eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
250 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌هامون‌نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۴۹ و ۵۰ چیزی می‌افتد کنار پایم.یک جفت ساق دست مشکی با نگین های ریز مدل‌دار. هیچوقت ساق دستم نکردم! نگاه میکنم به آستین مانتویی که کوتاه است و دستم که تقریبا تا نزدیکی آرنج بدون پوشش مانده ..یعنی از عمد برایم گذاشته اند!؟ عطر خوبی دارد و هنوز مارک خریدش بهش وصل شده مانده … زنگ در را می زنند.شیدا چادرش را می‌اندازد و میگوید: +عمو اینان فقط من هستم که همچنان بی‌حرکت و هنوز سر جایم نشسته‌ام! صدای یاالله گفتن‌ها را می‌شنوم. چشمم می‌افتد به زهرا خانوم… لبخند میزند و چشم‌هایش را جوری با اطمینان باز و بسته میکند که انگار از دل باخبر است! در برابر او و بودنش مطیعم! دارایی‌های تازه‌ام را برمیدارم و سمت اتاقی که فرشته آنجاست میدوم. خودم هم از رفتارم تعجب میکنم! عجیب است اما حتی رنگ ساق را با مانتو ست کرده‌اند برایم!دقیقا مثل خودشان که خیلی و هستند. فرشته روبه روی آینه ایستاده و لبه‌ی روسری‌اش را درست میکند.میگوید: _بپوش خواهرم که عجیب برکت داره چادرای این زن عمو خانم ما! این بار مثل دفعه ی قبل حس دودلی پررنگی ندارم.بجز من همه یک رنگ اند! چه عیبی دارد دوباره تجربه کردنش حالا که نه افسانه ای هست و نه زور و اجباری… شالم را باز میکنم، موهای به هر سو سرک کشیده‌ام را جمع میکنم و توی کش جا میدهم. دوباره شالم را روی سرم می‌اندازم اما کمی جلوتر میکشم.ساق ها را دستم میکنم و ساعت مچی‌ام را روی ساق میبندم. صدای احوالپرسی بلند شده و فرشته هم رفته من اما در حال و هوای خودم گوشه‌ی این اتاق مانده‌ام! به آینه نگاه میکنم،چادر را سرم میکنم ، و مثل خیره سرها به تصویر درون آینه زل میزنم. مثل رویای همیشگی بابا شده‌ام! حس سبکی میکنم. امروز خیلی برای سلامتی اش دعا کردم و همین حالم را بهتر میکند. در باز میشود و سر فرشته مثل اردک فضول‌ها می‌آید تو. +کجایی پس تو؟ واااای چقدر ناز شدی دختر _من که کاری نکردم +فکر میکنی! فقط چرا شالت رو اینجوری سرت کردی؟ _چیکار کنم؟ شالم را میگیرد و گوشه‌اش را مثل روسری‌ها مثلثی تا میزند و خودش سرم میکند. گیره ای که به روسری خودش هست را درمی‌آورد و به شال من میزند. +حالا درست شد.ببین _خودت چی؟ +گیره دارم تو کیفم _وای ازین مدل لبنانی ها بستی برام؟☺️ +آره،دیدی چه ناز شدی؟😍 لبخند میزنم به این چهره ی جدید و راسخ‌تر از قبل،عزم بیرون رفتن میکنم. نمیتوانم منکر حس حسادتی بشوم که به جانم چنگ می‌اندازد. دو خانواده انقدر و باهم برخورد میکنند که اصلا متوجه غریبه بودن خودم در میان جمعشان نمیشوم! حاج رضا هنگام سلام کردن با لبخند نگاهم میکند، یاد پدر می‌افتم و حرفهایی که از بخاطر تیپ من در مهمانی‌ها میزد. امشب اما خیال میکنم که حاج رضا را کرده ام.