💞🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀
🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀
💞 رمان واقعی، باستانی_معاصر و عاشقانه #عشق_پایدار
🍀قسمت ۲۵ و ۲۶
به دلیل علاقه زیادی که به خیاطی داشتم تمام مدلهای سبک جدید را به سرعت یادگرفتم
وگاهی اوقات از تخیل وذهن خودم درثدید اوردن مدلی زیبا وجدید استفاده میکردم که اغلب اوقات باعث حیرت و شگفتی استادم میشد و
همیشه به من گوشزد میکرد که مریم جان تو استعداد خارق العاده ای داری.
یادم است یه روز ,«مستانه» ,دختری که نازوادا واطورازتمام حرکاتش,میبارید و مشتری ثابت خیاطی بود ,برای دوخت پارچه ای زیبا وگرانبها به خیاط خانه آمد,هرمدلی که زهراخانم میگفت ,دخترک ایراد میگرفت, زهراخانم کفری شده بود اما خویشتن داری میکرد.
من به خودم جرأت دادم,رفتم جلووگفتم:
_دخترگل,خودت بگو چه جور مدلی میخواهی؟
با توضیحاتی که مستانه داد,مدل لباسی برایش طراحی کردم که درعین پوشیدگی بسیارشکیل ودخترانه بود,
مستانه از طرح لباس خوشش امد وپارچه اش رابه من سپرد تا خودم برایش بدوزم واین شد سرآغاز یک دوستی عمیق....
مستانه برخلاف ظاهرش,دختری زود جوش وقلب پاک بود,از آنروز به بعد مستانه جز مشتریهای همیشگی خیاطی بود وهرروز به خیاطی میامد وگویا از همنشینی با من سرکیف میامد همانطور که من از,هم صحبتی بااین دخترک مهربان سرذوق میامدم ,
اغلب دراوقات بیکاری باهم راجب خیلی ازمسایل از شعر ودرس ودین گرفته تا مسایل سیاسی واقتصادی و... بحث میکردیم.
یک روز سر حرفمان به پوشش وحجاب رسید ,مستانه چون خودش حجاب کامل نداشت به من گفت:
_همانطورکه شاه خواستارتیپ فرنگی زنان هست,زنها هم درپی ابراز زیبایی اند وطبعا زیبایی رادوست دارند پس این کشف حجاب یک نوع احترام به زن است تا زیباییهایش را بروز دهد وروح لطیفش را سرشار از شادی وازادی کند.
من برای دفاع ازاعتقادم که تحت تعلیم خانواده باپوست وخونم عجین شده بود درجواب گفتم:
_مگر زیبایی یک زن دربرهنگی اوست؟؟ما مسلمانیم ودین ما به وجوب حجاب حکم کرده والگوی ما, زنان برهنه ی غرب نیستند که؟!!! الگوی ما باید دختر رسول خاتم باشد وکمال زیبایی یک زن درپوشیدگی اوست, وگرنه برهنگی فقط نگاه مردان هرزه را به دنبال میاورد وبس,مردانی که به زن به عنوان کالا نگاه میکنند ...پوشیدگی خود زیبایی واحترام به دنبال دارد و...
خلاصه بحثمان به درازا کشید وعصر انروز در راه برگشت,تصمیم گرفتم باعملی زیبا, عمق زیبایی حجاب رابه مستانه نشان دهم, از پارچه فروشی توراه ,مقداری پارچه سفید ولطیف خریدم,
پارچه ای زیبا که نقشه هایی زیباتر برایش داشتم نقشه هایی که شاید نتایج خوبی در پی داشت......
به خانه که رسیدم با سلام وعلیکی کوتاه وخوردن هل هلکی نهار بدون استراحت طرحی زیبااز گل وبرگ روی پارچه درآوردم ,
طرحی که انگار در ضمیر ناخوداگاه من با الهام از طبیعت ثبت شده بود ومن ان را روی پارچه ای به تصویر کشیدم
وشروع به گلدوزی طرح کردم تا بارنگهای زیبا جان بگیرد ابتدا با نخهای ابریشمی وخوشرنگ به طرحم جان دادم وسپس از ملیله هم برای دور دوزی پارچه استفاده کردم.
مادرم چندباربه من سرزد وهربارکه میدید مشغول کارهستم بالبخندی اتاق راترک میکرد....
حتی وقت شام لحظه ای از فکر ان بیرون نیامدم ونماز مغرب وعشا را کوتاهتر ودر زمان کمتری خواندم تا به سرعت سر کارم برگردم اخه دوست داشتم برای فردا کارم تمام شده باشد.
بالاخره نزدیک اذان صبح کارم تموم شد,تعریف ازخود نباشه روسری که اماده کرده بودم ,شاهکارشده بود.
مادرم که برای نماز بیدارشده بود سرکی به اتاق کشید وگفت:
_دخترم هنوز بیداری؟! بخواب عزیزم اینجوری چشات اذیت میشه...
روسری رانشان مادرم دادم,مادرمتعجبانه یک نگاه به طرح روی روسری انداخت ونگاهی به صورت من...وناگاه اشکهایش جاری شد.
دلیل گریه اش راندانستم اما بنا را گذاشتم براشک شوق از داشتن همچی دختر هنرمندی...
صبح زود به خیاط خانه رفتم بااینکه شب بیداربودم اما از شوق هدیه ,احساس خستگی نمیکردم.
منتظر بودم تا هرلحظه مستانه بیاد اما انتظارم به درازا کشید ,نزدیک ظهرناامیدانه چادر به سرکردم میخواستم برم بیرون که ناگاه چهره ی خسته ی مستانه جلوی درظاهر شد,تامرادید, گفت:
_اومدم بهت بگم حق باتو بود وبروم
دستش راگرفتم,روسری را تومشتش قرار دادم وگفتم این هدیه من به تو وباسرعت خیاطی راترک کردم..
غافل ازاینکه این هدیه باعث اتفاقات اعجاب انگیزی میشود......
💞ادامه دارد.....
✍ نویسنده: طاهره سادات حسینی
🍀 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍀🍀🍀💞💞🍀🍀
💞💞🍀🍀🍀💞💞🍀🍀
💞🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀
🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀
💞 رمان واقعی، باستانی_معاصر و عاشقانه #عشق_پایدار
🍀قسمت ۲۷ و ۲۸
با شور وشوقی زیاد به خانه رسیدم,از فکر به مستانه وعکس العملش زمانی که روسری را باز میکند ,لبخندی روی صورتم نشسته بود,
مادرم که از,لبخند من ,صورت اونم میخندید اومد جلو چادرم را که از سرم درمیاوردم با دستای مهربونش گرفت وگفت:
_چی شده مریم جان؟چه خبرا؟همچی سر ذوقی....
بدون لحظه ای تنفس همه چی را برای مادرم تعریف کردم...همینطور که استکان کمرباریک چای را از سماور,پرمیکردم گفتم:
_مادر به نظرتون چی میشه؟
مامان لبخندی,زد وگفت:
_کارت خیلی زیبا بود وحرکتت تحسین برانگیزه من مطمینم نتیجه های خوبی درپی دارد..
باید این را یاداوری کنم که چون من تنها فرزند خانواده سه نفرمان بودم ,پدرومادرم مثل یه دوست بامن برخورد میکردند واین عادت هر روزه من بود که هر,اتفاقی هرچند کوچک برام میافتاد برای,انها باز گو میکردم واونها هم همینطور عمل میکردند ودر,حقیقت هیچ راز مگویی بین ما نبود ومن بارها وبارها خدا راشکر کردم بابت این موهبت وبابت داشتن اینچنین خانواده ی مهربان وصمیمی..
روز بعد زودتر از,همیشه به خیاط خانه رفتم وهرلحظه منتظر,امدن مستانه بودم..یه حس,خاص داشتم,انگار قرار بود اتفاقی بیافته ومن غافل از,این حس که ازضممیر ناخوداگاهم نشات میگرفت ,همچنان چشمم به در بود
تا اینکه ساعتهای ۹صبح بود که مستانه با روسری کادویی برسرش به زیبایی ماه شب چهارده وارد خیاط خانه شد.
با دیدنش سریع از جا بلند شدم وبه طرفش رفتم ومحکم در اغوش گرفتمش وگفتم:
_دیدی زیبایی در پوشیدگیست ...نگاه کن بااین روسری مثل فرشته ها شدی..
