💞🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀
🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀
💞 رمان واقعی، باستانی_معاصر و عاشقانه #عشق_پایدار
🍀قسمت ۲۹ و ۳۰
امروز خواب افتادم, هل هلی یه لقمه که مامان برام گرفته بود خوردم وحرکت کردم دیرتراز همیشه به خیاط خانه رسیدم,
جلوی در خیاطی,مستانه عصبانی قدم میزد,رفتم جلو گفتم
یاپیغمبر!!!چی شده؟!
مستانه:
_چرا اینقدر دیرکردی؟چه وقت اومدنه خااااانوم؟!
من باخنده:
_چی شده؟؟جا زهرا خانم راگرفتی؟!
مستانه:
_از دست تو واون پسره ی عجول..
من:
_پسره ی عجول؟!!!
مستانه:
_ب ب ب بله,آقا مثل اینکه مهرتو گلوگیرش شده,میخواد دراسرع وقت ببینتت.
کلی سرخ وسفید شدم وگفتم:
_مستانه,من نمیتونم,نمیام,میترسم,بابام مامانم و..
مستانه:
_میای,خوبم میای,پسره راه نداشت دیشب کل خونه های کرمان رابگرده تاپیدات کنه والاااا. میخواد یه صحبت کوتاه کنه ونظرت رابدونه ,منم باهات میام دیگه...
مستانه نگذاشت برم داخل خیاط خونه, دستم را گرفت وبه زور من را کشان کشان دنبال,خودش برد ویک راست رفتیم یه کافه درهمون نزدیکیا,دیدم ببببله آقا محمود منتظر نشسته....کل بدنم میلرزید,رنگ میدادم ورنگ میگرفتم.
آقا محمود بی توجه به حال نزارم با پررویی تمام گفت:
_هیچ کس بهت گفته وقتی خجالت میکشی, خوشگل ترمیشی؟؟!
وای خدای من قلبم داشت از دهنم میزد بیرون.اخه منی که در کل عمرم بایه نامحرم اینجور رودر رو حرف نزده بودم الان فکر میکردم بزرگترین جنایت قرن را انجام میدم,
اما ازایوان روی میز,کمی اب خوردم,مسلط برخود وباسری,پایین به حرفهاشون گوش میکردم.
آقامحمود بعداز معرفی خودش وآبا و اجدادش و وضعیت زندگیشان ,ازم خواست به پیشنهاد ازدواجش فکرکنم.
خداییش ازنظرمن جوان خوب,مودب, تحصیلکرده وزیبایی بود اما از عکس العمل پدرومادرم میترسیدم.
یک دفعه یاد خاله وپسراش,افتادم. خدای من جلال راکجای دلم بزارم...اون اگه بفهمه که درجا خفه ام میکنه
من لام تاکام حرف نزدم,فقط شنونده بودم واقا محمود بود که نطقش گل کرده بود وهرچه بیشتر,حرف میزد,من بیشتر محو باطن ساده وبی تکلفش میشدم ,باطنی که برخلاف ظاهر اتوکشیده وفرنگیش,مملواز صداقت ویکرنگی بود.بللاخره بعداز ساعتی با نارضایتی,قلبی اش اجازه داد تا مرخص بشم
قرارشد هرچه زودتر با خانوادم صحبت کنم وخبرش رابه مستانه بدهم.
ازکافه زدم بیرون,حالم خوش نبودکه به خیاط خانه بروم.مستقیم رفتم خونه,
مادرم از برگشتن بی موقع ورنگ برافروخته ام زد توسرش وگفت:
_خدامرگم بده طوریت شده؟
گفتم :
_نه مادر اتفاقی نیافتاده بزار یه اب به سر و صورتم بزنم ,برات تعریف میکنم
اومدم تواتاق,مادر منتظر نشسته بود وبی صبرانه گفت
_حالا بگو ببینم چی شده؟
با من ومن وکلی خجالت وسرخ وسفید شدن برا مادرم گفتم.
مادرم با طمأنیه گفت:
_این اتفاقی هست که یه روز برا هر دختری میافته,ان شاالله خیره,هرچی خداصلاح بداند. فقط فعلا به خاله ات نگو که شربه پا میشه...بزارظهرپدرت اومد به بابات بگو,نظر من,نظر باباته...
