💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۷۵ و ۷۶
شاید نبودن شهاب هم در این شرایط همان حکمتی باشد که لاله میگفت! شاید دوباره مقابل شدنم با او پای رفتنم را سست کند...
بلند میشوم و از پشت پنجره به کارگرانی نگاه میکنم که حیاط را ریسه میبندند.
صورتم را میچسبانم به شیشه ی خنک پنجره و با اشک زمزمه میکنم:
“ما آزموده ایم در این شهر بخت خویش
بیرون کشید…
باید از این ورطه رخت خویش…”
پشت میز آشپزخانه نشسته ام و به حلقه ی پر نگین درون جعبه خیره شدهام،
فرشته برای دهمین بار میپرسد:
_راستکی قشنگه؟
+خیلی،مبارکت باشه
_خدا خیرت بده که خیالمو راحت میکنی!ایشالا قسمت خودت بشه
+مرسی
زهرا خانوم همانطور که در حال خورد کردن سبزی است میپرسد:
_چه خبر پناه جان؟
فرشته دست دور شانهام می اندازد و جای من جواب میدهد:
+خبر اینکه قراره برای اتاق عقد کلی به من ایده بده و بیاد دوتایی بریم لباس ببینیم.
زهرا خانوم چشم در چشمم انداخته و هنوز انگار منتظر پاسخ است.دهانم را به زور باز میکنم و با صدای لرزان میگویم:
_بلیط گرفتم
سکوت میشود و دوباره خودم بعد از چند ثانیه ادامه میدهم:
+میرم مشهد.. فردا صبح…
و دستهایم را گره میکنم.
فرشته تقریبا جیغ میکشد:
_ اِ...یعنی چی؟ حالا که قراره من عقد کنمو این همه به کمکت نیاز دارم میخوای بری کجا؟! شوخی میکنی دیگه؟
جوابی ندارم اما صدای زهرا خانوم گوشم را پر میکند:
+خوب کاری میکنی عزیزم، بهترین تصمیمه
و لبخندی که میزند ضمیمه ی کلامش میشود و دل مرددم را قرص میکند...
تمام وسایلم همان چمدانی میشود که موقع آمدن همراهم بود.
و تنها چیزهای #باارزشی که توی کوله ام میگذارم #چادرنماز و #سجادهای که نصیبم شده بود و #کتابی هست که شهاب برایم آورده و دوباره از فرشته به بهانه ی خواندن گرفته بودم!
دلم میخواست سطر به سطرش را پر کنم از سوالات ریز و درشتی که توی ذهنم باقی مانده بود...
اما شهابی نبود که جوابی بگیرم!
تصویر اخم های شهاب از ذهنم و صدای یاالله گفتن هرروزه اش از سرم دور نمیشود. چرا حالا که باید باشد نیست؟
تا صبح کنار پنجره مینشینم و اشک میریزم...
و بالاخره وقتی آفتاب پهن میشود کف حیاط، میفهمم که وقت رفتن رسیده…
دورتادور اتاق نقلی ام را از نظر میگذارنم، جوری با حسرت در و دیوار نگاه می کنم که انگار یک عمر اینجا بوده و کرور کرور خاطرات تلنبار شده دارم!
پلهها را از همیشه آرامتر پایین میآیم و در میزنم.فرشته همین که در را باز میکند در آغوشم میکشد.
کلی تشکر آماده کرده بودم برای گفتن اما زبانم نمیچرخد و در سکوت خداحافظی میکنیم!
زهرا خانوم کنار گوشم میگوید:
”سلام ما رو به #آقا برسون و دعا کن بطلبه، برو بسلامت دختر قشنگم، #خدا به همراهت”
بغضم را هنوز نگه داشته ام،
قرآن توی سینی را میبوسم و در خیالم از شهاب هم خداحافظی میکنم!
توی ماشین که مینشینم دلم مثل کاسه ی آبی که پشت سرم می ریزند، هری میریزد و چشمهی اشکم راه باز میکند.
