─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۱۹ و ۲۰
_....همینجوری افاضات افاضه میفرمودم. بخور که از سرتم زیاده
سیاوش لیوان را برداشت،نگاهی به مایع درونش که هیچ شباهتی به چای نداشت انداخت:
-واقعا خدا یچیزی میدونست تورو پسر خلق کرد! با اون قیافه و این دست پخت، ترشیت هم مینداختن بازم چیزی ازت در نمیاومد!!
صادق خندید و گفت:
-حالا نه ک شما رو دختر خلق کرده و نموندی رو دست ننهت!
و مشغول خواندن کتابش شد.چند صفحه از کتابش را خواند، چایش را برداشت و گفت:
-پگاز چطور بود؟
- خوب بود، سرحال و قبراق! مثل یک شاهزاده جوان.
صادق لبخندی زد،کمی از چایش را سر کشید:
-پس تفریح امروز حسابی خوش گذشته، فایدهای هم داشت؟
-چه فایده ای؟
-تونستی بیخیال افکارت بشی؟
صادق هم فهمیده بود سیاوش وقتی سردرگم باشد سراغ سوارکاری میرود. دوست نداشت خیلی در این رابطه صحبت کند. صادق، تیپ و ریخت و اعتقاداتش تقریبا ۱۸۰درجه با سیاوش فرق داشت ولی با وجود اینها و با وجود بدبینی که در سیاوش نسبت به این مدل افراد موج میزد، دوستی عمیقی بین این دو نفر برقرار بود. شاید چون سابقه این دوستی برمیگشت به قبل از شکل گرفتن این بدبینی یا چون صادق از آن دسته مذهبیهایی نبود که سعی میکنند با حرف زدن کسی راه به راه راست کنند. او "درست" #رفتار میکرد...
سیاوش از در سالن وارد شد.که صدای سلامی توجهش را جلب کرد.سر چرخاند. همان دختر بود.جواب سلام را با ابروهایی بالا رفته داد و رد شد.
وسط کلاس، استاد که از فرط پیری حتی توان نداشت نفس فرورفتهاش را بیرون بیاورد، زنگ استراحتی گذاشت.سیاوش کش و قوسی آمد تا کمی خستگیاش در برود که پشت سریاش روی شانهاش زد، سیاوش برگشت به طرفش:
-مبارک باشه
سیاوش ابروهایش را بالا برد. به رضا خیره شد:
-خودتو نزن به اون راه! جریان دختره رو میگم
سیاوش چشمهایش گرد شد! رضا که این حالت درماندگی را در چهره سیاوش دید با تعجب گفت:
-شاگردت رو میگم دیگه! همون دختره که باهاش کل کل داشتی! شنیدم قراره خبرایی بشه.نترس! شیرینی نمیخوام. نمیخواد قیافت رو اینجوری چپ و چوله کنی. من فقط موندم این دختره کجاش به تو میخوره! لابد فهمیده پولداری....
رضا داشت همینطور برای خودش دلیل و برهانها را بررسی میکرد و سیاوش همانطور منگ به رضا خیره شده بود.وقتی رضا سخنرانیاش را تمام کرد سیاوش خیلی کوتاه پرسید:
-کی اینو گفته؟؟
- همه میگن!
سیاوش همانطور که در فکر بود گفت:
-عجب!همه میدونن قراره زن بگیرم الا خودم! باز خوبه برا بچمون اسم انتخاب نکردن
-یعنی میخوای بگی هیچ خبری نیست؟
سیاوش نگاهی عاقل اندر سفیه به رضا کرد و گفت:
-من موندم تو با این مغزت چطوری تا دکترا اومدی؟ عین خاله زنکها حرف میزنی
و سر کلاس برگشت اما سیاوش دیگر نتوانست روی درس تمرکز کند،عصر وقتی برگشت خانه، صادق طبق معمول روی تخت دراز کشیده بود و سرش توی کتاب بود. سلام علیک کوتاهی بینشان رد و بدل شد و سیاوش دستش را گذاشت زیر سرش و به سقف خیره شد.
یک ساعتی به همین منوال گذشت. صادق که دیگر چشمهایش درد گرفته بود کتابش را بست و رو کرد به سیاوش که حرف بزند که یکدفعه سیاوش از روی تخت بلند شد، لباسش را با عجله پوشید، نگاهی به کیف پولش انداخت و از اتاق زد بیرون و سید را همانجا با دهان باز جا گذاشت...
دو ساعت بعد سر و کله اش پیدا شد. لبخندی رضایت بخش بر لب داشت.صادق که اصلا سر از حرکات سیاوش درنمی آورد گفت :
-مشکوک میزنی ها!!
سیاوش که به نظر می آمد کاری که انجام داده خیلی خوشحالش کرده گفت:
-پاشو بریم بیرون.به خودت رحم نمیکنی به اون کتاب بدبخت رحم کن بذار یکم استراحت کنه
صادق هرچند دلیل این خوشحالی را نمیفهمید اما بلند شد تا لباسهایش را عوض کند.
