─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۸۱ و ۸۲
و به داخل رفتند چون دیگر وقت شام بود و مادر داشت صدایشان میزد.آخر شب، وقتی همه رفتند،راحله برای بدرقه سیاوش تا دم در رفت.سیاوش گوشه چادر سفید راحله را گرفت، بوسید و گفت:
-اجازه مرخصی میفرمایید خانومی؟
-شب بخیر همسر جان. بابت امروز ممنون
چشمان سیاوش برقی زد اما قبل از اینکه جوابی بدهد گوشیاش زنگ خورد.پدر بود که در ماشین منتظر سیاوش بود و معلوم بود سیاوش دیر کرده و حوصلهاش سر رفته.و همانطور که گوشی را جواب میداد دستی برای خداحافظی تکان داد و رفت.تمام طول مسیر داشت به این فکر میکرد همه سختیهایی که این مدت کشیده ارزشش را داشته است.
صبح روز بعد،راحله نخواسته بود کسی بداند. میدانست اگر بفهمند دوره اش خواهند کرد و سوال و پچ پچ و قضاوت. دفعه قبل که همه فهمیده بودند وقتی همه چیز به هم خورد سوال بود و سرزنش. اگر دوباره این اتفاق تکرار میشد چه؟ وقتی به این موضوع فکر میکرد قلبش به تاپ تاپ میافتاد.نمیتوانست به خودش دروغ بگوید.نامزدی برای آشنایی بود. به خودش قول داده بود منطقی باشد ولی با این وجود ته قلبش دوست نداشت سیاوش را از دست بدهد.
پدر گفته بود این پسر ارزشش را دارد،و راحله به اعتماد همین تشخیص پدر قدم برداشته بود. ۶ ماه نامزدی فرصت خوبی بود برای راحله که ببیند چقدر قدرت تغییر دادن دارد و برای سیاوش که نشان دهد چقدر انعطاف پذیر است و منطقی.حالا میفهمید معنای حرف مادرش را:"هیچ اتفاقی در زندگی بی حکمت نیست و هر رنجی که به آدم میرسه برای رشد دادنه."
خوشبختانه سپیده با تمام زجری که میکشید توانست راز دوستش را حفظ کند و راحله و سیاوش هم در دانشکده جز لبخندزدنهای دورادور کاری با هم نداشتند.راحله از نمازخانه که بیرون آمد، نگاهی به گوشیاش انداخت، سرش را چرخاند و سیاوش را دید که روی صندلیحیاط نشسته بود و با لبخندی کش آمده داشت نگاهش میکرد. جواب پیامکش را داد:
-نیم ساعت دیگه، سر چهار راه حافظیه
بعد از جواب پس دادن به سپیده و کلی سین جیم، توانست از دانشکده بزند بیرون.سوار شد:
-سلام جناب همسر
-سلام بانو. اینجور موقعها میگن قبول باشه، نه؟
راحله لبخندی زد:
-بعله
-خوب با خدای خودتون خلوت میکنین دیگه مارو یادتون میره ها!
- ما هم راضی هستیم شما اینقدر با خداتون خلوت کنین که مارو یادتون بره
سیاوش دنده را عوض کرد:
-واقعا؟ حسودیت نمیشه اونوقت
-نمیدونم! شایدم حسودیم بشه اما مطمئنم کنار حسودی علاقم بهت بیشتر میشه
سیاوش با خوشحالی پرسید:
-واقعا؟؟ پس خوش به حال من!
-خب؟ چه کارم داشتی که افتخار دادی بیای دنبالم؟
سیاوش گفت:
-ای بدجنس
و خندید. راحله هم با خنده سیاوش خندهاش گرفت. چقدر قشنگ میخندید.
-پنجشنبه شب یه مهمونی داریم. عموم چند تا از فامیلارو که اینجان دعوت کرده، میخوام تو هم بیای، میای؟
راحله با خنده گفت:
-چطور مهمونی؟ آلات لهوولعب که ندارین؟
سیاوش که عاشق این لحن طنز راحله بود گفت:
-گمون نکنم، نهایت یکم دلنگ دولونگ پیانو و قیژ قیژ ویولون پسر عمه کیا..بزن و برقص نداریم حاج خانم!
