eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
252 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌هامون‌نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸رمان تلنگری و شهدایی 🍃 🌸قسمت ۵ چند دقیقه ای گذشت.... با چهره ای گرفته و پر جذبه به سمتم اومد و باعصبانیتی که سعی داشت درکلامش مهار کند گفت: _اخه من به شماچی بگم همین سوتفاهم باعث شد از فردا پشت سرمن حرف بزنند. سرش روتکون دادوتسبیح رودرمشت گرفت پوزخندی زدم وباطعنه گفتم: _یعنی الان جهنمی شدید؟من فکر میکردم اعتقاداتی که امثال شمابهش پایبندید فقط برای خداست اماحالامتوجه شدم ظاهر سازیه وبرای رضایت مردمه!!حق میدم دلخور بشید. برای یک لحظه به من خیره شدولی سریع نگاهش روازمن گرفت باصدای مرتعش گفتم: _بهترنیست بریم زیارت. دلم شکست شایداگه هم تیپ وشکل لیلا بودم هیچ وقت این حرف رو نمیزد چقدر دنیاشون بامن متفاوت بود... نگاهم روازگنبدگرفتم... وبه صحن حرم دوختم موجی ازارامش وجودم روگرفت خوب نمی تونستم چادر رو نگه دارم اما انگار برای بقیه راحت وعادی بود! _نیم ساعت دیگه همین جاباشید جای دیگه‌ای نریدکه گم میشید و نمی تونم پیداتون کنم. زنگ صداش به دلم نشست ... دلخوریم ازبین رفت! تودلم گفتم اگه قرار باشه توپیدام کنی به این گم شدن می‌ارزه!! اختیاردلم دیگه دست خودم نبودوحرفای منطقی عقلم رو قبول نمیکرد.چندلحظه ای ایستادم.و رفتنش روتماشاکردم... سمت ضریح خیلی شلوغ بود... هرکاری کردم نتونستم نزدیک بشم دیگه داشت گریم میگرفت... خانومی که کناردستم ایستاده بود بامحبت گفت: _دخترم بیااول زیارت نامه بخون اگه دستت هم به ضریح نرسید اشکالی نداره مهم اینه از ته دل خانم فاطمه معصومه (سلام‌الله‌علیها) رو صداکنی اگه صلاح باشه حاجت دلت رومی گیری. زیارت نامه رودستم داد... امامن که عربیم خوب نبودبخاطرهمین معنیش روخوندم... گذرزمان ازیادم رفته بوددوست داشتم تا صبح بمونم بلاخره تلاش هام به ثمرنشست ودستم به ضریح گره خوردهمون لحظه گفتم: _برای این دلم یه کاری بکنیدامروزخجالت رو تو چشمای سیددیدم یعنی اینقدر بدشدم که باعث ابروریزی کسی بشم؟؟😭 بی اختیار اشکام جاری میشد به سختی خودم روازبین جمعیت بیرون کشیدم خیلی ها درحال نمازخوندن بودندواقعا نمی شد ازاین فضای قشنگ دل کند حس وحال همه تماشایی بود... امادیگه بایدمی رفتم کفشم روازکفشداری گرفتم ووبادلی سبک بیرون اومدم نگاهی به ساعتم انداختم مخم سوت کشید مثلا قراربود نیم ساعته برگردم اماازدوساعت هم بیشترشده بود!! اگه عصبانی هم میشدحق داشت کلی معطلش کرده بودم شالم افتاده بودروگردنم تامی خواستم درستش کنم چادرلیز میخورد واقعابرام سخت شده بود... چشم چرخوندم تاسرویس بهداشتی رو پیدا کنم که اتفاقی نگاهم به سید افتاد کنار دختربچه ای روی زانوهاش نشسته بود و با لحن پرمحبتی سعی می کردگریه کوچولو رو متوقف کنه... فک کنم زمین خورده بودچون مدام دستش رونشون میداد پیش خودم گفتم ای کاش من هم بچه بودم... لبخندی تواینه به خودم زدم وشالم رومرتب کردم پیرزنی مشغول وضوگرفتن بودارام وباحوصله این کارروانجام میداد... بادقت به حرکاتش نگاه میکردم...