🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
مانمڪخــوࢪدھعشقــیمبہزینبسۅگنــد..
ݐــاسباناندمشقــیمبہزینبسۅگنــد..
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
رمــــــان زیبــا و #فانتــزی
❤️ #مقتدا ❤️
🍃قسمت ۴
…به شھــــدا یڪی یڪی سرزدیم:
شھید جلال افشار،
شھید خرازی،
شھید زهره بنیانیان،
شھید بتول عسگری،
شھید عبدالله میثمی،
شھید آیت الله اشرفی اصفھانی،
شھید حسن هدایت،
شھید مسلم خیزاب (اولین شهید مدافع حرم اصفهان)
شھید تورجی زاده…
زهرا سر مزار هر شھید،
درباره خصوصیات و نحوه شھادت هر شھــید توضیح میداد.
هیچڪدام غریبه نبودند.
به شهید تورجی زاده ڪه رسیدیم گفت:
_شهید تورجی زاده عاشق حضرت زهرا (س) بود. موقع شھادتم تیر به پھلوش خورد…
ناخودآگاه گریه ام گرفت.
روی مزار پرچم یازهرا نصب شده بود.
ڪمی ڪه نشستیم، زهرا اشڪ هایش را پاڪ ڪرد و بلند شد و گفت:
-بریم برات یه چیزی بخرم.
رفتیم داخل فروشگاه فرهنگی.
زهرا برای خودش یک سرڪلیدی با عڪس امام خامنهای خرید. یڪی دوبار سخنرانی هایشان را گوش ڪرده بودم و بدم نمیآمد با #آقا بیشتر آشنا شوم.
برای خودم یڪ سنجاق سینه خریدم با عڪس آقا. سبد پلاڪها توجھم را جلب کرد.
تعدادی پلاڪ فلزی شبیه پلاڪ های دفاع مقدس را داخل سبدی ریخته بودند.
زهرا جلو آمد و گفت:
-اره اینا خیلی قشنگن! میخوای یڪیشو یادگاری بخرم برات؟
سری تڪان دادم و نگاهی به نوشته روی پلاڪ ها کردم. پلاڪی برداشتم که رویش نوشته بود:
♡”یا فاطمه الزهرا (س)”.♡
همان وقت آن را گردنم انداختم. زهرا آرام گفت:
-بریم مغازه بعدی!
مغازه بعدی چادر و روسری می فروخت. زهرا گفت:
-میخوام غافل گیرت ڪنم. ما با بچههای هئیتمون #نذر داریم هرماه به یه دختر خوب چادر هدیه بدیم. امروزم نوبت توئه.
🍃ادامه دارد ....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
مانمڪخــوࢪدھعشقــیمبہزینبسۅگنــد..
ݐــاسباناندمشقــیمبہزینبسۅگنــد..
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
رمــــــان زیبــا و #فانتــزی
❤️ #مقتدا ❤️
🍃قسمت ۵
جاخوردم؛
-من؟!چادر؟!
باخودم گفتم امتحانش ضرر نداره. حداقل داشتن یڪ چادر بد نیست!
زهرا گفت :
-بیا انتخاب ڪن!
و شروع ڪرد به معرفی ڪردن مدل چادرها:
-لبنانی، ساده، ملی، حسنی، خلیجی، عربی، قجری و…
گفتم:
-همین ڪه سر خودته! اینو دوست دارم!
-منظورت لبنانیه؟
-آره همین ڪه گفتی!
فروشنده یڪ چادر داد تا امتحان کنم. گفتم:
-زهرا من بلد نیستما! میخورم زمین! میترسم نتونم جمعش ڪنم!
-نترس بابا خودم یادت میدم.
با ڪمڪ زهرا چادر را سرم ڪردم. ناخودآگاه گفتم :
-دوستش دارم!
زهرا لبخند زد:
-چه خوشگل شدی!
رفتم جلوی آینه،
چهره ام تغییر ڪرده بود. حس ڪردم معصومتر، زیباتر و باوقارتر شده ام.
چادر را خریدم و بیرون آمدیم.