شنبه صبح، همانطور که هردو داشتند برای دانشگاه رفتن اماده میشدند، سیاوش لباسش را پوشید و رو به صادق گفت:
-نظرت چیه سید؟ بهم میاد؟
صادق با دیدن یک حلقه طلای ساده که در دست سیاوش میدرخشید، نگاه میکرد و پرسید:
-اونوقت دقیقا کدوم بدبختی حاضر شده به تو بله بگه؟
سیاوش خندید:
-فعلا چاییت رو بخور تا بریم..تو ماشین بهت میگم
سوار که شدند،سیاوش توضیح داد:
-چند وقتیه چرت و پرت زیاد میشنوم.اینکه بین من و شکیبا خبری هست و فلان.از دختره خوشم نمیاد اما دوست ندارم خالهزنکهای دانشگاه از این حرفهای صد من یه غاز دربیارن...
سید نگاهی به سیاوش کرد،لبخند کمرنگی زد ولی چیزی نگفت. شاید در وهله اول به نظر میآمد که سیاوش از فرط نفرتش و اینکه دوست نداشت با این خانم یکی شمرده شود این کار را کرده است..اما این سکه روی دیگری هم داشت.آبروی آن دختر! برای سیاوش چندان بی اهمیت نبود و این دلیل لبخند کمرنگ صادق بود، سیاوش بعد از اینکه سید را دم دانشکده پزشکی پیاده کرد.به طرف دانشکده علوم رفت.
🍂ادامه دارد....
❄️نویسنده: میم مشکات
❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۲۱ و ۲۲
وقتی وارد کلاس شد سعی کرد دستش را جوری بگذارد تا حلقهاش پیدا باشد.از آنجایی که اینجور مسائل در بین جماعت اناث رواج بیشتری دارد،چند نفری با چشم و ابرو بقیه را متوجه جریان کردند،سیاوش دوست داشت واکنش نفر اول این ماجرا را نیز بداند.
سعی کرد در خلال حرفهایش از توجه به چهره خانم شکیبا غافل نماند.و در کمال تعجب دید که چند ثانیه به حلقه زل زد و بعد درحالیکه لبخندی داشت مشغول کار خودش شد. سیاوش احساس کرد که این حرکت خیال "راحله" را بابت حرفهای بچگانه راحت کرده است.
خوشبختانه این حرکت سیاوش، به طور کلی خیال بافی ها و زمزمه ها را پایان داد.بعد از یکی دو هفته آبها به طور کلی از آسیاب افتادند تا حدی که خود شاگرد و استاد هم رابطه شکرآبشان را فراموش کردند.
برای راحله قضیه اینگونه بود که چون دیگر با آن حلقه کذایی هیچکس نمیتوانست زمزمه نامربوطی سر دهد و او هم ذاتا ادم صلح طلبی بود با انجام تمارین کلاس و داوطلب شدن برای حل برخی مسائل در پای تخته این روحیه را نشان داد و همه را قانع کرد که دعوای بین آنها دعوایی شاگرد استادی بوده...اما برای سیاوش چطور؟
او از میان همه این آدمها، تنها کسی بود که از ساختگی بودن آن حلقه و آن شام و نامزدیاش باخبر بود.
راحله آخرین استکان را توی سینی گذاشت، نگاهی به رنگ چایی ها انداخت و رو به معصومه گفت:
-خوبه؟
معصومه سیبش را گاز زد و با شیطنت گفت:
-آره، داغ داغه، بریزی روش حسابی میسوزه
راحله خنده ریزی کرد و برخلاف همیشه که در این مواقع استرس و اضطراب داشت، کاملا آرام سینی را دست خواهرش داد و همانطور که داشت چادرش رامرتب میکرد تا بتواند سینی را بگیرد گفت:
-تو که خیلی هیجان دوست داری چرا آقا حامد خودتون رو نمیسوزونی؟
معصومه که از این لفظ هم خجالت کشیده بود و هم به نظر میآمد بدش نیامده گفت:
-اینجوری نگو، هنوز که چیزی معلوم نیست!
چند وقتی بود که بو هایی می آمد... دختر عمه و پسر دایی دلباخته هم شده بودند و قرار بود اقا حامد همین روزها با اسب سفیدش پا پیش بگذارد و عروسش را خوشحال کند.
معصومه و حامد یک سال اختلاف سن داشتند و از بچگی با هم بزرگ شده بودند... درست است که تقید به امور مذهبی رابطه آنها را از یک سنی کمرنگ تر از بچگی کرده بود اما دوست داشتنشان را تغییر نداده بود. و حالا، اقا حامد که از شر کنکور راحت شده بود قرار بود اسبش را زین کند
راحله میخواست جوابش را بدهد که صدای مادر که امر به آوردن جای میکرد مانع شد. سینی را از دست خواهرش گرفت، گونه سرخ اش را بوسید و آرام به طرف پذیرایی رفت.