دل توی دلم نبود ,درسته با بابا راحت بودم اما بازم روم نمیشد....برای امدن بابا لحظه شماری میکردم, بعضی وقتا از, حس عشقی پنهان سرشار میشدم وگاهی نگرانی نهفته ای به دلم چنگ میزد..
بالاخره بابا آمد,نهار ابگوشت داشتیم که درآرامشی کذایی صرف شد,بعد ازنهار, بااشاره ی مادرم مشغول جمع کردن سفره شدم,ازپچ پچ های مادر فهمیدم ,داره خبرها رامیرسونه,
گوشه ی لب بابا بالا پرید وچشاش برق زد,احساس کردم اوضاع بروفق مراد است. اخه این نهایت ارزوی یک پدر, است که خوشبختی وسروسامان گرفتن تنها فرزندش را ببیند, آن هم درآن دوره, پسری تحصیل کرده ودرسخوانده ودکتر... عنوانی دهن پرکن وبسیار سنگین وبا افتخار بود..
پدرم درحالیکه که انگار محو افکار مختلف بود صدایم کرد وگفت:
_دخترم, مادرت یه چیزایی میگه, تواین جوان راازکجا میشناسی؟اون تورا از کجا میشناسه؟
گفتم:
_نمیشناسم ,پسردایی دوستم ,مستانه است. دیروز من را با مستانه دیده...
بابا:
_حتما از خانواده ی اعیونی هستند که فرهنگ رفته هست,اوضاع زندگی ما را میدونن؟؟ میدونن که تحصیلکرده خانواده ما تویی انهم فقط تا, یه مقطع خاص؟ پدر و مادرش, اصل ونسبش کین؟؟
گفتم :
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
💞🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀 🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀 💞 رمان واقعی، باستانی_معاصر و عاشقانه #عشق_پایدار 🍀قسمت ۲۹ و ۳۰ امروز خواب اف
گفتم :
_من که نمیشناسم ,ولی اونجوری که میگفتند, اسم باباش یوسف میرزا ست الان خارج ازکشوره,مادرش تهرانه,اینجا هم اومده به اقوامش وپدربزرگش که فکر کنم, اسمش باقر خان......
یک دفعه پدرم که باهرحرف من سرخ شده بود,نعره ای زد که تابه حال نشنیده بودم وگفت:
_بس کن دیگه نمیخوام بشنوم ,ساکت شوو
وای خدای من, مگه من چی گفتم؟چه بی احترامی کردم, چرا اینجوری, شد؟بابا که از چند لحظه قبل کلی ذوق زده شده یود چرا یکهو اینجور داد وهوار سرم کرد, اخه این اولین بار بود که بابام اینجور برخورد میکرد, ناخوداگاه گریه ام بلند شد نگاه به مادر کردم , حالش بدتر از بابا بود ,رفتم کنارش تااومدم حرفی بزنم ,سیلی مادر به گونه ام خورد...
_مامان چی,شده؟؟!! مگه من چکارکردم؟؟
بابام دادزد:
_دیگه حق نداری ازخونه بیرون بری,خیاط خونه هم مرد میفهمی مررررد
درک نمیکردم اینهمه خشونت ونامهربانی برای چیه؟؟اینها که از وقتی فهمیدن گل وبلبل بودن حالا چرا یکدفعه اینجوری شد؟
رفتم اون یکی اتاق,درک نمیکردم که چه کارخلافی کردم که مستوجب سیلی مادری,شدم که نازکتر ازگل بهم نمیگفت وحکم زندان رااز پدر گرفتم؟؟؟
خاله کبری همراه دخترش فاطمه از سرصدا خودشون رابه اتاق ما رسونده بودند وسیرتاپیاز ماجرا رافهمیدن....
💞ادامه دارد.....
✍ نویسنده: طاهره سادات حسینی
🍀 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍀🍀🍀💞💞🍀🍀
💞💞🍀🍀🍀💞💞🍀🍀
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
قسمت ۱۱ تا ۳۰👇👇 ۱۰ قسمت غافلگیری😍
ادامه فردا میذارم💟
4_5857087656499872140.mp3
1.97M
✅غدیر سه روز است!
