💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۱۴۵ و ۱۴۶
زهرا در اتاق را بست.
خودش را به سید که پشت میز، رو به قبله نشسته بود رساند.
سید گفت:
_خیلی خوش سلیقهای زهرا جانم. اینجا بهترین مکان برای میز بود. فدای این سلیقه عالیات
و بوسهای بر دست زهرا زد.
زهرا سر خم شده سید را بوسید و گفت:
_همه رنجهای دنیا با این #خوش_اخلاقی شما برایم آسان میشود.
سید گفت:
_من ختم استغفار برداشتهام. خدا وسعت خواهد داد. نشانهاش را هم در این چند روز دیدی. شما هم اگر دوست داشتی برای فرج مولایمان ختم را بردار
زهرا پرسید:
_همان استغفار خودمان؟
سید گفت:
_سی هزار بار، ذکر استغفرالله و اتوب الیه
زهرا گفت:
_سی هزار بار را از کجا آوردی جواد؟ عدد زیادی است
سید از زهرا اجازه گرفت.
گوشیاش را برداشت. کتاب مستدرک الوسایل را از کتابخانه آورد. جلد دوازده را باز کرد و صفحات را تند تند ورق زد. تا رسید به حدود یک صد و چهارده.
گوشی را روبروی زهرا گرفت و گفت:
_وقتی عالِمه در خانه داشته باشی چقدر کار راحت است. خدمت شما عالمهی عزیزم.
زهرا روایت را خواند. از برق چشمانش معلوم بود از متن روایت حسابی کیف کرده است. رو به سید گفت:
_چقدر هم مجرب است. راوی این نکته را هم نوشته
سید تبسمی کرد و گفت:
_بله. ذکر عجیب و جالبی است.
از روی صندلی برخاست. سر زهرا را بوسید و گفت:
_من دیگر باید بروم سر پُست. تا افطار برمیگردم ان شاالله.
.
.
چنگیز روی لبه فرش تا شدهی نزدیک شکاف دیوار مسجد دراز کشیده بود و از شکاف، ابرها را میپایید.
به چه فکر میکرد خدا میداند ،
اما هر چه بود، چهرهاش را گرفته و غمگین کرده بود.
سید در زد. چنگیز در را باز کرد و گفت:
_بیشتر میماندید. من که کاری ندارم، بودم دیگه
سید گفت:
_سلام آقاچنگیز گل، بنده خوب خدا. چه خبرا؟ خوب با خدا خلوت کردهایها. ممنونم از لطفت. بچهها بیرون فوتبال بازی میکنند. میآیی برویم بازی؟
چنگیز با تعجب از حرف سید گفت:
_نمیدانم. فوتبال؟
سید گفت:
_بله دیگه. من که رفتم.
چنگیز خسته و تشنه بود.
از صبح پیاده این طرف و آن طرف رفته بود و فقط دلش میخواست زیر باد کولر دراز بکشد. کولر مسجد هم که خاموش بود و جرأت نکرد روشنش کند.
از همان شکاف دیوار سید را دید ،
که عبایش را در آورد و روی شاخه درخت خشکیدهای آویزان کرد.
نزدیک بچهها شد.
بچهها دست از بازی کشیدند. دور سید جمع شدند و بعد از چند ثانیه همه با هم فریاد کشیدند و اطراف زمین پخش شدند. زمینی که قرار بود روزی پارک بشود و همان طور خاکی، مانده بود و بچهها، خلوتش کرده بودند تا بتوانند فوتبال، بازی کنند.
توپ را به سید دادند.
سید پایین قبا را با یک دست بالا گرفت و توپ را کمی غلتاند. یکی دو قدم جلو رفت. هیچکدام از بچهها برای گرفتن توپ نیامدند.
هر کس هر جا بود ایستاده بود ،
و روحانی مسجد را که با عمامه مشغول فوتبال بازی کردن با آنها بود نگاه میکرد.
سید دید همه ماتشان برده. توپ را پاس داد و گفت:
_پاس دادم برو گل بزن پسر خوب
مجدد همه به جنب و جوش افتادند.
چنگیز از خندههای شاد بچهها به خنده افتاده بود. حواسش نبود نیم ساعتی است در حال تماشای بازی بچهها با سید است. سید یک نیمه در یک تیم و نیمه دیگر، در تیم دیگر بازی کرد.
بازی مساوی بود.
توپ که زیر پای سید میافتد دریبل میزد. دور خودش چرخی میزد که از دست بچهها فرار کند و سریع پاس میداد و کمی همین طور می دوید و برمیگشت سرجای قبلی. صورت بچهها قرمز شده بود.
سید آنها را جمع کرد و چیزی گفت.