دلم میخواست منم وضو بگیرم مقابل این ادم ها احساس بیچارگی میکردم خوبیش این بودکه این بار آرایش نداشتم وقتی که وضو گرفتم مثل بچه هاذوق کردم انگاراین پیرزن رو خدا برام رسونده بود ازسیدخبری نبودخیلی ترسیدم نکنه رفته باشه؟! ولی نه همچین ادمی نبود.... نگاهم به سمت دیگه ای افتاد دیدمش،... سرازسجده برداشت... پشت سرش نشستم دوباره ایستاد... و قامت بست منم بلندشدم باصدای دلنشینی نماز میخوندومن هم ارام تکرار می کردم... ته دلم ازخداممنون بودم... دورکعت که تمام شددوباره به سجده رفت شونه هاش ازگریه می لرزیدواسم خدارومی اوردحسودیم شد... چه ارتباط محکمی باخداداشت درحالیکه من اولین باربودنمازمی خوندم!!! البته با تقلید از یکی دیگه!! _قبول باشه. سرش رو بالا اورد و نگاهی به دوطرفش انداخت.صداش کردم به سمتم برگشت ومتعجب نگام کرد. _قبول حق.کی اومدید؟. _باشماقامت بستم اخه بلدنبودم. اخم ظریفی کردولی چیزی نگفت _نمیدونم کارم درست بودیانه ولی دوست داشتم نمازبخونم. بالحن مهربانی گفت: _برای من روسیاه هم دعاکردید؟ یعنی داشت مسخرم میکرد؟!ولی اینطور نشون نمیداد..خودش خبرنداشت که چه ولوله ای به درونم انداخته بود والا اینقدر مهربان نمیشد! این بارمن سر به زیر انداختم..... 🍃ادامه دارد.... 🌸 نویسنده؛ عذرا خوئینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸رمان تلنگری و شهدایی 🍃 🌸قسمت ۶ موقع رفتن پکربودم... سیدصبح زودازخونه بیرون رفته بود حتی نموند باما خداحافظی کنه! تودلم گفتم..... شایداگه سارااینجابودقضیه فرق می کرد بالاخره یه زمانی ازش خواستگاری کرده بود بااین فکربیشتربهم ریختم!... یعنی به ساراعلاقه داشت؟! اخه اگه اینطور بود پس چرابایک بارنه شنیدن پاپس کشید. انگارعقلم ازکارافتاده بودوبرای خودم هزیون می گفتم!... لیلاهم لباس های بیرونش روپوشیده بود یاد دیشب افتادم که نمی تونستم چادر رو نگه دارم ولی واقعابرازنده اش بود.تامسیری همراه مااومد _داداشم تازگی ها حواس پرت شده!زنگ زده که چندتاوسیله جاگذاشته سرراه براش ببرم. ای کاش میگفتم جداازحواس پرتی نامرد هم هست حتما از قصد رفت تا با ما روبرو نشه ،.... ولی درکل توقعم بی مورد بود. زندگی و اعتقادات ما زمین تااسمون باهم فرق میکرد دنیایی داشتند که برام غریبه بود.... به این سن رسیدم نماز نخونده بودم یا اصلا تو فکر زیارت نبودم! تومحله قبلیمون همسایه پیری داشتیم زن مهربونی بود همیشه به مامانم میگفت: _این همه سفرهای خارجی میریدکه چی بشه کلی هم هزینه میکنید به جاش برید مشهد،قم ،بذارید برکت بیاد تو زندگیتون. مامانم توجواب بالبخندمی گفت: _ایشالابه وقتش! ولی اگه میدونستم یه زیارت تااین حد حس و حالم روخوب می کنه زودتر راضیشون میکردم بیایم... یک شب بیشتر کنار این خانواده نبودیم... ولی خوب فهمیدم چقدر باایمان و صبورند با اینکه عزیزازدست داده بودندولی این باعث نمیشد از دنیا دست بکشند.... تو این خانواده سهم بزرگی داشت و کم رنگ نمیشد به خودمون فکرکردم خدا بود؟!...... بابا ماشین روکنارپمب بنزین نگه داشت... سوتی کشیدم چقدر صفش طولانی بود! لیلا تشکر کرد و پیاده شد.... شیشه روپایین کشیدم سرم روازماشین بیرون اوردم ازدورنگاهم به تابلوی پایگاه بسیج افتاد! ناخوداگاه لبخندی زدم.گفتم: _بابامنم همراه لیلابرم؟