طبق رسم معمول تمام خواستگاریهای سنتی، راحله هم چایی را تعارف کرد و بعد کنار مادرش نشست. جایی که مادرش حایل میان او و مادر داماد بود.
راحله مشکلی با خواستگاری سنتی نداشت، تنها از نگاه های پر از شوق و ذوق و خریدار گونه مادران پسرها متنفر بود.چون پشت هر خوش آمدن یا بد آمدنش از مساله ای فلسفه و دلیل منطقی نشسته بود...
خواستگار از بچههای دانشگاه بود. گویا در یکی از جشنهای دانشگاه راحله را دیده بود و بعد پیگیر شده بود. حالا هم که با اهل منزل خدمت رسیده بودند.ظاهر خانوادهشان شبیه خانواده راحله بود. از نظر مالی هم مثل خودشان جزو طبقات معمولی بودند.
فقط میماند صحبتهای دونفر و تحقیقات مفصلتر که به بعد از جواب مثبت اجمالی راحله موکول شده بود.پدر راحله در جواب پدر داماد گفت:
-والا جناب محسنی، اونچه وظیفه ما باشه با کمال میل انجام میدیم، تصمیم نهایی به عهده خودشونه.خداروشکر من از دخترم مطمئنم، میدونم بهترین تصمیم رو میگیره
آقای محسنی همانطور که تسبیحی را که در دستش بود میچرخاند با لبخندی بر لب حرفهای اقا "یوسف" را تایید کرد. خانم محسنی هم با لبخندی رو به جمع گفت:
-خب پس اگر موافق باشین این بچه ها یه صحبتی با هم بکنن که حال و هوای همدیگه دستشون بیاد
مادر راحله که به نظر می آمد از این حرف جا خورده است با نگاهی مردد به پدر از او کسب تکلیف کرد. پدر لبخند ملایمی زد و سری تکان داد به این معنا که: "نترس، حواسم هست." مادر هم که معنی این نگاه را فهمیده بود نفس راحتی کشید.
راحله ناخوداگاه نگاهش چرخید روی جناب "نیما"، داماد احتمالی آینده. وقتی راحله فهمیده بود که این اقا قصد خواستگاری دارد از یکی دوتا از دوستانش که میدانست اهل خاله زنک بازی نیستند سوالاتی پرسیده بود که خب جوابها همگی مطلوب بودند...
راحله برخلاف معصومه اهل خیالبافی نبود.هیچ انتظار سخت و یا خاصی از همسر آیندهاش نداشت.تنها میخواست همسرش بتواند به خوبی نقش مردانهای را که بر دوشش گذاشته میشود را ایفا کند. نقشی که برای ایفای آن به پول هنگفت، تحصیلات آنچنانی، قیافهای شاخص و یا حتی...
🍂ادامه دارد....
❄️نویسنده: میم مشکات
❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۲۳ و ۲۴
و یا حتی اخلاقی پیغمبرگونه نیاز نبود.کافی بود مردی باشد راستگو و متعهد به زندگی زناشویی. آدمی که بتواند حداقل #بعضی از -و نه همه- راه های آرامش همسرش را بداند و در کنار بعضی #ایرادات اخلاقی ( که همه انسان های معمولی چند تایی از آنها را دارند) بتواند نگهبان بنیان زندگی باشد.
با این وصف مرد رویایی راحله، مردی کاملا معمولی بود. هرچند گاهی برای داشتن بعضی صفات معمولی هم سخت است.
در میان همین فکر و خیال ها، زیرچشمی نگاهی به نیما انداخت. نیما با قیافهای جدی و متفکر داشت صحبتهای دو طرف را گوش میداد. برای یک لحظه راحله احساس کرد میتواند این فرد را دوست بدارد.
در چهره اش متانت خاصی بود. راحله مشغول خیال پردازی های خودش بود برای همین نفهمید پدرش جواب مادر محسنی را چه داد، فقط یکدفعه دید که همه بلند شدند و خانواده محسنی قصد رفتن دارند.
اینطور که معلوم بود پدر مجابشان کرده بود که جلسه اول برای صحبت دو جوان زود است. راحله همیشه با این حرف موافق بود اما این بار حس میکرد بدش نمی آمده گپی با هم میزدند تا ببیند این آقا چقدر شبیه چیزی است که خیال میکند و لیاقت مهری را که راحله قصد دارد به او ببندد دارد یا نه.