همه به سمت مسجد دویدند. چنگیز در را باز کرد اما کسی داخل مسجد نشد. درعوض، همه به سمت وضوخانه رفتند و سر و صورتشان را شستند. بعد از چند دقیقه مجدد بچه ها مشغول بازی شدند و سید که وضو تازه کرده بود، عبایش را از شاخه درخت برداشت و داخل شد:
_نیامدی آقا چنگیز. جایت خالی بود.
چنگیز گفت:
_خیلی حال نداشتم. شما چه جونی دارید در این گرما با زبان روزه
سید گفت:
_به این چیزهایش که فکر نمیکنم. بخواهم فکر کنم منم بدم نمیآید این چند ساعت مانده به افطار را لم بدهم و بخوابم. بهش فکر نکن. خیلی مهم نیستند تشنگی و گرما
چنگیز متعجب تر از قبل، سید را نگاه کرد.
سید کنار چنگیز نشست. قبا را در آورد. نیم تایی زد و کنارش روی زمین گذاشت.
عبا و بعد هم عمامه را روی آن گذاشت. چنگیز نشسته بود و سید را نگاه میکرد. تسبیح تربت را از جیب پیراهن در آورد و تعارف چنگیز کرد:
_بسم الله
چنگیز گفت:
_ممنونم. شما بفرمایید.
سید تبسمی کرد. زیر لب چیزی گفت....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۱۴۷ و ۱۴۸
سید تبسمی کرد. زیر لب چیزی گفت و به آرامی تسبیح را در دستش چرخاند:
_خب آقا چنگیز، خیلی سرحال نیستی. به خاطر روزه است یا چیز دیگر؟
چنگیز که فکر کرد سید میخواهد ذکر بگوید از سوال سید جا خورد. پاهایش را جمعتر کرد و چهارزانو نشست:
_نمیدانم. شاید برای همان روزه باشد
و نگاهش را از سید گرفت. سید گفت:
_نگران خانه نباش. ان شاالله درست میشود. با آقای مرتضوی صحبتهایی داشتیم.
چنگیز گفت:
_نه نگران خانه نیستم. من عادت به خانه به دوشی دارم. مادربزرگ را هم تا چند روز دیگر میبرم منزل خواهرم
سید گفت:
_به به. به سلامتی پس تنها نیستی. مادربزرگ روی سر ما جای دارند. نکند احساس سختی از این بابت بکنی.
چنگیز گفت:
_نه. شما و خانوادهتان خیلی خوب برخورد میکنید. من و عزیز احساس راحتی و آرامش داریم. تشکر
سید همان طور که به نرمی، تسبیح را بین انگشتانش میچرخاند پرسید:
_خب پس مشکل چیست که این قدر دمغ هستی؟
چنگیز گفت:
_نگران شما هستم
عضلات پیشانی سید به بالا کشیده شد و پرسید:
_من؟
چنگیز سرش را به علامت تایید پایین آورد. تبسم سید تبدیل به خنده شد و گفت:
_نگران من نباش. بادمجان بم آفت ندارد. از این افت و خیزها در دنیا زیاد است. ما #خدا داریم ها #صاحب داریم ها. بی صاحب که نیستیم. غصه هیچ چیز را نخور. ارزش درگیر شدن فکری هم ندارد چه برسد به غصه. ان الله یدافع عن الذین آمنوا. این آیه را حتما خواندهای. وظیفه ما فقط آن آمنوا است. سعیمان را بکنیم که مومن واقعی باشیم تا مشمول این آیه قرار بگیریم. بقیه چیزها با خداست.
دست روی شانه چنگیز زد و گفت:
_حالا چرا نشستهای، دراز بکش باصفا. هنوز دوساعتی تا افطار مانده..
سید با چند جا تماس گرفت.
برای اینکه چنگیز بتواند استراحت کند به انتهای مسجد رفته بود و آرام صحبت میکرد. دنبال کاری برای چنگیز بود.
وسط تلفن زدنهایش، گوشی زنگ خورد. آقای مرتضوی بود:
_سلام علیکم حاج آقا. چقدر اشغال هستی
سید عذرخواهی کرد و گفت:
_با چند جا تماس گرفتم برای آقاچنگیز. شما توانستید کاری کنید؟
آقای مرتضوی گفت:
_یک کار هست برای زندانیان. یک مورد هم نگهبانی از یک مجتمع است که گفتند باید با او مصاحبه کنند.
سید گفت:
_خیلی خوب است. کار زندان چیست؟
آقای مرتضوی گفت:
_من به زندان رفت و آمد دارم و گاهی برای کمک به زندانیان، با رئیس زندان جلسه دارم. چند روز پیش هم آنجا بودم. کار نگهبانی را نمی دانم به او بدهند یا نه ولی در تاسیسات نیاز به نیرو دارند که فکر کنم چنگیز از عهدهاش بربیاید.