او را خودم دوست دارم.کسی که در آستانه ی دربه در شدنم دستم را گرفت و را به رویم باز کرد. شهاب خیلی رسمی و البته با احترام به شیدا و شیرین سلام میکند.چشم‌های شیدا خوب حال دلش را رو میکند،اما چه فایده وقتی نگاه مستقیمی از سوی مردی نیست که دوستش دارد؟ فرشته راست میگفت،حتی من اگر از قبل هم خبر از دلدادگی او و محمد نداشتم، امشب از رفتاری که محمد انجام میداد متوجه حس عمیق بینشان میشدم. فکر میکردم شهاب با دیدن‌حجابم تعجب میکند اما خیلی معمولی برخورد کرد. انگار نه انگار که چندبار من را تقریبا بی‌حجاب دیده و حالا تغییر کرده‌ام. نمیدانم چرا اما مدام مشغول . اگر مادر من هم زنده بود بعد از اینهمه سال مثل حاج محمود و همسرش،مثل حاج رضا و زهرا خانم،عاشق پدرم بود؟ هرچند…شاید حالا که من نیستم و دور به دست دشمن افتاده،افسانه میخ خودش را محکم کرده باشد! _حواست کجاست پناه؟ +همین جا فرشته جان _میگم میبینی حالا دوست داشتن محمد چقدر تابلوعه؟ +آره، فقط دقیق نشمردم که تا الان چندبار برات شربت و چای و شیرینی اضافه آورد. _چای و شربت چیه؟نمی بینی هی میره دم گوش خواهراش پچ پچ میکنه؟ +خب چه ربطی به تو داره؟ _باهوش!داره آمار منو میگیره دیگه +وا _حالا ببین،الان شیرین میاد اینجا ور دل من میشینه تا سر صحبت رو باز کنه به دو دقیقه نمیرسد که شیرین از کنار برادرش بلند میشود و پیش فرشته می‌نشیند. خنده‌ام میگیرد…مخصوصا از رفتارهای معصومانه‌ی محمد. چهره‌ی خوبی دارد،اما کاملا برعکس شیدا و شیرین، سبزه رو و مو مشکی است و البته برخلاف فرشته که به وقتش بمب انرژی‌ست او سربه زیر و آرام است انگار. هنوز مشغول بررسی محمد هستم که سنگینی نگاهی را حس میکنم.سر برمیگردانم و چشم در چشم شهاب میشوم! سرش را به چپ و راست تکان میدهد و بعد..... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از محمد جوانی
11.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️⚔ تشکیل اصلی‌ترین استراتژی پیروزی در ♦️چگونه خرده‌روایت‌ها می‌توانند کلان‌روایت‌ها را بشکنند... 🎤 به روایت 📌اَبابیل به‌معنای گروه‌گروه، ویژگی پرندگانی است که اصحاب فیل 🐘را سنگباران کردند؛ این پرندگان با منقار و چنگال‌های خود سنگریزه‌هایی که قرآن از آنها به سِجّیل یاد کرده، حمل کردند و بر سپاهیان ابرهه که قصد تخریب کعبه را داشتند، زدند. بزنید روی متن آبی برای دریافت و مشاهده رایگان کارگاه‌‌ها و کتاب‌های جنگ‌شناختی و رسانه 🧠⚔علوم و جنگ شناختی|جوانی @CWarfare @CWarfare @CWarfare
هدایت شده از  جهاد فرهنگی شیراز