بعد از رفتن مهمانها فضای خانه به حالت عادی برگشت و همه دنبال کار خودشان رفتند به جز معصومه که دوست داشت نظر خواهرش را بداند و وقتی با زیرکی زیر زبان خواهرش را کشید، و با خوشحالی گفت:
-چه خوب! فکر کن اگه عقد دوتامون یه روز باشه.وای چقد عالی
راحله سعی کرد ادای خواهر بزرگ قجری را دربیاورد:
-خوبه ،خوبه..دختره گیس بریده... قدیما اسم شوهر میاومد دخترا هفت رنگ میشدن حالا نشسته اینجا از روز عقدش میگه
و خندید. معصومه هم پشت چشمی نازک کرد و ادای دخترکان مد روز فمنیست را در اورد:
-اوا خواهر، اینا چه حرفیه... دیگه قرن بیست و یکمه... زنا مستقل شدن..اصن مگه ما چه فرقی با اونا داریم..اذیت کنی خودم میرم خواستگاریاااا
راحله خندید و با خودش فکر کرد که خواهرش از او هم خیالبافتر است.برای همین گذاشت تا همانجا بنشیند و خیال بافیاش را بکند و با حرفهای رویاییاش که زیر گوش خواهرش زمزمه میکرد و با شرح و تصور مراسم عروسی و لباس عروس و ملحقاتش گوشش را نوازش بدهد. حرفهایی که زاییده طبع لطیف است و طبیعی ایام شباب
روز بعد، داغترین خبر بین دخترها، همین خبر خواستگاری بود و قطعا هم کسی جز سپیده نمیتوانست مسئول نشر این خبر باشد.
البته داغی خبر به خاطر صرف خواستگاری نبود چرا که خواستگاری اتفاق چندان مهمی نبود ولی این بار چون پای یکی از پسرهای دانشکده در میان بود طبعا داستان جذابیت بیشتری داشت.
آن هم پسر موجهی که شاید توجه خیلیها را جلب کرده بود. راحله هم که دوست نداشت تا قبل از قطعی شدن جریان کسی خبردار شود با دلخوری گفت:
-چرا به همه گفتی سپیده؟؟هنوز که هیچی معلوم نیست!
سپیده با بیخیالی جواب داد:
-خب مگه چیه؟تو که نظرت منفی نیست
-باشه ولی نگفتم هم که جوابم مثبته
سپیده پرسید:
-جوابت مثبت نباشه؟برای چی دقیقا؟ پسر به این خوبی!
-چیه نکنه تو هم معتقدی شوهر گیر نمیاد؟
سپیده یکی از بروهایش را بالا برد:
-گیر نمیاد؟ کی گفته؟ چیزی که زیاده پسر ولی پسری که اعتقاداتش با ما جور باشه کمه وگرنه اگه صرف شوهر کردن باشه که پسر ریخته.بعدم، منم نمیگفتم با پرس و جویی که اون راجع به تو کرده بود، قضیه لو میرفت
بعد برای اینکه دست پیش را بگیرد پشت چشمی نازک کرد که راحله خنده اش گرفت و دیگر ادامه ماجرا را نگرفت.
خب، بعد از گزارشات چند صفحه ای در مورد بانوی داستان سری هم به نفر اول مرد قصه بزنیم و ببینیم او در چه حال است...
سیاوش در اتاق خودش نشسته بود و در حال سرو کله زدن با یکی از معماهای هوش مجله ریاضی بود که صدای در بلند شد. همانطور که غرق در مکاشفه ریاضی بود با حواس پرتی اجازه ورود داد ولی اصلا سرش را بلند نکرد.
شخص تازه وارد با صدایی مهربان سلام کرد. سیاوش همانطور که تند تند مشغول نوشتن ارقام و اعداد بود جواب سلام را داد و شخص تازه وارد با لبخند گفت:
-درست مثل بچگیهات! تو هیچ تغییری نکردی! فقط قد کشیدی و ریش و سبیل درآوردی
سیاوش که داشت دستش روی برگه میلغزید، چند لحظه مکث کرد و یکدفعه سرش را بالا آورد
و با دیدن مرد سن مند روبرویش به قدری غافلگیر شد که مداد از دستش افتاد و نیشش تا بناگوش باز شد.مرد با همان لحن مهربانش ادامه داد:
-نمیخوای بغلم کنی؟
سیاوش که انگار تازه به خودش آمده باشد یکدفعه از جا بلند شد، از پشت میز بیرون آمد و مرد را در آغوش گرفت، محکم... پدرش را...
چند دقیقه بعد، در اتاقش را قفل کرد، اطلاعیه تعطیلی کلاس آن روز را برای شاگردهایش فوروارد کرد....
🍂ادامه دارد....
❄️نویسنده: میم مشکات
❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۲۵ و ۲۶
و دو تایی سوار بر ماشین رفتند تا ناهاری جانانه بخورند. ناهاری دو نفره!
پدر و پسر....
پدر با نگاهی که معلوم بود سرشار از علاقهای عشقگونه بود پسرش را خیره نگاه میکرد و همانطور که پسر رانندگی میکرد قند در دل پدر از داشتن چنین پسری آب میشد.حرفها طبق معمول با این جمله شروع شد:
-چه خبرا! تدریس خوبه؟
- ای ... به قشنگی اسمش نیست. هه!
