eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
251 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌هامون‌نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 مظلومیت امام زمان ارواحنا فداه در بیان حضرت موسی بن جعفر علیه السلام🔰 🔹 داود بن کثیر رِقّی می گوید: از امام موسی بن جعفر (ع) درباره صاحب این امر (یعنی امام زمان علیه السلام) پرسیدم؟ 🔸 حضرت فرمودند: او رانده شده از میان مردم! بی کس! تنها! غریب! و غایب از خاندان خود! و خونخواه پدرش می باشد. 📚 کمال الدین ص ۳۶۱ ح ۴ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔸 (ع) در روایتی می‌فرمایند: أوشَک دَعوَةً وَ أسرَعُ إجابَةُ دُعاءُ المَرءِ لاِخیهِ بِظَهرِ الغَیبِ دعایی که بیشتر امید اجابت آن می‌رود و زودتر به اجابت می‌رسد، دعا برای برادر دینی است در پشت سر او. 📚 اصول كافی،ج۱ ،ص۵۲ 🔻دعا برای دیگران در سیره تمام اهل بیت(ع) دیده میشه مشهور ترینش هم روایت حضرت زهرا(س) که می فرمودند: الجار ثم الدار اول دعا برای همسایه بعدش اهل خانه.‌‌.. 📌حالا دلیل این توصیه چیه؟ خداوند به موسی فرمود: با زبانی دعا کن که با آن گناه نکرده باشی تا دعایت مستجاب شود. موسی عرض کرد چگونه؟ خداوند فرمود: به دیگران بگو برایت دعا کنند چون با زبان آنها گناه نکرده ای... ✅ فلذا فلسفه التماس دعایی که همیشه به هم میگیم از این حیث هستش میخوایم حاجات خودمون رو با زبانی که باهاش گناه نکردیم از خداوند بخوایم تا زودتر به اجابت برسه... 🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀 🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀 💞 رمان واقعی، باستانی_معاصر و عاشقانه 🍀قسمت ۵۱ و ۵۲ فردا صبح روز خواستگاری,مادرم برای اولین قطار قم_ کرمان ,بلیط تهییه کرد وقبلش هم مقداری سوهان وسوغات برای اقوام گرفت، داماد عجول وکم صبر یک ساعت هم راحتش نمیگذاشت ومدام زنگ میزد وعجله اش را ابراز میکرد اما خبر نداشت که اگر پدرم را بیابم به سدی آهنین برای رسیدن به من,برخورد خواهد کرد..... الان که تو کوپه ی چهارنفره ی قطار نشستم ودخترکی شیرین زبان روبرویم کنار مادرش نشسته,هنوز هم باور ندارم که شاید تا ساعاتی دیگر پدرم را ببینم, غرق افکارم بودم که با گرمای دست مادرم که روی دستم قرار گرفته بود به خود امدم. مادرم همانطور که جلوی مقنعه ام را صاف میکرد گفت: _معصومه جان,دخترگلم من را حلال کن,اگر تا به حال از پدرت حرفی به میان نیاوردم , فقط به خاطر صلاح خودت بود,اخه فکر میکردم شاید از دستت بدهم,حالا که تواین دنیا تنها امید زندگی ام تویی,دوست نداشتم لحظه ای ناراحتت کنم یا از تو دور باشم,اما الان وقتش است که همه چیز,را بدانی... دستای مهربان مادرم را فشردم وگفتم:_درست است که خیلی خیلی ناراحت شدم چون حقیقتی بزرگ را از من مخفی کردید اما با شناختی که از شما دارم میدانم حتما دلیلی برای این پنهان کاری