⁉️چطور دو ماه عزاداری میکنیم، سه روز نمیتوانیم جشن بگیریم؟
🎙استاد پناهیان
#عید_غدیر #تبلیغ_غدیر_واجب_است
#من_غدیری_ام #امام_زمان
♡ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
May 11
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
قسمت ۱۱ تا ۳۰👇👇 ۱۰ قسمت غافلگیری😍
قسمت ۳۱ تا ۵۰ با ۱۰ قسمت غافلگیری🥰👇
💞🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀
🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀
💞 رمان واقعی، باستانی_معاصر و عاشقانه #عشق_پایدار
🍀قسمت ۳۱ و ۳۲
فاطمه وخاله که در کمتراز,دقیقه به اوضاع واحوال ما پی بردندوفهمیدند که چه خبر است وچه کسی خواستگاری کرده و... فاطمه که خیلی با من جور بود وبه غیر از دخترخاله بودن رفیقهای صمیمی هم بودیم, انگاری دلش برام سوخته بود امد داخل اتاق ومیخواست بیاد کنارم وبه نوعی دلداریم بدهد
که ناگاه خاله دستش راکشید وگفت:
_کنار این دختره ی پررو نرو...میترسم تورا هم از راه به در کند
وبا نگاهی خصمانه به صورتم خیره شد. چون نمیدانستم به چه گناهی,مجازات میشم, صدا زدم گفتم:
_چیه خاله ,حالا من شدم دختره ی پررو؟؟!!به خاطراینکه خواستگاربرام اومده وسر پسرت بی کلاه مونده پررو شدم؟؟بگو که قصد داشتی منو برا جلالت لقمه بگیری و حالا یکی دیگه ,بهتر ودهن پرکن تر از پسر یک لاقبا وبداخلاقت پا پیش,گذاشته سوختی ومن شدم پررو وراه به در کن اره؟؟
خاله با خشم فریاد زد:
_پسر من با اون ادم کش ها قابل قیاس نیست.
گفتم:
_یا حضرت عباس ,ازکی خواستگاری مساوی با ادمکشی شده؟؟پس یه مشت ادمکش دورم راگرفتن وخبرندارم...
ناگاه دست خاله بالا رفت تا به صورتم بزند,دستش راتوهواگرفتم وگفتم:
_دیگه نشد,مامانم نیستی که بزارم کتکم بزنی,تااینجا هم احترام خالگی وبزرگتر بودنت را نگه داشتم..
با این حرف من انگار عقده دل خاله باز شدو چشماش رابست ودهانش رابازکرد:_دختره ی کله خوار,مادربیچارت تنگ قبرستانه, کدوم مادر تو اگه قدم داشتی مادرت را زیر خاک گور نمیکردی...
خدای من ,این چی میگفت؟؟مادر من که زنده است؟؟خاله بی توجه به حال من بی رحمانه گفت وگفت...
ازعشق یوسف میرزا,
از مرگ عبدالله,
از دربه دری عزیز وبتول,
از مرگ مادرجوانمرگم ,
ازرفتن ماه بی بی ,
واز دربه دری پدر وبرادرم,
داستانهای قدیمی را که سالیان سال در دل مدفون کرده بود را اشکار کرد و وقتی همچی راتمام وکمال گفت از اتاق بیرون زد,
صدای گریه ی مادرم یاهمون خاله صغری را میشنیدم ,حال خودم بدتراز او بود,پناه بردم به قرآن ,همون قرآنی که حالا میفهمیدم یادگار پدرم اقاعزیز بود.
سرم راگذاشتم روی قران اشک ریختم.... گریه کردم.... ضجه زدم و....دیگه چیزی نفهمیدم .......
نمیدونستم چه مدت گذشته,چشام را باز کردم ,خودم را درحالی که ازتب میسوختم در رختخواب دیدم,مادرم کنار بسترم با دستمالی خیس بر سروصورت داغم میکشید تادید چشام رابازکردم,مثل قبلنا مرا به آغوش کشید وهردوبی صدا گریه کردیم, مادرم سرورویم راغرق بوسه کردولی
ازم میخواست تا حلالش کنم,درکش میکردم, پدر وخواهرومادر از دست داده بود واین بین من باعث زنده شدن خاطرات تلخ شده بودم.
گفتم:
_مادر دیگه حرفش رانزن...من ناخواسته باعث زنده شدن کابوسهاتون شدم
تا نام مادراز دهانم خارج شد,اشک شوق از دیدگان خاله صغری روان شد,باورنمیکرد به این راحتی گذشته باشم..
