💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۷۹ و ۸۰
تصویر بهزاد و دردسرهایی که از دستش کشیده بودم یادم می آید.
+شاید آره اما مطمئن باش من برای اون خنثی نبوده و نیستم!
_یعنی چی؟الکی پاشده رفته خواستگاری؟؟
+الله اعلم
_به اصطلاحات جدیدم که یاد گرفتی
+خوب شد نرفتیم خونه ی شما.
_وا چرا؟
+چون اگه اجازه بدی دوست دارم برم بابامو ببینم!
_ببخشید،بفرمایید
و من واقعا اطمینان دارم که بهزاد به این زودی ها قدرت فراموش کردن عشقی چند ساله را ندارد دلم برای او هم میسوزد بیشتر از خودم...
در را پوریا برایم باز میکند ...
و مثل شوک زده ها خیره ام می شود.
لاله به شوخی میگوید
+معرفی میکنم خواهرته، شناختی؟
میخندم،بغلش میکنم و تاسف میخورم که چرا این همه مدت به فکرش هم نبودم!
کلی از دیدنم ذوق کرده و میگوید:
_خوش اومدی آبجی،به مامان زنگ بزنم بیاد؟
+نه حالا
_باشه پس من برم به حامد بگم که نمیام امشب باشگاه
+برو داداشی،من که نمیخوام برگردم
_بیخیالش، دو سوته اومدم الان
+ببین پوریا شیرینی خامه ای بخر پناه دوست داره
_لاله خانوم خودت هوس کردی گردن من ننداز
+باشه باشه میخرم
میدود و از حیاط می رود بیرون. زیرلب قربان صدقه ی قد و بالایش میروم لاله با خنده میگوید:
_یعنی دنیا رو آب ببره پسرا رو خواب ببره حتی نفهمید که تو دیگه خیلی شبیه قبلنا نیستی! می بینی؟
+شایدم به چشم تو تغییر کردم
_یه چیزی میگیا! تمام گوشیم پر از عکس های دوران جهالتته همین چهار پنج ماه پیش! میخوای نشونت بدم ببینی؟
+اول بابا رو ببینیم بعد
وارد پذیرایی می شوم،تلویزیون طبق معمول همیشه روشن است و کسی توی سالن نیست.
_کجاست؟
+حتما تو اتاقش.
_من یه چایی بذارم…
در نیمه باز اتاقش را هول میدهم و هیبت مردانه اش را میبینم که روی صندلی و پشت به من نشسته و توی نور کم چراغ مطالعه خطاطی میکند.
بیخود نبود که سر و صدای ما را نشنیده!
آخ که چقدر سنگدل بودی پناه چیزی مثل ناله از گلویم خارج میشود:
_بابا…
و میزنم زیر گریه.
مرکب و قلم به دست برمیگردد و بعد از چند ماه صورت ماهش را میبینم.
نمیدانم چند دقیقه شده که در آغوشش گم شده ام.به صدای قلب ضعیفش گوش میدهم و جان دوباره میگیرم.
اینجا امن ترین جای دنیاست سرم را میبوسد و برای هزارمین بار میپرسد:
_خوبی بابا؟
+پیش شما که باشم خوبم
_چطور انقدر بی خبر؟
+به لاله گفته بودم
_هیچوقت فکر نمیکردم که دخترم از خونه و زندگیش…
نمیگذارم حرفش را تمام کند، از او فاصله میگیرم و نگاهش میکنم
+بابا جون،من به اندازهی روزای عمرم خطا کردم، از همه بدترشم همین دور شدن از شما بود.
چشمش چرخی روی صورتم می زند،
به دستهای #بدون_لاکم نگاه میکند و بعد #روسری_بلندی که سرم کردهام
_چی شده که انقدر عوض شدی پناه؟
سکوت میکنم .
و ادامه میدهد:
+انگار دارم خواب میبینم،خواب میبینم که برگشتی!خواب میبینم که شبیه هیچوقت نیستی،که از خطاهات حرف میزنی و غم دور شدنت خودتی بابا؟
_خودشه دایی جون، من قبل از شما اینا رو پرسیدمو به نتایج مثبتی رسیدم.فکر کنم باید براش جشن پروانگی بگیریم
پدر دست دور شانه ام میاندازد و به لاله میگوید:
+جشن چی؟علیک سلام
_وای ببخشید سلام…پروانگی! همینجوری به فکرم رسید.آخه نگاش کنید چه ناز شده…
+تو که از اومدنش باخبر بودی چرا نگفتی دایی؟
_سفارش کرده بود نگم
+ما نامحرمیم یا ترسیدی پشیمون بشی؟
_هیچکدوم بابا…فکر کن بی دلیل بوده
+والا! آخه این پناه کی و کدوم کارش دلیل داشته دایی؟ چه توقعاتی دارید شما…
به شوخیهای لاله لبخند میزنم اما میبینم که پر بیراه هم نگفته.انگار تا میتوانستم به همه چیز پیله کرده بودم و جز تنهایی نصیبی نداشتم..
ولی حالا مثل کرم ابریشمی که پیله های تنیده بر جانش را پاره می کند به شوق پرواز، پروانه شدم! شاید هم قرار بود که باشم…
پر از تردیدم و پر از حس های جدید، هنوز تا پروانه شدن فاصله هاست…
با شامی که افسانه قبل از رفتنش درست کرده بود بزممان کامل می شود.
ظرف ها را جمع میکنیم که پوریا میگوید:
+ایول بالاخره فردا یه قرمه سبزی میزنیم
_چی شده تو که اهلش نبودی؟
+از بس که مامان درست میکرد.ولی از وقتی تو رفتی گفت دلم نمیاد بوی قرمه بپیچه و پناه نباشه که بهونهی زود آماده شدنش رو بگیره،اصلا از گلوی هیچ کدوممون پایین نمیره.خلاصه که خیلی وقته نخوردیم.تازه دوبارم که رفتیم خونه عمه بهمون کباب و چلومرغ داد
_چشمتو بگیره پوریا، بده کباب؟
+نه دخترعمه ولی قرمه سبزی یه اصل و اصول دیگه ای داره…
تعجب کردهام و خجالت میکشم ،
که به چشمهای پدر نگاه کنم.بشقاب خالیام را برمیدارم و به آشپزخانه پناه میبرم ،
یکی از عکس هایی که پارسال توی باغ گرفته بودم را روی یخچال چسباندهاند.....
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۸۱ و ۸۲
یکی از عکسهایی که پارسال توی باغ گرفته بودم را روی یخچال چسباندهاند چه لب های قرمزی و چه چشم های خمار از سنگینی آرایشی!
_اینم افسانه زده! اما خبرم نداشته که تو قراره بیای
+لاله مگه میشه زن بابا باشیو دلتنگ بشی؟
_بی انصاف اون بزرگت کرده
غرورم هنوز هم شعله میکشد و میخواهم انکار کنم شانه بالا میاندازم و میگویم:
+کمم اذیتم نکرده
_تو چی؟ کم آتیش سوزوندی براش؟
+من بچه بودم
_الانم بچه ای که نبودنش برات خبر خوشه؟
+حرف تو دهنم نذار! اینو تو گفتی نه من
_خیلی خب،یه وقتایی سر و کله زدن با تو آدمو دیوونه میکنه منم حوصلشو ندارم،اون سماور رو روشن کن یه چای با این شیرینی های تر بزنیم.
پیچ سماور را میچرخانم که از توی سالن داد میزند:
+ببین آب داشته باشه نسوزه
و فکر میکنم من چقدر توی این خانه.... دست به سیاه و سفید نزدم
و فقط دستور دادم!
چقدر بهانه گرفتم
و پر توقعی کردم
من حتی درست و حسابی جای ظرف ها و ادویه جات و حبوبات و را بلد نبودم!
افسانه گاهی وقت ها که مریض میشدم حتی مشق هایم را هم مینوشت…
از یادآوری گذشته،.....
روز به روز خجول تر می شوم. اگر دست خودم بود پاک کنی برمیداشتم و خیلی از جاهای زندگیم را پاک می کردم!
دیر وقت شده و هنوز افسانه نیامده خسته ی راه بودن را بهانه کرده ام و روی تخت اتاقم خوابیدهام لاله روی زمین جا پهن کرده و طوری خوابیده که انگار او مسافرت بوده…
از پنجره به تیربرق توی کوچه نگاه میکنم. چه شب هایی که با این تیر چوبی تا صبح درددل نکردم و اشک نریختم.
صدای باز شدن در میآید و میفهمم که افسانه برگشته چشمم را میبندم چون نمیدانم باید چه واکنشی داشته باشم حرف های لاله و پوریا توی گوشم هست و وجدانم هم خیلی بد موقع بیدار شده صدای پچ پچ ریزی میشنوم و بعد در اتاق با ناله ای باز میشود.
“الهی شکر” زیرلبش را حس میکنم.
نزدیک میشود و من دلهره میگیرم.کنار تخت مینشیند؛بوی عطرش را فراموش نکرده بودم!
نفس عمیقی میکشد و بعد دستی لابه لای موهایم چرخ میخورد. هیچ عکس العملی نشان نمیدهم.
قربان صدقه ام میرود و مدام آه میکشد. باید باور کنم که دوستم دارد؟با تمام #آزار و #اذیتی که در حقش کرده بودم.
خسته ام و فکرم هزار جا میرود،
تمرکز ندارم و افسانه هنوز کنارم نشسته، چشم هایم گرم خواب شده و کم کم بی هوش میشوم....
💤وسط بیابان بزرگی ایستاده ام، به آسمان و زمین نگاه میکنم.زمان و مکان را گم کردهام و دنبال چهرهی آشنایی میگردم که نیست.چیزی مثل دلهره به جانم چنگ می اندازد…
من ،تنها،اینجا چکار می کنم؟
سرم از شدت گرما میسوزد ولی سایهبانی نیست. کسی نامم را صدا می زند.برمیگردم و عزیز را میبینم،روی خاک های گرم سجاده پهن کرده و با لبخند منتظر من است.
چقدر دلم برایش تنگ شده،
با دیدنش یکباره تمام اضطرابم می ریزد،بی هیچ هراسی میدوم سمتش…بغلم میکند و حرفی نمیزند.
دهانم را انگار دوختهاند که باز نمیشود. عزیز #تسبیح سبزی که همیشه همراهش بود را از توی جانماز برمیدارد و دور گردن من میاندازد. میخندد و میخندم……
دوباره اسمم را صدا میکنند.
به خورشید نگاه میکنم چشمم را باز و بسته میکنم و جلوی نور آفتاب را با دست میگیرم. انگار فضا عوض شده ،هنوز نفهمیدهام کجا هستم و بودم!
+کجایی دختر؟زبونم مو درآورد انقدر صدات کردم.
لاله است!
کمی به دور و اطراف نگاه میکنم و تازه یادم می آید که توی اتاق خودم هستم…پس خواب دیده بودم؟!
+کوه نکنده بودی که،حالا چند ساعت تو قطار بودی،مثل خرس افتادی از دیشب تا حالا.لنگ ظهره پاشو دیگه
دست میکشم روی گردنم اما تسبیح نیست. هنوز هم عطر گل های محمدی روی جانماز را حس می کنم.
_صدای چیه؟
+گوشی من داره اذان میگه،اذان ظهرا ! خجالت نکش ولی تا الان خواب تشریف داشتی عزیزم
_باورم نمیشه
+چرا؟ همچین بی سابقه هم نیست
_خواب دیدم
+خیره
_نمیدونم
+تعریف کن ببینیم
_عزیز بود و من …وسط یه بیابون بی سر و ته،هیچی نگفت فقط بغلم کرد و تسبیحش رو داد بهم،یعنی انداخت گردنم
+ا خب کو؟
_مسخره
+شوخی کردم حالا،اینکه حتما خیره، پاشو بیا یه چیزی بخور منم باز گشنم شده برم پاتک بزنم به باقی شیرینی خامهای ها
صدای اذان ،گوشم را پر کرده و هنوز به تعبیر خوابم فکر میکنم…
زیپ کوله ام را باز میکنم و سجاده را بیرون می آورم.تسبیحش را برمیدارم ؛دستبند مهرهای چوبیم را میکنم و تسبیح را دور دستم میپیچم…
انگار قصد دارم خوابم را خودم تعبیر کنم!
به یاد عزیز و عادتی که داشت #مهر_تربت را میبوسم. نفس بلندی میکشم ،انگار آرامتر میشوم، متعجبم که چرا!
+خوش اومدی پناه جان
افسانه است،
نمیدانم دیشب فهمید که بیدار بودم یا نه.
امان از این #غرور لعنتی.....
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۸۳ و ۸۴
روی رو در رو شدن را ندارم. خیلی معمولی زیپ کوله را میبندم و میگویم:
_مرسی
+خواب بودی دیشب.اگه میدونستم میای که…
حرفش را نصفه میگذارم و با لحنی که سعی میکنم کنایه دار باشد میگویم:
_خوش گذشت؟
+به تو چی مادر؟ خوش گذشت؟
تنم میلرزد از دوباره مادر گفتن هایش!..
یاد #قول و قرارهایی میافتم که به خودم داده بودم.اینکه برگردم اما درد اضافه ی زندگی پدرم نباشم.
چیزی نمیگویم اما او حرف میزند:
_جات خیلی خالی بود،از درس و دانشگاهت راضی هستی؟خوابگاه خوبه؟بخدا چندبار تماس گرفتم اما انگار حواست نبود جوابم رو ندادی.
چیزی برای گفتن ندارم وقتی با دست خودم تماس هایش را ریجکت میکردم!😔لباسهایم را از چمدان بیرون میریزم
+بذارشون توی سبد تا بشورم.لاغرتر شدی انگار آب و هوای تهران بهت نساخته.خورد و خوراکت خوب نبوده حتما
کلافه نشده ام،برعکس…خوشحالم که برای کسی مهم هستم.میدانم که چه وقت هایی احساسش واقعیست.من در تمام این سال ها چه خوبی در حقش کرده بودم؟
چرا توقع داشتم فقط او مهربان و ازخود گذشته باشد؟خودش میآید و همانطور که باحوصله لباسهای مچاله شدهام را جمع میکند میگوید:
_ناهار برات قرمه سبزی گذاشتم.پوریا از صبح ده بار میخواسته بیاد بیدارت کنه نذاشتم، گفتم یکم استراحت کنی.تا بری یه دوش بگیری و بیای سفره رو انداختم
دست خالیاش را به زانو میزند و با یاعلی گفتن بلند میشود.چهرهاش را درهم میکشد.
میپرسم:
_پات بهتر نشده؟
لبخند میزند انگار از اینکه سکوتم را شکسته ام ذوق کرده،یا شاید هم از توجهی که به دردش کردم!
_خوب میشه
+دکتر نرفتی؟
_میگه عمل
+خب عمل کن
_نمیشه که
+چرا؟ میترسی ؟
_نه عزیزم.ولی آخه بابات و داداشت رو به کی بسپارم اگه قرار باشه ده روز یه گوشه بخوابم؟
از حرفهای جدیدی که از زهرا خانوم یاد گرفته ام استفاده میکنم:
+خدای اونام بزرگه
میفهمم که کمی تعجب کرده.کمی من و من میکند و میپرسد:
_راستی،میخوای برگردی باز؟
چه سوال سختی! و چه جواب هایی که برایش آماده نکرده ام…
+نمیشه همینجا پیش خودمون درس بخونی؟بخدا من اندازه ی پوریا دوستت دارم. وقتی رفتی تحمل اومدن تو این اتاق رو نداشتم. خونه باید دختر داشته باشه هم بابات به بودنت نیاز داره هم داداشت و هم …
سری تکان میدهد.بلند میشوم و لباس ها را از دستش میگیرم.
_باید فکر کنم،الان نمیدونم
+خیره ان شاالله حالا چرا اینا رو گرفتی از من؟
_خودم میریزم تو ماشین.میشه ناهار زودتر بخوریم؟دلم رفت با این عطر و بو
میخندد و بغلم می کند....
زهرا خانم میگفت:
”مگه زن بابای خوب با مادر آدم فرق می کنه؟اونم کسی که از بچگی زحمتت رو کشیده”
شاید بتوانم جایی در دلم برایش باز کنم. دوست دارم شبیه خانواده حاج رضا باشم، بخشنده و با محبت.آرامش نصیبم میشد حتما..
سر سفره لاله از مراسم دیشب میپرسد. افسانه خیلی محتاط میگوید:
+والا فعلا هیچی معلوم نیست
_چرا؟
+بهزاد بهونه میاره
لاله با آرنج به پهلویم ضربه میزند و از پشت عینک چشم هایش را لوچ میکند. و بعد میگوید:
_خب شاید از دختره خوشش نمیاد زن دایی! پوریا اون زیتون رو بده
+آخه جلسه اول گفته بود خوبه
_اگه قسمت هم باشن حتما جور میشه
+هرچی خدا بخواد
و من به این فکر میکنم که چقدر بهزاد مهم شده!...
دو روز از آمدنم گذشته و دلم مثل پارچه ی نخ کش شده هنوز بند خانه ی حاجرضاست. امروز عقدکنان فرشته است، یعنی شهاب هرجایی بوده حتما برگشته و برای جشن حضور دارد.
کاش میدانستم از نبودن من خوشحال شده یا ناراحت؟ شاید هم به قول لاله حتی متوجه نبودنم نشود! همه چیز را از سیر تا پیاز برای لاله گفته ام.
از خوبی های فرشته گرفته تا اخم شهاب و کنجکاوی های عمه اش
کاش دیرتر به مشهد آمده بودم.
کاش حداقل امروز را تهران مانده بودم اما نه! حتما بودنم دردسر بود برای زهرا خانوم
«سوگند» ،دوستم بعد از مدت ها پیام داده :
📲 “ سلام چطوری بی معرفت؟ رفتی تهرون حاجی حاجی مکه؟ بابا ما باید از در و همسایتون بفهمیم برگشتی؟ پاشو بعدازظهر بیا بریم پارک.تعریف کن ببینیم چه خبرا ”
بهتر از توی خانه نشستن است!
قرار میگذاریم و آماده میشوم.بعد از چند وقت،حسابی دلم برای بگو و بخند تنگ شده.
روی نیمکت چوبی نشسته ،
و طبق معمول با هندزفری آهنگ گوش میدهد و آدامس میجود.
شال قرمز و مانتوی جلوی باز سفید با تی شرت و ساپورت مشکی…چشم های پر از آرایشش را با احتیاط و از پشت میگیرم.
_خب آخه خنگ خانوم،جز تو من با کی قرار داشتم الان مگه؟؟ پناهی
مثلا میخندم و دست هایم را برمیدارم. بلند میشود و جیغ میکشد… اما همین که چشمش به صورتم میافتد دهانش باز میماند.....
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌
💔🕊🕊💞🕌💞🕊🕊💔
🕌رمان تلنگری، عبرتآموز و عاشقانه #پناه
✍قسمت ۸۵ و ۸۶
اما همین که چشمش به صورتم میافتد دهانش باز میماند و یک قدم عقب میرود. تیپم را با کنجکاوی نگاه میکند...
و مثل همیشه با لحن کشدار پر نازش میپرسد:
+خودتی پناه؟؟؟ چرا این شکلی شدی دختر؟
_بیخیال،وای چقدر دلم تنگ شده بود سوگند
و خودم بغلش می کنم…
بعد از چند لحظه خودش را کمی عقب می کشد و می پرسد:
+جان من دوربین مخفیه؟
شانه بالا میاندازم و میگویم:
_یجوری وا رفتی انگار تیپ داهاتی زدم! فرهنگ نداری استقبال کنی؟
+مسخره بازیه؟
_چی؟
+بابا تو این مدلی نبودی که
دست می زنم به لبه ی روسری ام و می گویم:
_فقط چون اینو کشیدم جلو؟
خودش را پرت میکند روی صندلی و عینک آفتابیش را از روی موهای بلوندش برمیدارد.
+بیا بشین ببینم، چرا چرت میگی؟ شوک شدم جان تو
_لوسی دیگه، جای احوال پرسیه
+باورم نمیشه، رفتی تهران امل شدی برگشتی؟
چشمم را گرد میکنم و میپرسم:
_چی میگی؟ امل کجا بود؟
+تو کی روسری قواره دار مینداختی سرت؟لاک و مانیکورت کو الان؟ مانتوی تا زیر زانو از کجا پیدا کردی؟!! وای باورم نمیشه…انقدر ساده آخه؟
تسبیح دور مچم را که میبیند از خنده ریسه میرود.
_خر مهرهم که انداختی.، نکنه تهران مد بود؟
چشمکی میزند و آهسته میپرسد:
+ببینم نمازجمعههای دانشگاه تهرانم میرفتی؟
سوگند، دوست دوران دبیرستانم تاکنون هست و هیچوقت از شوخیهای هم رنجیده نشدیم....
اما حالا طوری از حرفهای پر طعنهاش ناراحت شدهام که بغض عجیبی ته گلویم را اذیت میکند....
_داره بهم بر میخوره سوگند!
+چته پناه؟ لال که نشدی خب یه چیزی بگو، جواب بده تا بفهمم چه خبره
روی دیوار سیمانی کوتاه مینشینم و میگویم:
+من واقعا فرقی نکردم سوگند.تو داری بزرگ میکنی همه چی رو
_مزخرف میگیا! مثل اینکه یادت رفته مدام آویزون من بودی که از سالن آرایش ستاره برات وقت بگیرم که یا مو رنگ کنی یا مانیکور کنی یا فلان و بهمان حالا همین تویی که به عشق آزادی پاشدی رفتی تهران، اومدی روبه روی من نشستی با این شکل و شمایلی که دوران دبیرستانم نداشتی! بعد میگی فرقی نکردی؟ سوژه کردی ما رو ها
جان تو دیدمت یه لحظه فکر کردم از حرم مستقیم دربست گرفتی خودتو رسوندی اینجا فقط یه چادر گل گلی کم داری !
نفس عمیقی میکشم ،
تا بغضم را قورت بدهم اما جایی نزدیک قلبم بدجور درد میکند. لبهایم به لرزه افتاده، شاید به یکباره مقابلش احساس ضعف کرده ام! آستین مانتوام را پایین میکشم تا تسبیح بیشتر از این معلوم نشود....
+خوب شد حالا با یلدا و بچهها جمع نبودیم! وگرنه به مخت رسما شک میکردن. پاشو بریم سرویس بهداشتی اینجا آینه داره منم که میدونی لوازم آرایشم همیشه هست، یه صفایی بده رنگت عین میت فراری ها شده. بعدم تعریف کن ببینم چه مرگت شده
بلند میشود و عینکش را با وسواس میزند. خوب نگاهش میکنم شبیه چند ماه پیش خودم! شاید حتی مهمترین #الگوی من…
یاد فرشته می افتم،
حرف های زهرا خانوم،
اخم شهاب…
کتابهایی که خوانده بودم،
تعریفهای لاله از تیپ جدیدم.
ذوق بابا امروز وقتی که از خانه بیرون میزدم.
+میگم یه دردیت هست نگو چرا! مجسمه شدی منو نگاه میکنی که چی؟
دستهی کیفم را فشار میدهم.چه تصمیمی بگیرم که بغضم سر وا نکند؟🥺😣بلند میشوم راهم را میکشم و بدون هیچ حرفی
از او دور میشوم.
پا تند میکند و دست روی شانه ام میگذارد
_وایسا ببینم.مرگ سوگند بگو چی شده، خواب نما شدی یا…
زوم میکنم روی صورتش و میپرسم:
+یا چی؟
شانه بالا میاندازد و بی تفاوت میگوید:
_هیچی بابا
+بگو
_یا کشته مرده ی کسی شدی که واسش ریختت رو اینجوری کردی؟
انگار از بالای یک کوه هولم دادهاند.
شاید به هدف زده بود و شاید هم…دهانم را محکم میبندم تا بد و بیراه نصیبش نشود! برمیگردم و با سرعت میروم.
ولی سوگند دست بردار نیست.
+الان این دویدنت یعنی داری از جواب فرار میکنی دیگه؟ نه؟
_میخوام برم کار دارم
+رفتی عاشق پسر ریشوهای دانشگاه شدی؟! برات شرط گذاشته که نمازت رو سر وقت بخونی؟ هه…نگفته ابرو پاچه بزی برازنده تره برات؟ نظر مادر خواهرش چی بود؟ ببینم تو خودت بهش شماره دادی؟داره موبایل دیگه؟ نه؟
از تمسخرهای مثلا شوخ و پشت سر همش کلافه میشوم.میایستم و دستم را به کمرم میزنم.
_تموم شد؟
قری به سر و گردنش میدهد و میگوید:
+تا تخلیه اطلاعاتیت نکنم کوتاه نمیام
_کاملا مشخصه!
+خب؟
_آره عاشق شدم…خیالت راحت شد؟
+والا تا جایی که من یادمه تو توی عمرت فقط عاشق بهزاد بدبخت نبودی وگرنه کیس های زیادی بودن که....
_فرق میکنه!
ساکت میشود و ادامه میدهم:
_این با همه ی پسرایی که تاحالا دیدم فرق میکنه
+پس درست حدس زدم
_اتفاقا تمام خزعبلاتی که ردیف کردی غلط بود
+ریشو نیست؟
_هست
+اهل نماز و خواهرم حجابت،نیست؟
_هست
+پس.....
🕊ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ الهام تیموری
💟https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕌💔💔🕊💞🕊💔💔🕌