وجود داشته , من سرا پا گوشم,هرچی که لازمه بدونم برام بگو... ومادر شروع کرد به گفتن قصه ی زندگی اش, اما برای شروع این قصه باید تاریخ را از کمی دورتر مرور,میکردیم , از زمان یوسف میرزا.... خیلی شوق شنیدن داشتم ,اما هرگز فکر نمیکردم که با چه داستان اعجاب انگیزی, روبه رو خواهم شد, همانطور که نمیدانستم,داستان اینده ی زندگی ام ودیدار با پدرم,شاید هیجان انگیزتر باشد... مادرم از قصه ی هنرمندی بتول وعشق یوسف میرزا ودربه دری عزیز ونوعروسش گفت وسپس از غصه های بتول ومرگ عبدالله... وبعد چشمان زیبایش که مملو از اشک شد,میشد راحت فهمید ,مادرم به جایی از قصه رسیده که شاید بارها وبارها ان را مرور کرده وصدهابار بر ان اشک ریخته, اشک من هم همراه اشک مادر,روان شد که. ... دخترک روبه رویمان خیره به چشمان اشک الود من ومادرم خود را دربغل مادرش جا میکرد,انگار اوهم از دیدن این صحنه دلخور شده بود. مادرم دوباره زبان باز کرد واینبار از تولد خودش وهمزمان مرگ بتول این مادر زیبا وجوانمرگش گفت ,دلم از اینهمه مظلومیت مادربزرگم گرفت اما وقتی,باز مادر سرقصه رفت وفهمیدم هنوز ,مادرم یک ساله نشده,دوباره مادرش, ماه بی بی را که مادربزرگی بسان مادر,بود را از دست داد بازهم بغض گلویم شکست, مادر این قسمتهای غم انگیز داستان زندگیش را تند تند گفت و رد شد تا دل دخترک دلنازکش بیش,از این نگیرد واز مامان صغری,یا همان خاله اش گفت واز مهاجرتشان,از هنرمندی اش گفت واز دوستی مستانه که حالا میدانستم مادرم بهروز همان مستانه دوست نوجوانی مادرم است. ازعشق محمود میرزا,از برملاشدن اصالت داماد فرنگ رفته گفت واز عقد ساده اش با پدرم,از پیدا کردن عزیزوعباس پدر وبرادر گمشده اش گفت واز هفت سال بچه دار نشدنش,از حرفهای عمه فاطمه وشنیده هایش راجب نامزدی پدرم گفت واز تصمیم سختی که گرفت ومجر به اجرایش شد گفت و به جدایی اش از پدر که رسید دوباره اشکش روان شد وبعد از,سالهای سال از ان موضوع اعتراف کرد که بعداز جدایی از پدرم ,متوجه ان علاقه ووابستگی اش به او شده ومتوجه شده تمام حرکات پدرم که روزگاری برایش درداور بوده همه ریشه در,عشقی داشته که جلال به مریم داشته,عشقی که به عرصه ی ظهور نرسیده, یعنی جلال زیر دست پدری تربیت یافته بود که به انها ابراز علاقه را یاد نداده بود ونوعی,خویشتن داری دروجودش بوده که این مهروعلاقه را برعکس,جلوه میداده, مادرم اعتراف کرد اگر جلال به دنبال زنی دیگر,نرفته بود ,بعد از تولد من ,حتما برمیگشت سرخانه وزندگی اش ومن در دل به ساده اندیشی مادرم فکر میکردم , چرا که اگر عشق پدرم,جلال به مادرم, مریم, انچنان بود که مادرم میگفت ,پس پدر نباید دنبال عروسی نو برای,خانه اش میگشت, بلکه به خاطر همان عشقش باید پاسوز مادرم میشد,اصلا گفته های مادرم برایم قابل پذیرش,نبود... اگر پدرم به مادر مهری داشت,چرا دنبال زنی دیگر رفت؟؟ومن نمیدانستم که جواب,این سوال ,خیلی ساده است وشاید سوالش, از,بیخ غلط است ومن وما خبر نداریم... 💞ادامه دارد..... ✍ نویسنده: طاهره سادات حسینی 🍀 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍀🍀🍀💞💞🍀🍀 💞💞🍀🍀🍀💞💞🍀🍀