سید گفت:
_خیلی عالی. خدا خیرتان بدهد.
آقای مرتضوی گفت:
_الان چنگیز کجاست؟ فرصت دارد با هم برویم این دو کار را ببیند؟
سید گفت:
_همین جا هستند. اجازه بدهید بپرسم
و به سمت چنگیز رفت. با صدایی آرام گفت:
_آقا چنگیز بیداری؟ آقای مرتضوی هستند مثل اینکه به کمک شما نیاز دارند. چه بگویم؟
چنگیز نشست. چشمانش را مالید و گفت:
_باشه
سید به آقای مرتضوی گفت:
_بله ایشان میتوانند.. بله.... خدمتشان میگویم. یاعلی. خدانگهدار
چنگیز تکیهاش را روی دستش داد. حال نشستن نداشت. سید پشت چنگیز نشست. او را محکم گرفت که از جا تکان نخورد.
همان طور که کتف و سرشانه و پشتش را ماساژ میداد گفت:
_درخواست نیرو از آقای مرتضوی داشتهاند. یکی نگهبانی مجمتع است و یکی هم کار در قسمت تاسیسات زندان. آقای مرتضوی میخواستند اگر فرصت داری با ایشان بروی و ببینی کدام یک را دوست داری و میپسندی یا نه. نظرت چیست؟
چنگیز که چشمانش کمی بازتر شده بود و از ماساژ سید خجالت میکشید گفت:
_خوب است. هر دو کار خوب است. من که خودم نتوانستم کاری پیدا کنم. دست شما درد نکند حاج آقا. اینطور که من خیلی خجالت میکشم
سید خندید و گفت:
_خب نکِش. پاره میشودها
چنگیز از مزاح سید خندهاش گرفت و گفت:
_یک ماساژ طلبتان. این طوری کمتر وجدان درد خواهم داشت
سید گفت:
_باشد. یک بار هم ما خودمان را به دستان خواهیم سپرد. فعلا که شما زیر دستان ما هستی.
و چنگیز را که دوزانو نشسته بود آرام به جلو هل داد و دستانش را از جلو کشیده کرد و پشتش را به سمت نوک دستانش ماساژ داد. چنگیز کشش خوبی در پشت و کمرش احساس کرد و خستگی پیاده رویهای چند ساعته، از تنش بیرون رفت. سرحال نشست و گفت:
_چقدر خوب بود. متشکرم
سید خندید و گفت:
_هر وقت دلت خواست، درخدمتم.
صدای تک بوقهایی، سید را از جا بلند کرد. گوشی سید زنگ خورد. سید رو به چنگیز گفت:
_آقای مرتضوی هستند. رسیدهاند. برو به سلامت
و گوشی را جواب داد.
آقای مرتضوی، خاک و فرغون داخل حیاط را که دید....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۱۴۹ و ۱۵۰
آقای مرتضوی، خاک و فرغون داخل حیاط را که دید از ماشین پیاده شد. از سید پرسید جریان چیست.
سید اشارهای به دیوار کناری مسجد انداخت و گفت:
_گویا قرار است پنجره ای در آن سوی دیوار زده شود
آقای مرتضوی به زاویه دیگر مسجد رفت. شکاف دیوار و پلاستیک زده شده روی آن را دید و گفت:
_این که امنیت ندارد. چه کسی ...
و بعد انگار که چیزی یادش افتاده باشد گفت:
_پس شما برای همین مسجد هستید؟
سید گفت:
_بله. مشکلی نیست. شما بروید من اینجا هستم.
آقای مرتضوی به چنگیز اشاره کرد که سوار ماشین شود. رو به سید گفت:
_خدا خیرت بدهد. برای شب یک نگهبان میگذارم
و رفت.
سید از شلنگ گوشه حیاط، وضو گرفت. شلنگ را پای درخت مسجد گذاشت تا سیراب شود. همان جا زیر سایه درخت نشست و مشغول نماز شد تا چاله کنار درخت، پر آب شود.
حاج عباس هنوز نیامده بود.
کتری زردرنگ بزرگ را پر آب کرد و روی شعله گاز گذاشت. درکتری کوچکتر، چهار قاشق سرخالی چای ریخت و منتظر شد تا آب، جوش بیاید.
تا به حال نشده بود که حاج عباس دیر کند اما از ظهر که رفته بود هنوز نیامده بود. از گوشه آشپزخانه، چهارپایه پلاستیکی زرشکی رنگ را برداشت و دم در آشپزخانه نشست تا نسبت به در ورودی مسجد، دید کافی داشته باشد.