چشمم به قرآنی افتاد که پدر در اخرین سفرش به ماه بی بی سپرد تا به دست دخترکش برساند.دست درازکردم بردارمش , دیدم جلدش دراثر اشکهای اون شب , ازقران جداشده.
مادرم تا نگاهم رادید گفت:
_قربون دختر قشنگم بشم,ناراحت نشو , درست میشه,میدیم کتاب فروشیها درستش میکنن.....
واینگونه بود من از واقعیت وجودی خودم اگاه شدم وزندچیم رنگی دیگر گرفت,رنگی از غربت وبی کسی گرچه پدرخوانده و مادرخوانده ام مثل قبل بودند
اما من مریم قبل نبودم ,از بازی روزگار متعجب بودم ,
یک زمان مادرم را درمقابل یوسف میرزا قرار میدهد وچرخ روزگار میچرخد ومیچرخد وسپس پسر یوسف میرزا درمقابل دختر بتول قرارمیگرد ,انگار باید باشد تا من به واقعیت زندگی ام پی,ببرم
حال که فهمیدم که هستم وچه هستم باید جوری دنبال پدرم باشم,
اما چگونه؟؟با چه سرنخ ونشانه ای؟با کدام یار ویاوری؟...
💞ادامه دارد.....
✍ نویسنده: طاهره سادات حسینی
🍀 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍀🍀🍀💞💞🍀🍀
💞💞🍀🍀🍀💞💞🍀🍀
💞🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀
🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀
💞 رمان واقعی، باستانی_معاصر و عاشقانه #عشق_پایدار
🍀قسمت ۳۳ و ۳۴
زندگی درسکوتی عجیب,شتابان میگذشت, پدرم ,همان پدر مهربان قبل شده بودومادر برای جبران ان سیلی تمام مهروعاطفه اش راخرجم میکرد وبیشتر از,قبل به من میرسید ونمیگذاشت آب در دلم تکان بخورد.
اما ته دلم از دست خاله کبری ناراحت بود,با اون برخورد اون روزش که با بدترین حالت رازهای مگوی زندگی مرا برملا کرد ومرا باعث مرگ مادرم معرفی کرد ,
دلم ازش گرفته بود باهاش کمتر صحبت میکردم از نگاه های جلال میگریختم ,
انگار یا هر نگاهش اتش غضبی را به جانم مینداخت غضبی که از نرسیدن به خواسته قلبی ام نشات میگرفت وتمام سعیم براین بود تا کمترباهاشون برخورد کنم,
حتی از همصحبتی با فاطمه هم کناره گیری میکردم وروزها خود را در اتاق حبس میکردم وسرم را با دوخت ودوزهای تمام نشدنی گرم میکردم ,اخر من از رفتن بیرون منع شده بودم وخاله کبری وبچه هاش مثل شاهینی در کمین بودند تا مبادا من پا را از خانه بیرون گذارم
ودر هر حال روز میگذرد و اما روزگار انجور که ما میخواهیم نمیچرخد واینک زندگی روی دیگرش را نشانم میداد.
یک ماه از آن طوفان میگذشت,
بااینکه پدرخوانده ام ,آزادم گذاشته بود به شرطی که به طرف خیاط خانه نروم ,اما من میلی به خروج ازخانه نداشتم ,
فقط یک بار برای ترمیم جلدقران به چند کتاب فروشی سرزدم که همه کتاب فروشی ها ,نشانی جایی را درمرکز شهرونزدیک مسجدجامع میدادند.که این کار راگذاشتم برای موقع مناسب تری.....
یک روز ,صبح زود باصدای بگو ومگوی پدرومادرم از خواب پریدم,تابه حال امکان نداشت این دو باهم بحث کنند ,این اولین بار بودکه اینچنین صحنه ای میدیدم.
مادرم میگفت:_چکارکنم ,خواهربزرگمه,میگه همونقدر که توحق داری ,منم حق دارم,میگه برای روزا بی بچه ایت,بچه شده ,الان دیگه سهمت تمومه و نوبتی هم باشه نوبت ماست.
وپدرم گفت:
_به خدا گناه داره,یک ذره وجدان داشته باشید این طفلک ضربه ی سختی خورده, بعدشم دختر درس خونده وهنرمندم رابدم به اون پسره که ده سال ازش بزرگتره و اخلاقشم مثل زهرمار میمونه؟؟!!!