فرشته در ماشین را باز میکند و با ناراحتی میپرسد:
_نمیشه حداقل دو روز دیرتر بری؟دوست دارم باشی سر سفره ی عقد
+دلم میخواست باشم اما…
_دیگه چه امایی؟ پاشو بیا خودم برات بلیط میگیرم
دستش را میگیرم و با عجز میگویم:
+دو به شکم نکن فرشته، همه چیز رو نمیتونم برات توضیح بدم.عروسیت دعوتم کن شاید با خانواده بیام
و لبخند می زنم.دست دور گردنم میاندازد و میبوسدم
_رفیق نیمه راه، ما رو یادت نره ها
+اینجا پناه بی پناهی من بود…هیچ وقت یادم نمیره
_خدا پشت و پناهت باشه،رفتی زیارت برای خوشبختیم دعا میکنی؟
+حتما
_بهم زنگ بزن
+حتما
_مواظب خودتم باش
+حتما
میخندد و می گوید:
_چهارتا کلمه ی جدیدم یاد بگیری بد نیست! حتما…
+چشم، به حاج رضا سلام برسون و ازش عذرخواهی کن از طرف من که نتونستم بیام دیشب و خداحافظی کنم
_باشه عزیزم خیالت راحت
+برو مامانت دو ساعته تو کوچه معطل ما شده با این پا درد
_خدانگهدارت
+خداحافظ…
و بالاخره با اخم و نق زدن های ریز راننده از هم دل میکنیم و من از کوچه ی خاطراتم عبور میکنم! و لبخند زهرا خانوم باز هم مصمم میکندم به رفتن…
به فرشته نگفتم که چند سال شده پایم به حرم هم نرسیده،...نگفتم که اگر اینجا بمانم و برادرت را روز عقد ببینم نمیتوانم دیگر به این راحتیها راهی مشهد بشوم، نگفتم یادم که نمیروید هیچ،از این به بعد مدام در مخیله ام خواهید بود…
فقط لاله از تصمیمم خبر دارد،
دوست دارم زودتر برسم و تمام دردهای مانده روی دلم را برایش یک شب تا صبح بگویم..
انگار همین دیروز بود که توی راه آهن تهران سردرگم و گیج ایستاده بودم و تنها چیزی که وادار به مبارزه میکردم حس دور شدن از خانه و افسانه بود! حالا دارم....
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۷۷ و ۷۸
حالا دارم با اراده ی خودم برمیگردم اما با دنیایی از حس های متفاوت
توی راهروی تنگ و باریک قطار کنار پنجره ی نیمه باز ایستاده ام و بدون توجه به منظره ها فکر می کنم.
صدایی مرا از افکارم بیرون می کشد.
_تنها سفر میکنید؟
برمیگردم و پسر جوانی را میبینم که با فاصلهی کمی تکیه به در بستهی کوپه داده. میگوید:
+چهرتون برام آشناست،چند دقیقهای میشه که نگاتون میکنم و دیدم که حواستون نیست
چیزی درونم نهیب میزند،
باز هم یکی مثل کیان و پارسا و هزاران پسری که بیخودی به حریم شخصیام راهشان داده بودم!
با اینکه تیپم با گذشته فرق کرده اما به خودم شک میکنم و ناخودآگاه دستم را بالا میبرم و روسری ام را جلوتر میکشم.
لبخند میزند و اخم میکنم...
من دیگر پناه چند ماه و چند سال پیش نیستم! انگار تمام چیزهایی که قبلا برایم حکم #سرگرمی داشت را کنار گذاشته ام و حالا #دغدغه_های_جدیدی دارم که تابحال نبوده.
نفس عمیقی میکشم و بی آنکه برای بار دوم نگاهش کنم راه رفتنم را پیش میگیرم و صدای غر زدنش را میشنوم
که می گوید
”ای بابا اینم که پرید حوصلمون پوکید!”
لاله تماس میگیرد و ساعت تقریبی رسیدنم را میپرسد.میداند هنوز هم مثل بیکس و کارها هستم و مثل همیشه میخواهد سعیش را بکند تا جای خالی دیگران را برایم پر کند
هوا تاریک شده که قطار در ایستگاه آخر میایستد.با تمام وجود هوای شهرم را نفس میکشم تازه میفهمم چقدر دلتنگ حتی لهجه ی شیرین آدمهایش شدهام.
وارد سالن که می شوم دستی روی شانهام مینشیند و صدای آشنای لاله گوشم را پر میکند:
_خوش اومدی خانوم گریز پا!
همین که برمیگردم با چشم های گرد شده قدمی به عقب برمیدارد و از بالای عینک نگاهم میکند و بعد با بهت میگوید:
+خودتی پناه؟!