راحله که انگار بار بزرگی از روی دوشش برداشته بودند گفت:
-باید از مامان اینا اجازه بگیرم!
-خب مامان اینا هم دعوتن.
-فکر نمیکنم بیان.احتمالا پنج شنبه دعوت دایی باشن
پدر و مادر مخالفتی نداشتند.راحله از اینکه قرار بود تنهایی با سیاوش به مهمانی برود خوشحال بود.به خودش قول داده بود عاقلانه رفتار کند برای همین ترجیح داد با مادرش حرف بزند تا اگر مشکلی هست راهنماییاش کند:
-میدونم مستحق سرزنشم بخاطر نمک نشناسی. اما باور کنید قصدم این نیست که با شما خوش نمیگذره اما انگار این دوتایی بودن...
وقتی سر بلند کرد نگاه خندان مادرش را دید ادامه حرفش را خورد. مادر دست دخترش را گرفت و گفت:
-چرا سرزنش؟ این حس کاملا طبیعیه. هر کسی از حس استقلال خوشش میاد. اصلا هم معنای بدی نداره. منم درک میکنم... منم اولین باری که میخواستم با پدرت بریم مهمونی خدا خدا میکردم که کسی همراهمون نشه
و خندید.راحله که خوشحال شده بود گونه مادرش را بوسید و رفت پیش خواهرش. معصومه تازه از راه رسیده بود تا دوبارهشاهکاری از "آقاشون" جناب حامد خان را تعریف کند و کرامات همسر مکرم را به رخ بکشد!مادر وقتی دخترش را روانه کرد پیش همسرش برگشت و گفت:
-یوسف جان؟بنظرت زود نیست راحله به اینجور مهمونیها بره؟هنوز نامزدن
پدر لبخندی به چهره مضطرب همسرش زد و گفت:
- در حالت عادی شاید اما الان شرایط فرق داره. این پسر،خانوادهش با ما فرق داره، میخوام راحله بدونه با چه خانواده ای داره وصلت میکنه.نمیخوام ندونسته وارد زندگی بشه!
-خب با این حساب بنظرت درسته که راضی شدیم به این وصلت؟نکنه دوباره اشتباه کنیم؟
-منم نگرانم اما یه حسی بهم میگه...
🍂ادامه دارد....
❄️نویسنده: میم مشکات
❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۸۳ و ۸۴
-بهم میگه درست میشه. این پسر ارزشش رو داره که ریسک کنیم.راحله رو خیلی دوست داره و اگر راحله بتونه گوهر این پسر رو دربیاره اونوقت میبینی که چه شاهکاری خلق میشه!من به راحله و قدرتش ایمان دارم.همینطور به قدرت عشق
پنجشنبه عصر، ۳ساعت تمام، معصومه و راحله خودشان را در اتاق حبس کردند تا تصمیم بگیرند راحله چه بپوشد. معصومه گفت:
-میخوای یه لباس بپوشی که بتونی #چادرت رو زمین بذاری برای دفعه اول شاید اینجوری بهتر باشه
راحله درحالیکه در آینه به خودش خیره شده بود. گفت:
-نه! بهتره هردومون همونجوری باشیم که هستیم
-حالا بیا اینو امتحان کن
راحله که از این تعویض لباس خسته شده بود و از طرفی به سختگیری خواهرش نبود،خنده ای کرد و گفت:
-خوبه همین. حالا لازم نیست همشو امتحان کنیم.
-بگیر بپوش بچه جان. هرچی باشه من چند ماه بیشتر از تو شوهر داشتم، تجربه بیشتری دارم، حرف گوش کن
بعد از کلی وسواس بالاخره راحله آماده شد. سارافون بلند و ترک سبز تیره، با کتی از جنس گیپور و آستین های گیپور استر دار. پوشیده و آراسته. روسری گلداری که سیاوش برایش خریده ی بود را به یکی از مدلهایی که دوست داشت گره زد. طوری که هم پوشیده باشد هم مرتب و هم زیادی جلب توجه نکند. معصومه گفت:
-خب صورتت چی؟ نمیخوای کاری کنی؟
راحله گوشه تخت نشست و در فکر فرو رفت. بعد رو به معصومه ساعت را پرسید.هنوز ۲ساعت مانده بود تا سیاوش برسد. باید حرف میزد.بهترین کار همین بود. یکساعت بعد سیاوش آمد.قدمهای راحله آرام و شمرده بود که نشان میداد که ذهنش درگیر است.به نیمکت که رسید سر بلند کرد.