پدر که با این روحیه آشنا بود لبخندی زد و سرس تکان داد و گفت:
- یکی دو سال که اینجا باشی میارمت تهران. چند تا اشنا هم پیدا کردم فقط باید یکی دو سال صبر کنی تا یه سابقه ای پیدا کنی
-اینجا هم خوبه! شهر بدی نیست...البته مشکلش اینه که از شما دوره وگرنه حداقلش اینه که هواش خیلی بهتره
- خب همین دوریش دیگه. منم اونجا تنهام. باید بیای اونجا که اقلا تا وقتی زن نگرفتی پیش هم باشیم
ّسیاوش فرمان را چرخاند، خنده ای کرد و گفت:
-آها پس بگو مشکل کجاست. میترسی اینجا زن بگیرم موندگار بشم
پدر قهقه ای زد و سیاوش ادامه دهد:
-نترس...از اینجام زن بگیرم میارمش تهران
پدر سری تکان داد و گفت:
-مگه نشنیدی به یارو میگن کجایی هستی؟ میگه هنوز زن نگرفتم.. تو هنوز این جماعت اناث رو نشناختی پسر
سیاوش خندید و گفت:
-من نمیفهمم شما که اینقدر از این جماعت اناث بدت میاد چرا زن گرفتی پدر من؟
پدر انگار یکدفعه از فضایی که درونش بود جدا شده باشد با حسرتی وصف ناپذیر گفت:
-مادرت زن نبود، فرشته بود.. حیف که زود....
اما دلش نیامد بقیه حرفش را بزند. سیاوش که پشت چراغ قرمز ایستاده بود لحظاتی به چهره پدر خیره شد. میدانست که پدرش چقدر عاشق زنش بود و الحق که در مقام عمل هم خوب از عهده این عشق برآمد.
وقتی پنج سال بعد از فوت مادر، دخترها به او گفتند که باید کاری کند که از تنهایی دربیاید و زنی بگیرد پدر با وجودی که میدانست بچهها از سر علاقه این حرف را میزنند رنجید و گفت:
" مگه من تنه؟ هنوزم دارم با «مَه رو» زندگی میکنم. اون هنوزم پیش منه.."
مه رو، زنی که شاید مانند اسمش زیبایی چهره آنچنانی نداشت اما سرشار از مهر و آرامش بود. پدر همان طور مثل 35 سال پیش هنوز عاشق بود. عاشق مه رو...
سیاوش گذاشت پدر در حال خودش باشد تا اینکه ماشینش را پارک کرد.
-بابا؟ پیاده نمیشین؟ رسیدیم
پدر از خیالات بیرون آمد، لبخندی زد تا خودش را سرحال نشان دهد و پیاده شد.
صبح روز بعد، قبل از اینکه سیاوش از خانه خارج شود گفت:
- دو تا کلاس دارم، سعی میکنم خودم رو برای ناهار برسونم.صادق هم رفته بیمارستان. شما راحت بخواب
پدر حولهای را که دست و صورتش را با آن خشک کرده بود روی شانه سیاوش انداخت و گفت:
-یعنی نمیخوای منو ببری دانشگاه و کلاست رو ببینم؟ میخوام ببینم چطوری تدریس میکنی استاااااد!
و خندید. این استاد را طوری طعنهدار ادا کرد که کاملا معلوم بود منظورش بیشتر مربی مهد بود تا استاد. سیاوش هم که طعنه پدر را گرفت خندید، حوله را از روی دوشش برداشت و گفت:
-یعنی میخواین بیاین سر کلاس؟حوصلتون سر میره
-اگر سر رفت اجازه میگیرم میرم بیرون استااااد
سیاوش همانطور که کتش را میپوشید گفت:
- خب ساعت ده کلاس شروع میشه، شما هنوز صبونه نخوردین...من میرم، برای کلاس ساعت ده بیاین...همون ساختمان شماره دو،کلاس ۱۰۲
پدر که معلوم بود هنوز گیج خواب است گفت:
-اره، فکر خوبیه... تو برو دیرت نشه
هنوز چند دقیقهای به ۱۰ مانده بود که پدر وارد کلاس شد. سیاوش هنوز در اتاقش بود و استراحت بین دو کلاس را میگذراند. دانشجوها بابت امتحان میانترم دورهاش کرده بودند برای همین وقت نکرد زنگی به پدر بزند. از طرفی فکر کرد شاید پدر خواب باشد و اصلا نیاید برای همین ترجیح داد مزاحمش نشود.
در باز شد و اولین دانشجو وارد کلاس شد.دختر با دیدن مرد مسن که آن گوشه نشسته بود هرچند کمی تعجب کرد اما فکر کرد با استاد ساعت قبلی روبرو شده برای همین سلامی کرد و سر جای خودش نشست. پدر هم که حدس زد این سلام از چه بابت بوده با خوشرویی جواب داد. چند لحظه ای گذشت که :
-ببخشید خانم...استاد پارسا چطور استادی هستند؟
شاگرد برگشت و در حالیکه منظور گوینده را درک نکرده بود. با خودش فکر کرد:یعنی چه؟ این چه سوالی بود؟ نکنه از حراست باشه؟
و تنها جوابی که داد این بود:
-از چه لحاظ؟
و جوابی که شنید تعجبش را بیشتر کرد:
-از همه لحاظ..اخلاق، برخوردش با دانشجوها؟
انگار اب سرد روی سرش ریخته باشند. راحله را میگویم. لحظهای با خودش فکر کرد نکند سر قضیه دعوای او با پارسا کسی خبرشان کرده باشد؟ نکند کسی موش دوانده باشد؟ اما این دلهره چند ثانیه بیشتر طول نکشید چون مرد اضافه کرد:
-درس دادنش چی؟ راضی هستن شاگردها؟
و راحله نفس راحتی کشید. اگر از حراست بود کاری به تدریس نداشت.