مسابقه مسابقه مسابقه قابل توجه سربازان ظهور شیراز دهه هشتادی ها 🍀 دختر و پسر 😊 مسابقه ی اربعینی ویژه ی دهه هشتادی های شیرازی ...👌 صرفا ساکنین شیراز می‌توانند در مسابقه شرکت کنند ... در صورت کسب امتیاز و ساکن شیراز نبودن ، هدیه تعلق نخواهد گرفت... 😔 لطفا اطلاعات را کامل وارد کرده و به سوالات پاسخ دهید ... به ۳ نفر به قید قرعه هدایایی تعلق خواهد گرفت ... ✌️ هدایا بعدا به صورت حضوری و در جلسه ی سربازان ظهور شیراز تقدیم خواهد شد 😜 لینک مسابقه 👇 https://formafzar.com/form/2k2v6 فقط دهه هشتاد ی ها بخیل نباشید ، هر کدام برا ۱۰ دهه هشتادی از هم کلاسی ها ارسال کنید و سند ارسال‌ شده رو در یک فرم بصورت اسکرین شات برا ادمین زیر ارسال کنید که یک امتیاز محسوب میشه در هیئت سربازان ظهور شیراز 👇 @Rjabbari ─━━━⊱🌺🌸️⊰━━━━─ جهاد فرهنگی شیراز @JahadefarhangiSHZ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۵۱ و ۵۲ چشم در چشم شهاب میشوم! سرش را به چپ و راست تکان میدهد و بعد با دستی که به محاسنش میکشد رو میگرداند سمت آقایان. فقط برای چند لحظه ماتم می‌برد … نمیفهمم معنی نگاهش را! چرا سر تکان داد؟ نکند حجابم را مسخره کرده بود؟شاید هم من مثل همیشه بد برداشت کرده‌ام. گیج شده ام،دوباره نگاهش میکنم اما مشغول حرف زدن با پدرش شده.کاش همه چیز برای دو دقیقه هم که شده برمیگشت عقب یا ویدئو چک داشتم! تا آخر شب هرچه منتظر فرصتی میمانم که دوباره نگاهش را بخوانم،هیچ اتفاقی نمی‌افتد. موقع رفتن مدل روسری‌ام را تغییر نمیدهم و فقط به شیدا میگویم: _شیدا جون ساق‌ها رو میشورم میدم به فرشته که … +عزیزم این چه حرفیه،هرچند خیلی ناقابله ولی بمونه پیش خودت. _مرسی از تیپ جدیدم خیلی هم ناراضی نبوده ام!با ماشین شهاب برمیگردیم.فرشته زیر گوشم پچ پچ می کند و از مهمانی امشب حرف میزند. زهرا خانم میگوید: _حاج آقا،گوشتون با من هست؟ +بله حاج خانم بفرمایید _عطیه امشب کسب تکلیف کرد. +در مورد چی؟ _آقا محمد، میخواد براش آستین بزنه بالا حتی در تاریکی فضای ماشین هم گونه‌های سرخ شده ی فرشته را میبینم.کنار گوشش میگویم: +چرا به من نگفتی؟! _والا خودمم بی خبرم.شوکه شدم +کلک چه دعایی کردی که سه سوته حاجت روا شدی؟ _هییس شهاب راهنما میزند و میگوید: +بسلامتی. بالاخره یه شام عروسی انداخت ما رو این محمد حاج آقا میپرسد: _چرا از شما کسب تکلیف کرد حاج خانوم؟ دست های سرد فرشته را میگیرم.تمام حواسم را جمع برخورد شهاب کرده‌ام. دوست دارم غیرتی شدنش و داد و بیداد احتمالیش را ببینم.حتما با شنیدن داستان، نسبت به محمد حس بدی پیدا می کند! +تاریخ میخواست که تشریف بیارن برای خواستگاری شهاب از آینه نگاهی به مادرش میکند و به فرشته‌ای که سرش را پایین انداخته. _چی مامان؟ +میخوان بیان خواستگاری خواهرت میزند روی ترمز، برمیگردد عقب و متعجب میپرسد: _کی؟ خواستگاری فرشته؟ همین فرشته؟! +بله،مگه شما چندتا خواهر مجرد داری مادر؟ _به به! چشمم روشن +چشم و دلت روشن مادر _عجب این محمد آب زیر کاهه ها +غیبت نکن پسر _اِ خب آقاجون این همه با من هست و یه کلوم نگفته که چی تو مخش و دلش میگذره +شرم و حیا داره این پسر از بس _د اگه داشت که پا پیش نمیذاشت مادر من ! و می خندد. عجیب است که حتی در حضور من انقدر راحت حرف‌های خصوصی‌شان را می زنند. برعکس افسانه که هروقت مساله‌ای بود دست بابا را میگرفت میبرد و دور از چشم من و برادرم یا توی حیاط یا آشپزخانه و خلاصه هرجایی که میشد. این خانواده زیادی خوبند!.... این را وقتی مطمئن میشوم که شهاب برخلاف تصور من،برمیگردد و بجای عصبی شدن به فرشته میگوید: +میبینم که شمام رفتنی شدنی آبجی خانوم! فرشته لبخند خجولی میزند و شهاب ادامه میدهد: _میگم بیخود نبود امشب انقدر گذاشتی و برداشتی خونه عمو!میخواستی خوب خودتو جا بندازی که انگار انداختی زهرا خانوم با جدیت میگوید: _اذیت نکن گل دختر منو شهاب جان +چشم. ما که چیزی نگفتیم، خیره ان شاالله این لحظه‌ها چقدر خوب می گذرند! برای و بعد از لاله،از خوشحالی کسی خوشحال میشوم که کم کم خواهرانه‌اش قلبم را پر میکند. میرسیم و اول حاج آقا و زهرا خانوم پیاده میشوند. همین که دست شهاب به دستگیره در میرسد نمیتوانم سوالی که سر زبانم گیر کرده را نپرسم! میگویم: _آقا شهاب،شما ناراحت نشدین که پسرعمو و دوستتون قراره بیاد خواستگاری خواهرت؟ انگار از سوال ناگهانی‌ام تعجب کرده،کمی مکث میکند و پاسخ میدهد: _نه چرا باید ناراحت بشم +آخه میگن پسرا غیرتین و این چیزا! خب شما غیرتی نشدین ؟ _برای امر خیر و ازدواج خواهرم چرا باید غیرتی بشم !؟ +مشخصه! چون دوستتون یعنی همون پسرعموتون پا پیش گذاشته من شنیدم اینجور وقتا آقایون… _شکر میون کلامتون،بله اگر خدایی نکرده من میفهمیدم که دوستم یا همون پسرعموم، به هر دلیلی به خواهر من، ببخشید اما نظر داره گردنشم می‌شکستم. ولی وقتی با خانواده‌ش موضوعی رو مطرح کرده و قراره خیلی مردونه بیاد برای خواستگاری،و ازدواج هم که توسط خدا و پیغمبر تایید شدست چرا باید مثل زمان قدیم برخورد کنم!؟ متفکرانه شانه ای بالا می‌اندازم و میگویم: +پس در نوع خودتون روشن فکرین _من فقط قائل به فرهنگ خانوادم هستم و پیرو اصولی که اسلام حد و مرزش رو تعیین کرده. سرتاسرش روشن فکریه اگر که خوب و با تعمق بررسی بشه کاملا . توصیه میکنم شما هم براش وقت بذار. مثل امشب ! +امشب؟! _بله،شرکت در چنین مجالسی این نتایج خوب رو هم داره که البته امیدوارم با لطف و نظر خدا زیاد مقطعی نباشه میگوید و پیاده میشود..... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۵۳ و ۵۴ میگوید و پیاده میشود.. نشسته‌ام و به عمق حرف‌هایش فکر میکنم! بنظرم کاملا واضح به حجاب و آرایش کمرنگم طعنه زد. پس خیلی هم نگاه سر شبی‌اش بی‌معنا نبود! چپ و راست کردن‌های سرش هم احتمالا بخاطر تأسف خوردن از احتمال همین مقطعی بودن تیپم بوده! صدای تق و تقی حواسم را پرت میکند. شهاب خم شده و به شیشه می زند، سوییچ را نشانم میدهد و میگوید: +شرمنده اما شما تشریف میارید پایین یا همون توی ماشین هستید؟ خجالت میکشم از این گیج بازی. کیفم را برمیدارم و پیاده میشوم. _ببخشید حواسم نبود +خداببخشه.