-سلام. خوبین؟
-سلام خانم، بفرما
سیاوش کمی آن طرف رفت تا راحله بنشیند. دنبال کلمات میگشت.راحله چشمهایش را به پایین دوخته بود.باید سنجیده سخن میگفت. سیاوش کمی اخم کرد. یعنی چه شده؟ با همان اخم نگرانی اش گفت:
-خب بانو! نمیخوای بگی چی شده که مارو یه ساعت زودتر احضار فردمودین؟!
راحله سربلند کرد و نگاه پر از مهر سیاوش را دید.ناخوداگاه لبخند زد:
- یه مطلبی هست که من باید بگم
-من سراپا گوشم، بفرمایین
نگاهش را دوخت به درخت کنار سیاوش. نمیدانست سیاوش چه واکنشی خواهد داشت برای همین ترجیح میداد چشم در چشم نباشند.
-من و شما قبول کردیم باهم یه مدت نامزد باشیم تا ببینیم با وجود اختلافهایی که داریم میتونیم با هم کنار بیایم یا نه.بنظرم بهتره این مدت با واقعیتها رو برو بشیم،بدون رودربایستی! اینجوری بهتر میشه تصمیم گرفت.اما در عین حال فکر میکنم بهتره از کارهای هم یا نظراتمون هم اطلاع داشته باشیم تا یه وقت همدیگه رو شوکه نکنیم.یعنی همدیگه رو در موقعیتی که دوست نداریم قرار ندیم. ما امروز قراره بریم مهمونی، و من میدونم که فامیل شما چه طرز فکری دارن.طرز فکری که با اعتقادات من شاید خیلی متناسب نباشه. البته طرز فکر اونا رو زندگی من اثر نمیذاره اما اینکه شما چطوری فکر میکنین برام مهمه.من در مورد پوششم اعتقادات خودمو دارم و شما هم میدونین. میخواستم ببینم اگه من توی مهمونی با اعتقادات خودم لباس بپوشم مشکلی ندارید؟
سیاوش که فکر میکرد اتفاقی افتاده وقتی حرف راحله به اینجا رسید، نفس راحتی کشید و زد زیر خنده طوریکه راحله متعجب نگاهش کرد:
- حرف خنده داری زدم؟!
سیاوش برای اینکه سو تفاهم نشود گفت:
-نه، اصلا. آخه یجوری حرف زدین من فکر کردم چی شده!..میخواین #چادر بپوشین تو مهمونی؟
راحله ماتش برد! و وقتی سیاوش ادامه داد بیشتر شوکه شد:
-فقط اگه اشکالی نداره اون چادر نارنجیت رو بپوش
و حالا راحله بود که هرکار میکرد نمیتوانست لبخندش را جمع کند. به سیاوش خیره ماند و سیاوش با مهربانی و کمی خجالت گفت:
-آخه خیلی بهت میاد!
لبخندش عمیق تر شد اما درعین حال متعجب پرسید:
-چادر نارنجی؟من چادر نارنجی ندارم!
-چرا دیگه! همون که شب اول خواستگاری پوشیدین. همون که گلهای صورتی داره.
راحله بلند خندید:
-جناب اون گلبهی هست نه نارنجی!
-مگه فرقی دارن؟
راحله پیش خودش فکر کرد واقعا مگر فرقی دارد؟ مهم این بود که سیاوش دوست داشت.