اخه حوصلم سرمیره. _باشه ولی معطلش نکن. _چشم فعلاکه اینجامعطلیم!. پیاده شدم ولیلاروصداکردم. _میشه منم بیام؟!. _اره عزیزم خوشحال میشم. نزدیک که شدیم شالم روجلوتراوردم.لیلابه سربازی که جلوی پایگاه بود چیزی گفت اونم زودرفت داخل. یکم فاصلم روبیشترکردم وعقب تررفتم قلبم داشت ازجاکنده میشد... ازحرم که برگشتیم شوق وعلاقم بیشترشده بود... بالاخره اومد باهمون ابه‍ّت، چفیه ای دور گردنش انداخته بود نایلون رو ازدست لیلا گرفت... انگار تازه متوجه من شد با لبخند سرش رو تکان داد و به پایگاه برگشت!حتی به خودش زحمت نداد جلوتر بیاد... این بی ادبی دیگه غیرقابل تحمل بودمی ترسیدم پلک بزنم اشکام سرازیربشه بغضم روفروخوردم وبه خودم توپیدم....اخه گلاره توکه اینطوری نبودی کارت به جایی رسیده ازیه شازده پسرمغرور محبت گدایی می کنی؟!...!!!! هنوزچندقدمی برنداشته بودم که صدام کرد!! یعنی درست شنیدم بهم گفت گلاره خانم!دیگه نگفت ابجی.چقدر شنیدن اسم خودم از زبونش شیرین بودبازم دلخوریم فراموش شد... نمی دونم حالت نگاهش تغییرکرده بودیامن زیادی احساساتی شده بودم _شرمنده کارمهمی برام پیش اومدنتونستم بمونم ازخانواده عذرخواهی کنید. همون کتاب دیشبی تودستش بودبه طرفم گرفت _دیدم خوشتون اومدبراتون اوردم.کتاب دعاست یادگارپدرمه تو همه سال های عمرش از خودش جدانکرد حتی لحظه رفتنش!...کربلا،...مکه،...یا تو دوران جنگ... مونس ویارش بود این اواخر ازم خواست صحافیش کنم. متعجب نگاهش کردم _بقول شما یادگاریه حتما براتون ارزشمنده من نمیتونم قبول کنم. _مطمئن باشیداین چون رودارید.! ازحرفاش سردرنمی اوردم.منظورش چی بود؟این باراشکام بی اجازه جاری شد.... ,,,,,ماجرای من و تو، باور باورها نیست ماجرایی است که در حافظه ی دنیا نیست نه دروغیم نه رویا نه خیالیم نه وهم ذات عشقیم که در آینه ها پیدا نیست تو گمی درمن و من درتو گمم - باورکن جز در این شعر نشان و اثری از ما نیست شب که آرام تر از پلک تو را می بندم بادلم طاقت دیدار تو - تافردا نیست من و تو ساحل و دریای همیم - اما نه! ساحل این قدر که در فاصله با دریا نیست,,,,, شاعر: محمد_علی_بهمنی 🍃ادامه دارد.... 🌸 نویسنده؛ عذرا خوئینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸رمان تلنگری و شهدایی 🍃 🌸قسمت ۷ چندروزی ازاومدنم میگذشت.... سارا هم بالاخره به یکی ازخواستگاراش جواب مثبت داد قرار شد بعداز چهلم سیدهاشم مراسم نامزدی رو بگیرن.... عکسش روبرام فرستادپسرخوشتیپی بودوبه قول مامانم پولشون ازپاروبالا میرفت مدام تعریفشون رو می کرد....وسط حرفهاش منو مخاطب قرارمیداد که یعنی همچین شانسی باید نصیبم بشه،... دیگه نمیدونست دلم اسیرکسی شده بود که هیچکدوم ازاین امکانات رونداشت ولی قلب من براش تندمیزد!. انس عجیبی به این کتاب پیداکرده بودم... بیشتر معنی دعاها رو میخوندم چون تلفظ عربی برام سخت بود.کلی غلط داشتم... دور اسم ، ، و خط کشیده شده بودکه همین کنجکاویم رو بیشتر میکرد.... از اینترنت این دعاها رو دانلود کردم هندزفری رو توگوشم میذاشتم وازروی کتاب معنی ها رو میخوندم... بخاطرهمین ارتباط بهتری برقرارمی کردم مخصوصادعای کمیل که بایدپنجشنبه ها خونده میشد. اخرهفته متفاوتی روتجربه کردم... همیشه به خوشگذرانی میگذشت اما حالا قدرش روبیشتر میدونستم.