قرآن جیبیاش را روی دست گرفت ،
و مشغول خواندن شد. آنقدر این صفحات را خوانده بود که احساس میکرد تک تک عبارات قرآن با او حرف میزنند. ایستاد. به آسمان نگاه کرد. خدا را به خاطر نزول قرآن حمد گفت.
همان طور ایستاده تلاوتش را ادامه داد. همه وجودش آیات قرآن و مفاهیم قرآن شده بود.
لحن صدایش را از آن شوق و شعف شروع تلاوت آیات، به لحنی حزین بدل کرد و ادامه داد:
" وَإِذَا جَاءَتْهُمْ آيةٌ قَالُوا لَنْ نُؤْمِنَ حَتَّى نُؤْتَى مِثْلَ مَا أُوتِي رُسُلُ اللَّهِ، اللَّهُ أَعْلَمُ حَيثُ يجْعَلُ رِسَالَتَهُ ..."
با خود فکر کرد:
" نکند روزی، من هم بگویم ایمان نمی آورم تا فلان و بهمان شود! نکند الان بهانه آورم که امامم نیست و کاری نکنم؟"
از این فکر اشک در چشمانش جمع شد.
چای حاضر بود. تا اذان، نیم ساعت فرصت بود. سید، زیر کتری را کم کرد. استکان ها را مرتب در سینی چید. قندان را پر از قند کرد و از اشپزخانه بیرون رفت.
حاج عباس هنوز نیامده بود.
برایش صدقهای در صندوق صدقات جلوی درب مسجد انداخت. در بزرگ مسجد را باز گذاشت و داخل مسجد شد.
گوشهای نشست.
کتابی را از کیف همراهش در آورد و به خواندن مشغول شد:
📓- رضا میگفت دیگه تو زن گرفتی، درست نیست از وقت زنت بزنی بیایی پیش ما."
با این جمله، دلش برای زهرا پر کشید. به خواندن ادامه داد:
"چند وقتی بود ازش خبر نداشتم. حالا زنک زده میگه مامان گفته حتما ناهار دعوتشون کن بیان پیشمون. مادرش خیلی خوب و مهربونه. ی جورایی حق مادری به گردنم داره. مثل مامانم دوسش دارم.
به مترو که رسیدند، قبل از اینکه روح الله از زینب جدا شود و به سمت مردانه برود گفت:
خلاصه بهت بگم دیگه مامان رضا، سجاده اش تو آشپزخونه اش پهنه. سوار قطار که شدند، زینب به فکر فرو رفت. منظورش را نفهمیده بود."
نگاهی به ساعت انداخت.
کتاب "دلتنگ نباش" را بست. داخل کیف گذاشت و برای تجدید وضو به وضوخانه رفت.
کفشهایش را در آورد.
به دیوار تکیه داد و همان طور ایستاده، جوراب تمیزی پوشید. عبا را روی شانه، مرتب کرد. آمد داخل بشود که چند نفر همزمان وارد حیاط مسجد شدند.
ایستاد تا آن ها هم برسند. با خوشرویی سلام کرد و دست داد. حال و احوال کرد و بفرما زد.
آقایی که بین جمع، میانسال تر بود گفت:
_اختیار دارید. شما سید اولاد پیغمبر هستید. شما بفرمایید.
سید تشکر کرد. مجدد تعارف کرد و گفت:
_احترامی که به خاطر پیامبر بر من گذاشتید از لطف شماست. خدا خیرتان بدهد و بهترین ها را روزیتان کند. اما شما بزرگتر هستید و من به خودم اجازه نمی دهم که جلوتر از شما وارد بشوم. خواهش می کنم بفرمایید.
نیم قدمی، عقب رفت. دستش را پشت آقایان گرفت و گفت:
_خواهش می کنم منت بگذارید و بفرمایید.
صدای ربنا از گوشی یکی از آقایان بلند شد. وقت کم بود. مرد میانسال تشکر کرد و وارد شد. بقیه هم به دنبال او و سید هم پشت سرشان وارد شد و پشت بلندگو رفت.
حاج عباس هنوز نیامده بود.
نگاه سید به در مسجد ماند تا صدای اذان از رادیو گوشه مسجد پخش شد.
رو به قبله ایستاد. بسم الله گفت و با لحنی محکم و به سبک اذان مسجد النبی، اذان را گفت:
الله اکبر الله اکبر...
لحن، همان لحن بود.....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🏴۱۳۱ تا ۱۵۰ 🍀👇👇
ادامه فردا میذارم
تقدیم به نگاه های قشنگتون🌷☘