🍂ادامه دارد....
❄️نویسنده: میم مشکات
❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۲۷ و ۲۸
ظاهرش هم طوری نبود که بخواهد زیر زبان بکشد. شاید هم خیلی حرفه ای بود! راحله سعی کرد ارام باشد:
-استاد خوبی هستند.از نظر علمی که واقعا سوادشون بالاست.
مرد که به نکتهای در حرف دخترک پی برده بود گفت:
-و از نظر اخلاقی چی؟
راحله که سعی میکرد پر رو به نظر نرسد گفت:
-خب هرکسی اخلاق خودش رو داره. مهم اینه که توانایی تدریسشون خوبه، قضاوت در مورد اخلاقشون هم با من نیست
پدر که این گفتگو برایش جالب شده بود و دوست داشت بداند چه چیز پنهانی پشت این نظر وجود دارد گفت:
-درسته ولی خب شما فرض کنین بنده بخوام برای ازدواج در مورد ایشون تحقیق کنم!!
راحله جا خورد. ازدواج؟ اما یک ماهی بود که حلقه را در دست پارسا دیده بود. شاید مرد الکی میگفت تا زیر زبان بکشد. اما نه، به قیافهاش همان پدر عروس بودن بیشتر میخورد تا مامور حراست..مخصوصا با آن صورت سه تیغه و دستمال گردنش!!
اما ماجرای بین آنها اصلا چیز مهمی نبود. پس یعنی پارسا الکی چو انداخته بود که ازدواج کرده؟ راحله غرق در افکار خودش شده بود که مرد دوباره پرسید:
-نگفتی دخترم
- من ایشون رو زیاد نمیشناسم. در حد شاگرد استادی.فکر نمیکنم بتونم قضاوت صحیحی برای موضوعی که شما میخواید داشته باشم
در همین حین بود که تک و توک شاگردهای دیگر هم وارد کلاس شدند. ساعت ده شده بود. شاگردها که آمدند پشت سرشان استاد پارسا هم وارد شد.
وقتی پدرش را در انتهای کلاس دید خواست حرفی بزند که پدرش اشارهای کرد و سیاوش ساکت ماند.درس شروع شد اما راحله تنها چیزی که برایش مهم نبود درس بود. نگاهی به ته کلاس انداخت تا مطمئن شود که مرد بیرون نرفته است. بعد با خودش فکر کرد:
"این دیگر چطور تحقیق کردنی است؟اینقدر علنی? پدر عروس بیاید سر کلاس داماد احتمالیاش بنشیند؟ حرفهایی که هر از گاهی به گوش راحله میرسید و آزارش میداد....
حس کرد این معما حل شده است برای همین وقتی خیالش راحت شد دفترش را باز کرد تا توضیحات استاد را یادداشت کند که دید استاد گچ را پای تخته انداخت و دستش را فوت کرد.
کلاس تمام شده بود. سیاوش به اشاره پدرش طبق معمول از کلاس خارج شد و بقیه دانشجوها هم یکی یکی بیرون رفتند. چند نفری مانده بودند که دیگر پدر هم بلند شد که بیرون برود. وقتی پدر بیرون رفت راحله حس کرد باید حرفی را به این مرد بزند.
-ببخشید آقا؟
دم در خروجی سالن به طرف حیاط بودند. سیاوش دم پله های بخش، در انتهای حیاط پشتی ایستاده بود تا پدرش بیاید که دید پدرش درحال صحبت است. چشمهایش را ریز کرد تا بهتر ببیند. اشتباه نکرد. همان بود، شکیبا.. پدر به طرف راحله برگشت:
-با من کاری داشتید؟
- بله چند لحظه اگر اشکال نداره
-خواهش میکنم بفرمایید
راحله کمی چادرش را صاف کرد و گفت:
- شما از من راجع به اخلاق استاد پرسیدید و منم گفتم ایشون رو نمیشناسم
پدر پرسید:
- خب؟ نظرتون عوض شد؟
-نه، ابدا! من واقعا ایشون رو نمیشناسم در مورد اینکه چه اخلاقی دارن یا میتونن دخترتون رو خوشبخت کنن یا نه نمیتونم نظری بدم اما تقریبا مطمئن هستم که ایشون از خانواده اصیلی هستند..