-نه، فرقی نداره عزیزم
راحله درحالیکه بلند میشد گفت:
-پس من برم آماده بشم و بیام
و قبل از اینکه برود سیاوش صدایش زد:
-راحله؟
-جانم
-من تورو همینجوری که هستی انتخاب کردم، شاید خودم نتونم مثل تو بشم اما توقع ندارم تو باورهات رو بخاطر من کنار بذاری. هنوز اینقدر خودخواه نشدم!
راحله نگاهی سرشار از قدرشناسی کرد. دوباره میخواست برود که باز سیاوش صدایش زد:
-راستی میگم..سبز خیلی بهت میاد
و راحله تازه فهمید چادر سرش نیست.تازه فهمید معنی آن نگاه اول سیاوش را! گونههایش گل انداخت.که سیاوش به دادش رسید:
-برو دیگه!دیرمیشه ها!
و راحله دوید به طرف ساختمان حالا میفهمید...
🍂ادامه دارد....
❄️نویسنده: میم مشکات
❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۸۵ و ۸۶
حالا میفهمید چرا پدرش اینقدر مدافع این جناب دکتر بود.! مهمانی خانوادگی فامیل پدری سیاوش بود.خیلی شلوغ نبود اما هیاهوی زیادی به پا بود.تقریبا همه شوکه بودند.آنها از دیدن راحله، عروس چادر پوش سیاوش و راحله از دیدن خانمهای نه چندان پوشیده و بعضا راحت جمع...
حرفهای مادرش در گوشش تکرار شد: "ببین دخترم،جایی که میری ممکنه آدمهایی رو ببینی که سنخیتی با تو ندارن پس از الان برای دیدن چیزهایی که ممکنه خوشایندت نباشه آماده باش. شاید لازم نباشه بعدا تو با اونها زیاد رفت و آمد کنی اما بالاخره باید بدونی با چه مدل خانواده ای داری وصلت میکنی و ببینی میتونی توی اینجور جمعها رفتار مناسب داشته باشی یا نه."
مرور این حرفها کمکش کرد تا چندان بهتزده به نظر نیاید.وقتی تعارفات و معارفه تمام شد، سیاوش به میان آقایان رفت و راحله هم بین خانم ها نشست.راحله دورادور سیاوشش را میپایید.با اینکه هم سن و سال بقیهشان بود اما تشخص دیگری داشت.
خانمهای فامیل هم سعی میکردند با راحله گرم بگیرند تا احساس غریبگی نکند. وقتی یخ اولیه بینشان شکست و کمی تعجبشان از بابت لباس و پوشش راحله کمتر شد دیدند که راحله برخلاف #تصورشان خیلی خودمانی، گرم و دلچسب است.سیاوش هم هر ازگاهی سری میزد و حالی میپرسید تا مبادا راحله فکر کند فراموشش کرده.
همه چیز تقریبا خوب بود به جز حضور عمه وسطی سیاوش که به نظر نمیآمد خیلی از حضور عروس محجبه داستان ما راضی باشد.هم او و هم دخترش قصد نداشتند صمیمیتی به خرج دهند.بالاخره بعد از یکساعت، دختر عمه مذکور،خودش را به راحله رساند و در حالیکه سعی میکرد لبخندی زورکی بر لب بنشاند خوش آمدی به راحله گفت و کنارش نشست.
بعد از اینکه راحله دعوت میزبان را برای صرف شیرینی رد کرد، سودابه یا همان دختر عمه از خود راضی،درحالیکه شیرینی را برمیداشت گفت:
-منم جای تو بودم شیرینی زیادنمیخوردم. بالاخره هرچی باشه راضی نگه داشتن شوهری مث سیا جون سخته!!
راحله برای یک لحظه خشک شد. سودابه انگار پی به شوکه شدن راحله برده بود موذیانه ادامه داد:
-بالاخره سیا خواهان زیاد داره. اونقدرم شوهر کم اومده که شما بچهمذهبیا مجبور شدین به یکی مث سیاوش جواب مثبت بدین! باید بتونی نگهش داری!