بفرمایید و انقدر صبر میکند تا اول من وارد حیاط بشوم و بعد خودش تو می‌آید . قبل از بالا رفتن از پله‌ها دوباره میپرسم: _اینم غیرته؟ باز هم غافلگیر میشود و می‌پرسد: +با من بودید؟ _بله +چی غیرته؟ _همین که صبر میکنید تا اول من بیام تو نفس عمیقی میکشد و مثل معلم‌هایی که برای شاگردشان دیکته میکنند با آرامش و سری خم شده میگوید: _وقتی آخر شب باشه امکان مزاحمت یا هر اتفاقی توی کوچه برای یک خانم جوان هست. بنابراین رها کردنش حتی اگر غیرت نباشه هم دور از ادبه هم واقعا بی غیرتیه!اینو دیگه جنتلمن‌های غربی هم باید بلد باشن چه برسه به بچه مذهبی‌های با غیرت!یا علی... میرود و لبخند میزنم. از حرف‌هایش بیشتر خوشم می‌آید یا صدا و تن حرف زدنش!؟ نمیدانم اما نیم ساعتی روی پله های راهرو می‌نشینم و به همه‌ی اتفاق‌های امروز فکر میکنم … از عطر گلاب و شیرینی حلوا و خواستگار فرشته تا غیرتی شدن و جنتلمن‌بازی شهاب ! دستم را به چانه‌ام میزنم و زیر لب میگویم. روز خوبی بودا ! حال پدر کمی بهتر شده و بالاخره بعد از چند روز چند کلامی با من حرف میزند. خوشحالم که کار به جاهای باریک نکشیده اما هنوز حس انتقام شدیدی نسبت به بهزاد دارم و آتش درونم آرام نگرفته. پارسا دوباره قرار ملاقات گذاشته و از کیان هیچ خبری ندارم.هنگامه دوبار تماس گرفته و بی جواب گذاشتمش. توقع داشتم همان روز مهمانی که باناراحتی از خانه‌اش بیرون آمدم زنگ میزد. تنها کاری که توی شهر غریب تهران انجام نمیدهم همان بهانه ی آمدنم هست…فقط درس نمی‌خوانم و درست و حسابی سرکلاس‌ها حاضر نمیشوم. آدم عاقل که بند بهانه‌ها نمیشود! حوصله ی همه چیز را دارم الا درس و مشق… پارسا خواسته که امروز خوب باشم…خوب و متفاوت!چیزی که دل خودم هم میخواهد. ساق دست و گیره ای که پیشکش مهمانی خانه حاج محمود است را کنار سجاده و چادرنماز دست نخورده ی گوشه ی اتاقم میگذارم. با پارسا بودن که این چیزها را نمی‌طلبد! دور میشوم از این من تازه پیدا شده و دوباره همان پناه قبلی میشوم.بساط لاک و آرایش و شال‌های رنگارنگ و مانتوهای مد روزم را پهن میکنم. باید خوب به چشم بیایم،من هیچ وقت دست از زیبا و خاص بودن نمی کشم! لم میدهم به صندلی چرم ماشین و میپرسم: _خب نگفتی؟کجا میریم؟ +مهمونی ابروهایم بالا می رود _نگفته بودی +دعوتم کرده یکی از بچه ها _ببینم دوستای کیانم هستن؟ +منظورت خود کیان و آذره؟! _کلا.. +نه.اینا آدم حسابین، فقط خواهشا لوس بازی های قبلیت رو امروز تکرار نکن _کدوم لوس بازی؟ صدای زنگ موبایلش صحبتمان را نصفه‌کاره میگذارد.دوباره مهمانی و دورهمی و آدم‌های جدید! چرا حس خوبی ندارم؟ نگاهی به سر و وضعم میکنم. +پناه _بله +اگر میخوای با من باشی پناهی نباش که توی خونه هنگامه دیدم. یه آدم فراری از جمع و انگشت نما نباش. اوکی؟ پارسا خوش پوش و مهربان و دست و دلباز است. این روزهای مرا پر کرده و مدام به تنهایی های من هست.چرا نباید بخواهم که با او باشم؟! به نگاه منتظرش لبخند میزنم و میگویم: _اوکی +خوبه عینک دودی‌اش را میزند و بیشتر گاز میدهد. صدای خواننده فضای ماشین را پر میکند. همه چیز همانطور که میخواهم پیش میرود، اما چیزی توی دلم بیقراری میکند. خارجی خواننده زن و صدای حاج خانوم توی مغزم پیچ میخورند. به روی خودم نمی‌آورم که استرس دارم. من باید که همیشه پس ذهنم بود را محقق بکنم. وارد ویلای بزرگی میشویم. برعکس همیشه که عاشق شنیدن صدای سنگ‌ریزه‌های زیر لاستیک هستم این بار از حرکت ماشین در جاده خاکی تا رسیدن به ساختمان دل‌آشوبه میگیرم. از کنار درختهای نه چندان بزرگ صف کشیده، استخر وسط حیاط،تاب سفیدفلزی گوشه‌ی باغ و آلاچیق نقلی میگذریم و بالاخره میرسیم به ساختمان دو طبقه ی ویلا… عزیز یادم داده بود موقع انجام کارهای سخت بسم الله بگویم…اما این بار زبانم نمیچرخد. بسم الله نگفته‌ام و دنبالش روانه میشوم. دستم یخ زده،چرا حس خوبی که دوستانم از بودن در کنار دوست هایشان تعریف میکردند را ندارم؟! سرم را تکان میدهم و راه می‌افتیم..... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔 🕌رمان تلنگری، عبرت‌آموز و عاشقانه ✍قسمت ۵۵ و ۵۶ سرم را تکان میدهم و راه می‌افتیم.واقعا احساس میکنم!سرگیجه دارم و همچنان دلم آشوب هست. فکر میکردم مثل پارتی قبل جمعی از پسر و دخترهای جوان در این مهمانی باشند،اما اینجا انگار رده‌ی‌سنی خاصی ندارد!حتی مرد و زن هایی به سن و سال پدرم و افسانه هم حضور دارند. پارسا به چند نفری معرفی ام میکند و من خیلی کوتاه اظهار خوشوقتی میکنم. +نمیخوای شال و مانتوت رو دربیاری؟ به سر و وضعم نگاهی میکنم. کسی صدایش میزند _پارسا؟به به ببین کی اینجاست!چطوری رفیق جان بی معرفت؟ بلند میشود و برای مرد جوان آغوش باز می کند.هنوز گرم خوش و بش هستند که من راهی حیاط میشوم. نفسم را فوت میکنم بیرون و فکر میکنم چرا انقدر محتاط شده‌ام؟! هنوز سرگیجه دارم. +چرا اومدی بیرون؟ برمیگردم و به پارسای سیگار به دست نگاه میکنم.جلوی بینی‌ام را میگیرم. با میگوید: _نگو که به بوی سیگارم حساسی! +گفتم که حالت تهوع دارم دو قدم فاصله‌ی بینمان را پر میکند و با یک حرکت ناگهانی شالم را از سرم میکشد...😈 مثل آدم های مسخ شده ماتم میبرد.هنوز شوکه‌ام و با دهانی نیمه باز نگاهم به شال سرخی مانده که بین پنجه های مردانه اش جاخوش کرده.. به خودم می آیم،دستم را حایل سرم می کنم و انگار که تازه از خواب پریده باشم فریاد میزنم _دیوونه شدی؟ این چه حرکت زشتی بود؟؟ با آرامش میخندد و میگوید: +خواب از سرت پرید؟😈 _بده به من شالمو😡 +بیخیال پناه!تو باید از جراتی که بهت دادم ممنون باشی!😈😏 از شدت خشم دندان‌هایم را روی هم فشار میدهم. _چرند نگو، بده بهم اون لعنتی رو😡 +یعنی نمیخواستی خودت بندازیش؟هوم؟اولش سخته پناه دو دقیقه ی دیگه عین خیالتم نیست.