چشمان پدر برقی زد و گفت:
-اینو از کجا فهمیدی؟
راحله گفت:
_بعضی چیزارو نمیشه توضیح داد. گاهی یه حرکت کوچیک یه راز بزرگ رو لو میده. شاید در ظاهر ربطی به هم نداشته باشن اما وقتی در بطن ماجرا باشی میتونی بر حسب اون قضاوت کنی
پدر که انگار از این جواب خوشش آمده باشد سری تکان داد، لبخندی زد و گفت:
-بله، میفهمم
-امیدوارم تونسته باشم کمکی بکنم
پدر با مهربانی گفت:
-بله، بله...خیلی زیاد
-پس با اجازتون..امیدوارم هرچی خیر هست پیش بیاد..خداحافظ
راحله خداحافظی کرد و رفت. اما اگر مانده بود و دیده بود که پدر یکراست به طرف سیاوش یا همان داماد فرضی رفته بود و چطور با هم خوش و بش میکردند از تعجب شاخ درمیآورد. اما خداروشکر رفت و ندید.سیاوش به پدر گفت:
-امار منو میگرفتی از دانشجوها؟
و خندید.پدر گفت:
-بالاخره باید بدونم این دانشجوهای بدبخت از دستت چی میکشن...
سیاوش که دوست داشت بداند راحله چی به پدرش گفته و از طرفی نمیخواست بند را اب بدهد با احتیاط پرسید:
-حالا چی گفتن؟
پدر با یاداوری جواب راحله لبخند کمرنگی زد و گفت:
-خوشحالم که پسری مث تو دارم.
همیشه زمان زودتر از اونچه که ما فکر میکنیم میگذره. داستان راحله و نیما هم از همین قسم معادلات زمانی بود.
روزی که نیما به خواستگاری آمد، هیچکس فکرش را نمیکرد که اینقدر سریع کارها ردیف شوند و روزی فرا برسد که با جواب نهایی راحله مراسم نامزدی برپا شود.و امروز، آن روز بود.
تنها خانواده داماد بودند که با هدایای مرسوم آمده بودند تا عقد موقتی بین عروس و داماد جاری شود... عقدی چند ماهه...
🍂ادامه دارد....
❄️نویسنده: میم مشکات
❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۲۹ و ۳۰
او از نیما خوشش آمده بود. عیب خاصی هم در او نمیدید اما به هرحال این مراسم با مراسم قطعی و نهایی فاصله داشت و تنها خواندن محرمیتی بود صرف حرف زدن برای آشنایی بیشتر.
وقتی راحله در لباس با مهرههای سفید و گلهای شیری رنگش با چادری که مادرش از کربلا آورده بود بالای مجلس نشست،پدر با دیدن دختر دردانه اش در لباس عقد آنقدر ذوق زده شد که نتوانست جلوی اشک گوشه چشمش را بگیرد.
طبق معمول، این قطره کوچک از چشم خانم جانش مخفی نماند.مادر هم لبخندی زد و بغض همراه شادی اش را فرو داد.
عاقد آمد، اجازه پدر، دیدن شناسنامه ها و خوانده شدن محرمیت و ...چند ساعتی طول کشید تا مراسم و عکس و رو بوسی و ... تمام شود.
بالاخره وقتی خانواده داماد رفتند و خانواده عروس هم برای راحتی عروس و داماد آنها را رها کردند و پی کار خودشان رفتند.راحله که هنوز خجالت میکشید دزدانه نگاهی به نیما کرد. نیما سرش توی گوشی بود و لبخند روی لبانش.راحله کمی نگاهش کرد و به شوخی گفت:
-حالا همه رو خبر نکن
نیما که تازه متوجه راحله شده بود سرش را بلند کرد و گفت:
-چیزی گفتی؟
راحله بلند شد، چرخی دور میز که کادوها و قرآن و آینه رویش بود زد و گفت:
-نمیخوای چیزی بگی؟
نیما صفحه گوشی اش را قفل کرد، گوشی را در جیبش گذاشت و گفت:
-چشم..من از الان در خدمت شما هستم، امر؟
و بعد برای عوض شدن فضا پیشنهاد داد تا بروند و در باغ قدم بزنند.آن شب وقتی راحله روی تخت خودش غلت میزد حس شیرینی که با روح و جانش تجربه کرده بود نمیگذاشت خواب به چشمانش بیاید.
البته خودش را به خواب زده بود تا معصومه با سوال هایش کلافه اش نکند.
دوست داشت این حس شیرین را به تنهایی تجربه کند اما غافل بود که فردا در دانشکده افرادی مشتاق تر و کنجکاو تر از معصومه را خواهد دید.
طبق معمول اولین نفر سپیده بود که سر راهش سبز شد اما قبل از اینکه از مراسم و داماد سوالی بپرسد گله کرد که چرا راحله او را دعوت نکرده است. راحله گفت:
-من دوست داشتم اما قرار بود فقط خانواده ها باشن. اگر من دوست خودم رو دعوت میکردم خب بقیه هم دوست داشتن یکی رو دعوت کنن
سپیده که ذاتا دختر خوش قلبی بود این دلیل را پذیرفت و نرم شد و خوب میدانست اگر بخواهد قهر بماند از فضولی خواهد ترکید.
خب در کلاس و دانشگاه هم که تکلیف معلوم بود. پسرها از نیما و دخترها از راحله، توقع شیرینی داشتند.راحله و نیما قصد داشتند در دوران نامزدی در دانشگاه طوری برخورد کنند که کسی نفهمد اما از آنجا که همیشه یک سری از کلاغها منتظر اخبار دسته اول هستند همه میدانستند چه شده و انکار قضیه راه به جایی نمیبرد.
این شد که هر دو را مجبور کردند بروند و دو تا جعبه شیرینی بگیرند.از شما چه پنهان که خب، برای هر دو نفر هم تجربه شیرینی بود این خرید دونفره.. برای همین مخالفتی نکردند.
وقتی هر دو جعبه شیرینی در دست وارد حیاط دانشکده شدند اولین کسی که مقابلشان ظاهر شد کسی نبود جز دکتر پارسا..سیاوش که داشت از دانشکده خارج میشد با دیدن خانم شکیبا دوشادوش یک مرد جوان که با هم گفت و خندی هم داشتند تعجب کرد.قبل از اینکه بتواند به چیزی فکر کند به آنها رسیده بود. نیما سلام کرد و درحالیکه در جعبه شیرینی را باز میکرد گفت:
-بفرمایید استاد...شیرینی نامزدی..
و بعد شوخی کنان اضافه کرد:
-هرچند شما شیرینی ازدواجتون رو به ما ندادید.
سیاوش که انگار در دنیای دیگری بود ناباورانه دست کرد و اتوماتیک وار دانه ای از شیرینی ها را برداشت و نگاهی گیج و مبهوت به خانم شکیبا انداخت. نگاهی که رگه هایی از خشم در آن موج میزد.نیما که گویا بیخیالتر از این حرفها بود. متوجه این نگاه نشد و با بیخیالی گفت:
-خب، با اجازه ما بریم استاد.بچهها منتظرن
و رو به راحله گفت:
-بریم راحله جان
و راه افتاد. وقتی به اندازه کافی دور شدند، راحله نیمنگاهی به عقب انداخت و دید پارسا همانطورکه از در دانشگاه بیرون میرفت شیرینی را طوری باعصبانیت در سطل زباله پرتاب کرد که گویا داشت مسبب تمام مشکلات زندگیاش را پرتاب میکند..
مغزش هنگ کرده بود. آن نگاه پارسا، این برخورد، آخر چرا؟ اما این تنها سوال ذهنش نبود. چرا نیما اینقدر بیخیال بود؟ چطور متوجه نگاه استاد نشده بود؟ مگر میشود مردی نسبت به همسرش اینقدر بی تفاوت باشد؟ آن هم مردی با اعتقادات مذهبی نیما! اولین روز نامزدی چقدر تلخ شروع شده..
و اما سیاوش...وقتی از در دانشکده بیرون میآمد خشمش هر لحظه بیشتر میشد و اخمهایش درهمتر! طوریکه وقتی جلوی در بیمارستان نگه داشت تا صادق سوار شود، سید از اخمهایش وحشت کرد و پرسید:
- یا ابوالفضل...این چه قیافهایه؟؟
و سیاوش که گویا تازه به خودش آمده باشد نطقش باز شد:
-وقتی میگم دختر جماعت....
🍂ادامه دارد....
❄️نویسنده: میم مشکات
❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
هدایت شده از KHAMENEI.IR
پرونده #ایام_الله | بازخوانی به مناسبت ۹ دی؛
📩 رهبر انقلاب: ۹ دی از ایامالله است
- راهبرد جریان باطل کتمان یا کمرنگکردن ایامالله است
- میخواهند نگذارند ایامالله زنده بمانند و نورافشانی کنند
🔻 حضرت آیتالله خامنهای:
راهبرد جریان باطل کتمان یا کمرنگکردن ایامالله است؛ راهبردش این است که نگذارد اینجور روزها، اینجور حادثهها زنده بمانند و نورافشانی کنند.
از نظر جبههی باطل این ایام غالباً کتمان میشوند یا حتی به انکار هم میرسد.
روز بیست و دوی بهمن کتمان میشود،
روز سیزده آبان،
روز نوزده دی،
روز ۹ دی،
روز بیست و نه بهمن قضیهی تبریز،
روز تشییع شهید سلیمانی،
روز تشییع شهید حججی، اینها همه ایاماللهاند.
اینها را میخواهند کتمان کنند.
اینها هر کدام یک مشعلی هستند که از نظر جریان باطل باید خاموش بشوند، جریان باطلی که در مقابل شما، در مقابل این ملت، در مقابل این انقلاب قرار دارد این مشعلها را بر نمیتابد، اینها را باید نابود کند، مشعلها را خاموش کند. ۱۴۰۱/۱۰/۱۹
🏷 #۹دی
💻 Farsi.Khamenei.ir