💞🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀 🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀 💞 رمان واقعی، باستانی_معاصر و عاشقانه 🍀قسمت ۵۳ و ۵۴ ساعت نزدیک هشت صبح بود که به کرمان رسیدیم,از قطار پیاده شدیم وبه محض اینکه پایمان را از ایستگاه قطار بیرون گذاشتیم, هوای لطیف صبح به صورتم خورد وحسی ناشناخته اما خوب به سراغم امد, اری برای اولین بار بود که پا به سرزمین آبا واجدادی ام میگذاردم, من که هیچ از این مکان وشهر نمیدانستم اما مادرم چنان با دیده ی تعجب نگاه میکرد که من هم محو او شده بودم, همانطور که منتظر,تاکسی بودیم مادر گفت: _معصومه جان,به نظر من بهترین کار این است از خانه ی قدیمی ما جستجو را شروع کنیم,درست است این جاها تغییرات زیادی کرده,اما محله ی ما,جز قدیمی ترین محله های کرمان هست,امیدوارم تغییر زیادی نکرده باشد. همراه با مادر,به دلیل تغییر اسامی خیابان ها,پرسان پرسان خود را به محله ی زندگی مادر رساندیم,ابتدای کوچه که رسیدیم, مادرم اهی کشید وگفت: _درست,است که تغییر زیادی کرده ,اما محال است کوچه وخانه ای را که در ان قد کشیدم وبارها وبارها از انها گذشتم را اشتباه بگیرم, دست مرا در دست گرفت وبه انتهای کوچه روان شد,جلوی در خانه ای چند طبقه ,که مشخص بود خیلی از,ساخت ان نمیگذرد ایستاد وگفت: _درست است,دقیقا این جا خانه ی ما بود , اما این ساختمان انگار تخریب شده و‌ ساختمانی جدید روی ان ساخته شده وحتما ساکنانش هم مثل خودش,نا اشنا هستند وناامیدانه راه برگشت را در پیش گرفت , همانطور که بیصدا حرکت میکردیم,یکباره انگار چیزی در ذهنش جرقه زده باشد گفت: _آهان,فهمیدم کجا برویم,باید از,اول هم همانجا میرفتیم. با تعجب پرسیدم : _کجا؟؟وقتی خانه تان ان خانه نیست,کجا میتوانی سرنخی دیگر پیدا کنید؟؟ با لبخند سرش را تکان دادوگفت: _آن موقع ها همین نزدیکیها پدرخوانده ام غلامحسین,یک بقالی داشت وکاسبان محل وقدیمیها حتما اورا میشناسند ویا لااقل از او خبر دارند... با دلی امید وار دوباره راهی جستجویی دیگر شدیم. بعداز کمی پیاده روی ,انگار به محل مورد نظر رسیده بودیم ,مادرم به سمت سوپر مارکتی اشاره کرد وگفت: _درسته ظاهرش تغییر کرده اما این همان بقالی پدرخوانده ام هست,ظاهرا بازسازی شده ونو ونوار شده, مادر با لرزشی در صداش دوباره دست مرا چسپید,انگار بااین حرکت کمی ارام میشد وگفت: _بیا باهم بریم ان شاالله یه ردی از گمشده مان پیدا میکنیم وزیر,لب بسم الله گفت وبه ان طرف خیابان رفتیم.جلوی در سوپری پسر بچه ای مشغول جارو کردن پیاده رو بود به طرفش رفتیم, مامان روبه پسرک گفت: _پسرخوب این سوپر مال کیست؟صاحبش کی هست؟ پسرک که الان با تعجب مارا برانداز میکرد اشاره به داخل مغازه کرد گفت: _اقا غلامرضا صابکار من هستند یعنی صاحب این مغازه اند... به طرف مردی رفتیم که پسر گفته بود,مرد جوانی بود که به نظر میرسید یک سالی از من بزرگتر باشه مامان رو به مرد: _سلام اقا,ببخشید من از ساکنان قدیمی اینجا هستم که سالها پیش مهاجرت کردم وبعداز,سالها الان امدم دنبال گمشده ای, میخواستم ببینم این سوپر را شما از کی خریدید,یعنی ازصاحب قبل این سوپری خبری ندارین؟ اون مرد با تعجب برگشت طرف مادرم وانگار رد چهره ای آشنا را درصورت مامان میدید, گفت: _شما کی هستید؟تا جایی که میدونم این سوپری مال پدرم بوده که ایشون از یکی از اقوامشون خریدن... به عینه لرزش صدای مادرم را میشنیدم که گفت: _پدرتون؟؟اقوامشون خریدن؟؟مگه اسم پدرتون کیه؟ مرد جوان یا همون غلامرضا گفت:_پدرم,اسمش جلال هست شما نگفتین کی هستین؟ مادر با لکنت گفت: _ج ج جلال کریمی؟ غلامرضا با لبخند گفت: _اره ,شما کی هستید که ما را میشناسید؟برا منم خیلی اشنا هستید هااا باورم نمیشدیعنی این مرد جوان برادر من هست؟؟یعنی پدر من آنچنان که مادرم میگفت وتعریف میکرد نبوده ومادرم را دوستش نداشته ورفته زن گرفته؟؟ اینجوری که معلومه مادرم حق داشته جدا بشه,اخه این اقایی که روبه روی من هست, سنش گواهی میده که هنوز مادر من در عقد بابام بوده که زن دیگر بابا هم گل پسری بارداربوده... اما گذشت زمان به من یاد داد تا زود قضاوت نکنم واز روی ظواهر همه چی را حدس نزنم... 💞ادامه دارد..... ✍ نویسنده: طاهره سادات حسینی 🍀 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍀🍀🍀💞💞🍀🍀 💞💞🍀🍀🍀💞💞🍀🍀
💞🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀 🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀 💞 رمان واقعی، باستانی_معاصر و عاشقانه 🍀قسمت ۵۵ و ۵۶ مادرم با هول وولا گفت: _ببخشید جوان ,آدرس,آدرس خونه ی پدرتون کجاست؟ غلامرضا که هنوز خیره به صورت مادر بود گفت: _نگفتین کی هستین که اینقدر چهره تان برای من اشناست ...بعدش اگر از اشناهای بابا باشید,باید بگم خونه ما ومحل زندگی بابا همون خونه قبلی هست فقط تخریب شده وجاش یک ساختمان چند طبقه ساختیم که طبقه ی اول مال بابا جلال ویه واحد هم مال خاله صغری است... با گفتن این حرف,مامان اشک از چهار گوشه ی چشماش روان شد وبدون حرف وحتی تشکری کوتاه به سمت همون کوچه ی قبلی برگشتیم, انگار توحال خودش نبود و اینبار با سرعت ونیرویی مضاعف به سمت ,خانه ی بابام حرکت کردیم , با خودم فکر میکردم,یعنی زن بابام کیه؟؟چند تا خواهر برادر,دارم؟ یعنی الان بابا جلال چه برخوردی با مامان میکنه,؟ اصلا برخوردش با من چیه؟؟ اما از چهره ی مصمم مادر ,مثل همیشه ,من نمیدونستم که چه چیزی تو ذهنش میگذره... جلوی در رسیدیم وزنگ یکی از واحدهای پایین را زدیم ,اما کسی جواب نداد,من بدون کلام زنگ واحد دیگه را زدم... برای دومین بار که میخواستم زنگ بزنم , صدای پیرزنی از پشت اف اف بلند شد: _کیه؟؟ مامان با دستپاچگی گفت: _ب ب باز کنید اشناست.. صدای تلق در نشان میداد که احتمالا خاله صغری منتظر ورود ماست... همانطور که پشت سر مادرم که با پاهای لرزان قدم برمیداشت میرفتم,در واحدی را دیدیدم که باز بود وپیرزنی جلوش ایستاده بود, انگار مدت زمان زیادی بود که میهمان نداشته, که اینچنین منتظر ورود میهمان ناخوانده است... مادرم قدمهاش را بلندتر برداشت وهمانطور که گریه میکرد محکم خاله صغری را بغلش گرفت وزار زد... خاله صغری که انگار از برخورد این غریبه متعجب شده بود,عینک ته استکانی اش را به چشماش نزدیک تر کرد وبا دستاش مادرم را کمی عقب زد وگفت: _صبر کن ببینم کی هستی که من را اینجور غافلگیر کردی...فک کنم شما من را با کسی دیگه اشتبااااه... هنوز حرفش تمام نشده بود که خیره به مادر,سرش را جلوتر اورد وگفت:... خاله صغری با لحنی ناباورانه گفت: _مریم, عزیزدلم خودتی؟ و با دستش صورت مادرم را قاب کرد وهمانطور که بوسه ها از گونه ی مامان برمیچید ادامه داد: _هااا به خدا خودتی,دختر عزیز دردانه ی منی,چراغ خانه ی منی....کجا بودی دخترم؟؟ نگفتی رفتی وباخودت روشنایی خانه ام را بردی؟نگفتی که پدرخوانده ات غلامحسین که نفسش,به نفست بند بود , دلتنگت میشه...قرار بود یه خبری از خودت به من بدی که ندادی به خدا بعداز گم وگور شدنت غلامحسین دق کرد,به سال نکشید که به رحمت خدا رفت... مادرم که از دیدن خاله صغری یا همان مادرخوانده اش اشک شوق میریخت ,حال با شنیدن قصه ی مرگ پدر خوانده اش اشکش بیشتر میبارید, هیچ کدامشان به من توجهی نداشتند و در عالم وصال خود غرق بودند ,انهم جلوی در خانه... سینه ای صاف کردم وبرای اینکه خاله را متوجه خودم کنم گفتم: _سلام ..... خاله صغری که با بلند شدن صدای من , انگار متوجه همراهی من با مادرم شده بود, مادر را به داخل خانه کشیدروبه من گفت:_سلام عزیزم....تو دختر مریم منی؟؟چقدر شبیهه مادر بزرگت بتول هستی....چه شباهت زیادی به مادرت داری... با خجالت سرم را انداختم پایین وگفتم:_اره ,دختر مریم هستم... خاله صغری من هم کشید تنگ اغوشش وگفت: _خوش امدی به خونه خودت,دختر عزیزم..... وپشت سر من را نگاه کرد,انگار منتظر بود نفر سومی هم سرک بکشه وسلام کند. درحالیکه وارد خانه میشدم گفتم: _ما تنهاییم خاله,من ومامانم.... خاله صغری در رابست وهمانطور که لبخند میزد رو به مامان کرد وگفت: _پس بگو....توهم ازدواج کردی وسرگرم زندگی وشوهر وبچه بودی که یادی از مادر پیرت نکردی... همانطور که به حرفهای خاله صغری گوش میکردم,واحدش هم با چشمام زیرورو کردم, خونه نقلی وجم وجوری بود,یه هال ,یه اشپزخانه ویه اتاق خواب.... درسته نقشه ی خانه جدید بود اما وسایلی که داخل خونه بود نشان از,قدمت صاحبش داشت,هال باگلیم فرشهایی که مشخص بود دست باف هست ومطمینا دست باف خاله صغری وشاید خود مادرم بود,فرش شده بود وجای جای خونه,پرده هایی قدیمی وگلدوزی,شده اویزان بود که مطمئنا دست کار مادرم بود. مادرم همانطور که خونه را از نظر میگذراند وانگار هوای کودکیهایش را با دم وبازدمش به درون ریه هایش میکشید به سمت طاقچه ای که برخلاف ظاهر امروزی ساختمان,به سبک قدیم داخل دیوار دراورده بودند, رفت ,دفترچه ای با جلدچرم قهوه ای را که مرتب روی طاقچه به همراه چند تا کتاب دیگه چیده شده بود برداشت و با تعجب گفت: _خاله....