن❗️
ما ابليس را براے ايݩ از خود رانديم ڪہ بر ٺو سجده نڪرد .
#پس_چقدر_عجیب_است كه تو او را دوست خود گرفتهای #و_ما_را_ترک_كردهاے❗️
بحرالمعارف ، جلد۲ ، فصل ۶۲
┄┄┅┅✿🍃❀💜❀🍃✿┅┅┄┄
@SHAHID_MOEZEGHOLAMI #یامهدے
┄┄┅┅✿🍃❀💜❀🍃✿┅┅┄┄
دلی آرام..
قلبی مطمئن..
رویی شاد..
ضمیری امیدوار..
را
برای تک تک شما آرزومندم..
#رحلت_جانسوزبنیانگذارانقلاب_تسلیت
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌹هوالمحبـــــــوب 🌹رمان انقلابی و واقعی #اینک_شوکران 🌹قسمت ۵۶ منوچهر هوس کرده بود با لثه هاش بج
57، 58، 59، 60، 61
از 57 تا آخر رمان 😊👇
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان انقلابی و واقعی #اینک_شوکران
🌹قسمت ۵۷
ظهر سه شنبه غذا خورد...
و خون و زرد آب بالا آورد....
به دکتر شفاییان زنگ زدم. گفت:
_ "زود بیاریدش بیمارستان"
عقب ماشین نشستیم.به راننده گفت:
_"یه لحظه صبر کنید "
سرش روی پام بود. گفت:
_"سرمو بگیر بالا"
#خونه_رونگاه_کرد.
گفت:
_"دو سه روز دیگه تو بر می گردی"
نشنیده گرفتم....
چشماش و بست.چند دقیقه نگذشته بود که پرسید:
_ " رسیدیم؟ "
گفتم:
_"نه، چيزی نرفتیم "
گفت:
_"چقدر راه طولانی شده. بگو تندتر بره "
از بیمارستان نفرت داشت...
گاهی به زور می بردیمش دکتر...
به دکتر گفتم:
_«چیزی نیست. فقط غذا توی دلش بند نمیشه. یه سرم بزنید بریم خونه"
منوچهر گفت:
_"منو بستری کنید "
بخش سه بستری شد، اتاق سیصد و یازده.
توی اتاق چشمش که به تخت افتاد، نفس راحتی کشید و خدا رو شکر کرد که #روبه_قبله است.
تا خوابوندیمش رو تخت سیاه شد. من جا خوردم...
منوچهر تمام راه و توی خونه خودش رو نگه داشته بود.
باورم نمیشد آنقدر حالش بد باشه....
انگار خیالش راحت شد تنها نیستم...
شب آروم تر شد.
گفت:
_"خوابم میاد ولی انگار یه چیز تیز فرو میره تو قلبم"
صندلی رو کشیدم جلو.
دستم رو بالای سینش گرفتم و #حمد خوندم تا خوابید.
هیچ خاطره ی خوشی به ذهنم نمی آمد. هر چه با خودم کلنجار می رفتم،...
تا می آمدم به روزهایی فکر کنم که می رفتیم کوه،⛰..
با هم مچ می انداختیم..،
با عصا دور اتاق دنبال هم می کردیم...
و سر به سر هم می گذاشتیم، تفال دایی می آمد در دهانم...
منوچهر خندیده بود، گفته بود:
_" #سه_چهارروز دیگر صبر کنید "
نباید به این چیزها فکر می کردم.
خیلی زود با منوچهر بر می گشتم خانه ....
ادامه دارد...
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹هوالمحبـــــــوب
🌹رمان انقلابی و واقعی #اینک_شوکران
🌹قسمت ۵۸
از خواب که بیدار شد، روی لباش خنده بود....
ولی چشماش رمق نداشت....
گفت:
_"فرشته، #وقت_وداعه"
گفتم:
_"حرفش رو نزن"
گفت:
_"بذار خوابم رو بگم،خودت بگو، اگه جای من بودی می موندی توی این دنیا؟"
روی تخت نشستم.... دستش رو گرفتم...
گفت:
_"خواب دیدم #ماه_رمضونه و #سفره_ی_افطار پهنه.رضا، محمد، بهروز، حسن، عباس، #همه_ی_شهدا دور سفره نشسته بودن.بهشون حسرت می خوردم که یکی زد روی شونم.حاج عبادیان بود. گفت:
"بابا کجایی؟ ببین چقدر مهمون رو #منتظر گذاشتی"
بغلش کردم و گفتم:
_"منم خسته ام "
حاجی دست گذاشت روی سینم...گفت: _"با فرشته وداع کن.بگو #دل_بکنه.
اون وقت میای پیش ما... #ولی_به_زورنه "
اما من آمادگیشو نداشتم....
گفت:
_"اگه #مصلحت باشه خدا #خودش راضیت میکنه"
گفتم:
_"قرار ما این نبود"
گفت:
_"یه جاهایی دست ما نیست. منم نمی تونم دور از تو باشم"
گفت:
_"حالا میخوام #حرفاي_آخرو بزنم. شاید دیگه وقت نکنم. چیزي هست روي دلم سنگینی میکنه. باید بگم... تو هم باید صادقانه جواب بدی"
پشتش رو کرد ....
گفتم:
_"میخوای دوباره خواستگاری کنی؟ "
گفت:
_"نه، اینطوري هم من راحت ترم. هم تو"
دستم رو گرفت....گفت:
_"دوست ندارم بعد از من ازدواج کنی "
کسی جاي منوچهر رو بگیره؟! محال بود....
گفتم:
_"به نظر تو، درسته آدم با کسی زندگی کنه، اما روحش با کس دیگه ای باشه؟"
گفت:
_"نه"
گفتم:
_"پس براي منم امکان نداره دوباره ازدواج کنم"
صورتش رو برگردوند رو به قبله و سه بار از ته دل #خداروشکرکرد....
اونم قول داد صبر کنه...
ادامه دارد...
🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ
✍نویسنده؛ مریم برادران
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