تازه دیر اقدام کردم! صدایم را بالاتر می برم: _عین خیالم هست! خیلی خیلی کار زشتی کردی در کمال خونسردی میگوید: +تو که از ده طرف موهاتو وا دادی بیرون دختر خوب. دیگه این یه تیکه پارچه کجا رو باید بپوشونه آخه؟ مثلا فکر کردی الانت با وقتی روسری داشتی خیلی متفاوته؟ از پک های عمیقی که به سیگارش می زند متنفرم. _واقعا که.به خودم مربوطه بدم به من شالم رو... منگوله‌های گوشه ی شال را می کشم اما انگار دارد از این تقلا لذت میبرد. محکم گرفته جوری که مرا عصبی تر میکند.😡 +چه سودی میبری از حرص دادن من پارسا؟؟؟؟؟ شانه بالا می‌اندازد و ته سیگارش را پرت میکند روی زمین و با کفش خاموش میکند. _واقعا هیچی .اما چرا….می دونی پناه انقدر دور و اطرافم رو دخترای دست و دلباز و همه جوره راحت پر کردن که تو مخم نمی‌گنجه یکی مثل توام هست! یکی که در شرایط عادی ممکنه روسریش از سرش سر بخوره و کاری نکنه ولی حالا بخاطرش حاضر باشه بجنگه! حس رو دارم الان و این برام لذت بخشه.. +پس تعادل روحی نداری!در شرایط عادی اختیار من با خودمه ولی به این کار تو میگن … با همه ی خشمم ساکت میشوم... و او ادامه میدهد: _تجاوز؟ نه؟ +آره به هر حرکتی که بی اجازه باشه و توی من نباشه _پس چرا به من یا هرکسی اجازه میدی راحت در موردت این فکرو بکنیم که آدم لارجی هستی؟ چرا ادای چیزی رو درمیاری که خودت نیستی؟ مسخره ست که یه نفر انقدر دوشخصیتی باشه… بغض کرده ام و آماده ی منفجر شدنم. سرگیجه‌های کلافه کننده هم دست از سرم برنمیدارند. _پناه معصوم من!میدونی کجا اومدی امروز؟ میدونی این مهمونی تا چه حدی سکرته و اگر یه درصد پلیس بریزه اینجا چه همهمه ای به پا میشه؟ میدونی بجای شربت و آبمیوه اون تو چی سرو می کنن؟میدونی کله گنده های چه قشری الان دارن تو سالن خوش و بش می کنن؟! اما نه از کجا باید بدونی؟ تو پاک تر از این حرفایی…داره باورم میشه رفتار اون روزت برخلاف نظر بچه ها واقعا ساختگی نبوده! اشک هایم را پس میزنم و میگویم: +داری حالمو بهم میزنی پارسا😭😡 _هنوزم عجیبه رفتارت برام + به چه حقی منو وایسوندی اینجا و صحنه ی نمایش برام درست کردی؟اصلا برو کنار میخوام برم _اوکی من اصراری به موندنت ندارم، آروم باش.بیا…اینم یه تیکه پارچه ای که انقدر دلت شورش رو میزنه، ولی برای من و مایی که سر و ته موهاتو دیدیم واقعا چه فرقی میکنه؟ روسری را رها میکند .... و یک قدم عقب میرود. بغض بزرگی هنوز توی گلویم گیر کرده. حس میکنم به معنای واقعی کلمه شده‌ام. +پناه، هیچکس امروز به عقبه ی مقدس تو فکر نمیکنه وقتی وسط چنین مهمانی ایستادی! تو برای من فقط در حد یه حس خوب بودی که یادآور دختری بود که روزی عاشقش بودم…اگرنه هیچ فرقی با آذر و رویا و دخترای دیگه نداری. امیدوارم توهمت ادامه دار نشه چون من آدم محتاطی توی دوست یابی نیستم و قید و بند رو تو این زمینه‌ها....... 🕊ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ الهام تیموری 💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