مستانه محکم تر مرافشار داددرحالیکه از گونه هام بوسه میگرفت محکم تواغوشش بودم کنار گوشم گفت :
_حاضر شو ,مادرم حکم کرده همین الان ببینتت
گفتم:
_وای کاردارم,زهراخانم اجازه نمیده
مستانه گفت :
_میدونی که تا نبرمت دست بردارنیستم, اجازه زهراخانمم من میگیرم,
ناچارپذیرفتم به شرطی که زود برگردم.با کالسکه به خانه ی مستانه رفتیم,خدای من خانه نبود که قصربود
سردر خانه مثل در قلعه ای بزرگ بود,وارد حیاط که شدیم همه جا چمن کاری با حوض اب وفواره ای دروسط ودرختان مختلف,گویی اینجا قسمتی ازبهشت است.
برای من که کل عمرم رادر دواتاق کوچک, سرکرده بودم,خانه ی مستانه به قصر باشکوهی میماند.
وارد ساختمان شدیم,حال خانه با قالیهای دستباف کرمان ومبلهای سلطنتی پرشده بود,چلچراغ وسط خانه زیبایی خیره کننده ای داشت.
همینطور که محو بررسی اطرافم بودم باصدای (سلام)مردی جوان از عالم خود بیرون آمدم.
روبه رویم مردی جوان با لباسی بسیارخوش دوخت(چون خیاط بودم اولین چیزی که نظرم راجلب میکرد دوخت لباس طرف بود وقیافه ای دلنشین ,دیدم
مستانه روبه من گفت:
_معرفی میکنم, «محمود» ,پسردایی ام,فارغ تحصیل پزشکی,تازه ازفرنگ برگشته..محمود جان,ایشون مریم دوست هنرمند من
واااا بلا به دور ,پسره خیره به صورتم اصلا پلک هم نمیزد
مستانه متوجه بهت پسردایی اش شد وگفت:
_آقامحمود چشا درویش ,دختر مردم را خوردی
من از خجالت سرم رابه زیرانداختم ومحمود با دستپاچگی معذرت خواهی کرد و از ساختمان بیرون رفت.
مادرمستانه از اتاقش بیرون امد واستقبال گرمی ازمن کرد وگفت خیلی خوشحالم مستانه با دخترفهمیده ای مثل تو دوست شده,
«پروین خانم» زن مهربان وشیرین زبانی بود,یک ساعتی نشستیم وازهردری حرف زدیم واقعا با پروین خانم ومستانه مثل فاطمه خاله ام ,راحت بودم. دیگه داشت دیرمیشد ,بااجازه ای گفتم وخداحافظی کردم
خسته وکوفته یک راست به خانه رفتم وکل اتفاقات امروز را به جز برخوردم بامحمود, برای مادرم تعریف کردم,مادرم که مستانه رابا تعاریف من میشناخت,حساسیتی نشان نداد,فکرم درگیر اتفاقات امروز بود که به خواب عمیقی فرو رفتم.....
💞ادامه دارد.....
✍ نویسنده: طاهره سادات حسینی
🍀 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍀🍀🍀💞💞🍀🍀
💞💞🍀🍀🍀💞💞🍀🍀
💞🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀
🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀
💞 رمان واقعی، باستانی_معاصر و عاشقانه #عشق_پایدار
🍀قسمت ۲۹ و ۳۰
امروز خواب افتادم, هل هلی یه لقمه که مامان برام گرفته بود خوردم وحرکت کردم دیرتراز همیشه به خیاط خانه رسیدم,
جلوی در خیاطی,مستانه عصبانی قدم میزد,رفتم جلو گفتم
یاپیغمبر!!!چی شده؟!
مستانه:
_چرا اینقدر دیرکردی؟چه وقت اومدنه خااااانوم؟!
من باخنده:
_چی شده؟؟جا زهرا خانم راگرفتی؟!
مستانه:
_از دست تو واون پسره ی عجول..
من:
_پسره ی عجول؟!!!
مستانه:
_ب ب ب بله,آقا مثل اینکه مهرتو گلوگیرش شده,میخواد دراسرع وقت ببینتت.
کلی سرخ وسفید شدم وگفتم:
_مستانه,من نمیتونم,نمیام,میترسم,بابام مامانم و..
مستانه:
_میای,خوبم میای,پسره راه نداشت دیشب کل خونه های کرمان رابگرده تاپیدات کنه والاااا. میخواد یه صحبت کوتاه کنه ونظرت رابدونه ,منم باهات میام دیگه...
مستانه نگذاشت برم داخل خیاط خونه, دستم را گرفت وبه زور من را کشان کشان دنبال,خودش برد ویک راست رفتیم یه کافه درهمون نزدیکیا,دیدم ببببله آقا محمود منتظر نشسته....کل بدنم میلرزید,رنگ میدادم ورنگ میگرفتم.
آقا محمود بی توجه به حال نزارم با پررویی تمام گفت:
_هیچ کس بهت گفته وقتی خجالت میکشی, خوشگل ترمیشی؟؟!
وای خدای من قلبم داشت از دهنم میزد بیرون.اخه منی که در کل عمرم بایه نامحرم اینجور رودر رو حرف نزده بودم الان فکر میکردم بزرگترین جنایت قرن را انجام میدم,
اما ازایوان روی میز,کمی اب خوردم,مسلط برخود وباسری,پایین به حرفهاشون گوش میکردم.
آقامحمود بعداز معرفی خودش وآبا و اجدادش و وضعیت زندگیشان ,ازم خواست به پیشنهاد ازدواجش فکرکنم.
خداییش ازنظرمن جوان خوب,مودب, تحصیلکرده وزیبایی بود اما از عکس العمل پدرومادرم میترسیدم.
یک دفعه یاد خاله وپسراش,افتادم. خدای من جلال راکجای دلم بزارم...اون اگه بفهمه که درجا خفه ام میکنه
من لام تاکام حرف نزدم,فقط شنونده بودم واقا محمود بود که نطقش گل کرده بود وهرچه بیشتر,حرف میزد,من بیشتر محو باطن ساده وبی تکلفش میشدم ,باطنی که برخلاف ظاهر اتوکشیده وفرنگیش,مملواز صداقت ویکرنگی بود.بللاخره بعداز ساعتی با نارضایتی,قلبی اش اجازه داد تا مرخص بشم
قرارشد هرچه زودتر با خانوادم صحبت کنم وخبرش رابه مستانه بدهم.
ازکافه زدم بیرون,حالم خوش نبودکه به خیاط خانه بروم.مستقیم رفتم خونه,
مادرم از برگشتن بی موقع ورنگ برافروخته ام زد توسرش وگفت:
_خدامرگم بده طوریت شده؟
گفتم :
_نه مادر اتفاقی نیافتاده بزار یه اب به سر و صورتم بزنم ,برات تعریف میکنم
اومدم تواتاق,مادر منتظر نشسته بود وبی صبرانه گفت
_حالا بگو ببینم چی شده؟
با من ومن وکلی خجالت وسرخ وسفید شدن برا مادرم گفتم.
مادرم با طمأنیه گفت:
_این اتفاقی هست که یه روز برا هر دختری میافته,ان شاالله خیره,هرچی خداصلاح بداند. فقط فعلا به خاله ات نگو که شربه پا میشه...بزارظهرپدرت اومد به بابات بگو,نظر من,نظر باباته...
دل توی دلم نبود ,درسته با بابا راحت بودم اما بازم روم نمیشد....برای امدن بابا لحظه شماری میکردم, بعضی وقتا از, حس عشقی پنهان سرشار میشدم وگاهی نگرانی نهفته ای به دلم چنگ میزد..
بالاخره بابا آمد,نهار ابگوشت داشتیم که درآرامشی کذایی صرف شد,بعد ازنهار, بااشاره ی مادرم مشغول جمع کردن سفره شدم,ازپچ پچ های مادر فهمیدم ,داره خبرها رامیرسونه,
گوشه ی لب بابا بالا پرید وچشاش برق زد,احساس کردم اوضاع بروفق مراد است. اخه این نهایت ارزوی یک پدر, است که خوشبختی وسروسامان گرفتن تنها فرزندش را ببیند, آن هم درآن دوره, پسری تحصیل کرده ودرسخوانده ودکتر... عنوانی دهن پرکن وبسیار سنگین وبا افتخار بود..