_پس کیه؟
+وای دختر! چقدررر عوض شدی تو
و حمله میکند سمتم.
با عشق بغلش میکنم و چند دقیقهی بی حرکت میگذرد.
+له شدیم که دخترعمه، یه آوانسی بده نفس تازه کنیم خب
_بخدا دارم میمیرم از خوشی،نمیتونم ولت کنم میترسم فرار کنی و از دستم بری🥺😍
_قدر یه دنیا حرف نگفته دارم برات لاله، وبال گردنتم حالا حالاها🥺☺️
+بهتر، اِ صدبار گفتم موقعی که میخوای آدمو بغل کنی به چادر کاری نداشته باش.با هزارتا بدبختی طلق زدم بابا،چیش همیشه دردسری. حالا چرا میخندی؟با این چشمای پف کرده ی داغون از اشک…
_چون حتی برای غر زدنتم داشتم میمردم
+شب دراز است و قلندر بیدار.. بریم؟
_خونه ی شما؟
+نه میریم خونه دایی صابر
_ولی…
+حتی یه لحظه دیر رفتنتم #ظلمه در حق بابات. در ضمن اونی که امشب وباله منم نه شما
_پس بریم
توی ماشین مینشینیم و میگویم:
+دست فرمونت چطوره؟گرفتی گواهینامه رو؟
_بله،معطل امتحان ارشد بودم.همین که تموم شد رفتم سراغ رانندگی
+خدا بخیر کنه
_این قفل فرمون رو بگیر بذار صندلی عقب، تا خود خونه هم حرف نزن که تمرکزم بهم میریزه
بعد از چند روز با صدای بلند میخندم. و برعکس تمام مسیر را حرف میزنیم و میزنیم....
توی کوچه میپیچد و میگوید:
_خلاصه این مدت که نبودی خیلی چیزا عوض شده
+آره،دوری من به نفع خیلیا بوده
_هنوز که زبونت نیش…
+بخدا که نداره لاله! منم عوض شدم و پناه سابقی که میشناختی نیستم.خوب و بدش رو نمیدونم اما باید از همه چیز برات بگم
_ان شاالله،راستی یه خبر خوب دارم و یه خبر بد
+عجیبه که تا حالا نگفتی!
_گفتم شاید باب میلت نباشه
+میشنوم
_خبر خوب اینه که افسانه خونه نیست در حال حاضر
+کجاست؟
_خب این میشه خبر بده
+چی میگی تو؟ اصلا خبر بدت چیه؟
_همین که افسانه نیست و رفته مراسم خواستگاری
+خواستگاری کی؟
ماشین را خاموش میکند، ابروهایش را بالا میدهد و بعد از چند ثانیه میگوید:
_اومم…بهزاد
باورم نمیشود و تقریبا جیغ میزنم:
+بهزاد؟!
_آره
+واقعا میگی؟
_به جان خودت
+مگه میشه؟باور نمیکنم
_منم اولش باورم نشد…اما خبر موثقه
+عجب!
مگر همین چند وقت پیش نبود ،
که هزار کیلومتر را تا تهران آمده بود برای درآوردن آمار من؟مگر چند روز قبل از رفتنم به تهران نبود که دوباره پا پی شده و کلافهام کرده بود؟ گیج شده ام.
چند ثانیه به پلاک در نگاه می کنم.چه خوب که بالاخره رسیدم!
+حالا چرا فکر کردی باید برای من بد باشه خواستگاری رفتنش؟
_بالاخره چند سال چشمش دنبال تو بوده…
نمیدانم چه حسی دارم، خوشحالم، ناراحتم یا بی تفاوت؟ نفس عمیقی میکشم و میگویم:
+نمیگم از نبودن افسانه خوشحالم یا نه حتی نمیدونم دوست داشتم خونه باشه یا نه؟ هنوز به این درجه از تحول نرسیدم.اما خب، یجورایی خنثی شدم نسبت بهش.حتی توی ذهنم.اگر خونه هم بود باهاش دشمنی نداشتم.
در ماشین را باز میکنم تا پیاده شوم که میپرسد:
_بهزاد چی؟ حست در مورد اونم خنثی ست؟
تصویر بهزاد....