ذوق چادر را داشتم. زهرا ناگهان گفت:
-ای وای دیدی چی شد؟ یادمون رفت بریم سر شھدای گمنام.
-چی؟
-شھدای گمنام!
-یعنی چی؟
-شھدایی که هویتشون معلوم نیست و مزارشون گمنامه. این شھدا خیلی به حضرت زهرا(س) نزدیڪند.
قلبم شروع ڪرد به تپیدن.
هرچه به مزارشھدا نزدیڪتر میشدیم، اشڪھایم تندتر جاری میشدند. خودم نمیفهمیدم گریه میڪنم، زهرا هم گریه میکرد.
برایم مهم نبود دور و برم چه میگذرد. (این همه وقت ڪجا بودی دختر؟)
مزار اولین شهید ڪه رسیدم دستم را روی سنگ گذاشتم:
¤ای که مرا خوانده ای، راه نشانم بده…
اومدم با خدا آشتی ڪنم…
#من_بهخاللبت_ای_دوست_گرفتارشدم…
🍃ادامه دارد ....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
مانمڪخــوࢪدھعشقــیمبہزینبسۅگنــد..
ݐــاسباناندمشقــیمبہزینبسۅگنــد..
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
رمــــــان زیبــا و #فانتــزی
❤️ #مقتدا ❤️
🍃قسمت ۶
خیلی عوض شده بودم.
آن تابستان ڪارم شده بود سرزدن به گلستان شھــدا و بسیج و مسجد و.... {ڪلاسی ڪه دیگه ثبت نام ڪرده ولی نمیرفتم و جای آن را رفتن به گلستان شھدا داده بود!}
احساس میڪردم،
دیگر آن میترای قبلی نیستم.
حتی علایقم عوض شده بود.
دیگر نیازی به آهنگ و رقص و لباس های آنچنانی نداشتم. یعنی آن لذتی که قبلا از آنھا می بردم جای خود را به راز و نیاز ڪردن و ڪمڪ به همنوع و مطالعه و… داده بود.
همان سال استخاره ڪردم،که اسمم را عوض ڪنم،
و قرآن نام ♥طیبه♥ را برایم انتخاب کرد.
وارد ڪلاس نهم شدم؛
چه وارد شدنی! همه با دیدن من ڪه چادری شده بودم شروع ڪردند به زخم زبان زدن:
– میترا خانوم روشنفڪرو نگاه!
– خانومی شماره بدم؟
– از شما بعید بود!
حرفھایشان چند روز اول،
اشکم را درآورد. سرڪلاس مقنعه ام را می ڪشیدند و چادرم را خاڪی میکردند.
حتی خیلی از دوستانم را از دست دادم، میگفتند با تو حال نمیدهد!
درعوض دوستانی پیدا ڪردم،
ڪه مثل خودم بودند. هر روز با دوست شھیدم √-شهید تورجی زاده-√ درد و دل میڪردم
اما آزار بچه ها تمامی نداشت.
خیلی ها مرا ڪه میدیدند میخواستند عقدهشان را نسبت به یڪ جریان سیاسی خالی کنند!
اول ڪار برایم سخت بود اما ڪم ڪم بهتر شد….
#دوستان_عیبکنندم_که_چرا_دل_به_تو_دادم؟
#باید_اول_به_تو_گفتن_که_چنین_خوب_چرایی؟
🍃ادامه دارد ....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
مانمڪخــوࢪدھعشقــیمبہزینبسۅگنــد..
ݐــاسباناندمشقــیمبہزینبسۅگنــد..
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
رمــــــان زیبــا و #فانتــزی
❤️ #مقتدا ❤️
🍃قسمت ۷
ماه اول سال را،
بدون امام جماعت نماز میخواندیم.
اواسط آبان بود،
از پله ها پایین رفتم ڪه نماز بخوانم. به نماز نرسیده بودم. بچهها داشتند از نمازخانه بیرون میامدند.
با بی حوصلگی و ذهنی پر از سوال وارد نمازخانه شدم و در ڪمال ناباوری دیدم بچه ها دور یڪ طلبه را گرفتهاند و از او سوال میڪنند.