پدرم درحالیکه که انگار محو افکار مختلف بود صدایم کرد وگفت:
_دخترم, مادرت یه چیزایی میگه, تواین جوان راازکجا میشناسی؟اون تورا از کجا میشناسه؟
گفتم:
_نمیشناسم ,پسردایی دوستم ,مستانه است. دیروز من را با مستانه دیده...
بابا:
_حتما از خانواده ی اعیونی هستند که فرهنگ رفته هست,اوضاع زندگی ما را میدونن؟؟ میدونن که تحصیلکرده خانواده ما تویی انهم فقط تا, یه مقطع خاص؟ پدر و مادرش, اصل ونسبش کین؟؟
گفتم :
💞🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀
🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀
💞 رمان واقعی، باستانی_معاصر و عاشقانه #عشق_پایدار
🍀قسمت ۳۱ و ۳۲
فاطمه وخاله که در کمتراز,دقیقه به اوضاع واحوال ما پی بردندوفهمیدند که چه خبر است وچه کسی خواستگاری کرده و... فاطمه که خیلی با من جور بود وبه غیر از دخترخاله بودن رفیقهای صمیمی هم بودیم, انگاری دلش برام سوخته بود امد داخل اتاق ومیخواست بیاد کنارم وبه نوعی دلداریم بدهد
که ناگاه خاله دستش راکشید وگفت:
_کنار این دختره ی پررو نرو...میترسم تورا هم از راه به در کند
وبا نگاهی خصمانه به صورتم خیره شد. چون نمیدانستم به چه گناهی,مجازات میشم, صدا زدم گفتم:
_چیه خاله ,حالا من شدم دختره ی پررو؟؟!!به خاطراینکه خواستگاربرام اومده وسر پسرت بی کلاه مونده پررو شدم؟؟بگو که قصد داشتی منو برا جلالت لقمه بگیری و حالا یکی دیگه ,بهتر ودهن پرکن تر از پسر یک لاقبا وبداخلاقت پا پیش,گذاشته سوختی ومن شدم پررو وراه به در کن اره؟؟
خاله با خشم فریاد زد:
_پسر من با اون ادم کش ها قابل قیاس نیست.
گفتم:
_یا حضرت عباس ,ازکی خواستگاری مساوی با ادمکشی شده؟؟پس یه مشت ادمکش دورم راگرفتن وخبرندارم...
ناگاه دست خاله بالا رفت تا به صورتم بزند,دستش راتوهواگرفتم وگفتم:
_دیگه نشد,مامانم نیستی که بزارم کتکم بزنی,تااینجا هم احترام خالگی وبزرگتر بودنت را نگه داشتم..
با این حرف من انگار عقده دل خاله باز شدو چشماش رابست ودهانش رابازکرد:_دختره ی کله خوار,مادربیچارت تنگ قبرستانه, کدوم مادر تو اگه قدم داشتی مادرت را زیر خاک گور نمیکردی...
خدای من ,این چی میگفت؟؟مادر من که زنده است؟؟خاله بی توجه به حال من بی رحمانه گفت وگفت...
ازعشق یوسف میرزا,
از مرگ عبدالله,
از دربه دری عزیز وبتول,
از مرگ مادرجوانمرگم ,
ازرفتن ماه بی بی ,
واز دربه دری پدر وبرادرم,
داستانهای قدیمی را که سالیان سال در دل مدفون کرده بود را اشکار کرد و وقتی همچی راتمام وکمال گفت از اتاق بیرون زد,
صدای گریه ی مادرم یاهمون خاله صغری را میشنیدم ,حال خودم بدتراز او بود,پناه بردم به قرآن ,همون قرآنی که حالا میفهمیدم یادگار پدرم اقاعزیز بود.
سرم راگذاشتم روی قران اشک ریختم.... گریه کردم.... ضجه زدم و....دیگه چیزی نفهمیدم .......
نمیدونستم چه مدت گذشته,چشام را باز کردم ,خودم را درحالی که ازتب میسوختم در رختخواب دیدم,مادرم کنار بسترم با دستمالی خیس بر سروصورت داغم میکشید تادید چشام رابازکردم,مثل قبلنا مرا به آغوش کشید وهردوبی صدا گریه کردیم, مادرم سرورویم راغرق بوسه کردولی
ازم میخواست تا حلالش کنم,درکش میکردم, پدر وخواهرومادر از دست داده بود واین بین من باعث زنده شدن خاطرات تلخ شده بودم.
گفتم:
_مادر دیگه حرفش رانزن...من ناخواسته باعث زنده شدن کابوسهاتون شدم
تا نام مادراز دهانم خارج شد,اشک شوق از دیدگان خاله صغری روان شد,باورنمیکرد به این راحتی گذشته باشم..
چشمم به قرآنی افتاد که پدر در اخرین سفرش به ماه بی بی سپرد تا به دست دخترکش برساند.دست درازکردم بردارمش , دیدم جلدش دراثر اشکهای اون شب , ازقران جداشده.
مادرم تا نگاهم رادید گفت:
_قربون دختر قشنگم بشم,ناراحت نشو , درست میشه,میدیم کتاب فروشیها درستش میکنن.....
واینگونه بود من از واقعیت وجودی خودم اگاه شدم وزندچیم رنگی دیگر گرفت,رنگی از غربت وبی کسی گرچه پدرخوانده و مادرخوانده ام مثل قبل بودند
اما من مریم قبل نبودم ,از بازی روزگار متعجب بودم ,
یک زمان مادرم را درمقابل یوسف میرزا قرار میدهد وچرخ روزگار میچرخد ومیچرخد وسپس پسر یوسف میرزا درمقابل دختر بتول قرارمیگرد ,انگار باید باشد تا من به واقعیت زندگی ام پی,ببرم
حال که فهمیدم که هستم وچه هستم باید جوری دنبال پدرم باشم,
اما چگونه؟؟با چه سرنخ ونشانه ای؟با کدام یار ویاوری؟...
💞ادامه دارد.....
✍ نویسنده: طاهره سادات حسینی
🍀 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍀🍀🍀💞💞🍀🍀
💞💞🍀🍀🍀💞💞🍀🍀
💞🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀
🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀
💞 رمان واقعی، باستانی_معاصر و عاشقانه #عشق_پایدار
🍀قسمت ۳۳ و ۳۴
زندگی درسکوتی عجیب,شتابان میگذشت, پدرم ,همان پدر مهربان قبل شده بودومادر برای جبران ان سیلی تمام مهروعاطفه اش راخرجم میکرد وبیشتر از,قبل به من میرسید ونمیگذاشت آب در دلم تکان بخورد.
اما ته دلم از دست خاله کبری ناراحت بود,با اون برخورد اون روزش که با بدترین حالت رازهای مگوی زندگی مرا برملا کرد ومرا باعث مرگ مادرم معرفی کرد ,
دلم ازش گرفته بود باهاش کمتر صحبت میکردم از نگاه های جلال میگریختم ,
انگار یا هر نگاهش اتش غضبی را به جانم مینداخت غضبی که از نرسیدن به خواسته قلبی ام نشات میگرفت وتمام سعیم براین بود تا کمترباهاشون برخورد کنم,
حتی از همصحبتی با فاطمه هم کناره گیری میکردم وروزها خود را در اتاق حبس میکردم وسرم را با دوخت ودوزهای تمام نشدنی گرم میکردم ,اخر من از رفتن بیرون منع شده بودم وخاله کبری وبچه هاش مثل شاهینی در کمین بودند تا مبادا من پا را از خانه بیرون گذارم
ودر هر حال روز میگذرد و اما روزگار انجور که ما میخواهیم نمیچرخد واینک زندگی روی دیگرش را نشانم میداد.
یک ماه از آن طوفان میگذشت,
بااینکه پدرخوانده ام ,آزادم گذاشته بود به شرطی که به طرف خیاط خانه نروم ,اما من میلی به خروج ازخانه نداشتم ,
فقط یک بار برای ترمیم جلدقران به چند کتاب فروشی سرزدم که همه کتاب فروشی ها ,نشانی جایی را درمرکز شهرونزدیک مسجدجامع میدادند.که این کار راگذاشتم برای موقع مناسب تری.....