درروقفل کردم وبه دورازچشم بقیه میخوندم و اشک می ریختم.... برای خودم هم عجیب بود... این یک هفته بدون گوش دادن به اهنگ سپری شد. انگارهمه دنیام این کتاب بود. سید نهال عشق رو تو دلم کاشته بودوبدون اینکه خودش خبرداشته باشه جوانه میزد و بزرگتر میشد... این تغییرات کم کم تودرونم شکل میگرفت وکسی متوجه تحولم نمیشد..البته ظاهرم هنوز مثل سابق بود همون تیپ وارایش رو داشتم ولی موهام روکمتربیرون میریختم و دیگه دورشونه هام پخش نمیکردم چون چهره سید مقابلم نقش می‌بست حتی تو خیال هم ازش حساب می بردم.... از وقتی که روشروع کرده بودم ارامشم بیشترشده بود.. تواینترنت می چرخیدم وکلی مطلب درمورد نماز سرچ میکردم خیلی زود یادگرفتم و اطلاعاتم بیشترشد ولی صبح هاخواب می موندم بیدارشدن برام سخت بود! چهلم اقاهاشم نزدیک بود.... وقتی فهمیدم بابام هم میخواد تو مراسم باشه خیلی خوشحال شدم اماتاگفتم منم دوست دارم برم. مامانم مخالفت کرد _چندوقت دیگه نامزدی دخترعموته بایدبه فکر لباس باشی.نه ختم!. همون موقع هم نبایدمی اومدی اشتباه ازمن بود. باید راضیش میکردم تااین دل بی قرارم اروم میشد.بین وسایل کلیدی که میخواستم روپیداکردم.... توانباری پرازخرت وپرت های اضافه بود، در کمد رو بازکردم بیشترپارچه ها قدیمی و قیمتی بود اما بالاخره چیزی که می خواستم روپیداکردم.... محترم خانم همسایه محله قبلی ازکربلا اورده بود دستی روی پارچه مشکی کشیدم اون موقع مامانم برای اینکه محترم خانم ناراحت نشه قبول کرد ولی بی استفاده موند.فکرنمی کردم یک روزی به سرم بزنه وبیام سراغ پارچه.... سریع گذاشتم توکیفم تاسرفرصت پیش خیاط ببرم تصمیم نداشتم برای همیشه بپوشم یعنی امادگیش رونداشتم امادلم می خواست این بارچادر رو امتحان کنم هنوز نرفته کلی استرس داشتم.... به جاده خیره شدم وبه اتفاقاتی که گذشت فکرمیکردم واینکه چطور زندگیم زیرورو شد. اولش میگفتم این احساس وهیجان خیلی زود فروکش میکنه اماروزبه روزبیشترشد، به سمت بابام برگشتم که درارامش رانندگی می کرد: _میشه قبل ازمسجدبریم حرم شاید برگشتنی وقت نشه. 🍃ادامه دارد.... 🌸 نویسنده؛ عذرا خوئینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸رمان تلنگری و شهدایی 🍃 🌸قسمت ۸ _چشم باباجان هرچی توبگی. خم شدم وصورتش روبوسیدم با لبخند گفت: _عزیزم دارم رانندگی می کنم حواسم پرت میشه. مثل خودش تکرارکردم _چشم باباجان هرچی توبگی. هردوخندمون گرفت حالاکه به مقصدنزدیک بودیم انرژیم دوبرابرشده بود...چادرموسرم کردم بابام متعجب نگام کرد بلافاصله گفتم: _هدیه محترم خانومه ازکربلااورده بودیادتون نمیاد؟.چادرای اینجاروهمه می پوشندمن دوست ندارم، بخاطرهمین باخودم اوردم. مجبورشدم اینطوری بگم که خداروشکر باور کرد و پیگیر نشد. بادل سیرزیارت کردم.... وحرف های که تودلم تلنبارشده بودروبه زبون اوردم بیشترازقبل احساس سبکی می کردم.... بابام باتلفن حرف میزداصلامتوجه نشد باچادر تو ماشین نشستم بایکی ازهمکاراش بحث می کرد نزدیک مسجدکه شدیم تلفن روقطع کرد ازبس فکرش درگیرشرکت بود به ظاهرم ایرادی نگرفت... نفس عمیقی کشیدم.... وواردحیاط شدم بچه هامشغول بازی بودند نگاهی به اطراف انداختم بلاخره دیدمش قلبم توسینه بی قراری میکرد لرزش دستام رو نمی تونستم مهارکنم... لباس طلبگی تنش بودعمامه سیاه وعبای همرنگش وقبایش قهوه ای روشن بود... هیچ وقت فکرنمی کردم روزی برسه که عاشق یک طلبه بشم کسی که همین چند سال پیش باسارا درموردش حرف میزدیم و می خندیدیم اماحالا فکرمو به خودش مشغول کرده بود... پسربچه ای کنارش رفت فکرکنم ازش سوالی پرسید چون به قسمتی ازحیاط اشاره کردکه همون موقع نگاهش به من افتاد حیرت وتحسین روتوچشماش دیدم.