فهمیدم دوباره برای زندگی من است که به شور نشستن,دوباره سرپرستی من را بین خودشون تقسیم میکنند,خسته بودم. و دلشکسته , کسی مهریتیمی ونداشتن پدر برجبینش خورد ,حق اظهارنظر ندارد
دیگه تحمل اینهمه کش وقوس وجنگیدن نداشتم ,خودم راسپردم دست سرنوشت....
وباز روزگار چرخید وچرخید ,گاهی بروفق مراد نیست ,اما همیشه هم تلخ نیست وشیرینیها در دل خود نهفته....
واقعا از زندگی خسته شده بودم,
بعداز چندین بار خواستگاری وگفتن ها خاله برای ازدواج با پسرش جلال چون میدانستم که راه چاره ای دیگر ندارم,تسلیم شدم,اخر به چه پشتوانه ای,میتوانستم از زیر این ازدواج اجباری شانه خالی کنم,
پدرخوانده ومادر خوانده ام گرچه اصلا راضی به ازدواج من با جلال نبودند اما جایی که زور زیاد است اجبار درکار است وانها هم درمقابل زورگویی های خاله کبری چاره ای جز پذیرش نداشتند
ومن خیلی ساده وبی سروصدا از خانه ی این خاله که به عنوان فرزندش بودم به خانه ی ان خاله به عنوان عروسش منتقل شدم,
گویی من توپی سرگردان بودم که باید بین این دوخانه خواه ناخواه پرت شوم...بلی من علی رغم میل باطنی ام پابه خانه ی جلال گذاشتم...
یک سال از ازدواج اجباری من با جلال میگذشت,خیلی ساده وبی تکلف به عقدش درآمدم,درست مثل مادرم بتول,بی سروصدا به خانه ی بخت رفتم بااین تفاوت که بین بتول واقاعزیز مهری ناگسستنی بود وزندگی من از روی اجبار.... ان هم چه زندگیی..چه استقلالی...نگوونپرس..
خاله کبری ,یکی از اتاقهاشون را داد به من وجلال,جلال مرد تندخویی بود اما ته ته قلبش من رادوست داشت
وچون طبق تربیت خاله طوری بار امده بود که احساساتش را هیچ وقت بروز نمیداد بااینکه میدانستم دوستم دارد اما هیچ وقت هیچ وقت این دوست داشتن رابه زبان نیاورد.
جلال همراه با دوبرادرش دراهنگری کار میکردند, صبح زود میرفت ووقت نماز مغرب برمیگشت,حتی نهارش هم درمحل کارش میخورد..
منم خودم راسرگرم دوخت ودوز میکردم.
کم کم ماه رمضان نزدیک میشدو من بعداز یک سال قصدکردم قران راببرم به همون ادرسی که قبلا گرفته بودم ,تا جلدش را ترمیم کنند.
به قصدبیرون رفتن چادربه سرکردم ,خاله کبری نبود ,
رفتم به مادرم,(خاله صغری)گفتم:
_میرم بیرون قرآن رابدهم درست کنم,
اخر من برای بیرون رفتن باید اجازه میگرفتم, یعنی درظاهر مستقل شده بودم اما درحقیقت علاوه برخانواده خودم خانواده خاله کبری هم به عنوان اقا بالا سر قبول کرده بودم...
💞ادامه دارد.....
✍ نویسنده: طاهره سادات حسینی
🍀 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍀🍀🍀💞💞🍀🍀
💞💞🍀🍀🍀💞💞🍀🍀
💞🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀
🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀
💞 رمان واقعی، باستانی_معاصر و عاشقانه #عشق_پایدار
🍀قسمت ۳۵ و ۳۶
کنار در اتاق مادرم ایستادم گفتم:
_مامان کاری بیرون نداری من یه توک پا میرم بیرون ,کاری ,خریدی ,نداری؟میخوام قرآنم را بدم درست کنن یه ادرس گرفتم نزدیک مسجد جامع است ,زود میرم وبرمیگردم..
مادرم گفت:
_نه عزیزم ,خدابه همرات,فقط تا مادر شوهرت نیومده برگرد که زبونش باز نشه... والا این زن همیشه دنبال جار وجنجال و بهانه است اگر خواهرم نبود سالها بود این خانه را ترک میکردم ومیرفتم
به مادرم حق میدادم اخه خاله کبری زنی بدزبان بود وهمیشه دنبال بهانه ,اما من عادت کرده بودم و به حرفها وزخم زبانهاش بهایی نمیدادم....وقتی هرچی میگفت ومن جواب نمیدادم بیشتر لجش درمیامد .