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۷۹ و ۸۰
تصویر بهزاد و دردسرهایی که از دستش کشیده بودم یادم می آید.
+شاید آره اما مطمئن باش من برای اون خنثی نبوده و نیستم!
_یعنی چی؟الکی پاشده رفته خواستگاری؟؟
+الله اعلم
_به اصطلاحات جدیدم که یاد گرفتی
+خوب شد نرفتیم خونه ی شما.
_وا چرا؟
+چون اگه اجازه بدی دوست دارم برم بابامو ببینم!
_ببخشید،بفرمایید
و من واقعا اطمینان دارم که بهزاد به این زودی ها قدرت فراموش کردن عشقی چند ساله را ندارد دلم برای او هم میسوزد بیشتر از خودم...
در را پوریا برایم باز میکند ...
و مثل شوک زده ها خیره ام می شود.
لاله به شوخی میگوید
+معرفی میکنم خواهرته، شناختی؟
میخندم،بغلش میکنم و تاسف میخورم که چرا این همه مدت به فکرش هم نبودم!
کلی از دیدنم ذوق کرده و میگوید:
_خوش اومدی آبجی،به مامان زنگ بزنم بیاد؟
+نه حالا
_باشه پس من برم به حامد بگم که نمیام امشب باشگاه
+برو داداشی،من که نمیخوام برگردم
_بیخیالش، دو سوته اومدم الان
+ببین پوریا شیرینی خامه ای بخر پناه دوست داره
_لاله خانوم خودت هوس کردی گردن من ننداز
+باشه باشه میخرم
میدود و از حیاط می رود بیرون. زیرلب قربان صدقه ی قد و بالایش میروم لاله با خنده میگوید:
_یعنی دنیا رو آب ببره پسرا رو خواب ببره حتی نفهمید که تو دیگه خیلی شبیه قبلنا نیستی! می بینی؟
+شایدم به چشم تو تغییر کردم
_یه چیزی میگیا! تمام گوشیم پر از عکس های دوران جهالتته همین چهار پنج ماه پیش! میخوای نشونت بدم ببینی؟
+اول بابا رو ببینیم بعد
وارد پذیرایی می شوم،تلویزیون طبق معمول همیشه روشن است و کسی توی سالن نیست.
_کجاست؟
+حتما تو اتاقش.
_من یه چایی بذارم…
در نیمه باز اتاقش را هول میدهم و هیبت مردانه اش را میبینم که روی صندلی و پشت به من نشسته و توی نور کم چراغ مطالعه خطاطی میکند.
بیخود نبود که سر و صدای ما را نشنیده!
آخ که چقدر سنگدل بودی پناه چیزی مثل ناله از گلویم خارج میشود:
_بابا…
و میزنم زیر گریه.
مرکب و قلم به دست برمیگردد و بعد از چند ماه صورت ماهش را میبینم.
نمیدانم چند دقیقه شده که در آغوشش گم شده ام.به صدای قلب ضعیفش گوش میدهم و جان دوباره میگیرم.
اینجا امن ترین جای دنیاست سرم را میبوسد و برای هزارمین بار میپرسد:
_خوبی بابا؟
+پیش شما که باشم خوبم
_چطور انقدر بی خبر؟
+به لاله گفته بودم
_هیچوقت فکر نمیکردم که دخترم از خونه و زندگیش…
نمیگذارم حرفش را تمام کند، از او فاصله میگیرم و نگاهش میکنم
+بابا جون،من به اندازهی روزای عمرم خطا کردم، از همه بدترشم همین دور شدن از شما بود.
چشمش چرخی روی صورتم می زند،
به دستهای #بدون_لاکم نگاه میکند و بعد #روسری_بلندی که سرم کردهام
_چی شده که انقدر عوض شدی پناه؟
سکوت میکنم .