اماخیلی زودرنگ بی تفاوتی به خودش گرفت! ای کاش می شدازعمق نگاهش به راز دلش پی برد.... اخرمجلس حال فاطمه خانم بدترشد.... خوب نمی تونست نفس بکشه. یکی ازخانم هاگفت: _به اقاسیدخبربدیدبنده خداقلبش مشکل داره این همه بی قراری براش خوب نیست. بدون هیچ حرفی بلندشدم... نگاهی به سمت اقایون انداختم یکم جلوتر رفتم تا از کسی بخوام صداش کنه. _شمااینجاچی کارمی کنید!!. به عقب برگشتم حالادردوقدمی من ایستاده بود.کلایادم رفت چی می خواستم بگم.چون جلوی راه روگرفته بودم اقایی که میخواست بیرون بیادباتشرگفت: _بروکناردخترخجالت هم خوب چیزیه. باشرمساری کناررفتم. _دلخورنشیدچون شمارواینجادیدتعجب کرد من بخاطرلحن بدشون عذرخواهی میکنم!. شیفته همین اخلاق ورفتارش بودم.بااینکه اشتباه ازمن بودولی سعی کردبه روم نیاره تازه معذرت خواهی هم کرد!خاص‌ترین ادمی بودکه توعمرم می دیدم. _درضمن چادرخیلی بهتون میاد!. باورم نمیشدبلاخره یک باربه چشمش اومدم داشتم ذوق مرگ میشدم.نگاهش کردم این بارهم سرش روپایین انداخت!حضور من اون هم مقابل دوست و اشنا معذبش کرده بود.... بادیدن فاطمه خانم که باکمک چندنفربه سختی راه می رفت هول کردم.این فراموش کاری ازم بعیدبود... مسیرنگاهم رودنبال کرد حسابی رنگش پرید و باعجله به سمتشون رفت. کمکش کردیم توماشین نشست نمیدونستم چی کارکنم برم یانه که سید منو از بلاتکلیفی دراورد _اگه زحمتی نیست ممنون میشم همراهمون بیاید. منم ازخداخواسته قبول کردم. تو اورژانس بستری شد متخصص قلب که توبخش اورژانس بود باچندتاپرستاربالاسرش حاضرشدند تودلم ازخداخواستم مشکلی پیش نیاد.. فضای بیمارستان حالم رو بد میکرد به محوطه حیاط رفتم و روی صندلی نشستم تازه یاد بابام افتادم حتما تا الان نگران شده بود شمارش روگرفتم وماجراروگفتم ادرس بیمارستان روگرفت تا زود خودش رو برسونه.... کتابم رو از کیفم دراوردم صفحه‌ای که بازکردم زیارت عاشورا بود نسبت به قبل خیلی بهتربودم وکمترغلط داشتم به سجده که رسیدم لحظه ای مکث کردم نمیدونستم قبله کدوم طرفه!یاتواین شرایط چطوری بایدبخونم _ازجایی که نشستیدیکم به این سمت برگردید قبله ست. تعجب کردم اصلامتوجه نشدم کی اومد ازکجا فهمید چه دعایی رو میخونم؟ به همون سمتی که ایستاده بود برگشتم دست راستش رو روی پیشانی اش گذاشت منم همین کار رو کردم وسرم رو پایین انداختم وباصدایی اروم ولی پرسوز سجده زیارت عاشورا رو خوند.... بعداون نمازی که باهم توحرم خوندیم این سجده زیارت هم به دلم نشست.... بابام که اومد نیم ساعت بیشتر تو بیمارستان نموندیم خداروشکر خطر رفع شده بود و خیال ماهم راحت شد... موقع رفتن به سیدگفت که متخصص خوبی توتهران میشناسه حتماخبرمیده تاسرفرصت فاطمه خانم روبرای مداوا بیارن . کلی تشکرکردرفتارش به سردی سابق نبود ولی هنوزهمون غروروحیاروداشت. تاخواستم سواربشم.... 🍃ادامه دارد.... 🌸 نویسنده؛ عذرا خوئینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸رمان تلنگری و شهدایی 🍃 🌸قسمت ۹ بابام گفت: _توچراهنوزچادرسرته؟. چون سیدهم کنارمون بودبیشتراسترس گرفتم به سختی تونستم بگم _توماشین درمیارم. _یعنی چی معلوم هست چت شده؟. به سمتم اومد و چادر رو برداشت اون هم مقابل چشمایی که همین چندساعت پیش ازچادرم تعریف کرد این یعنی نابودی قلبم. روصندلی که نشستم اشکام جاری شدبه جای خالیش نگاه کردم دلم می خواست ازته دل زار بزنم .... تو فضای مجازی بایه دخترمذهبی به اسم «بهار» اشناشدم چون غریبه بودراحت می تونستم دردودل کنم. ازعشقی که تودلم بودبراش گفتم و اینکه مقابل چشماش بابام چادرازسرم برداشت!... نوشته هاش دل غمگینم رو اروم می کرد وبرام جدیدوجالب بود _خداتوروخیلی دوست داره که ذره ذره با و اشنات کرده، اما درمورد چادر باید بدونی چرا سر میکنی.اگه فقط بخاطر اونی که دوستش داری باشه فایده ای نداره چون ممکنه عشق و احساست یک طرفه باشه بعدش ازروی لجبازی میذاری کنار!. تواین زمینه به عشق بالاتر فکر کن که تحت هیچ شرایطی تنهات نمیذاره اگه حتی شکست عشقی هم نمیتونه تو رو ازحجاب دور کنه. بیشترتحقیق کن...تو دنیای واقعی بادوستای مذهبی رفت و امد کن... تاجواب سوالات روپیداکنی،...چون عشق وتحولت یکدفعه پیش اومد مراقب باش به همون سرعت ازبین نره.. پیام های مختلفی برام میفرستاد. کلی کتاب بهم معرفی کرد. یاادرس سایتی رو میفرستاد تا دانلودکنم. دریچه جدیدی اززندگی به روم بازشده بود با چیزهایی اشنامیشدم که تاقبل ازاین هیچ شناختی نداشتم. اولین قدمی که برداشتم رابطم روبادوستام محدود کردم مخصوصا مجازی که گروه‌های مختلط داشتم. گیتاری که عاشقش بودم رو تو انباری گذاشتم به قول بهار همین دوست جدیدم باید از وعلاقه های دل میکندم تا راه درست برام هموار بشه. ولی هنوز خیلی ازسوالام بی جواب مونده بود. بهار پایگاه بسیج رو بهم پیشنهاد داد. تواینترنت سرچ کردم اطراف ماکه نبودولی یکم دورتر پایگاه داشت شمارش روتوگوشیم سیوکردم نمیخواستم بسیجی بشم احتیاج به کمک داشتم تادرست تصمیم بگیرم یک هفته ای ازثبت نامم میگذشت... موقعی که رفتم فکر نمیکردم اینقدر برخورد خوبی داشته باشند. مانتوی بلندی که نداشتم ولی همون رو با شلوارپارچه ای مشکی پوشیدم ومقنعه سرکردم ارایشی هم نداشتم یعنی اینطوری هم خوشگل بودم البته دیگه مثل قبل زیادقربون صدقه خودم نمی رفتم. هفته ای دوبارجلسه داشتند... چیزی که نظرم روجلب کرد سخنران جوانشون بود. همون دوبارکلی به اطلاعاتم اضافه شد بیچاره روباسوالام خسته میکردم امابامحبت ولبخندجوابم رومیداد. نامزدی سارانزدیک بود..مامانم تواین مدت باخالم رفته بودترکیه!وکلی هم خریدکرده بود وقتی هم چهره بی ذوقم رودیدگفت: _خوشت نیومد؟!بهترین مارکه خیلی هم گرون خریدم!. فقط به لبخنداکتفاکردم...دیگه این چیزها منو سر ذوق نمی اورد مثل همه مهمونی هااین جشن هم مختلط بود برای اولین باردلم نمی خواست مثل گذشته ظاهربشم تانگاه خریدارانه دیگران روبه جون بخرم. حس می کردم این کارم خیانت به سید محسوب میشه.. بایدخودم دست به کارمی شدم حتماتواین شهرلباس پوشیده ودرعین حال و پیدا میشد... 🍃ادامه دارد.... 🌸 نویسنده؛ عذرا خوئینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸رمان تلنگری و شهدایی 🍃 🌸قسمت ۱۰ نگاهی به ساعت انداختم هنوزیک ساعت وقت داشتم ازبچه ها خداحافظی کردم و اومدم بیرون. نرسیده به کوچه چادرم رو دراوردم چاره دیگه‌ای نداشتم اگه مامانم می‌دید ازم میگرفت... کسی خونه نبود غذای مختصری خوردم وبه اتاقم برگشتم نگاهی به کت دامن شیک یاسی رنگ انداختم کل مغازه ها روگشتم تاتونستم همچین مدل پوشیده ای رو پیدا کنم دلم اشوب بوداحساس می کردم امشب شب خوبی برام نمیشه! بااومدن آژانس سریع اماده شدم وموهام رو زیر شال پنهان کردم وازخونه بیرون زدم. صدای موزیک کل کوچه روبرداشته بود با دیدن «بهمن» که ازخنده کم مونده بود روز زمین پخش بشه اخمام تو هم رفت. بی اهمیت از کنارش رد شدم. هیچ وقت ازش خوشم نمی اومد... امامقابلم سبز شد _به به دختردایی عزیز.پایه ای امشب بترکونیم؟! باحرص نگاهش کردم صورتش روجلوتراورد خودم روعقب کشیدم ازاین حرکتم جاخورد! تو دلم کلی فحش نثارش کردم هنوزهیچی نشده کلی مست کرده بود حتی نمیتونست تعادلش روحفظ کنه!.... خداروشکر عمو به دادم رسیدوازدست این بچه پرو نجات پیداکردم... سالن پذیرایی رو ازقبل خالی کرده بودند و حالا پر از میز و صندلی بود...چشم چرخوندم تا مامان، بابا رو ببینم پیش عمه فرشته وشوهرش نشسته بودند دستی تکان دادم و به قسمت دیگه سالن رفتم خودم دوست داشتم تنها بیام چون دلم نمیخواست بخاطر ظاهرم بامامانم حرفم بشه.... تک تک چهره ها رو ازنظر گذروندم یا مشغول رقص وپایکوبی بودند و یا سرگرم بحث وخنده!... به اتاق سارارفتم ولباسم روعوض کردم حرف بهمن توذهنم تکرارشد(پایه ای امشب بترکونیم)چون توهرجشنی می رفتم همه منتظر هنرنمایی های من بودند! با یادآوری گذشته اعصابم بهم ریخت.... دربه یکباره بازشد و «سامان» اومدداخل!شال ازسرم لیزخورد سریع درستش کردم.... ابرویی بالاانداخت وباشیطنت گفت: _دخترعمو تازگی ها نامحرم شدم؟یااینکه کچلی گرفتی!!. هیچ وقت مقابلش کم نمی اوردم وهمیشه حاضرجواب بودم گفتم: _گزینه اولی درسته یادم باشه دفعه بعد برات جایزه بخرم! لبخند پیروزمندانه ای زدم وبه سالن برگشتم...عروس خوشگل ماهم دوشادوش داماد توسالن می چرخید لباسش مدل ماهی دنباله دارصورتی رنگ پف داربود! بادیدنم خوشحال شد ودراغوش هم جای گرفتیم براشون ارزوی خوشبختی کردم. رقص نوروموزیک کاملا فضای سالن رو پر کرده بود جایگاه عروس ودامادروبه روی استیج رقص بود که نورش مناسب ورویایی بود دستی روی شانه ام قرارگرفت بادیدن بهمن لبخند ازرولبم محوشد _افتخاررقص میدی؟! هولش دادم عقب چون هیکل درشتی داشت تکون نخورد!تاخواستم ردبشم مچ دستم روگرفت دست دیگش روبه دورکمرم حلقه کردازاین نزدیکی حالم بدشد.... یک لحظه سید جلوی چشمم اومد انگارقوت گرفتم وباکفش محکم روزانوش زدم! که دستاش شل شد.. دندونام روازحرص به هم فشاردادم وگفتم : _حدخودت روبدون ودیگه اطراف من افتابی نشو!!. از درد صورتش جمع شده بود فرصت رو غنیمت دونستم وباسرعت دورشدم... نزدیک میزخودمون که رسیدم مانتو و کیفم رو برداشتم ودرمقابل چشمان حیرت زده مامانم سالن روترک کردم واقعا موندنم جایز نبود!.... اشکام بی اختیار جاری میشد تو دلم گفتم: _خداجون من بخاطرتوازاین خوشی های کاذب گذشتم خودت کمکم کن وتنهام نذار.