راحله رنگ از رویش پرید. لحن سودابه شوخی بود امامعلومبود قصدش اصلا شوخی نیست. سودابه با همان لبخند مصنوعی و نگاه شرورانهاش ادامه داد:
-راستشو بگو کلک، چطوری تونستی قاپ این پسردایی مارو بدزدی و تورش کنی؟
راحله احساس کرد سرش به دوران افتاده.چه کلمات زشتی. چه برداشت سخیفی! نگاهش به سمت سیاوش چرخید.سیاوش بیخبر از همه جا مشغول صحبت با فرزاد و کیا بود. چقدر الان به حضور سیاوش در کنارش محتاج بود. وسط این جمع غریبه، سیاوش تنها دلگرمیاش بود و حالا دور از او نشسته بود. نمیشد صدایش بزند.بهانهای نداشت.
یکدفعه سیاوش رویش را به طرف راحله چرخاند. اخمهایش در هم رفت از دیدن رنگ و روی راحله. شوهرعمه در حال ایراد نطق غرایی درمورد لزوم کنترل ورود اجناس چینی بود و طوری سیاوش را مخاطب قرار داده بود که گویی سیاوش مسئول واردات و صادرات گمرک است برای همین سیاوش نمیتوانست از جایش تکان بخورد. تنها سرش را به نشانه علامت سوال تکان داد. راحله که این دلجویی کمی سرحالش آورده بود لبخندی زد و سرش تکان داد که یعنی چیزی نیست.
اینکه سیاوش از همان دور با یک نگاه حالش را میفهمید برایش کافی بود تا بتواند با این نیشهای حسادت کنار بیاید.
در میان این خواهانها، راحله را انتخاب کرده بود.این فکر، حس خوبی را در درونش به جریان انداخت. برای همین کم کم به خودش مسلط شد و در جواب سودابه تنها لبخندی زد..
و این بار نوبت سودابه بود که تعجب کند از این همه خونسردی و عصبانی شود از تیری که به سنگ خورده بود. برای همین وقتی دید سیاوش دارد به طرفشان میآید، سعی کرد از در دیگری وارد شود.
لبخند بزرگی روی لبش نشاند و سعی کرد با گرمی تمام با سیاوش حال و احوال کند. سیاوش هم به رسم ادب و نسبت فامیلی جواب احوالپرسی اش را داد. قبل از اینکه سیاوش حرفی بزند دست سیاوش را گرفت و گفت:
-راستی سیا بیا بریم یکم پیانو بزن
بعد رو به جمع و با صدای بلند گفت:
-کیا موافقن سیاوش پیانو بزنه؟ کیا؟ تو هم ویولونت رو بیار
سیاوش برای لحظهای ماتش برد از این حرکت. اخمهایش در هم رفت،دستش را از دست سودابه بیرون کشید و نگاهی غضبآلود به دختر عمهاش انداخت. اما دختر عمه گرامی اصلا به خودش نگرفت و گفت:
-اخم بهت نمیاد سیا جون. قبلا دستت رو میگرفتم کلی ذوق میکردی...آها! راستی یادم نبود دیگه در حضور حاج خانم نمیشه باهات راحت بود. البته فکر کنم حاج خانوم بخوان برن برای نماز...تا ایشون میرن...
🍂ادامه دارد....
❄️نویسنده: میم مشکات
❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۸۷ و ۸۸
-...تا ایشون برن نماز شمام بیا یه دو نوازی برا ما انجام بده. من میرم کیا رو بیارم.
و خنده مستانهای سر داد و به سراغ کیانوش رفت تا وادارش کند ویولونش را بیاورد.سیاوش خشمگین و بهت زده از این حرکات سودابه، سر جایش خشک شده بود. حالا راحله چه فکری راجع به او میکرد؟ نگاهش را به سمت راحله چرخاند. چشمهایش پر از خشم بود و استیصال.اما راحله میدانست اینها از همان قسم کلک های زنانهست برای رسیدن به آنچه که سودابه میخواست.
او تازه به سیاوش نرسیده بود.امثال سودابهها در دانشگاه زیاد بودند و راحله دیده بود برخورد سیاوش.با نگاهی مهربان تر از همیشه و لبخندی گرم به همسرش خیره شد،همان دستی را که سودابه گرفته بود در دستهایش گرفت،چقدر یخ کرده بودند! طفلکی سیاوش! نشست و سیاوش را هم وادار کرد کنارش بنشیند. با ملایمت پرسید:
-نگفته بودی بلدی پیانو بزنی!!
سیاوش این بار محو این حجم ازمهربانی، عقل و درایت شد.دستان راحله، آب سردی بود روی آتش خشمش. نمیدانست چگونه قدردان این همه آرامش باشد که به یکباره این موجود ظریف و آرام، نثارش کرده بود.باری بزرگ را از دوشش برداشته بود. نفس عمیقی کشید و با اضطراب گفت:
-پیش نیومده بود! تو مخالفی؟
راحله سری به علامت نفی تکان داد و گفت:
-من عاشق پیانو هستم. مخصوصا کوک ایرانی
گل از گل سیاوش شکفت و راحله ادامه داد:
-البته اگه اشکالی نداره من #نمازم رو بخونم بعد بیام همنوازی شمارو بشنوم
سیاوش که هرلحظه چهره اش بشاش تر از قبل میشد گفت:
-حتما..حتما
راحله میخواست چیزی بگوید که کیا ویولون به دست و قیل و قال کنان، از راه رسید و گفت:
-پاشو اقای زن ذلیل!وقت زیاده برا اینکه خودتو لوس کنی.پاشو بیا همنواز من شو ببینم.به افتخار خانمت میخوام یه قطعه شاد بزنم.
-باعث افتخاره که بتونم خوشحالتون کنم اما اگه اجازه بدین تا ما سازهامون رو کوک میکنیم، اول خانم بنده،نمازشون رو بخونن، بعد من در خدمتتون هستم
و کیا تایید کنان گفت:
-بله، حتما.اصلا آهنگ به افتخار ایشونه نباشن که نمیشه
راحله تشکرکنان رفت و با کمال تعجب دید تعدای از جمع، با این پیشنهاد رفتند تا نمازشان را بخوانند.
نمازش را خواند،برگشت و جمع به افتخار ورود تازه عروس یک صدا دست زدند. راحله در گوشه ای نشست و با خوشحالی به سیاوش نگاه کرد که با شور و حرارت پدالهای پیانو را فشار میداد و دستان پر جنب و جوشش، کلاویهها(دکمههای پیانو) را نوازش میکرد.
و در این میان، سودابه بود که نقشه اش نه تنها خنثی شده بود بلکه برعکس،خودش باعث شده بود حواس بقیه جمع این عروس تازه وارد بشود و همه بیشتر از قبل شیفته اش شوند. راحله آن شب مصداق عینی این حدیث حضرت امیرالمؤمنین علیهالسلام که:
" اگر رابطه تان را با خدا اصلاح کنید، خداوند رابطه تان با خلق را اصلاح خواهد کرد."
آخر شب وقتی برمیگشتند،سیاوش زیر چشمی نگاهش کرد. با اینکه راحله چیزی به رویش نیاورده بود ولی هنوز فکر میکرد ممکن است هر لحظه راحله حرفی بزند یا حداقل گله ای بکند اما لبخندی که بر لب راحله بود نشان میداد احتمالات سیاوش خیلی هم درست نیست. طاقت نیاورد. میترسید سودابه حرف بی ربطی زده باشد:
-مهمونی خوش گذشت؟
-عالی بود!
-هیچکس چیری نگفت!؟!
راحله با همان لبخند جواب داد:
-چه چیزی؟ فقط یکم تعجب کرده بودن وگرنه فامیلات خیلی مهربونن،مثل خودت
و ریز خندید. سیاوش لبخندی زد از این خنده راحله:
-آخه وسط مهمونی حس کردم قیافهت در هم رفته
-نه، همه چیز خوب بود
لابد راحله نمیخواست بروز دهد.نگاهش را به جلویش دوخت:
-در مورد کارای سودابه باید بگم من شاید خیلی ادم معتقدی نباشم اما از اینکه به اسم کلاس یه سری حریمهارو بشکنم ابا دارم. هرچی باشه مملکت ما فرهنگ خودش رو داره و من بزرگ شده همینجام. از اینکه ادای اونوریارو در بیارم خوشم نمیاد.میدونستم که امشب ممکنه عمه فریده یا سودابه حرفی بزنن اما خواستم باشی تا بدونی توی فامیل ما چه آدمهایی هستن. قایم کردنشون فایدهای نداره. اگه حرفی نزدم به این معنا نبود که نفهمیدم حالت رو.من همیشه پشتت هستم اما بالاخره تحمل چنین شرایطی ممکنه سخت باشه.خواستم صادقانه همه چیز رو بدونی و تصمیم بگیری!