این اینجا چکار,میکنه؟؟؟ 💞ادامه دارد..... ✍ نویسنده: طاهره سادات حسینی 🍀 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍀🍀🍀💞💞🍀🍀 💞💞🍀🍀🍀💞💞🍀🍀
💞🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀 🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀 💞 رمان واقعی، باستانی_معاصر و عاشقانه 🍀قسمت ۵۷ و ۵۸ مادرم دفترچه را برداشت وبا دست جوری نوازشش میکرد که انگار عزیزیست که سالها از او دور بوده.... دلم میخواست دفتره را بگیرم وببینم چی چی توش هست که اینقدر برا مامانم مهم بوده.. همانطور که به طرف مادرم میرفتم به حرفهای خاله صغری,هم گوش میکردم: _نمیدونم چی هستند ...من که سواد خوندن ونوشتن ندارم,اینا را جلال اورده گذاشته اینجا,شبها که میاد پیش من ,خیلی وقتها خودش را با همین دفترو کتاب دعا سرگرم میکنه. مادرم با تعجب برگشت وگفت: _جلال؟!!جلال که سواد نداشت... ذهنم درگیر سوالهای ریزودرشت شده بود, این دفتره چیه که,اینقد برا مامان مهمه, بعدش بابا جلال چرا شبا میاد اینجا مگه خودش خونه وزندگی وزن وبچه نداره ؟؟ که دوباره خاله صغری به حرف امد: _راستش توکه رفتی ,جلال بی قرار بی قرار شد,انگار انتظار داشت تو دوباره برگردی, بعداز رفتنت خیلی این درواون در زد پیدات کنه ,حتی تا ابادی ابا واجدادیمون هم رفت اما,هرچی بیشتر میگشت,کمتر خبری ازت پیدا میکرد,چندسال هم هست رفته نهضت سواداموزی,اندازه ای که بتونه بخونه و حساب کتاب کنه,یاد گرفته...حالا این کتاب دستت چیه که هم برا جلال مهمه وهم برا تو؟ مامان دفتر را چسپوند به اغوشش وگفت: _این دفترچه,یه زمانی مونس من بود,تمام خاطراتم را داخلش مینوشتم ,از اونطرف دفتر هم گهگاهی شعری به ذهنم میامد مینوشتم ودوباره رفت طرف طاقچه وکتاب را برداشت وادامه داد: _اینم کتاب مفتایحم بود همیشه از,روش دعا میخوندم اما بعداز جدایی از,جلال یک هو هر دوشون را گم کردم....حالا میفهمم که چرا گم شدن...پس جلال برداشته بودشان.... خاله صغری اهی کشید وگفت: _بشین دختر,بشین یه چی بیارم گلوت را تازه کنی,من که گفتم جلال بعد رفتنت یه ادم دیگه شد,انگار دیونه شد دیونه....این دفتر وکتاب,هم که دزدکی برداشته نشانه ی همون مهرش هست به تو... دیگه طاقت نیاوردم وگفتم: _ببخشید خاله صغری,اگه واقعا اقا جلال , خانومشان را اینقدر که شما میگید دوست داشتند چرا ازدواج کردند هااا؟؟؟ خاله صغری انگار برق گرفته باشدش گفت: _ازدواج؟؟؟؟!! با لحنی حاکی از گلایه گفتم: _اره خاله خانم ازدواج...