😭 و چقدر از بی وفایی سید گلگی کردم البته تقصیری هم نداشت ازکجابایدمی فهمیدچه حال وروزی داشتم عشقم یک طرفه بودوبه تنهایی بار این عشق روبه دوش میکشیدم فقط می‌ترسیدم وسط راه خسته بشم... ,,,,,, غریبانه شکستم من اینجاتک وتنها دل خسته ترینم دراین گوشه دنیا ای بی خبرازعشق که نداری خبرازمن روزی توایی که نمانده اثرازمن....,,,,,,, 🍃ادامه دارد.... 🌸 نویسنده؛ عذرا خوئینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸رمان تلنگری و شهدایی 🍃 🌸قسمت ۱۱ صبح که ازخواب بیدارشدم هنوز سردرد داشتم کش وقوسی به بدنم دادم و از رو تخت بلندشدم باهمون لباس های مهمونی خوابم برده بود. میلی به خوردن صبحانه نداشتم فقط یه چای تلخ ریختم. دستی مقابلم تکون خورد لبخندبی رمقی زدم _سلام مامان. دلخوربه نظرمی رسیدولی جوابم روداد. صندلی روکنارکشیدونشست نگاهش به ساعت بود _اخلاقت روخوب می شناسم تاخودت نخوای نمیشه ازت حرف کشید ولی کار دیشبت بدجور خجالت زده ام کرد همه راجع به توحرف میزدند همین دخترعمه ات یه روانپزشک بهم معرفی کرد!!میگه مشخصه افسرده شدی!!. _غلط کرده خودش وداداشش بیشتربه دکتراحتیاج دارند!!.من هیچیم نیست. گوشیش که زنگ خوردسریع بلندشد وگفت _سرفرصت باهم حرف میزنیم. *** بایکی ازدوستاش شرکت تبلیغاتی زده بود. گاهی اوقات هم تادیروقت می موند. فقط موقعی که به پایگاه می رفتم حس و حالم خوب بود جلساتشون توطبقه اول که حسینیه بودبرگزارمی شد زودترازهمه رسیدم چادرمو دور شونه ام انداختم وبه پشتی تکیه دادم کتاب دعاروازکیفم دراوردم بازهم صفحه موردنظرم زیارت عاشورابود! گاهی اوقات که دلم می گرفت تاکتاب رو باز می کردم این دعامی اومد. اصلامتوجه نبودم که باصدای بلندمی خونم یه لحظه دیدم سخنرانمون خانم عباسی روبروم نشسته! و نم اشکی توچشماش بود. _چه صدای قشنگی داری.خوش به سعادتت!. خیلی روسیاه ترازاین حرف هابودم که لایق تعریف باشم بخاطرهمین گفتم: _قبلنا تو اوقات فراغتم ساز می زدم چون ته صدایی داشتم همراهش می خوندم دوست و اشنا کلی تشویقم می کردندتاادامه بدم!. دستم روبه گرمی فشردوگفت: _دیگه به گذشته فکرنکن مهم الانه که موردلطف وعنایت خدا قرار گرفتی. خداروشکر کار منو راحت کردی!!. متعجب نگاهش کردم.باهمون لبخند همیشگی گفت: _چندوقتیه دنبال کسی می گردم که باصدای خوبش جلسات مارورونق بده این کار رو انجام میدی؟!. هرلحظه بیشتر توشوک فرومی رفتم یعنی من میشدم ؟! این امکان نداشت فقط تونستم بگم _بخدامن لیاقتش روندارم درضمن هیچی هم بلدنیستم. _خودت رودست کم نگیرعزیزم باهات کارمی کنم راه می افتی. قطره اشکی ازچشمام جاری شد من فقط یک قدم سمت خدا برداشتم واین همه به من و داد پس اگه ازاول رومی کردم چی کارمی کرد. حیف که بیشترلحظاتم روبه تباهی گذروندم..... روزهاپشت سرهم می گذشت ومن باجدیت تمرین می کردم که پیشرفت زود هنگامم باعث شگفتی خانم عباسی شده بود... مامان و بابا تا غروب سرکار بودند بهترین فرصت بودکه توخونه تمرین کنم...... نگاهم به صفحه گوشیم افتادچندتماس ازبابام داشتم نگران شدم وسریع شمارش روگرفتم ولی خاموش بود کلیدرو توقفل چرخوندم هنوزداخل نرفته بودم که کسی صدام کرد. به عقب که برگشتم لیلا‌ رو مقابل خودم دیدم..... 🍃ادامه دارد.... 🌸 نویسنده؛ عذرا خوئینی https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍃🌸🍃🌸🌸🍃🌸