eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
251 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌هامون‌نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بله دقیقا خوشحالیم که خوشتون امده☺️🌸 سلام ما میگردیم ببینم چی پیدا کنیم آموزنده و مفید ولی اگه همچین رمانی هم پیدا کردیم حتما حتما میگذاریم
سلاممم رمان نمره ی قبولی تا قسمت ۲۹، ۳۰ نوشتم اگه امتحان ها امان بدن تمومش کنم😄
سلام والا امنیتی به همچنین رمان هایی میگن دیگه😄 سلام چشم ناشناس ها خالی نمونن هر روز بگذاریم
سلام بله می‌خونیم خوب بود چشم سلام بله واقعا عالیه☺️
اینم پایان ناشناس های امروزمون حتما حتما تو عزا‌داری ها یاد ماهم باشین 🏴✋🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۷۱ و ۱۷۲ _رویا بس کن! اون بدبخت اگه چیزی میگه بخاطر خودته.قسمم داد بهت چیزی نگم اما نمیتونم. اینجام گیر کرده! به گلویش اشاره میکند: _کیانوش از نفوذ خودش و پدرش برای تو گذاشته. یه مبلغ درشتی به دادگاه رشوه داده تا تو رو اعدام نکنن، وگرنه با یه دوتا چهارتا باید بدونی کسی که اسلحه دست میگیره بی برو و برگشت اعدامه! _هه! پس اومدی گروکِشی؟ مگه من گفتم که اعدامم نکن؟ اصلا برام مهم نیست. اون به چه حقی همچین لطفی کرده؟ شاید من نخوام کسی در حقم لطف کنه. با همان لحن به عشوه آمیخته میگوید: _این چه حرفیه؟ به جای تشکر خشک و خالی اینا رو میگی؟ خنگ بدبخت فکر کردی خیلی برای اون سازمان ارزش داری؟ اعدامت میکردن فوقش میشدی یه عکس توی بنر تبلیغاتی شون و والسلام!...رویا اصلا کیانوش رو ول کنیم.کاریه که شده. من مطمئنم اگه یه روی خوش به این پاسبون و رئیسشون بدی تخفیف خیلی خوبی توی حکمت میدن.من شنیدم اونایی که پشیمونن رو آزاد میکنن.برای چی جوونی تو پشت این میله ها تلف کنی؟ _سیما من راضیم به این راه.تو دوست داری زندون مزون و مد باشی من دوست دارم زندون این چاردیواری باشم.زیاد فرقی بینمون نیست! بعدشم من اینجا دارم که تا پیداش نکردم هر جا برم زندانیم. _باشه. امیدوارم ارزششو داشته باشه. تلفن را سر جایش برمیگرداند و میرود. میدانم سیما اجیر کرده‌ی کیانوش است. چهره‌ی پیمان را آن سوی شیشه ها تجسم میکنم.با صدای پاسبان خیالاتم آشفته میشود. _وقت تمومه! پاشو! برمیخیزم.سر روی بالشت میگذارم و چشمانم را میبندم.مرواید غلتانی از گوشه‌ی چشمم میچکد.روزم با یاد پیمان تلخ می شود.با ورود نرگس نگاهش میکنم. با دیدن چهره‌ی من قیافه اش وا میرود. فهمیده که دوست ندارم حسم را بداند.به روی خودش نمی‌آورد.میخواهد برود که صدایش میکنم.مثل همیشه با همان لبخند برمیگردد. _جانم؟ _میشه با هم حرف بزنیم؟ قبول میکند. کنارش مینشینم و شروع میکنم به تعریف.از سیما میگویم و حرفهایش و از حدسهایی که در مورد کیانوش زده‌ام. _بعد این همه یه دوست سر کلش توی زندان پیدا بشه اصلا اتفاقی نیست!حتما به اصرار و حرف های پسره اومده.مطمئن باش! _آره منم میدونم.خودشم میگفت باهام حرف زده راجب رشوه‌ی کیانوش به دادگاه میگویم. _چی بگم؟ البته همه رو اعدام نمیکنن اما ممکنه بخاطر فعالیت فرامرزیت ممکنه و کیانوش هم ممکنه رشوه داده باشه.حتما دوستت داره! _دوست؟ من مطمئنم بویی به مشامش خورده.حتما سودی ازین کار میبره.من این آدمو میشناسم. تو نمیدونی! اخر سیاسته! عشق کیلو چنده؟بعدشم من شوهر دارم. غلط کرده مردتیکه... تا میخواهم چیزی بگویم نرگس جلویم را با استغفراللهی میگیرد. _ان شاالله خدا همه مونو هدایت کنه. از دعایش چیزی دستگیرم نمیشود. عصر نرگش کنارم مینشیند.از سوالاتی میگوید که ذهنم را پر کرده.از ، از و چگونگی ..برایم جالب بوده که مردی که نداشته بتواند در مدت کم سواد یاد بگیرد.حتما کسی هست که یادش داده.مگر میتوان چنین کسی که هیچوقت سابقه‌ی قلم گرفتن نداشته را دانست؟قرآنی که و روح را صیقل میدهد.صبح بعد از هواخوری سمیرا جلوی راهم سبز میشود.رفتار خوبی با نرگس ندارد. _چیزی شده؟ _چیز؟ نه؟ مگه باید بشه؟ شما که هم میدوزین و هم میپوشین و تمام! من هم کشک و پشم! دوست ندارم تو رو از دست بدم. اینا یه مشت دروغ تحویلت میدن. مگه نگفتم باهاش حرف نزن؟ کارد به استخوانم میرسد. _پشم و کشک منم که هیچ نقشی تو زندگیم ندارم. مگه من بچم؟ میشه اینا رو بهم نگی؟ دوست ندارم ارزشت پیشم کم بشه. من اختیار و عقل دارم و همچنین قرار نیست عقایدمو ول کنم. _امیدوارم همینطور باشه.در ضمن مراقب رفتارت باش تا بتونی بعد از آزادیت دوباره به سازمان برگردی. حرفهایش بودار است و از روی قصد. _خبری شده؟ _خبر که خیلی وقته شده. میگن خیابونا حکومت نظامیه و توی خیابون پر . جون این رژیم دراومده و تمام!چیزی نمونده دیگه. رنگ تهدید را در صدایش میبینم.مجبور میشوم در جلسه‌های سمیرا شرکت کنم. اخر دیماه رسید. آمار زندانیها هرروز کم میشود. حکومت وقتی جلوی خشم ملت نمیتواند مقاومت کند دست به ازادی میزند.در محوطه زندان جمع شدیم و رئیس زندان پشت تریبون ابتدا با ستایش شاهنشاه و بعد از عفو ملوکانه سخن به زبان می‌آورد.یک جوری حرف میزند که منت سرمان میگذارند.اسامی افرادی که آزاد شدند را خواند.با شنیدن نام نرگس دلم میشکند. سر برمیگردانم،آنهایی که ذره‌ای با نرگس برخورد داشتند ناراحتند و از طرفی هم به او تبریک آزادی میدهند. برق چشمان سمیرا و خنده‌هایش با دار و دسته اش بر غضبم می‌افزاید. ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓ ☆اَلابِذِکرِالله‌تَطمَئِنَّ‌القُلوب ☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه ☆ ☆☆قسمت ۱۷۳ و ۱۷۴ بعضی‌ها شروع میکنند به گریه کردن. از وقت استفاده میکنم و زودتر به طرف بند میروم.سرم را روی بالشت میگذارم و از ته دل زار میزنم.دوباره حس بی‌پناهی به من دست میدهد.همان حسی که بعد از بردن حاج رسول کابوسم شد.صدای رفت و آمد که بلند میشود خودم را جمع و جور میکنم.نرگس دم در ایستاده و زل زده به من.میپرسم: _چیه؟ نگاهش سراسر حسرت و دلتنگی.بی‌اختیار زیر گریه میزنم.دستانم را میگیرد. _من بدون تو چیکار کنم؟ _من؟ من مگه چیکارم؟ _چی کاره ای؟ تو این هفته ها فقط بخاطر تو بود که تونستم زندانو تحمل کنم.تو بری من دووم نمیارم! _استغفار کن دختر! دووم نمیارم چیه؟تو بخاطر اراده‌ی خودت بود که تا حالا دووم اوردی ازین به بعدم .خیلی این دوری طول نمیکشه مطمئنم ازاد میبینمت. _اگه نشد چی؟ من حبس ابد خوردم! _اولا که حتما حتما میشه. اگرم نشد ساکمو برمیدارم و بست دم در اوین میشینم و میگم منو برگردونین تو.آزادی به ما نیومده! بین گریه‌ها خنده‌ام میگیرد.زیر لب دیوانه ای نثارش میکنم. _چجوری پیدات کنم تو این شهر؟ _خیلی راحت! بهت آدرس خونمونو میدم. باید قول بدی هر وقت آزادی شدی اول اول بیای پیش خودم وگرنه حلالت نمیکنم! آهسته میخندم. وقتی میفهمد که حالم را جا آورده کاغذی می‌آورد و آدرسش را داخل مینویسد‌. _رویا جون؟ _جانم؟ _هروقت احساس تنهایی کردی و فکر کردی کسی رو نداری به فکر کن. حتی میتونی امتحان کنی و ببینی چقدر وجودش به آدم انرژی میده. نصیحتش را به جان میخرم.وقتی همه‌ی آزاد شده‌ها آماده میشوند.دیگران دم در برایشان به صف میشوند.بیشتر از همه با نرگس خداحافظی میکنند.چشمانم از بس که اشک ریخته بدجور میسوزد.نرگس میگوید: _قولت رو که فراموش نمیکنی؟ _هیچوقت! حتما میام. وقتی از او جدا میشوم انگار از هستی جدا شده ام و پر میشوم از خلاء هایی که به تنهایی از پسشان برنمی‌آیم.رو به نرگس داد میزنم: _نرگس! نرگس جان سر قولم هستم. نرگس از دور برمیگردد و با خنده دستش را تکان میدهد و میرود...در بین احساس غربت هستم که صدای نحس سمیرا به گوشم میرسد: _تو نباید بهش وابسته میشدی. بدون نگاه کردن به او میگویم: _من وابسته نشدم! صدای پوزخندش بر گوشهایم خراش میگذارد. _از قیافت مشخصه. خودتو جمع کن! تو چیریکی ناسلامتی. تو اینجوری واسه یه دختری که نه به لحاظ فکری بهمون می خوره نه سیاسی، بیتابی میکنی.مگه نمیدونی تعلقات توی زندگی یه چیریک یعنی هیچ و پوچ؟ با این کارا سابقت رو خراب نکن! بعدشم یکم بعد که رژیم تغییر کنه بهشون نیاز داری.وقت غنیمت جمع کردن یکهو دیدی یه نفر آتویی از تو داره! حرفهایش پر است از بی‌مهری و تهدید! جوابی به او نمیدهم.تا بدانم حرف هایش برایم به اندازه بال یک پشه اهمیت ندارد! نمیدانم چقدر میگذرد اما این را میدانم که آدرس را خوب حفظ شده ام و حتی به چین و خم کاغذ واقفم! عصر یکی که تازه وارد است از اوضاع بیرون میگوید.از اعتصاب شهرداری،از اعلامیه‌های آیت الله خمینی و خبرهایش.سمیرا که اسم آیت الله را میشنود دندان بهم میساید: _از رهبرای خودمون بگو. چرا از خمینی میگی؟ بحث را عوض میکنند.اگر کسی به شک من باخبر شود شاید دیگر هیچوقت نتوانم پیمان را ببینم.روزها میگذرد.کبری وارد میشود. _مُشتلوق بده! _واسه چی؟ دهانش را به گوشم نزدیک میکند: _شاه فرار کرده. با چشمان گرد نگاهش میکنم. _تُ.. تو مطمئنی؟ _آره! روزنامه چیا خبرشو تو بوق و کرنا کردن.منم خبرشو دارم. باورم نمی شود! یعنی همه چیز را رها کرده؟ به همین وضع فرار کرده؟کبری پوزخندی میزند: _گفته میرم استراحت کنم و برگردم. آره مرگ خودش! میگن یه عالمه پول و طلا کش رفته و برده. از حلقومش پایین نره ایشالا! رفتن شاه مرا دلگرمتر میکند.به پیمان فکرمیکنم. جای دلتنگی هنوز بر قلبم درد میکند.در بند ولوله افتاده و بعضی‌هانقشه‌ی شورش میکشند. پاسبان از پشت میله‌ها نام مرا صدا میزند.با تردید برمیخیزم و پیش میروم.نمیدانم چه شده اما در دلم رخت میشویند.پاسبان با ورود فوراً ادای احترام میکند و بعد مرا وارد میکند. _به به خانم توللی! مهمان ویژه‌ای دارین. سر بلند میکنم.چشمانم با دیدن کیانوش پر از نفرت و خشم میشود.سریع نگاهم را میدزدم. _مهمان عزیزی هستند و باید احترامشون رو هم نگه دارین بعد رو به کیانوش میکند: _کاری که با من ندارین؟ با لبخندی از رئیس تشکر میکند.با رفتن او و پاسبان من میمانم و کیانوش.نگاه سنگینش دمی مرا رها نمیکند. _بیا بشین. بدون اینکه نیم‌وجب هم را خرجش کنم به علامت منفی سر تکان میدهم. _من که برات ارزشی ندارم و خوب اصرار نمیکنم.اصلا هرطور راحتی. _کارم داشتی؟ ☆ادامه دارد..... ☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه) ☆ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 ┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