یک روز ,صبح زود باصدای بگو ومگوی پدرومادرم از خواب پریدم,تابه حال امکان نداشت این دو باهم بحث کنند ,این اولین بار بودکه اینچنین صحنه ای میدیدم.
مادرم میگفت:_چکارکنم ,خواهربزرگمه,میگه همونقدر که توحق داری ,منم حق دارم,میگه برای روزا بی بچه ایت,بچه شده ,الان دیگه سهمت تمومه و نوبتی هم باشه نوبت ماست.
وپدرم گفت:
_به خدا گناه داره,یک ذره وجدان داشته باشید این طفلک ضربه ی سختی خورده, بعدشم دختر درس خونده وهنرمندم رابدم به اون پسره که ده سال ازش بزرگتره و اخلاقشم مثل زهرمار میمونه؟؟!!!
فهمیدم دوباره برای زندگی من است که به شور نشستن,دوباره سرپرستی من را بین خودشون تقسیم میکنند,خسته بودم. و دلشکسته , کسی مهریتیمی ونداشتن پدر برجبینش خورد ,حق اظهارنظر ندارد
دیگه تحمل اینهمه کش وقوس وجنگیدن نداشتم ,خودم راسپردم دست سرنوشت....
وباز روزگار چرخید وچرخید ,گاهی بروفق مراد نیست ,اما همیشه هم تلخ نیست وشیرینیها در دل خود نهفته....
واقعا از زندگی خسته شده بودم,
بعداز چندین بار خواستگاری وگفتن ها خاله برای ازدواج با پسرش جلال چون میدانستم که راه چاره ای دیگر ندارم,تسلیم شدم,اخر به چه پشتوانه ای,میتوانستم از زیر این ازدواج اجباری شانه خالی کنم,
پدرخوانده ومادر خوانده ام گرچه اصلا راضی به ازدواج من با جلال نبودند اما جایی که زور زیاد است اجبار درکار است وانها هم درمقابل زورگویی های خاله کبری چاره ای جز پذیرش نداشتند
ومن خیلی ساده وبی سروصدا از خانه ی این خاله که به عنوان فرزندش بودم به خانه ی ان خاله به عنوان عروسش منتقل شدم,
گویی من توپی سرگردان بودم که باید بین این دوخانه خواه ناخواه پرت شوم...بلی من علی رغم میل باطنی ام پابه خانه ی جلال گذاشتم...
یک سال از ازدواج اجباری من با جلال میگذشت,خیلی ساده وبی تکلف به عقدش درآمدم,درست مثل مادرم بتول,بی سروصدا به خانه ی بخت رفتم بااین تفاوت که بین بتول واقاعزیز مهری ناگسستنی بود وزندگی من از روی اجبار.... ان هم چه زندگیی..چه استقلالی...نگوونپرس..
خاله کبری ,یکی از اتاقهاشون را داد به من وجلال,جلال مرد تندخویی بود اما ته ته قلبش من رادوست داشت
وچون طبق تربیت خاله طوری بار امده بود که احساساتش را هیچ وقت بروز نمیداد بااینکه میدانستم دوستم دارد اما هیچ وقت هیچ وقت این دوست داشتن رابه زبان نیاورد.
جلال همراه با دوبرادرش دراهنگری کار میکردند, صبح زود میرفت ووقت نماز مغرب برمیگشت,حتی نهارش هم درمحل کارش میخورد..
منم خودم راسرگرم دوخت ودوز میکردم.
کم کم ماه رمضان نزدیک میشدو من بعداز یک سال قصدکردم قران راببرم به همون ادرسی که قبلا گرفته بودم ,تا جلدش را ترمیم کنند.
به قصدبیرون رفتن چادربه سرکردم ,خاله کبری نبود ,
رفتم به مادرم,(خاله صغری)گفتم:
_میرم بیرون قرآن رابدهم درست کنم,
اخر من برای بیرون رفتن باید اجازه میگرفتم, یعنی درظاهر مستقل شده بودم اما درحقیقت علاوه برخانواده خودم خانواده خاله کبری هم به عنوان اقا بالا سر قبول کرده بودم...
💞ادامه دارد.....
✍ نویسنده: طاهره سادات حسینی
🍀 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍀🍀🍀💞💞🍀🍀
💞💞🍀🍀🍀💞💞🍀🍀
💞🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀
🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀
💞 رمان واقعی، باستانی_معاصر و عاشقانه #عشق_پایدار
🍀قسمت ۳۵ و ۳۶
کنار در اتاق مادرم ایستادم گفتم:
_مامان کاری بیرون نداری من یه توک پا میرم بیرون ,کاری ,خریدی ,نداری؟میخوام قرآنم را بدم درست کنن یه ادرس گرفتم نزدیک مسجد جامع است ,زود میرم وبرمیگردم..
مادرم گفت:
_نه عزیزم ,خدابه همرات,فقط تا مادر شوهرت نیومده برگرد که زبونش باز نشه... والا این زن همیشه دنبال جار وجنجال و بهانه است اگر خواهرم نبود سالها بود این خانه را ترک میکردم ومیرفتم
به مادرم حق میدادم اخه خاله کبری زنی بدزبان بود وهمیشه دنبال بهانه ,اما من عادت کرده بودم و به حرفها وزخم زبانهاش بهایی نمیدادم....وقتی هرچی میگفت ومن جواب نمیدادم بیشتر لجش درمیامد .
به مرکز شهر رسیدم پرسان پرسان خودم را به مغازه, کتابفروشی رساندم ,دکانی نسبتا بزرگ بود.
مردی حدودا سی ساله ,داخل قفسه ها کتاب میچید وپیرمردی نورانی جلوی در، پشت میز درحال درست کردن کتاب بود... یک لحظه خیره به پیرمرد روبرویم شدم, حس غریبی داشتم ,حسی مملواز محبت که فکر کردم به خاطر ظاهر نورانی این اقا بود که با شال گردن سبزش هماهنگی داشت.
جلوی میز ایستادم,دوباره خیره خیره نگاهش کردم خدای من فقط دلم میخواست از چهره ی این پیرمرد ملکوتی, چشم برندارم.
سلام کردم,همونطور که سرش پایین بود جواب داد. گفتم:
_ببخشید جلد قرآنم جداشده میتونید درستش کنید؟؟
درحال بلند شدن ,سرش رابالا گرفت و گفت:
_بله چرا که......
تا نگاهش به چهره ام افتاد,حرف دردهانش خشکید و عنقریب بود سرنگون شود... همینطور که دستش به میز وچشمش به من بود زانوهاش شل شد...
صدا زدم آقا آقا..
مرد جوان خودش را رساند وپیرمرد رادوباره روی صندلی نشاند,پیرمرد هنوز بهت زده به من چشم دوخته بود.
مردجوان لیوانی اب به سمتش گرفت وگفت:
_بخور بابا,چطورت شد یکدفعه؟؟
وهمزمان روبه من گفت:
_بفرمایید امرتون؟؟
پیرمرد بااشاره به من ,انگاراز بهت خارج شده:
_ب ب بتول؟؟!!!
اسم مادر من راازکجا میدونست؟؟چرابه من.گفت بتول؟؟!
قرآن رابه سمتش دادم, جلد را برداشت,,,, صفحه ی اول(تقدیم به دخترم مریم),اشک چهارگوشه ی صورتش راگرفت:
_قرآن مال خودته؟؟
گفتم :
_اره از یه عزیز برام به یادگارمونده....
اشاره کرد به پسرش:
_عباااااسم,این مریم است خواهر گمشده ات به خدا که چهره اش با مادرت مو.نمیزند انگار بتول است که جان گرفته.......
ناگاه خود را از صندلی به زیر انداخت و روی زمین به سجده افتاد...
حالا من بودم که بهتم زده بود.... خداااا... یعنی... یعنی....عباس.....عزیز......خدای من ,پدرو برادرم.....
سه تایی درآغوش هم حلقه ی محبت تشکیل دادیم وچشم بود که شیرین زبانیها میکرد.....
و باز ما بی خبر از بازی روزگار که هنوز اتفاقات دارد به کار.....