به مرکز شهر رسیدم پرسان پرسان خودم را به مغازه, کتابفروشی رساندم ,دکانی نسبتا بزرگ بود.
مردی حدودا سی ساله ,داخل قفسه ها کتاب میچید وپیرمردی نورانی جلوی در، پشت میز درحال درست کردن کتاب بود... یک لحظه خیره به پیرمرد روبرویم شدم, حس غریبی داشتم ,حسی مملواز محبت که فکر کردم به خاطر ظاهر نورانی این اقا بود که با شال گردن سبزش هماهنگی داشت.
جلوی میز ایستادم,دوباره خیره خیره نگاهش کردم خدای من فقط دلم میخواست از چهره ی این پیرمرد ملکوتی, چشم برندارم.
سلام کردم,همونطور که سرش پایین بود جواب داد. گفتم:
_ببخشید جلد قرآنم جداشده میتونید درستش کنید؟؟
درحال بلند شدن ,سرش رابالا گرفت و گفت:
_بله چرا که......
تا نگاهش به چهره ام افتاد,حرف دردهانش خشکید و عنقریب بود سرنگون شود... همینطور که دستش به میز وچشمش به من بود زانوهاش شل شد...
صدا زدم آقا آقا..
مرد جوان خودش را رساند وپیرمرد رادوباره روی صندلی نشاند,پیرمرد هنوز بهت زده به من چشم دوخته بود.
مردجوان لیوانی اب به سمتش گرفت وگفت:
_بخور بابا,چطورت شد یکدفعه؟؟
وهمزمان روبه من گفت:
_بفرمایید امرتون؟؟
پیرمرد بااشاره به من ,انگاراز بهت خارج شده:
_ب ب بتول؟؟!!!
اسم مادر من راازکجا میدونست؟؟چرابه من.گفت بتول؟؟!
قرآن رابه سمتش دادم, جلد را برداشت,,,, صفحه ی اول(تقدیم به دخترم مریم),اشک چهارگوشه ی صورتش راگرفت:
_قرآن مال خودته؟؟
گفتم :
_اره از یه عزیز برام به یادگارمونده....
اشاره کرد به پسرش:
_عباااااسم,این مریم است خواهر گمشده ات به خدا که چهره اش با مادرت مو.نمیزند انگار بتول است که جان گرفته.......
ناگاه خود را از صندلی به زیر انداخت و روی زمین به سجده افتاد...
حالا من بودم که بهتم زده بود.... خداااا... یعنی... یعنی....عباس.....عزیز......خدای من ,پدرو برادرم.....
سه تایی درآغوش هم حلقه ی محبت تشکیل دادیم وچشم بود که شیرین زبانیها میکرد.....
و باز ما بی خبر از بازی روزگار که هنوز اتفاقات دارد به کار.....
حالا من, بعد از چندین سال بی کسی وبی پدری خانواده واقعیم را پیداکرده بودم,پدرم برایم تعریف کرد ازاون سالها,
گفت بعداز رسیدنشون به شهر خیلی سختی کشیدند تا تونستن باسرمایه ای که همراه داشتن وکلی دوندگی وبدبختی یک خونه بخرند,وبعدش دنبال کار باید میبودم وبعداز روزها پرس وجو اول تویه چاپخانه مشغول به کارمیشه,زندگی که روی روال میافته ,عباس رامیسپره دست یکی از همکاراش وراهی آبادی میشه تا من را همراه خودش بیاره وهمه باهم یک خانواده سه نفره تشکیل دهیم
اما تقدیر چیز دیگری در سرنوشتم ما رقم زده بود وبابا عزیز دیر میرسه,زمانی میاد که ماه بی بی فوت کرده وما ازآبادی کوچ کردیم, پرسان پرسان رد ما را تا کاروانسرا میزنه ,
اما بعداز اون هرچه بیشتر جستجومیکنه کمتر, اثری از ما میبینه...انگار که ما اب, شده ایم به زمین فرورفته ایم,هیچ اثری از ما پیدا نمیکند..
عباس که ده سالش میشه,باتلاش زیاد میفرستش قم برای تحصیل علوم دینی,اما خودش به خاطر من میمونه
بابا عزیز میگفت: