مداحی_آنلاین_از_شیعیان_ما_نیست_استاد_عالی.mp3
2.58M
💚❤️🤍داستان ما🖤🖤🖤
_میدانی مشکلشان چیست؟
+نه... چیست؟
_مشکل شان هویت مان است .
با تمام عناصر هویتی مان سر ستیز دارند؛
دین مان
قرآن مان
پیامبر مان
ائمه مان
محرم مان
تاریخ مان
تمدن مان
پرچم مان
نیروی نظامی مان
تیم های ملی مان
تمامیت ارضی مان
و ...
ولشان کنید با غذا هایمان هم میجنگند !!!
#محرم #حجاب #امام_زمان علیهالسلام
#امام_حسین علیهالسلام
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۲۰۱ و ۲۰۲
نگهبان گفت:
_قربان، نیم ساعت دیگر ساعت شیفتش است. اینطور که گفت، زودتر آمده در مسجد قرآن بخواند
تعجب افسر نگهبان بیشتر شد. خداقوتی گفت و رفت.
سید، عمو محسن را به جای خانه،
به درمانگاه برد. مامور تحقیق هم نامحسوس او را دنبال کرد.
دکتر بعد از معاینه برای عمو محسن سِرُم تجویز کرد و وقتی شنید شش ماهی از مصرف داروهای قبلیاش می گذرد، تاکید کرد که مجدد دکترمتخصص برود شاید نیاز باشد داروهایش را عوض کنند یا دوزش را تغییر دهند.
سید از اینکه این مسئله زودتر به فکرش نرسیده بود خود را سرزنش و از عمو محسن عذرخواهی کرد.
همان جا تلفنی از منشی دکتر وقت گرفت اما دلش راضی نشد. با خود گفت :
" فردا حتما اول وقت حاج عمو را به مطب خواهم بُرد ان شاالله."
موقع تماسش با مطب،
استاد رفعتی هم مدام با او تماس میگرفت. استاد از دوستانش چیزهایی شنیده بود و نگران حال سید شده بود.
حاج عمو زیر سِرُم بود.
مامور تحقیق، به محض بیرون آمدن دکتر، وضعیت بیمار را پرسید و خیالش که راحت شد، از درمانگاه بیرون رفت.
سید، پاهای حاج عمو را به نرمی نوازشی ماساژ گونه داد و با شماره استاد تماس گرفت:
_سلام علیکم و رحمه الله استاد عزیز. حال شما؟ مشتاق دیدار. خوب هستید؟
استاد رفعتی با همان حال خوش و شادابش، پاسخ سلامش را داد و گفت:
_اگر راست میگویی و مشتاق دیدار مایی همین امشب بساطت را جمع کن و برگرد قم. همین جا بمان ورِ دلِ ما که اینقدر به دیدارمان مشتاق نشوی
و خندید.
سید از این حرف استاد کمی جا خورد و گفت:
_جدی میفرمایید استاد یا مزاح میکنید؟
استاد با لحن جدیتری گفت:
_مگر من با شما شوخی دارم؟ جول و پلاست را جمع کن و برگرد قم
سید نگاهی به حاج عمو کرد و بدون اینکه لحنش را تغییر دهد گفت:
_چشم استاد. از قم رفتنمان به خاطر مسئله ای بود. بعدا خدمتتان عرض میکنم.
استاد رفعتی با لحن پدرانه ای که مهربانی و جدیت را توأمان با خود دارد گفت:
_آن مسئله را هم بردار و بیا قم. من اینجا برایت خانهای دیدم و پسندیدم و از دو هفته دیگر هم اجارهاش شروع میشود.
سید چشمان گِرد شدهاش را به زمین دوخت و گفت:
_چشم استاد. هرچه شما بفرمایید. اطاعت امر
استاد رفعتی با همان لحن شاد اول صحبت گفت:
_منتظرت هستم. کاری داشتی بگو. یا علی . خدانگهدار.
حاج عمو عادت به دیدن چهره خالی از تبسم سید نداشت پرسید:
_چیزی شده جواد جان؟
سید همانطور که سرش پایین بود گفت:
_چه بگویم عموجان. استاد رفعتی بودند. امر کردند که به قم برگردم اما من نمیتوانم شما را تنها بگذارم.
حاج عمو گفت:
_خیر باشد. نگران ما نباش. من راضی نیستم به حرف استادت گوش نکنی. او جای پدر توست. اطاعت امرش واجب است.
سید گفت:
_روح شما خیلی وسیع است اما من نمیتوانم بدون شما به قم بروم. نظرتان چیست شما هم به قم بیایید؟ میدانم خیلی سخت است از شهری که مدتهاست ساکن آن هستید در این سن دل بکنید و .. استاد فرمودند که خانه ای هم اجاره کرده اند و منتظر ما هستند. اما من بدون شما که نمیروم. نمی توانم بروم. باید استاد را راضی کنم که اجازه بدهند کنارتان بمانم.
حاج عمو چیزی نگفت و به پایین آمدن قطرات داخل سِرُم نگاه کرد.
.
.
راننده تاکسی از حاج عمو پرسید:
_پسرتان است؟
عمومحسن با رضایت تمام گفت:
_نزدیک تر از پسرم است. خدا حفظش کند .
راننده نگاهی به سید، که در مغازه آشپزخانه کمک شاگرد آشپز، دیگ را بلندکرده بود انداخت و گفت:
_خدا بهتان ببخشد.
سید کیسه به دست، سوار تاکسی شد و گفت:
_ببخشید معطل شدید. برویم. بسم الله..
تاکسی حرکت کرد.
.
.
زهرا و زن عمو مشغول پاک کردن برنج های نیم دانه بودند که صدای زنگ در بلند شد.
علی اصغر، پا برهنه به حیاط دوید و در را باز کرد. ویلچر عمو محسن بلافاصله داخل آمد. علی اصغر روی پایه های ویلچر در حال حرکت پرید و خود را در آغوش عمو انداخت.
عمو با دستان ضعیفش او را در محکمترین حالت ممکن گرفت و همزمان گفت:
_مراقب باش نیوفتی پسر شلوغ.
سید، بعد از اینکه عمو را به داخل خانه برد، برگشت و خرید افطار را از ماشین خالی کرد،
پول راننده را بیشتر از مقداری که اول راه گفته بود حساب کرد و گفت:
_برادر جان این آش را هم برای شما گرفتم. ان شاالله که دوست داشته باشید
راننده تاکسی، شرمنده از افکاری که چند دقیقه قبل در سرش پیچیده بود ،
و سید را هم قاتی بقیه آدمهایی که چیزی میخرند و بویش در تاکسی میپیچد و تعارفی نمیزنند، گفت:
_نه خیلی ممنون. افطار می روم منزل. متشکرم
سید تبسمی دلنشین کرد و گفت:
_خیلی هم خوب. ببرید منزل با خانواده نوش جان کنید. ان شاالله که.....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫
🌺💫
💫رمان آموزنده، عاشقانه و عارفانه
#کوچهی_هشت_ممیزیک
🌱قسمت ۲۰۳ و ۲۰۴
سید تبسمی دلنشین کرد و گفت:
_خیلی هم خوب. ببرید منزل با خانواده نوش جان کنید. ان شاالله که خانواده هم دوست داشته باشید. بفرمایید. تعارف نکنید. برای شما خریدم.خیلی معطل شدید. حلال کنید.
زهرا خریدها را از سید گرفت و گفت:
_زحمت کشیدی جواد جان. خداقوت. چه میوههای رسیدهای هم گرفتهای. خوب حواست جمع هست که باب میل عمو و زن عمو چه چیزهاییاست ها.
سید گفت:
_آن را مخصوص شما خریدم که سفت و محکم دوست داری. اگر باز هم خواستی برگشتنی میگیریم. این دوتا هم برای بچه ها
و دو کیسه فریزر ذرت بو داده محلی، داد دست زهرا. گرمای ذرت ها حال خوشی را به زهرا داد و گفت:
_یادش بخیر پیرمرد نابینا. چقدر دلم برای حرفهایش تنگ شد.
سید سرش را به علامت تایید تکان داد و همان طور که زهرا را در چیدن وسایل در یخچال کمک میکرد گفت:
_حالش خوب است خداراشکر. با «مصطفی» که حرف زدم میگفت هر شب برایش افطاری میبرد و او هم در عوضش یک کیسه ذرت بوداده دستش میدهد.خدا توان و برکت و خیر روزی هر دویشان گرداند.
زهرا ذرت بوداده را از کیسه در آورد. داخل سه کاسه استیل ریخت و گفت:
_چقدر هم زیاد خریدی. دستت درد نکند که به فکر ما و بچه ها هستی و شادشان میکنی. خدا خیرت بدهد جوادجان.
و انگار که یاد چیزی بیافتد چشمان مشتاقش را به سید دوخت و پرسید:
_مسجد چه خبر؟ خوب هست؟ بچه ها کارها را خوب پیش میبرند؟
سید با شادابی خاصی گفت:
_عالی هستند. روی هرچه خوب است را کم کردهاند. دلم میخواست آنجا بودی و میدیدی بچههایی که در مدرسه تحقیر میشوند و تنبل معروف شدهاند، چقدر فرز و دقیق، درس را تحویل دادند و رفتند سراغ کار
زهرا خندید و گفت:
_استاد خوبی دارند.
سید کمی قیافه گرفت و با لبخند، اخم هایش را در هم کرد و گفت:
_قرار نشد خنجر بزنیها.
زهرا خندید و گفت:
_خوب باشد. از بس همسرِ استادشان عالی است آنها هم خوب هستند.
سید از سادگی و صفای زهرا، خدا را شکر کرد. میوههای خریداری شده را داخل تشتی ریخت و مشغول دست کشیدن به آنها شد.
زهرا گفت:
_نوازششان میکنی یا میشویی؟
سید خندید و گفت:
_هر دوانه
زهرا هم خندید و گفت:
_پس دستِ آخر، کمی هم خُشکشان کن. دستت درد نکند. الهی که دستت به هر چه میخورد و نمیخورد شفا بیابد
سید ابروانش را بالا و پایین کرد و از این دعای عجیب زهرا، خندهاش گرفت. زهرا که لحظه ای چهره سید را از نظر دور نمیداشت گفت:
_الحمدلله ثواب بردم و باعث شادی شما هم شدم. خنده دار بود مگر؟
و لبخند کجکی بامزهای زد. سید میوه ها را درون سبد ریخت و گفت:
_جالب و بامزه بود.
علی اصغر دوان دوان وارد آشپزخانه شد و با کله، شیرجه به روی پای سید زد.
سید همان طور با دستان خیس، او را از زمین بلند کرد و گفت:
_چه شده که با کلّه آمده ای پای پدرت را میبوسی؟
علی اصغر از صدا و جمله پدر خندهاش گرفت و گفت:
_پام گیر کرد
و لبه چارچوب آهنی درِ آشپزخانه را نشان داد. علی اصغر، خندهای نمکین کرد و گفت:
_مامان سه تا لوبیا قرمز بدین. قرمز باشدها
مادر از داخل سطل های ماستی که کنار هم چیده شده بود، لوبیا قرمز را پیدا کرد و سه عدد کفِ دست علی اصغر گذاشت.
نگاه متعحب سید را که دید گفت:
_با زن عمو دوز بازی میکنند.
سید حوله تمیزی را که زهرا کنار دستش گذاشته بود برداشت و گفت:
_خدا خیرشان بدهد
و مشغول خشک کردن میوه ها شد.
سید یاالله گویان، سر به زیر،
با شنیدن بفرمایید زن عمو، به حیاط رفت. حیاط را با آب داخل حوض آبپاشی کرد
و داخل دستشویی حیاط شد..
آفتابه را پر آب کرد. از مایع دستشویی کمی روی زمین ریخت و به جان موزائیک های کف دستشویی افتاد.
وقتی احساس کرد کمی تمیز شده،
کاسه توالت را نیز فرچه کشید. آفتابه را پر آب کرد و کف ها را شست. شیر آب را کمی باز کرد. نوک انگشتش را جلوی لوله گرفت و برای آب کشی، از آب کُر استفاده کرد.
زهرا از غیبت سید و صدای کشیده شدن جاروی خیس روی موزائیک ها، به حیاط آمد و زمانی که سید مشغول شستن دمپاییها بود، سر رسید.
به اصرار جارو را از دست سید گرفت. شیر آب را بست و با لحنی پرمهر گفت:
_جواد جان ممنونم. عزیزم خودم میآمدم میشستم. خداخیرت بدهد. عمو محسن کمی حال ندار اند انگار. به نظرم یک فشار ازشان بگیر.
سید گفت:
_یک کمی هم بگذار ما ثواب جمع کنیم خانم خانم ها. فدای مهربانی هات. باشه حتما.
مجدد یاالله گفت و با بفرمایید زن عمو، وارد اتاق شد.
به چهره عمومحسن نگاه کرد و گفت:
_رنگ صورت تان که خوب است. زهرا خانم کمی نگرانتان شده و برای رفع نگرانی شان، من یک فشار از شما بگیرم.
فشار را که گرفت، فشار عمومحسن پایین بود. خیلی پایین. سید گفت:
_حاج خانم با اجازه تان....
🌱ادامه دارد.....
💫نام مستعار نویسنده؛ سیاه مشق
🌺 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🌺💫
🌺💫🌺💫
💫🌺💫🌺💫