سیاوش این را گفت و ساکت شد.احساس میکرد الان است که راحله منفجر بشود و دری وری هایی را که سودابه تحویلش داده بود بیرون بریزد.ترسی غریب ته دلش میجنید. کمی به سکوت گذشت.
راحله این بار سرش را به سوی همسرش چرخاند و همانطور که هنوز سرش به پشتی تکیه داشت به سیاوش خیره شد.وقت تلافی مهربانی عصر سیاوش بود. درکش کرده بود، باید درکش میکرد، برای همین گفت:
_چقدر خوب پیانو میزنی جناب کلایدرمن(نوازنده مشهور پیانو) هنرهات رو یکییکی رو میکنیا!!
سیاوش فهمید...
🍂ادامه دارد....
❄️نویسنده: میم مشکات
❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─
❄️رمان فانتزی، آموزنده و عاشقانه
❄️ #باد_برمیخیزد
🍂قسمت ۸۹ و ۹۰
سیاوش فهمید که آرامش راحله در مهمانی ساختگی نبود.کیف کرد از این اعتماد راحله!
-کیا زرنگی کرد! یه قطعهای رو اجرا کرد که هنر خودشو نشون بده بیشتر
و خندید. راحله هم خنده اش گرفت:
-دیگه چه چیزایی بلدی؟
-دیگه یه دفعه که نباید همه رو رو کنم!
-آخه میخوام ببینم اگه خیلی هنرمندی انصراف بدم!جلوت کم میارم اینجوری
-نترس!جنس فروخته شده پس گرفته نمیشه
- قدیما عروس از هر انگشتش یه هنر میریخت، حالا برعکس شده!
سیاوش به این فکر کرد چه هنری بیشتر از اینکه همسرش با حرفهای خاله زنکی خام نشده بود و نگذاشته بود اولین مهمانی کوفتشان شود:
-ما شما رو با دنیا عوض نمیکنیم حاج خانم!
-اوووو پس بگو! میخوای لوسم کنی!
-بریم یکم دور دور؟
-وای اره! من عاشق دور دور تو شبم
دم در وقتی راحله میخواست پیاده شود چرخید رو به سیاوش:
-شب خوبی بود
سیاوش خیلی اهل حرفزدنهای عاشقانه نبود.
-هیچوقت فکر نمیکردم یه زن بتونه اینقدر عاقلانه رفتار کنه. تو تصور من رو راجع به دخترها عوض کردی.همیشه فکر میکردم دخترهای مذهبی،ادمای خودخواهی هستن که هیچی از محبت حالیشون نمیشه و فقط به فکر اعتقادات خودشونن تا بقیه رو تحقیر کنن.باید اعتراف کنم که اشتباه کردم و یک معذرتخواهی بدهکارم.
راحله احساس کرد این جملات بهترین پاداش تلاش امشبش بود.موذیانه گفت:
-خب پس حالا نوبت شماست که سر کلاس و جلو همه ازم معذرتخواهی کنی اقای پارسا!
سیاوش خنده کنان گفت:
-ای بدجنس، سریع سو استفاده میکنیا!
راحله هم خندید. سیاوش با نگاهی مهربان دستان راحله را بالا آورد و بوسید:
-هرگز محبت امشبت رو فراموش نمیکنم. برو عزیزم.شبت بخیر. به مامان اینا سلام برسون
به خانه رفت. آرام به اتاق خودش خزید. صدای پیامک گوشی اش بلند شد.پیام را باز کرد، سیاوش بود:
-فردا میام دنبالت میخوام یکی دیگه از هنرهام رو نشونت بدم.
از فردا تعطیلات آخر ترم برای شروع امتحانات شروع میشد و راحله هم باید مینشست پای درس و بحثش.پس تصمیم داشت از آن یک روز هواخوری، نهایت استفاده را ببرد.سیاوش دم ماشین منتظرش ایستاده بود.
-سلام خانم خانوما
-سلام آقای خوش پوش خودم
البته سیاوش اصلا به روی خودش نیاورد که آن شلوار پارچهای پیشنهاد سید است و عاریتی!! سیاوش جز لباس جین لباس دیگری نداشت و صادق پیشنهاد داده بود برای دل خانمش هم که شده، تیپش را عوض کند و الحق که پیشنهادش از همان اول، تاثیرش را نشان داده بود.
- یعنی جین بپوشم خوش تیپ نیستم؟
-شما همه جوره خوش تیپی ولی من این مدل تیپ رو خیلی دوست دارم
و سیاوش با خودش فکر کرد باید حتما در اولین فرصت چند دست لباس باب میل خانمش تهیه کند. نگاهی از سر ذوق به این خانم محجبه انداخت.
-خوووب! من آماده ام... بریم قربان!
سیاوش سر به سرش گذاشت:
-شمام این رنگ نارنجی کمرنگ خیلی بهتون میادها!
راحله چون میدانست سیاوش گلبهی را دوست دارد روسری معصومه را قرض گرفته بود!زن و شوهر مثل هم!راحله خندید:
-من در حیطه اسم رنگها هیچ توقعی از شما ندارم. مهم اینه که به چشمت قشنگ بیاد.
سیاوش که از این حاضر جوابی خوشش آمده بود از صندلی عقب پلاستیکی را توی بغل راحله گذاشت.راحله نگاهی به پلاستیک انداخت و با تعجب گفت:
-قند؟این همه؟؟برای چی؟
- به هنر دومم مربوط میشه
راحله پلاستیک قند را سبک سنگین کرد و گفت:
-آها پس هنر دومت خونه داریه!
-چه ربطی داره؟
-میخوای بگی بلدی قند بشکنی دیگه
سیاوش ریسه رفت:
-نخیر خانم باهوش، اینا مال دوستمه که داریم میریم پیشش! میخوام بدی بهش باهات رفیق بشه!
این بار نوبت راحله بود که گیج شود.اما سیاوش قصد نداشت این معما را به این راحتی حل کند و راحله را وا داشت تا رسیدن به مقصد صبر کند.حالا دیگر به خارج از شهر رسیده بودند.راحله خمیازهای کشید و گفت:
- دوستت کجا زندگی میکنه؟ تو روستا؟
سیاوش ابرویی بالا برد،باشیطنت خندید اما جوابی نداد.درنهایت جلوی در باشگاه نگه داشت. راحله پیاده شد و نگاهی به سر درد باشگاه سوارکاری انداخت:
- واااای سیاوش! دوستت اینجاست؟ اسب هم دارن؟ من عاشق اسبم. تو هم بلدی سوار بشی؟
سیاوش هم ک خنده اش گرفته بود، در ماشین را قفل کرد:
-خب حالا اجازه میدین بریم داخل تا بعد براتون تعریف کنم؟
راحله از خوشحالی سر از پا نمیشناخت. همینطور که وارد میشدند با چشمانی مشتاقانه تمام فضای باشگاه را برانداز میکرد.سیاوش هم آرام و لبخند برلب، راحله را میپایید و خوشحال بود که توانسته ناراحتی پیش آمده دیشب را کمی جبران کند.
-سیاوش.سیاوش.بیا بریم اونطرف من یکم اون اسبهارو ناز کنم!نه تنهایی نمیتونم، خیلی بزرگن، میترسم..بیا بریم دیگه
سیاوش که خندهاش گرفته بود گفت:
-گفتم اسبم رو بیارن! الان میاد هرچقدر خواستی نازش کن.
-تو اسب داری؟
🍂ادامه دارد....
❄️نویسنده: میم مشکات
❄️ https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
─━━━━━━⊱💞⊰━━━━━━─