باید به عرضتون برسانم که پسر اقا جلال ادرس محل زندگی شما را به ما داد... خاله صغری در حالیکه با آخ وتیف به سمت اشپزخانه میرفت گفت: _آهان از سوپر سر محله...اقا غلامرضا ، ادرس گرفتید ودرحالیکه به سمت مادرم لبخندی میزد گفت: _مریم جان دخترت درسته شکل ظاهریش مثل خودته اما مثل شما صبور نیست و حرفش, را زود میزنه,انگار به باباش رفته...جلال که ازدواج نکرد.بعداز رفتن تو انگار این زندگی هم باید میپاشید اول غلامحسین وبعدش احمد اقا وبه فاصله ی دوسال بعدش هم کبری له رحمت خدا رفتند. غلامرضا پسرخوانده ,جلال هست یعنی تو که رفتی,گم وگور شدی,جلال به خیال اینکه شاید ردی ازت بگیره رفت ابادی خودمون , اونجا غلامرضا را که بچه ای تک وتنها بوده و خانواده اش همه درسیل از دست رفته بودند واز عموزاده های جلال هم هست, باخودش میاره,الانم به اسم خودش براش شناسنامه گرفته,این را گفتم که بدونی جلال ازدواج نکرده,حالا توبگو این مرد خوشبخت کی هست که باهاش ازدواج کردی؟همین یه بچه را داری؟ و... مادرم پشت سر خاله صغری رفت اشپزخونه ودیگه صداشون برام مفهوم نبود,اما ذهنم درگیر درگیر بود , یعنی بابا جلال واقعا عاشق مادرم بوده, اینهمه مدت یه مرد تنها,فقط بایه دفتر خاطرات واتفاقات گذشته روزش را شب کنه... این هیچ معنی نداره جز عشق وبرای مادرم هم همینطور,با کلی خواستگار کوتاه وبلند, بازم هیچ کس را لایق همسری خودش ندونست, حتی به خواستگاری دوباره ی میرزا محمود , خواستگار ایام جوانیش هم پشت پا زد.... دلم یه جوری بود.... فکر میکردم اتفاقاتی در راهه....وشاید این اتفاقات میمون ومبارک باشه.... یه لحظه چهره ی بهروز اومد مد نظرم.... میدانستم اگر شماره ای,از من داشت الان گوشی تلفن را سوخته بود, از این فکر لبخندی روی لبم اومد که ناگاه با صدای چرخیدن کلید ,من متوجه در ورودی اپارتمان شدم... یعنی کی میتونه باشه؟ تا جایی که میدونم فی الحال خاله صغری تنهاست که.... 💞ادامه دارد..... ✍ نویسنده: طاهره سادات حسینی 🍀 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍀🍀🍀💞💞🍀🍀 💞💞🍀🍀🍀💞💞🍀🍀
💞🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀 🍀🍀💞🍀🍀💞🍀🍀 💞 رمان واقعی، باستانی_معاصر و عاشقانه 🍀قسمت ۵۹ و ۶۰ در با صدای تیزی باز شد مردی که چهره اش برایم غریبه بود اما نگاهش گرمی خاصی داشت وارد شد.... انگار که خانه خودش بود نه یاالله ای گفت ونه حرفی اما همینکه در را بست و سرش را بالا گرفت نگاهش به من افتاد سریع سرش را پایین انداخت انگار که خجالت کشید ، منم که هول شده بودم از جا بلند شدم وبا لکنت گفتم: _س سلام .... سرش پایین بود خیلی آرام جواب سلامم را داد و بلندتر گفت: _یا الله...صاحبخونه...مهمون دارین؟ خاله وما در بااین صدا متوجه هال شدند مامانم درحالیکه سینی چای دستش بود زودتر آمد بیرون تا چشمش به تازه وارد افتاد انگار بهتش زد زیر لب زمزمه کرد _جلال!! و سریع سرش را پایین انداخت و لرزش دست اش کاملا مشهود بود حالا میفهمیدم این مرد روبروم پدرم جلال هست ، حال خودم دگرگون بود اما حال مادرم از من بدتر بود ، به طرفش رفتم سینی چای را از دستش گرفتم وگفتم: _بشین مامان راحت تری... مامان همانطور که سرش را تکان میداد بی اراده همونجا که ایستاده بود روی پتوی کناره ای بغل دیوار نشست. تازه متوجه حال غریب بابا شدم،بابام انگار خیلی دلش نازک بود بیشتر از ما محو مادر مبهوت میهمانان نورسیده شده بود ،اون هم آرام آرام روبروی مادرم روی زمین نشست وگفت: _مریم......تو.....کجا بودی؟دنیا را دنبالت زیرورو کردم وناگاه انگار تازه متوجه من وشباهتم به مادر شده بود گفت: _این...این دختر خانم،دخترته؟ وخودش را جم کرد وادامه داد: _یعنی شما ازدواج کردین؟... محو حرکاتشان بودم و منتظر جواب مادرم که خاله صغری همونطور که دست به کمر وارد هال میشد گفت: _خدا را شکر گمگشته مان بعداز سالها پیدا شد,جلال ببین دختر مریم عین خودشه... بابا با تحکمی درصداش وبدون اینکه نگاهی به من یا مادرم کنه گفت: _با کی ازدواج کردی؟چی شد که یاد ما افتادی؟ مگه من چه بدی در حقت کرده بودم که یکهو بدون اینکه خبری بدی غیبت زد؟؟؟ وارام تر ادامه داد, _حالا هم دخترت را برداشتی اومدی به رخم بکشی... مادرم همانطور که سرش پایین بود با صدایی لرزان گفت: _ش ش شما اشتباه میکنید من بعداز جدایی با کسی ازدواج نکردم,این معصومه دخترم....دختر خودته.... وبااین حرف انگار تمام انرژیش خالی شده باشه هوفی کرد وسردرگریبان برد... پدرم ناباورانه نگاهم میکرد, خاله صغری برخلاف سنش وآخ وتیفهای, قبلش مثل قرقی خودش را به من رساند و دوباره سرورویم را غرق بوسه کرد واینبار بوسه هاش ابدارتر ومحکم تر وبا محبت تر بودند... بابا پلک نمیزد,یه نگاه به من یه نگاه به مادرم وگفت: _امکان نداره...اخه تو که.... مادرم که انگار بعد از سالها عقده ی دلش وا شده بود شروع به گلایه کرد: _من که چی؟؟من که عقیم بودم اره؟؟؟همون موقع که,شما خونه جدا خریده بودید و در تدارک عروسیتان بودید وبراتون مورد برای ازدواج زیر سر میکردند....همون موقع که نامزدی شدید....همانموقع که مثل اب خوردن از من جدا شدید....من باردار بودم ونمیدونستم ... واشاره کرد به من وگفت: _اینم دخترت ,سرومرووگنده,سالم و سلامت, مثل چشمام ازش محافظت کردم و اگرم دیدی یکدفعه غیب شدم وخبری,از خودم بهت ندادم ,فقط وفقط برای این بود که آرامش زندگیت بهم نخوره,اخه خواهرت فاطمه میگفت نامزدی شدی,میگفت میخوای, عروسی بگیری,میگفت خونه جدا خریدی....و بداخلاقیهای روزهای اخر زندگی باشما هم ,همش نشانه ای برای,صحت گفته های خواهرت بود.... پدرم که با هر حرف مادر متعجب تر و برافروخته تر میشد به اینجای,حرف مادرم که رسید طاقت از کف داد وبا صدای بلند گفت:……… 💞ادامه دارد..... ✍ نویسنده: طاهره سادات حسینی 🍀 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🍀🍀🍀💞💞🍀🍀 💞💞🍀🍀🍀💞💞🍀🍀