حالا من, بعد از چندین سال بی کسی وبی پدری خانواده واقعیم را پیداکرده بودم,پدرم برایم تعریف کرد ازاون سالها,
گفت بعداز رسیدنشون به شهر خیلی سختی کشیدند تا تونستن باسرمایه ای که همراه داشتن وکلی دوندگی وبدبختی یک خونه بخرند,وبعدش دنبال کار باید میبودم وبعداز روزها پرس وجو اول تویه چاپخانه مشغول به کارمیشه,زندگی که روی روال میافته ,عباس رامیسپره دست یکی از همکاراش وراهی آبادی میشه تا من را همراه خودش بیاره وهمه باهم یک خانواده سه نفره تشکیل دهیم
اما تقدیر چیز دیگری در سرنوشتم ما رقم زده بود وبابا عزیز دیر میرسه,زمانی میاد که ماه بی بی فوت کرده وما ازآبادی کوچ کردیم, پرسان پرسان رد ما را تا کاروانسرا میزنه ,
اما بعداز اون هرچه بیشتر جستجومیکنه کمتر, اثری از ما میبینه...انگار که ما اب, شده ایم به زمین فرورفته ایم,هیچ اثری از ما پیدا نمیکند..
عباس که ده سالش میشه,باتلاش زیاد میفرستش قم برای تحصیل علوم دینی,اما خودش به خاطر من میمونه
بابا عزیز میگفت:
💞🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀
🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀
💞 رمان واقعی، باستانی_معاصر و عاشقانه #عشق_پایدار
🍀قسمت ۳۷ و ۳۸
ثانیه ها ودقایق ,ساعتها وماه ها وسالها مثل برق وباد میگذشتند وزندگی در جریان بود ,گاهی با طوفان وگاهی هم بادی ملایم اما هرچه بود بیرحمانه وبه سرعت میگذشت..
شش سال از ازدواجمان میگذشت ,
اما ما صاحب فرزند نشده بودیم,از داروهای گیاهی وحکیم های سنتی گرفته وتا پزشکان علم جدیدغربی همه را امتحان کردیم وتمام راه ها را رفتیم و کلی دوا ودکتر کردیم اما اثری نداشت,که نداشت انگار مصلحت خدا دراین نبود.
انگار سرنوشت بامن سرجنگ داشت وقرار نبود هیچ وقت از زندگی ام من در ارامش باشم..
من پذیرفته بودم وزندگی راباهمه ی ناملایماتش پیش میبردم ,اما جلال هرروز بهانه میگرفت ودعواوکتک کاری راه میانداخت...
وته ته تمام بهانه هایش نبودن بچه بود وبااینکه تمام پزشکان گفته بودند من هیچ عیب ونقصی ندارم که باعث بچه دار نشدنم شود اما همیشه جلال انگ نازا بودن را به من میزدنداشتن بچه را از چشم من میدانست...بهانه های ریز ودرشتش تمامی نداشت.
وای به حال روزی که کتاب دستم میدید , خانه را روی سرم خراب میکرد ,انگار باخواندن کتاب من جنایتی,بزرگ مرتکب میشدم گاهی دورازچشمش خاطراتم را مینوشتم ,شعرمیسرودم ,اما اگر میدید واویلا میشد.
پدرم که مرد باخدا وفهمیده ای,بود خیلی وقتا دادوهوارش رامیشنید اما به روی خودش نمیاورد وکوچکترین دخالتی نمیکرد.
یک روز فاطمه خواهرجلال با دوتا بچه اش, امد خونه ما وگفت :
_مریم ازمن نشنیده بگیر اما چون دوست دارم میگم,جلال یه خونه خریده وفک کنم یه چیزایی توسرشه
گفتم :
_جدی؟چرابه من نگفته,
گفت :
_ای خواهر اون همه بدبیاریاش راگردن تو میندازه ,دیروز به مادرم میگفت ,مریم که بچه دارنمیشه ,میخوام دوباره زن بگیرم.....
بعداز رفتن فاطمه,نشستم فکرهام را کردم, دیدم این زندگی ارزش جنگیدن ندارد....به معنای واقعی کلمه کارد به استخوانم رسیده بود...دیگر صبر وتحمل کافیست,
حال که پشتیبانی مثل پدرم دارم ,تصیم دیگری گرفتن راحت تراست...
کلی با خودم فکر کردم ,
باید یه تصمیم کلی ومهم میگرفتم , تصمیمی که شاید سالها پیش باید میگرفتم وبه دلیل بی پشت وپناهی نگرفتم,اما دیگر تعلل ودو دلی کافی بود
باید کاری میکردم ,باید هدفی به زندگی پر از, فراز ونشیبم میدادم ,لااقل به خاطر پدرم که هرروز با دیدن صورت کبود من آب واب تر میشد دم بر نمیاورد..
اگر اخلاق جلال خوب بود بااین زندگی سوت وکور میساختم,اگر به علاقه های من بها میداد بازن دوم وهوو هم میساختم شاید فرجی میشد وبچه ای پا به درون این خانه میگذاشت وزندگی سوت وکور من هم رونق میگرفت,من ادم خودخواهی نبودم ,اما زندگیم بی هدف بود..
هرچه فکر کردم واقعا ته این زندگی مرگ تدریجی بود.
شب بعدازاینکه جلال خوابید ,
رفتم پیش بابا,بدون اینکه کوچکترین حرفی از گفته های فاطمه بگم,به پدرم از تصمیم گفتم.
بدون مقدمه گفتم:
_میخوام از جلال جدابشم.
پدرم که مردفهمیده ای بود گفت:
_من مدتها بود به این نتیجه رسیده بودم,اما منتظر بودم خودت تصمیم بگیری,دنیای تو و جلال دوتا دنیای متفاوته......بااینکه طلاق منفور درگاه خداوندهست اما اینجا بهترین راه حله.... تو.توی این زندگی از دست میری دخترم
روز بعد پدرم به روش خودش باجلال صحبت کرد ,انگاری جلال منتظر همچین پیشنهادی بود ولی باکلی ناز و افاده پذیرفت.
و ما به همان سادگی که به عقد هم درامدیم ,خیلی ساده تر از هم جدا شدیم......
غافل ازاینکه یک باردیگر بازی روزگار در موقعیتی دیگر مارا روبروی,هم قرار میدهد....
💞ادامه دارد.....
✍ نویسنده: طاهره سادات حسینی
🍀 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍀🍀🍀💞💞🍀🍀
💞💞🍀🍀🍀💞💞🍀🍀
💞🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀
🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀
💞 رمان واقعی، باستانی_معاصر و عاشقانه #عشق_پایدار
🍀قسمت ۳۹ و ۴۰
یک ماهی میشدکه از جلال جدا شده بودم, زندگی ام ارامشی مطلق گرفته بود ارامشی که سالها بود من تجربه اش,نکرده بودم
گاهی به خاله صغری سرمیزدم,
مثل اینکه اوناهم راضی بودند ازاین جدایی, خاله صغری مثل مادر نداشته ام دوستم میداشت واز اینکه میدید من شادم او هم خوشحال بود...
چون من از روبرو شدن با خانواده خاله کبری خصوصا جلال اِبا داشتم,اکثر روزها خاله صغری با بهانه وبی بهانه به من سر میزد ومن را از دنیای شیرین کتابهای رنگ و وارنگی که گرفته بود ومن با خواندنشان عشق میکردم بیرون میکشید.
اما انگار دراین روزگار خوشم چیزی به دلم چنگ میزد و حال این روزهام مساعد نبود,
یه جور دلشوره داشتم ,میلم به هیچ غذایی نبود وهرچه هم میخوردم بالا میاوردم,
پدرم وقتی اینجور دیدم گفت:
_مریم جان ,رنگت پریده دخترم, برو درمانگاه ببین دکتری چیزی هست خودت رانشون بده...
بااینکه مطمئن بودم چیزیم نیست حداقل از,لحاظ جسمی طوریم نیست تصمیم گرفتم اگر وقتم شد به پزشک مراجعه کنم ونمیدانستم که بازهم چرخ روزگار غافلگیرم میکند...
بعداز گذشتن چند روز این پاان پا کردن و دکتر نرفتن,چون حالم بدتر میشد وبهتر نمیشد ورنگم دم به دقیقه زردتر ورنجورتر میشد
و بااصرار پدر رفتم دکتر,یه آقا بود ولهجه داشت, ازلهجه ی شکسته اش به نظرمیامد هندی باشد,ازم پرسید,:
_شوهر داری؟؟
دلیل سوالش رانفهمیدم اما به دروغ گفتم:
_اره ,چطور مگه؟؟
گفت:
_مبارکه,از شواهد برمیاد که شما باردارید...
