eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
251 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌هامون‌نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🏴زیارتنامه حضرت خدیجه(س) 🏴 💔🏴💔 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🏴💔🏴
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🏴زیارتنامه حضرت خدیجه(س) 🏴 💔🏴💔 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🏴💔🏴
🏴✨توضیحى كوتاه درباره مزار ایشان در مكّه مكرّمه✨🏴 🌟قبرستان ابوطالب 🌟ـ كه به آن حُجُون و جنّة المُعلّى نیز گفته می‌شود ـ پس از قبرستان بقیــ🌸ـــع، اشرف مقابر است، و رسول اكرم(صلى الله علیه وآله) مكرّر به آنجا رفت و آمد داشته‌اند. و در آنجا 🌹حضرت عبدمناف جدّ اعلاى پیامبر، 🌹حضرت عبدالمطّلب جدّ پیامبر، 🌹حضرت ابوطالب عموى پیامبر، 🌹حضرت خدیجه همسر پیامبر، و 🌹عدّه‌اى از علماى بزرگ و جمع بسیارى از مؤمنین، مدفون می‌باشند. و /بنابر قولى\ مدفن والده مكرّمه حضرت نبىّ اَكرم 🌹«آمنه بنت وهب» نیز در این قبرستان قرار دارد. گر چه مشهور این است كه قبر آن جناب در أَبْواء بین مكّه و مدینه است. 🏴 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❈دست برسینه ادب حڪم کند وقتــ قیــام☝️ ❈رو به ارباب دو عالـ😍ـم دهی هر روز سلام السلام‌علیک یااباعبدالله‌الحســـ💚ــین(ع)✋ 🌴 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بریم ادامه رمان😁🚶
🌾 رمان (بدون تو هرگز) 🌾قسمت: ۴۶ 🌾 گمانی فوق هر گمان اصلا نفهمیدم زینب چطور بزرگ شد … علی کار خودش رو کرد .. اونقدر با وقار و خانم شده بود که جز تحسین و تمجید از دهن دیگران، چیزی در نمی اومد …  با شخصیتش، همه رو مدیریت می کرد … حتی برادرهاش اگر کاری داشتن یا موضوعی پیش می اومد … قبل از من با زینب حرف می زدن…  بالاخره من بزرگش نکرده بودم … وقتی هفده سالش شد … خیلی ترسیدم … یاد خودم افتادم که توی سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس محرومم کرد … می ترسیدم بیاد سراغ زینب … اما ازش خبری نشد… دیپلمش رو با معدل بیست گرفت …  و توی اولین کنکور، با رتبه تک رقمی، پزشکی تهران قبول شد … توی دانشگاه هم مورد تحسین و کانون احترام بود …  پایین ترین معدلش، بالای هجده و نیم بود … هر جا پا می گذاشت…  از زمین و زمان براش خواستگار میومد …  خواستگارهایی که حتی یکیش، حسرت تمام دخترهای اطراف بود … مادرهاشون بهم سپرده بودن اگر زینب خانم نپسندید و جواب رد داد … دخترهای ما رو بهشون معرفی کنید … اما باز هم پدرم چیزی نمی گفت … اصلا باورم نمی شد … گاهی چنان پدرم رو نمی شناختم که حس می کردم مریخی ها عوضش کردن …  زینب، مدیریت پدرم رو هم با رفتار و زبانش توی دست گرفته بود … سال 75، 76 … تب خروج دانشجوها و فرار مغزها شایع شده بود …  همون سال ها بود که توی آزمون تخصص شرکت کرد… و نتیجه اش …  زینب رو در کانون توجه سفارت کشورهای مختلف قرار داد … مدام برای بورسیه کردنش و خروج از ایران … پیشنهادهای رنگارنگ به دستش می رسید …  هر سفارت خونه برای سبقت از دیگری … پیشنهاد بزرگ تر و وسوسه انگیزتری می داد … ولی زینب … محکم ایستاد … به هیچ عنوان قصد خروج از ایران رو نداشت …  اما خواست خدا … در مسیر دیگه ای رقم خورده بود … چیزی که هرگز گمان نمی کردیم ... ادامه دارد ... ✍نویسنده: بیا اینجا فقط رمان بخون😌👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌾 رمان (بدون تو هرگز) 🌾قسمت: ۴۷ 🌾 سومین پیشنهاد 💤علی اومد به خوابم …  بعد از کلی حرف، سرش رو انداخت پایین … – ازت درخواستی دارم … می دونم سخته اما رضای خدا در این قرار گرفته … به زینب بگو سومین درخواست رو قبول کنه… تو تنها کسی هستی که می تونی راضیش کنی … با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم …  خیلی جا خورده بودم…و فراموشش کردم … فکر کردم یه خواب همین طوریه …پذیرش چنین چیزی برای خودم هم خیلی سخت بود … چند شب گذشت …  💤علی دوباره اومد … اما این بار خیلی ناراحت… – هانیه جان … چرا حرفم رو جدی نگرفتی؟ … به زینب بگو باید سومین درخواست رو قبول کنه … خیلی دلم سوخت … – اگر اینقدر مهمه خودت بهش بگو … من نمی تونم …زینب بوی تو رو میده … نمی تونم ازش دل بکنم و جدا بشم… برام سخته …با حالت عجیبی بهم نگاه کرد … – هانیه جان … باور کن مسیر زینب، هزاران بار سخت تره …اگر اون دنیا شفاعت من رو می خوای … راضی به رضای خدا باش … گریه ام گرفت … ازش قول محکم گرفتم … هم برای شفاعت، هم شب اول قبرم …   دوری زینب برام عین زندگی توی جهنم بود …همه این سال ها دلتنگی و سختی رو… بودن با زینب برام آسون کرده بود … حدود ساعت یازده از بیمارستان برگشت …  رفتم دم در استقبالش … – سلام دختر گلم … خسته نباشی …با خنده، خودش رو انداخت توی بغلم … – دیگه از خستگی گذشته … چنان جنازه ام پودر شده که دیگه به درد اتاق تشریح هم نمی خورم … یه ذره دیگه روم فشار بیاد توی یه قوطی کنسرو هم جا میشم … رفتم براش شربت بیارم …  یهو پرید توی آشپزخونه و از پشت بغلم کرد… – مامان گلم … چرا اینقدر گرفته است؟ … ناخودآگاه دوباره یاد علی افتادم …  یاد اون شب که اونطور روش رگ گرفتن رو تمرین کردم … همه چیزش عین علی بود … – از کی تا حالا توی دانشگاه، واحد ذهن خوانی هم پاس می کنن؟ … خندید … – تا نگی چی شده ولت نمی کنم … بغض گلوم رو گرفت … – زینب … سومین پیشنهاد بورسیه از طرف کدوم کشوره؟… دست هاش شل شد و من رو ول کرد … ادامه دارد ... ✍نویسنده: بیا اینجا فقط رمان بخون😌👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌾 رمان (بدون تو هرگز) 🌾قسمت: ۴۸ 🌾 کیش و مات دست هاش شل و من رو ول کرد …  چرخیدم سمتش …صورتش بهم ریخته بود … – چرا اینطوری شدی؟ … سریع به خودش اومد … خندید و با همون شیطنت، پارچ و لیوان رو از دستم گرفت … – ای بابا … از کی تا حالا بزرگ تر واسه کوچیک تر شربت میاره … شما بشین بانوی من، که من برات شربت بیارم خستگیت در بره … از صبح تا حالا زحمت کشیدی … رفت سمت گاز … – راستی اگه کاری مونده بگو انجام بدم … برنامه نهار چیه؟… بقیه اش با من … دیگه صد در صد مطمئن شدم یه خبری هست … هنوز نمی تونست مثل پدرش با زیرکی، موضوع حرف رو عوض کنه … شایدم من خیلی پیر و دنیا دیده شده بودم … - خیلی جای بدیه؟ … – کجا؟ … – سومین کشوری که بهت پیشنهاد بورسیه داده … – نه … شایدم … نمی دونم … دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم … – توی چشم های من نگاه کن و درست جوابم رو بده … این جواب های بریده بریده جواب من نیست … چشم هاش دو دو زد … انگار منتظر یه تکان کوچیک بود که اشکش سرازیر بشه… اصلا نمی فهمیدم چه خبره … – زینب؟ … چرا اینطوری شدی؟ … من که … پرید وسط حرفم … دونه های درشت اشک از چشمش سرازیر شد … – به اون آقای محترمی که اومده سراغت بگو … همون حرفی که بار اول گفتم … تا برنگردی من هیچ جا نمیرم … نه سومیش، نه چهارمیش … نه اولیش … تا برنگردی من هیچ جا نمیرم … اینو گفت و دستش رو از توی دستم کشید بیرون… اون رفت توی اتاق …  من، کیش و مات … وسط آشپزخونه … ادامه دارد ... ✍نویسنده: بیا اینجا فقط رمان بخون😌👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌾 رمان (بدون تو هرگز) 🌾قسمت: ۴۹ 🌾 خداحافظ زینب تازه می فهمیدم چرا علی گفت …  من تنها کسی هستم که می تونه زینب رو به رفتن راضی کنه … اشک توی چشم هام حلقه زد …  پارچ رو برداشتم و گذاشتم توی یخچال … دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم … – بی انصاف … خودت از پس دخترت برنیومدی … من رو انداختی جلو؟ … چطور راضیش کنم وقتی خودم دلم نمی خواد بره؟ … برای اذان از اتاق اومد بیرون که وضو بگیره …دنبالش راه افتادم سمت دستشویی … پشت در ایستادم تا اومد بیرون… زل زدم توی چشم هاش … با حالت ملتمسانه ای بهم نگاه کرد… التماس می کرد حرفت رو نگو …  چشم هام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم … – یادته 9 سالت بود تب کردی … سرش رو انداخت پایین … منتظر جوابش نشدم … – پدرت چه شرطی گذاشت؟ … هر چی من میگم، میگی چشم … التماس چشم هاش بیشتر شد … گریه اش گرفته بود … – خوب پس نگو … هیچی نگو … حرفی نگو که عمل کردنش سخت باشه … پرده اشک جلو دیدم رو گرفته بود … – برو زینب جان … حرف پدرت رو گوش کن … علی گفت باید بری … و صورتم رو چرخوندم … قطرات اشک از چشمم فرو ریخت… نمی خواستم زینب اشکم رو ببینه … تمام مقدمات سفر رو مامور دانشگاه از طریق سفارت انجام داد …  براش یه خونه مبله گرفتن … حتی گفتن اگر راضی نبودید بگید براتون عوضش می کنیم … هزینه زندگی و رفت و آمدش رو هم دانشگاه تقبل کرده بود … پای پرواز …  به زحمت جلوی خودم رو گرفتم … نمی خواستم دلش بلرزه …  با بلند شدن پرواز، اشک های من بی وقفه سرازیر شد … تمام چادر و مقنعه ام خیس شده بود … بچه ها، حریف آرام کردن من نمی شدن … 🎀( شخصیت اصلی این داستان …  سرکار خانم … دکتر سیده زینب حسینی هستند … شخصی که از این به بعد، داستان رو از چشم ایشون مطالعه خواهید کرد …) ادامه دارد ... ✍نویسنده: بیا اینجا فقط رمان بخون😌👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🎀( شخصیت اصلی این داستان …  سرکار خانم … دکتر سیده زینب حسینی هستند … شخصی که از این به بعد، داستان رو از چشم ایشون مطالعه خواهید کرد …) 🎀 🎀 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌾 رمان (بدون تو هرگز) 🌾قسمت: ۵۰ 🌾 سرزمین غریب نماینده دانشگاه برای استقبالم به فرودگاه اومد …  وقتی چشمش بهم افتاد، تحیر و تعجب… نگاهش رو پر کرد …  چند لحظه موند … نمی دونست چطور باید باهام برخورد کنه… سوار ماشین که شدیم … این تحیر رو به زبان آورد … – شما اولین دانشجوی جهان سومی بودید که دانشگاه برای به دست آوردن شما اینقدر زحمت کشید … زیرچشمی نیم نگاهی بهم انداخت … – و اولین دانشجویی که از طرف دانشگاه ما … با چنین وارد خاک انگلستان شده … نمی دونستم باید این حرف رو پای افتخار و تمجید بگذارم …یا از شنیدن کلمه اولین دانشجوی مسلمان محجبه، شرمنده باشم که بقیه اینطوری نیومدن … ولی یه چیزی رو می دونستم … به شدت از شنیدن کلمه جهان سوم عصبانی بودم… هزار تا جواب مودبانه در جواب این اهانتش توی نظرم می چرخید … اما سکوت کردم …  باید پیش از هر حرفی همه چیز رو می سنجیدم … و من هیچی در مورد اون شخص نمی دونستم … من رو به خونه ای که گرفته بودن برد … یه خونه دوبلکس …بزرگ و دلباز … با یه باغچه کوچیک جلوی در و حیاط پشتی… ترکیبی از سبک مدرن و معماری خانه های سنتی انگلیسی … تمام وسایلش شیک و مرتب … فضای دانشگاه و تمام شرایط هم عالی بود …  همه چیز رو طوری مرتب کرده بودن که هرگز … حتی فکر برگشتن به ذهنم خطور نکنه …  اما به شدت اشتباه می کردن … هنوز نیومده دلم برای ایران تنگ شده بود … برای مادرم …خواهر و برادرهام … من تا همون جا رو هم فقط به حرمت حرف پدرم اومده بودم …  قبل از رفتن …  توی فرودگاه از مادرم قول گرفتم هر خبری از بابا شد بلافاصله بهم خبر بده…  خودم اینجا بودم … دلم جا مونده بود … با یه علامت سوال بزرگ … – بابا … چرا من رو فرستادی اینجا؟ … ادامه دارد ... ✍نویسنده: بیا اینجا فقط رمان بخون😌👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5