و ادامه میدهد:
+انگار دارم خواب میبینم،خواب میبینم که برگشتی!خواب میبینم که شبیه هیچوقت نیستی،که از خطاهات حرف میزنی و غم دور شدنت خودتی بابا؟
_خودشه دایی جون، من قبل از شما اینا رو پرسیدمو به نتایج مثبتی رسیدم.فکر کنم باید براش جشن پروانگی بگیریم
پدر دست دور شانه ام میاندازد و به لاله میگوید:
+جشن چی؟علیک سلام
_وای ببخشید سلام…پروانگی! همینجوری به فکرم رسید.آخه نگاش کنید چه ناز شده…
+تو که از اومدنش باخبر بودی چرا نگفتی دایی؟
_سفارش کرده بود نگم
+ما نامحرمیم یا ترسیدی پشیمون بشی؟
_هیچکدوم بابا…فکر کن بی دلیل بوده
+والا! آخه این پناه کی و کدوم کارش دلیل داشته دایی؟ چه توقعاتی دارید شما…
به شوخیهای لاله لبخند میزنم اما میبینم که پر بیراه هم نگفته.انگار تا میتوانستم به همه چیز پیله کرده بودم و جز تنهایی نصیبی نداشتم..
ولی حالا مثل کرم ابریشمی که پیله های تنیده بر جانش را پاره می کند به شوق پرواز، پروانه شدم! شاید هم قرار بود که باشم…
پر از تردیدم و پر از حس های جدید، هنوز تا پروانه شدن فاصله هاست…
با شامی که افسانه قبل از رفتنش درست کرده بود بزممان کامل می شود.
ظرف ها را جمع میکنیم که پوریا میگوید:
+ایول بالاخره فردا یه قرمه سبزی میزنیم
_چی شده تو که اهلش نبودی؟
+از بس که مامان درست میکرد.ولی از وقتی تو رفتی گفت دلم نمیاد بوی قرمه بپیچه و پناه نباشه که بهونهی زود آماده شدنش رو بگیره،اصلا از گلوی هیچ کدوممون پایین نمیره.خلاصه که خیلی وقته نخوردیم.تازه دوبارم که رفتیم خونه عمه بهمون کباب و چلومرغ داد
_چشمتو بگیره پوریا، بده کباب؟
+نه دخترعمه ولی قرمه سبزی یه اصل و اصول دیگه ای داره…
تعجب کردهام و خجالت میکشم ،
که به چشمهای پدر نگاه کنم.بشقاب خالیام را برمیدارم و به آشپزخانه پناه میبرم ،
یکی از عکس هایی که پارسال توی باغ گرفته بودم را روی یخچال چسباندهاند.....
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۸۱ و ۸۲
یکی از عکسهایی که پارسال توی باغ گرفته بودم را روی یخچال چسباندهاند چه لب های قرمزی و چه چشم های خمار از سنگینی آرایشی!
_اینم افسانه زده! اما خبرم نداشته که تو قراره بیای
+لاله مگه میشه زن بابا باشیو دلتنگ بشی؟
_بی انصاف اون بزرگت کرده
غرورم هنوز هم شعله میکشد و میخواهم انکار کنم شانه بالا میاندازم و میگویم:
+کمم اذیتم نکرده
_تو چی؟ کم آتیش سوزوندی براش؟
+من بچه بودم
_الانم بچه ای که نبودنش برات خبر خوشه؟
+حرف تو دهنم نذار! اینو تو گفتی نه من
_خیلی خب،یه وقتایی سر و کله زدن با تو آدمو دیوونه میکنه منم حوصلشو ندارم،اون سماور رو روشن کن یه چای با این شیرینی های تر بزنیم.
پیچ سماور را میچرخانم که از توی سالن داد میزند:
+ببین آب داشته باشه نسوزه
و فکر میکنم من چقدر توی این خانه.... دست به سیاه و سفید نزدم
و فقط دستور دادم!
چقدر بهانه گرفتم
و پر توقعی کردم
من حتی درست و حسابی جای ظرف ها و ادویه جات و حبوبات و را بلد نبودم!
افسانه گاهی وقت ها که مریض میشدم حتی مشق هایم را هم مینوشت…
از یادآوری گذشته،.....
روز به روز خجول تر می شوم. اگر دست خودم بود پاک کنی برمیداشتم و خیلی از جاهای زندگیم را پاک می کردم!
دیر وقت شده و هنوز افسانه نیامده خسته ی راه بودن را بهانه کرده ام و روی تخت اتاقم خوابیدهام لاله روی زمین جا پهن کرده و طوری خوابیده که انگار او مسافرت بوده…
از پنجره به تیربرق توی کوچه نگاه میکنم. چه شب هایی که با این تیر چوبی تا صبح درددل نکردم و اشک نریختم.
صدای باز شدن در میآید و میفهمم که افسانه برگشته چشمم را میبندم چون نمیدانم باید چه واکنشی داشته باشم حرف های لاله و پوریا توی گوشم هست و وجدانم هم خیلی بد موقع بیدار شده صدای پچ پچ ریزی میشنوم و بعد در اتاق با ناله ای باز میشود.
“الهی شکر” زیرلبش را حس میکنم.
نزدیک میشود و من دلهره میگیرم.کنار تخت مینشیند؛بوی عطرش را فراموش نکرده بودم!
نفس عمیقی میکشد و بعد دستی لابه لای موهایم چرخ میخورد. هیچ عکس العملی نشان نمیدهم.
قربان صدقه ام میرود و مدام آه میکشد. باید باور کنم که دوستم دارد؟با تمام #آزار و #اذیتی که در حقش کرده بودم.
خسته ام و فکرم هزار جا میرود،
تمرکز ندارم و افسانه هنوز کنارم نشسته، چشم هایم گرم خواب شده و کم کم بی هوش میشوم....
💤وسط بیابان بزرگی ایستاده ام، به آسمان و زمین نگاه میکنم.زمان و مکان را گم کردهام و دنبال چهرهی آشنایی میگردم که نیست.چیزی مثل دلهره به جانم چنگ می اندازد…
من ،تنها،اینجا چکار می کنم؟
سرم از شدت گرما میسوزد ولی سایهبانی نیست. کسی نامم را صدا می زند.برمیگردم و عزیز را میبینم،روی خاک های گرم سجاده پهن کرده و با لبخند منتظر من است.
چقدر دلم برایش تنگ شده،
با دیدنش یکباره تمام اضطرابم می ریزد،بی هیچ هراسی میدوم سمتش…بغلم میکند و حرفی نمیزند.
دهانم را انگار دوختهاند که باز نمیشود. عزیز #تسبیح سبزی که همیشه همراهش بود را از توی جانماز برمیدارد و دور گردن من میاندازد. میخندد و میخندم……
دوباره اسمم را صدا میکنند.
به خورشید نگاه میکنم چشمم را باز و بسته میکنم و جلوی نور آفتاب را با دست میگیرم. انگار فضا عوض شده ،هنوز نفهمیدهام کجا هستم و بودم!
+کجایی دختر؟زبونم مو درآورد انقدر صدات کردم.
لاله است!
کمی به دور و اطراف نگاه میکنم و تازه یادم می آید که توی اتاق خودم هستم…پس خواب دیده بودم؟!
+کوه نکنده بودی که،حالا چند ساعت تو قطار بودی،مثل خرس افتادی از دیشب تا حالا.لنگ ظهره پاشو دیگه
دست میکشم روی گردنم اما تسبیح نیست. هنوز هم عطر گل های محمدی روی جانماز را حس می کنم.
_صدای چیه؟
+گوشی من داره اذان میگه،اذان ظهرا ! خجالت نکش ولی تا الان خواب تشریف داشتی عزیزم
_باورم نمیشه
+چرا؟ همچین بی سابقه هم نیست
_خواب دیدم
+خیره
_نمیدونم
+تعریف کن ببینیم
_عزیز بود و من …وسط یه بیابون بی سر و ته،هیچی نگفت فقط بغلم کرد و تسبیحش رو داد بهم،یعنی انداخت گردنم
+ا خب کو؟
_مسخره
+شوخی کردم حالا،اینکه حتما خیره، پاشو بیا یه چیزی بخور منم باز گشنم شده برم پاتک بزنم به باقی شیرینی خامهای ها
صدای اذان ،گوشم را پر کرده و هنوز به تعبیر خوابم فکر میکنم…
زیپ کوله ام را باز میکنم و سجاده را بیرون می آورم.تسبیحش را برمیدارم ؛دستبند مهرهای چوبیم را میکنم و تسبیح را دور دستم میپیچم…
انگار قصد دارم خوابم را خودم تعبیر کنم!
به یاد عزیز و عادتی که داشت #مهر_تربت را میبوسم. نفس بلندی میکشم ،انگار آرامتر میشوم، متعجبم که چرا!
+خوش اومدی پناه جان
افسانه است،
نمیدانم دیشب فهمید که بیدار بودم یا نه.
امان از این #غرور لعنتی.....
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