وای خدای من این چی میگفت؟؟اخه بعد از اینهمه سال همین الان باید؟!! دنیا دور سرم چرخیدونقش زمین شدم...وقتی چشم بازکردم روی تخت تو اتاق ویزیت دکتر بودم ,
دکتره با تعجب بهم گفت:
_مثل اینکه غیرمنتظره بود براتون وانگار بدنت هم ضعیف شده خانم,وقتی با شنیدن همچین خبر مسرت بخشی اینچنین فشارتان پایین میافتد وبرزمین میافتید باید کمی نگران شد یه کم فکر خودتان وبچه تان باشید ,شما وکودکی که در راه دارید نیازمند رسیدگی وتوجه بیشتری هستید, خیلی متعجب شدم وقتی,فهمیدم به تنهایی امدید ,مگر همسرتان باشما نیست؟؟
اینقد ذهنم درگیر این حادثه غیر منتظره بود که بدون جواب دادن به دکتر و ابراز حتی یک تشکری کوچک مثل ادمهای گیج ومنگ از اتاق ویزیت بیرون امدم وراه برگشت رادرپیش گرفتم.
توراه امدن به خانه هزارتا فکر به ذهنم رسید, نمیدونستم چکار کنم ,نمیدانستم سرنوشتم بااین کودک چه میشود
اما این راخوب میدونستم که نباید بزارم خاله ها ازاین اتفاق بویی ببرند,هیچ کدامشان نباید میفهمیدند که من باردارم, چه بسا اگر میفهمیدند دوباره خواستار برگشتنم به آن جهنم میشدند وشاید برای متقاعد کردنم ,کودکم را به گرو برمیداشتند ومن که یک ماه طعم ازادی وزندگی واقعی را چشیده بودم به هیچ وجه راضی نبودم که دوباره به روزمرگی قبل دچار شوم وزندگی ام را دوباره سرشار از ظلمت وتاریکی کنم ....
بازهم لحظه ای,سخت تصمیمی سخت تر در پیش رو داشتم وخدا را شکر که پدری داشتم دانا وفهیم وهمچنین تکیه گاهی قرص ومحکم ....
به خانه که رسیدم ,هزاران فکر در مخیله ام به جنب وجوش امد وبرای,فرار از دست افکارم خود را باشست وشو ورفت وروب سرگرم کردم,
انقدر درودیوار تمیز خانه را ساییدم که روز گذشت و سایه ی شب به خانه افتاد ویادم اورد که فکر شام پدر باشم.
شب که بابا ازکتابفروشی امد,جویای احوالم شد,نمیدانستم جه جور عنوان کنم اخه تابه حال نمونه این اتفاق برایم نیافتاده بود اما بالاخره با خجالت وهزارتا جانکندن بهش گفتم...
پدرم بدون کلامی درحالی که غرق فکربود از اتاق خارج شد
💞🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀
🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀
💞 رمان واقعی، باستانی_معاصر و عاشقانه #عشق_پایدار
🍀قسمت ۴۱ و ۴۲
بعداز روزها چشم انتظاری ویک خداحافظی جانسوز,از,خاله صغری راهی قم شدیم
اما به خاله سپردم که به خاله کبری وبچه هاش نگه که ما کجا میریم وبه خاله صغری هم قول دادم اگر شرایط بر وفق مراد بود به ادرسشان براش نامه بنویسم وخبری از خودم به او بدهم
ومن میدانستم شرایط طوریست که شاید تااخر عمرم نتوانم خبری به خاله صغری که جای مادرم را داشت بدهم واین به خاطر حفظ زندگی ام وحفظ بچه ای که در راه داشتم بود وبس
بالاخره بعداز چندین ساعت خسته کننده سفر به شهرقم رسیدیم,شهر آب و آیینه, شهر حرم وکرم,شهردین,شهر مردان راستین...
وتا چشمم به گنبد عمه جانم افتاد تمام خستگی سفر وحال بدم بر باد رفت..
رفتیم خانه ی عباس,خونه ی عباس ,خونه ای کوچک وخشتی اما خیلی باصفا ,با چهار اتاق تودرتو بود,
«زهرا» همسر برادرم زنی باایمان و بسیار مهربان سه تاپسرقدونیم قد به نامهای, محمد, علی,حسین داشت.
از بودن کنارخانواده ام لذتی غیرقابل وصف میبردم,زهرا زنی بود که درسیاست هم فعالیتهای زیادی میکرد
وکم کم باعث شد من هم پام به این عرصه بازبشه,با اینکه بارداربودم اما خودم را از تب وتا نمی انداختم ,
شبها اعلامیه هایی راکه داداش میاورد بادست مینوشتم وزهرا زحمت پخششون رامیکشید,
پدرم بعداز یک ماه پرس وجو وبا کمک عباس ودوستاش یه خونه ی جم وجور نزدیک حرم خرید وما رسما ساکن قم شدیم.
آخ چه کیفی داشت هرروز نمازت راتوحرم بی بی بخونی,هروقت دلگیرازاین دنیا میشی با دلگویه هایت درحرم ,سبک وسبک بشی....
عباس خیلی وقتا برای تبلیغ وپخش سخنان امام خمینی درسفر بود,مخفیانه میامد ومخفیانه میرفت,
به خودم میبالیدم به داشتن چنین خانواده ای وچنین پدروبرادری....
پدرم هم دست کمی از عباس نداشت از بیست وچهارساعت ,بیست وسه ساعتش را درزیرزمینی نزدیک حرم برای چاپ.وتکثیر اعلامیه بودند.
ماه اخر بارداریم بود,اوضاع کشور بهم ریخته بود هرشب حکومت نظامی بود, جوانها هرروز مثل برگ پاییزی برزمین میریختند,
دیگه روز میگذشت پدرم رانمیدیدم ,به خاطر حالم به خانه ی عباس رفتم,اوضاع انجا هم همینطور بود ,عباس,شب وروز نداشت مدام درامد ورفت.
یک شب که نه عباس,بود ونه پدر,دردی جانکاه بروجودم مستولی شد,زهرا که سه بارتجربه ی بارداری راداشت ,بچه ها راسپرد دست مادرش که خانه شان دیواربه دیوارهم بود.وباهم راهی بیمارستان شدیم....
دردی سخت وجانکاه بود اما وقتی به این فکر میکردم که قرار است موجود شیرینی را ببینم حلاوتی در جانم میافتاد
بالاخره وقت اذان صبح دخترم پا به روی این کره ی خاکی گذاشت ,موجودی زیبا وشکننده,صورتی که مثل خودم بودم وشباهت ظاهریش به مادر عیان بود.
اسمش را «معصومه» گذاشتم,چون هم پاک ومعصوم بود وهم از قدمش, مجاور حرم بی بی شده بودم.
معصومه خوش قدم بودد و روز بعدازتولد معصومه امام خمینی به وطن برگشت و دوازده روز بعد انقلاب پیروز شد.....
انگار دنیا داشت روی دیگرش را نشانم میداد واینبار بع هرطرف مینگریدم,جشن بود وشادی ...
ازخوشحالی درپوست خود نمیگنجیدیم,واقعا به معنای واقعی در زمستان ,بهار امده بود...
زندگی روی خوشش را نشانم داده بود,انچه درخواب میدیدم ,درواقعیت محقق شده بود.....
معصومه ی کوچک هرروز زیبا وزیباتر میشد ,دعا میکردم سرنوشتش هم به زیبایی صورتش باشد...
وواقعا ازبرکت وجود معصومه ی کوچکم بود که عشقهای خفته بیدار شد....
واینبار روزگار عاشقانه تر میچرخید.....
معصومه خوشحال روزنامه را به مادرنشون داد..
ماماااان ریاضی تهران قبول شدم
زینب,معصومه رادرآغوش فشرد وگفت لیاقتش راداشتی دخترم,ان شاالله تمام تلاشت رابرای خدمت به جامعه بکنی وموفق وپیروز باشی.
🍀(ازاینجای داستان ,قصه از زبان معصومه, میباشد)
تلفن زنگ زد,
💞🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀
🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀
💞 رمان واقعی، باستانی_معاصر و عاشقانه #عشق_پایدار
🍀قسمت ۴۳ و ۴۴
سال سوم دانشگاه بودم,
امروز قراربود سرکلاس یه استاد جدید بیاد,ترم بالاییهاخیلی ازسختگیریش تعریف میکردن,
ناخوداگاه ازش میترسیدم...
بعداز دقایقی انتظار کشنده بالاخره اقا تشریفشون را آوردند... خیره شدم بهش پلک نمیزدم اخه تصورات من کجا واین اقا کجا!!!!وای خدای من اینکه خیلی جوون بود ,چقدم خوشتیپ وخوش پوش..
استاد بدون توجه به دانشجوها پشت میزش جاگیر شد وبی معطلی گفت:
_«بهروز خانزاده» هستم,سرکلاس من از مزه پرونی, بی نظمی, غیبت و.... خبری نیست.حالا یکی ,یکی خودتون رامعرفی کنید..
بچه ها خودشون رامعرفی کردندتانوبت من شد, معصومه کریمی هستم.
وچون تنها چادری کلاس بودم ,سرم راکه بلند کردم با لبخندی که فک کنم به چهره ی جدیش نمیومد مواجه شدم.
همیشه گوشه ی کلاس بغل دیوار جای من بود,با دخترای کلاس خیلی نمیجوشیدم چون از پوشش وحرکات سبک سرانه خوشم نمیومد.
آهسته میومدم وآهسته میرفتم،یه جورایی همه فکر میکردند تافته جدا بافته ام واین روز اول جلسه ای که با خانزاده داشتیم شد شروع یک ماجرایی شیرین..
یک روز از خواب پاشدم,
دیدم برف همه جا راگرفته,تواین سرمای شدید,فقط اغوش گرم پتو میچسپید ,ولی امروز روز غیبت نبود چون بااستادخانزاده داشتیم ,اگه نمیرفتم تا دماراز روزگارمون نمیکشید ول کن نبود.
رفتم دانشگاه یه ده دقیقه ای رودیر رسیدم ,خدا خدا میکردم استاد سرکلاس نرفته باشه..
بدو تو راهرو میرفتم که خوردم به جلوییم اگر نگرفته بودم نقش زمین میشدم, همونطورکه سرم پایین بود(اخه همیشه زمین رامیدیدم عادت نداشتم به طرف روبه روم خصوصا اگرمرد بود نگاه کنم)
گفتم :
_ببخشید به خداعجله داشتم,تقصیر خانزاده است ,اگردیدیدش بگین خسارت راپرداخت کنن...
حرکت کردم که برم,ازپشت سرم داد زد,
_صبر کن ببینم,خسارت راازکدوم خانزاده بگیرم؟!
وای چقد صداش اشنا بود ,برگشتم نگاه کردم ,واییییی بلا به دور این که خوده استاد خانزاده بود,
یعنی بدشانسی تا این حد؟؟
ازخجالت اب شدم وخودم رابدو به کلاس, رسوندم,
اه نصف کلاس خالی بود ,مثل اینکه خیلیا رختخواب گرم رابه خانزاده ترجیح داده بودن,جای منم گرفته بودن نامردا..
اخرین ردیف خالی که کسی توردیف نبود نشستم.به به وقتی کسی نباشه چقدددد ادم راحته هاااا
استاد وارد کلاس شد,
همینطور که زیرچشمی بچه هارا نگاه میکرد وجواب سلام میداد,چشمش به من افتاد که تک وتنها وغریبانه اون عقب نشسته بودم,یه جوری گوشه ی لبش بالا پرید اما جلو خنده اش را گرفت,یه جورایی حس میکردم نقشه ای تو سرش داره....
استاد خانزاده بعداز اینکه خوب با نگاهش مرا خورد به غایبین وهمچنین حاضرین انگشت شمار رحم نکرد ودرس را شروع کرد ومن هم که اصلا حال جزوه نویسی نداشتم
و با گلی که داخل راهرو کاشته بودم ذهنم سخت مشغول بود و چون اطرافم هم خالی خالی بود وسوسه شدم تا با کشیدن طرحی از صورت استاد ذهنم را ارام کنم ووقت کلاس هم بگذرد,
پس مثل دانشجویی کوشا چنان دفتر را دست گرفتم که هرکس از روبه رو میدید فکر میکرد غرق درس وکلاسم.......
خیلی زود طرحم تمام شد وسایه هاش هم زدم کمی دورتراز خودم گرفتمش ونگاهی انداختم,عالی بود و تخته شاهکار شده بود.
آهسته سرم رابلند کردم که ببینم استادچی میگه, وای خدای من استاد نبود
همه ی دانشجو.سرشون رابرگردونده بودن ومن رانگاه میکردند,
باهمون غرور همیشگی بهشون گفتم _چیه؟؟آدم ندیدین؟؟
یک دفعه یه صدایی ازکنارم گفت :
_چرا دیدند اما دانشجو به این فعالی ندیدن, خانم کریمی جزوتون تموم شد؟
کل کلاس منفجرشد
وااای خدای من, استاد معلوم نیست ازکی روصندلی کنارمن نشسته وخبرنداشتم....
نمیدونستم چی بگم,اصلا امروز روز بدبیاری من بود,خاک توگورم کنن که هوس نقاشی نکنم
استاد برگه رااز زیر دستم کشید وگفت :
_به جبران خسارت تصادفتون این یاداداشت رابرمیدارم,درضمن ازاین به بعد کاغذ بی خط همراتون باشه که اگر خواستید اینجور دقیق یادداشت برداری کنید ,جالب تربشه.....
خدای من از خجالت اب شدم....
چه جوری دوباره سرکلاسش حاضربشم
💞ادامه دارد.....
✍ نویسنده: طاهره سادات حسینی
🍀 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍀🍀🍀💞💞🍀🍀
💞💞🍀🍀🍀💞💞🍀🍀
💞🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀
🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀
💞 رمان واقعی، باستانی_معاصر و عاشقانه #عشق_پایدار
🍀قسمت ۴۵ و ۴۶
از آنروز به بعد استاد خانزاده یه جورایی همیشه سربه سرم میذاشت,یادمه جلسه ی بعدیش,برخلاف همیشه, اخرین صندلی گوشه ی کلاس,نشستم.
استادداخل که شد بعداز سلام وعلیک, انگاری یه چیزی گم کرده بود ,توصندلیا هی چشم میانداخت ,تا اینکه نگاهش به من افتاد ,یه لبخند زد و کله اش راتکان داد همونطورکه یه برگه ی آچار دستش بود ,اشاره کرد به من وگفت :
_به به خانم کریمی ,میخواد چی ازانگشتان هنرمندت فوران کنه که گوشه ای ترین جای کلاس راانتخاب کردی؟؟راستش رابگو چی تومغزت میگذره که رفتی آخرنشستی, بیا بگیر این برگه را روی این برگه یادداشتهای جنابعالی,جالب ترمیشن....
اونایی که جلسه ی قبل حضور داشتن , ناگهان زدن زیرخنده...
پسره ی خودشیفته منو توکلاس گاو پیشونی سفید کرده بود
خلاصه باهرجان کندنی بود اون ترمم تمام شد,پشت دستم را داغ کردم که دیگه باخانزاده ,کلاس برندارم،که انگار خانزاده متوجه این نیتم شده بود و آشی برام بار گذاشته بود که یک حلب روغن روش چشمک میزد
اخه آخرین امتحانم راکه مزین به قیافه ی استادخانزاده بود دادم,بین امتحان استاد خانزاده, امدبالا سرم وگفت:
_امتحانت رادادی ,چندلحظه ازوقت گرانبهات رابه من بده ,کارواجب دارم
باتعجب نگاش کردم. یک دفعه برگشته میگه:
_چیه خوش تیپ ندیدی؟
وااااا این چرا اینجوری گفت؟مگه من باهاش شوخی دارم؟!!یعنی چکارم داره؟!شاید میخواد برا خاطر اون نقاشیه نمره ام راکم کنه؟!!! نه بابا خیلیم دلش بخواد...
یعنی چکارم داره؟ خدا ازت نگذره, خانزاده, جواب تمام سوالات ازذهنم پرید.
دانشجوها که رفتند,برگه رادادم وگفتم:_بفرمایید ,امرتون؟؟ اخه خودتون میدونید که وقتم گرانبهاست...
خیلی ساده وراحت گفت:
_ادرس خونه؟؟
من:_بله؟؟؟؟؟
استاد:_الان زوده, برای بله گفتن
من:بله؟؟؟؟
استاد:_دختر خوب,ادرس خونه تان رالطف کنید تا با خانوادم برا امر خیر مزاحم خانوادت بشم
وااای این چقددد راحته,یعنی داره خواستگاری میکنه؟ خاک توگورم کنن ,الان چی بگم؟!!
استاد:
_چی شد؟ ادرستون را یادت رفته؟؟حالا فکرات رانکن ,ادرس بده وقت برای فکر کردن, زیاده
گفتم:_ب ب ببخشید استاد من یه کم غافلگیر شدم
استاد:_میدونم... اگر مشکلی ندارید, قبلش یه کم باهم صحبت کنیم؟
گفتم:_نه,,نه,,نه...ادرس میدم.اخه درست نیست اینجوری,دوست دارم ,مادرمم باشه...
استاد:_احسنت,همین حجب وحیات تو چشم میزنه,خوشا به حالت که مادر بالا سرته.....
از حرفش یه کم دلم گرفت,طفلکی.......
ادرس خونه را دادم اما گفتم باید قبلش به مادرم بگم .قرار شد فردا زنگ بزنه و تاریخ تشریف فرماییشون رابه,قم ,اعلام کنم.
فورا خداحافظی کردم وبا دستپاچگی از کلاس زدم بیرون,اما استاد بالبخندی دخترکش ,بدرقه ام کرد
عصر آنروز رفتم ایستگاه تاکسی بین شهری و درحالیکه دلم به هول ولا بود واز هیجان مثل گنجشکی درسینه ام میتپید باسواری راهی قم شدم.
بعداز ساعتی رسیدم خونه,مامان از دیدنم تعجب کرد وگفت:
_چرا زنگ نزدی خودم بیام دنبالت؟؟امروز بیکاربودم میتونستم باماشین بیام دنبالت.
پریدم یه بوسه ازگونه های خوشگلش گرفتم وگفتم:
_قربونت بشم مامان ,راضی به زحمت نبودیم
مامان گفت:
_اگه دختر منی,میگم امروز، همچی کبکت خروس میخونه هاااا...اتفاق خاصی افتاده؟! رنگ وروی گل انداختت میگه یه خبرایی داری, یا امتحاناتت را خوب دادی ویا یه چی دیگه ,نمیدونم...
_:اتفاق خاص؟؟امتحانام تموم وشد ویه چی دیگه که خلاجتم میشه بگم.
مامان لبخند نمکینی زد وگفت:
_دیدی مامانت اشتباه نمیکنه,لباسات را درار یه چای میریزم ,بیا بشین ازاول تا اخر ماجرا راتعریف کن ببینم, چی شده دختره ی خجالتیه من....
مامانم یه جور حس ششمی دااااشت که هیچی من ازش پنهان نمیموند.
_به به چه چایی خوشرنگی مامان...ان شاالله چایی خواستگاریت رابخورم...
مامان:
_ورپریده ,نمخواد منو عروس کنی,فرافکنی نکن, موضوع رابگووووو
از سیر تاپیاز خواستگاری خانزاده راگفتم...
مامان خیلی خندید وگفت:
_عجججب،که اینطور.
گفتم :
_شما چی امر میفرمایید؟؟
مامان گفت:
💞🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀
🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀
💞 رمان واقعی، باستانی_معاصر و عاشقانه #عشق_پایدار
🍀قسمت ۴۷ و ۴۸
با صدای مامان از افکار خودم بیرون امدم,
مامان:
_معصومه جان, پس اول باید به دایی و زن دایی و..بگیم ,اول خانواده ها همدیگر راببینن بعدش اگررررر پسندیدیدم به بقیه هم میگیم, درسته قبول داری؟
فکر هوشمندانه ای بود,به مامان گفتم:_مامان فک کنم اقای خانزاده مادر نداشته باشه هااا,حالا کجایه ومامانش چی شده , الله اعلم وحتی نمدونم چندتا خواهر و برادرن...
مامانم گفت :
_اشکال نداره ,زنگ بزن برای شب جمعه قراربگذار بیایندوازشون بپرس چندنفرن که شام تدارک ببینیم.
گفتم :
_امروز زنگ نمیزنم ,یدفعه میگه دختره چقد هوله,فردا زنگ میزنم ,هنوز تا پنج شنبه دو روز مونده خوب.
فرداش تا ساعت ۱۰خواب بودم.
پاشدم آبی به سروروم زدم رفتم اشپزخانه ودیدم مامان داره نهارآماده میکنه,سلام کردم.
مامان:
_به به سلام عروس خوابالود,
خنده ای زدم وگفتم :
_حالا کو تامن عروس بشم.
مامان گفت:
_داماد عجول ,صبح زود زنگ زد وقرار مرار آشنایی راگذاشت...
با تعجب گفتم:
_ننههههه!!!!
گفت:
_اره,ترسیده از دستش بپری
وبا لحنی شیطنت امیز ادامه داد...
_داماد جونم میگفت ,خودشه وباباش , متاسفانه پدر ومادرش وقتی کوچک بوده از هم جدا میشنومادرش میره خارج از کشور والان باپدرش تنها زندگی میکنند.
درضمن منم بهش گفتم که بابات بامانیست وازش جداشدم والان اینجا تنهاییم.....
وای مامان چی میگفت؟!
اولین بار بود که رو زبان میاورد,یعنی پدر من زنده است؟
مامان:
_حالا چرا رفتی تو فکر؟صبحانه بخور باید یه خونه تکونی درست وحسابی بکنیم,اخه زشته اینجا نامرتب باشه.
ذهنم درگیر شده بود گفتم:
_ماماااان خستم....
گفت :
_باعشقی که توچشات دیدم ,خستگی معنا نداره....
با تعجب چهره ی مادرم را نگاه کردم ,باورم نمیشد مادر هم در زندگیش عشقی داشته اخر اینقدر مامان مریم تودار بود که نمیشد به عمق افکارش پی برد
اما خواه ناخواه دلم از دستش گرفته بود چرا که من میتونستم پدر بالای سرم داشته باشم اما با یتیمی بزرگ شدم واین علامت سوالی بزرگ برایم بود که چرا؟؟
شب جمعه بود ,دل تودلم نبود
مامان همه چی را آماده کرده بود,ازمیوه وشیرینی تاچای عروس پز وشام....
با دستپخت خوبش,خورش فسنجان و زرشک پلو با مرغ ومخلفات قبل ازشام و دسر سالاد و....آماده کرده بود.
خداییش مامانم همچی تمام بود فقط حیفم میاد که چرا نشد کدبانوی یک خانواده واقعی باشد وهنوز ته دلم از اعتراف ناگهانی مادر مبنی بر جدایی از پدرم,ناراحت بودم اما نتوانستم رک وراست بپرسم ,یعنی یه جورایی روم نشد ,حالا تو یه وقت بهتر میپرسم
زنگ در را زدند,چادر رنگی به سرکردم ورفتم روحیاط به استقبال,مادرم جلو در هال ایستاد. وااای چه استرسی داشتم, راهنماییشون کردم داخل,
وای خدای من ,استاد خانزاده مثل اینکه لباسش رابامن ست کرده بود ,یه کت و شلوار کرم ,شکلاتی بایه پیراهن سفید,خیلی خوشگل شده بود.
باباش هم کت وشلوارمشکی وپیرهن سفید.. بزنم به تخته جوون مونده بود. داخل هال شدند مادر سرش راگرفت بالا تا داماد وپدرش راببینه,یک دفعه سلام تو.دهنش خشک شد,
هم پدر بهروز وهم مامان من خیره به همدیگه...بهتشون زده بود
پدر بهروز:_مریم خانم...
مامان:_آقاااااا محمود...
من وبهروزم این وسط چغندر ومثل برق گرفته ها خشکمون زده بود.
سردرنمیاوردیم چی شده,بهروزم گیج ترازمن اشاره کرد :
_بریم بشینیم ,یکی از بیرون بیاد فک میکنه خواستگاری بابامه...
تمام استرسم تبدیل شد به خنده ای باصدا که باعث شد پدر داماد ومادر من از بهت بپرن ,مادرم بایک عذرخواهی به میهمانان تعارف کرد تا بشینن, سریع رفت اشپزخانه یه چایی ریخت,ویه لیوان اب سرکشید.
پشت سرش اومدم وگفتم :