فهمیدم امام جماعت جدید است.
با خودم گفتم
سوالی از او بپرسم ببینم چطور جواب میدهد.
جلو رفتم و درحالیڪه سرم را پایین انداخته بودم،
سلام دست و پا شڪسته ای کردم و سوالم را پرسیدم.
اما او برعکس؛
به گرمی سلام کرد و جوابم را داد. برخلاف بقیه طلبه هایی که دیده بودم، سرش را خیلی خم نمیکرد اما نگاه هم نکرد.
برخورد گرمی داشت.
عمامه مشڪی اش نشان میداد سید است.خیلی جوان بود، حدود بیست سال!
بین دو نماز بلند شد،
و درباره عاشورا صحبت ڪرد
و بعد سوالی خارج از صحبت هایش مطرح ڪرد:
دلیل صلح امام حسن(ع). گفت جواب را بنویسیم و تا فردا تحویل بدهیم.
برخورد و حرفهایش مرا به شوق آورد. خوشحال بودم،
از اینکه ڪسی را پیدا ڪرده ام که میتوانم سوالها و دغدغه هایم را با او درمیان بگذارم….
🍃ادامه دارد ....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
مانمڪخــوࢪدھعشقــیمبہزینبسۅگنــد..
ݐــاسباناندمشقــیمبہزینبسۅگنــد..
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
رمــــــان زیبــا و #فانتــزی
❤️ #مقتدا ❤️
🍃قسمت ۸
فردای همان روز،
با ذوق رفتم نمازخانه و ڪیفم را صف اول گذاشتم. جواب را نوشته بودم.
خواستم بنشینم،
ڪه دیدم یک سوسڪ نسبتا بزرگ روبرویم ایستاده! زنده بود اما حرڪت نمیکرد.
من و بغل دستی هایم،
با دیدنش عقب پریدیم، ڪم ڪم تمام بچه ها ماجرا را فهمیدند و هیچڪس حاضر نشد در صفها بنشیند.
خانم پناهی-معلم پرورشیمان- هم ترسیده بود.
حاج آقا ڪه سرجایش نشسته بود، متوجه ماجرا شد.
نگاهی به ما ڪه ترسیده بودیم انداخت و سرش را تڪان داد و بلند شد.
روبه من ڪه از همه جلوتر ایستاده بودم ڪرد و گفت:
-یه دستمالی چیزی میدین ڪه اینو برش دارم؟
سریع یڪ دستمال از جیبم درآوردم،
و دادم دستش.
به طرف سوسڪ رفت که بگیردش؛سوسڪ در رفت و دوید بین بچهها!
صدای جیغ بچه ها بلند شد.
همه ڪیفشان را گرفته بودند و جیغ ڪشان فرار میکردند و حاج آقای باحال ما هم دستمال به دست بین بچه ها دنبال سوسڪ میدوید.
صحنه به قدری خنده دار بود،
ڪه بین جیغ هایمان از خنده ریسه میرفتیم.
بالاخره حاج آقا پایش را روی سوسڪ گذاشت و آن را از نمازخانه بیرون انداخت.
بعد از نمازظهر، میڪروفون را از مڪبر گرفت و گفت:
_همه اینها مخلوقات خداوندند. ترس ندارن که! البته خانوما ڪلا از سوسڪ میترسن!…
نمازخانه از خنده بچه ها روی هوا رفت. هرچه میگذشت بیشتر به این نتیجه میرسیدم که این طلبه با بقیه طلبه ها فرق دارد…
🍃ادامه دارد ....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
مانمڪخــوࢪدھعشقــیمبہزینبسۅگنــد..
ݐــاسباناندمشقــیمبہزینبسۅگنــد..
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
رمــــــان زیبــا و #فانتــزی
❤️ #مقتدا ❤️
🍃قسمت ۹
نماز تمام شده بود.
جلوی در بودم و میخواستم بروم ڪه حاج آقا آمد و پرسید:
-ببخشید… شما مسئول بسیج مدرسه اید؟
-بله…شما از ڪجا میدونید؟
-از خانم پناهی پرسیدم. میخواستم درباره جو عقیدتی مدرسه بیشتر بدونم.
-در خدمتم.
-شما بیشتر بین بچه هایید. میخوام دغدغه هاشون و سوالاتشون رو بدونم ڪه بتونیم برنامه نماز جماعت رو #پربارتر کنیم.
-حتما.
بحث مان به درازا ڪشید.
وقتی بلند شدم، تقریبا هیچڪس در نمازخانه نبود بجز ''صالحه'' که گوشهای نشسته بود و ڪرڪر میکرد.
طبق مسئولیت همیشگیام جانماز حاج آقا را جمع ڪردم
﴿خانم پناهی گفته بود اجازه ندهیم حاج آقا دست به سیاه و سفید بزند چون سید اولاد پیغمر گناه دارد!﴾
حاج آقا خداحافظی کرد و رفت.
کنار صالحه نشستم ڪه داشت از خنده غش میڪرد.گفتم:
-چته؟ به چی میخندی؟
با شیطنت گفت:
-چڪار داشتی با حاج آقا؟!
-به تو چه؟ سوال داشتم حتما!
-عههههه؟ ڪه سوال داشتی؟
زدم توی سرش و گفتم:
-بی مزه!
اما ماجرا ختم به اینها نمیشد.
شوخی صالحه برایم زنگ هشدار بود.
🍃ادامه دارد ....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
مانمڪخــوࢪدھعشقــیمبہزینبسۅگنــد..
ݐــاسباناندمشقــیمبہزینبسۅگنــد..
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
رمــــــان زیبــا و #فانتــزی
❤️ #مقتدا ❤️
🍃قسمت ۱۰
خانم محمدی عجله داشت. دعوتنامهام را داد و گفت:
-بیا! فردا با بسیج قراره بریم گلستان شھــدا. باید ڪمڪ دست من باشی! یه صبح تا بعدازظهر اونجاییم!
بعد هم از بین ڪاغذهایی ڪه دستش بود یڪ دعوتنامه بیرون ڪشید و گفت:
-بیا اینم بده حاج آقا؛ایشونم باید به عنوان روحانی باشن حتما. من عجله دارم تو بهش بده. باشه؟
-چشم!
-پس خداحافظ!
و سریع از پله ها بالا رفت.
من ماندم و نمازخانه و صفهای نماز جماعت ڪه داشت بسته میشد.
سرجایم نشستم و دعوتنامه حاج آقا را خواندم:
<•سید مهدی حقیقی!•>
نماز که تمام شد،
صدایم را صاف ڪردم و پشت سرش نشستم. سلام ڪردم و دعوتنامه را به طرفش گرفتم:
-خانم محمدی گفتن اینو بدم به شما. قراره از طرف بسیج دانش آموزی بریم گلستان شھدا. شمام باید حتما باشید!
دعوتنامه را گرفت و نگاهی ڪرد و گفت:
-چشم. ممنون ڪه اطلاع دادین!
دو روز بعد؛
زودتر از همه خودم را به مدرسه رساندم. خانم محمدی و پناهی داشتند وسایل را آماده میڪردند و جعبه های ناهار را داخل اتوبوس می چیدند.
با من و آقافیروز، سرایدار مدرسه چهار نفر میشدیم.
راننده های اتوبوس نمیدانم ڪجا بودند؟ در دلم به بقیه بچه های بسیج فحش میدادم ڪه چرا انقدر دیر کرده اند و ما دست تنها ماندهایم.
همان موقع صدای موتور آمد؛
سرم را برگرداندم و دیدم حاج آقا ترڪ موتور یک جوان شبیه خودش رسید به ما.
پیاده شد و درحالی ڪه به طرف ما میآمد به جوان گفت:
-علی آقا ساعت سه میتونی بیای دنبالم؟
-چشم آقاسید!
و رفت…
🍃ادامه دارد ....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
مانمڪخــوࢪدھعشقــیمبہزینبسۅگنــد..
ݐــاسباناندمشقــیمبہزینبسۅگنــد..
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
رمــــــان زیبــا و #فانتــزی
❤️ #مقتدا ❤️
🍃قسمت ۱۱
آقاسید با ما سلام و احوال پرسی ڪرد،
و عبایش را درآورد تا ڪمڪمان کند.
فکر نمیڪردم اول بیاید ڪمڪ من و سر جعبه را بگیرد. یک یاعلی محڪم گفت و جعبه را بلند ڪرد.
ڪمڪم بچهها آمدند،
و وسایل را آماده ڪردیم.
همان موقع تلفن خانم محمدی زنگ خورد. ڪمی با تلفن صحبت ڪرد و بعد، چهره اش درهم رفت و گوشی را قطع ڪرد.
بچه های بسیج را جمع ڪرد و گفت:
-متاسفانه راهنمایی ڪه قرار بود دو ساعت اول بیاد بچه ها رو توی گلستان بگردونه و شھدا رو معرفی ڪنه نیومده! آقای بذرپاش از فرهنگسرا زنگ زدن گفتن برای دوساعت اول باید خودمون یه فڪری بڪنیم چون برنامهها بھم خورده! بین شما ڪسی هست ڪه شھدای معروف رو بشناسه و بتونه به بچه ها معرفی ڪنه؟
آقاسید با شرمساری گفت:
-متاسفم من نمیتونم. اما اگه زودتر گفته بودید ڪه مطالعه میڪردم شاید میتونستم.
بقیه به هم نگاه میڪردند.
آب گلویم را قورت دادم و در دل گفتم: «الهی به امید تو»
و بعد گفتم:
-خانم من میتونم!
– مطمئنی صبوری؟
– بله خانوم… انشاءالله.
سوار اتوبوس شدیم.
خانم پناهی توضیحی ڪلی درباره برنامه اردو داد و توصیه های لازم را گوشزد ڪرد.
وقتی راه افتادیم،
آقاسید بلند شد و چند ڪلمه ای درباره مقام شھید و آداب زیارت شھدا گفت و نشست.
آقاسید تنها کنار ڪلمن آب نشسته بود و من و خانم محمدی، هم ردیف آقاسید بودیم.
خانم پناهی دو سه ردیف عقب تر نشسته بود. بچه ها آخر اتوبوس بزن و برقصی راه انداخته بودند ڪه نگو!
آقاسید زیر چشمی نگاهی به پشت سرش انداخت و بعد به تسبیح فیروزه ای رنگش خیره شد و آرام گفت:
-لا اله الا الله!
🍃ادامه دارد ....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
مانمڪخــوࢪدھعشقــیمبہزینبسۅگنــد..
ݐــاسباناندمشقــیمبہزینبسۅگنــد..
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
رمــــــان زیبــا و #فانتــزی
❤️ #مقتدا ❤️
🍃قسمت ۱۲
به زور جلوی خنده ام را گرفتم و بلند شدم و بلند گفتم:
-بچه ها یڪم آروم تر!
تا برسیم به گلستان شھدا،
آقاسید هزاربار سرخ و سفید شد و عرق ریخت!
از اتوبوس پیاده شدیم.
خانم محمدی و پناهی توصیه های قبلی را تڪرار ڪردند و وارد شدیم.
همه روبروی تابلوی زیارتنامه ایستادیم.
آقاسید زیارتنامه را باصدای بلند میخواند. درحین خواندنش، رفتم بطرف مزار شھــید قربانی که از اقواممان بود و در ردیف اول بود. برایش حمد و سوره خواندم و برگشتم بین بچه ها.
اشک هایم را پاڪ ڪردم،
و از شھدای محراب و شھید میثمی و شھدای زن تا شھدای مڪه۶۶ و شھدای مدافعحرم و شھدای غواص را سرزدیم.
درباره هرڪدام ڪمی توضیح دادم.
عجیب بود،
ڪنار مزار #شهیدتورجیزاده همه بچه هایی که اصلا اهل این حرفها نبودند مثل ابر بهار گریه میڪردند و مقنعه ها یڪی یڪی جلو میامد.
حدود یڪ ساعت و نیم طول ڪشید و همه گلستان را گشتیم…
🍃ادامه دارد ....
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