⊰᯽⊱┈─♡─╌🍃🇮🇷🍃╌─♡─┈⊰᯽⊱
🌸🍃رمان نیمه واقعی، امنیتی و آموزنده #مهتاب
✍قسمت ۱۵ و ۱۶
علیرضا از پشت میز بلند شد. به آشپزخانه رفت. در کابینت را که باز کرد، صدای مادرجان از اتاق بلند شد:
_ چی میخوای مادر؟
علیرضا به درگاه اتاق مادرجان آمد و گفت:
_ اخ ببخشید، بیدارتون کردم؟
+نه مادر، بیدار بودم، هنوز خوابم نبرده، حالا نگفتی چی میخوای؟
_قهوه دارین مادرجون؟
+آره، علی تازه خریده، تو کابینت کنار یخچال هست، میخوای بیام بهت بدم؟
_ نه ، نه خودم پیداش میکنم، شما بخوابید
به سمت آشپزخانه برگشت و با خنده بلندتر گفت:
_دیگه حواسم هست سرو صدا نکنم
مادرجان لبخندی زد، و روی پهلوی چپ، با گفتن ذکری چشمش را بست.
علیرضا قهوه را پیدا کرد.چند فنجان درست کرد. قهوه که میخورد تا صبح بیدار میماند و درس میخواند. همهی تلاشش را باید میکرد تا امسال بهترین رتبهی دانشگاه دلخواهش قبول شود.
.
.
.
🔸در ماشین احترام خانم؛ 🔸
با حرفهای احترام خانم، اشک روی گونههای مینا و مهتاب را خیس کرده بود. به خانه رسیدند. احترام خانم در پارکینگ را با ریموت باز کرد و با ماشین وارد پارکینگ شد:
احترام خانم:_ مینا مامان سینیها رو بیار از صندوق عقب
مینا:_چشم
مهتاب:_خب مامان، بعدش چی شد؟
احترام خانم هنوز بغض داشت، دربهای ماشین را بستند. از پارکینگ بیرون آمدند. پایین پلههای ورودی کفشهایشان را درآوردند. و از پلهها بالا رفتند.
احترام خانم بیحوصله گفت:
_مهتاب مامان بذار یه موقع دیگه
وارد خانه شدند. مینا چادرش را از سر برداشت:
_مامان بگو دیگه
وارد هال که شدند احترام خانم نگاهی به دخترانش کرد. اشتیاق را در چشمانشان دید،
_فعلا برید لباسهاتون رو عوض کنین
مینا و مهتاب وارد اتاقشان شدند. چند دقیقه بعد به اتاق مادرشان برگشتند. احترام خانم لباسهایش را به چوبلباسی ایستادهی گوشهی اتاق گذاشت. روی زمین به پشتی تکیه داد و حرفش را ادامه داد:
احترام خانم: _چند روز از شهادت آقام، نگذشته بود که همه همسایهها و کاسبهای محل نحوه شهادت اقای خدابیامرزم رو میدونستند.اون محل قدیمی بود، شهید زیاد داده بود، اما اولین کسی که بعد از انقلاب به دست منافقین ترور شده بود، پدرم بود.(مهتاب آمد و چهارزانو نشست) کسی بود که نماز شبش و مستحباتش ترک نمیشد، چه برسه به واجباتش.(مینا کنار مادر نشست و سرش را روی پای مادرش گذاشت و مادر موهای دخترکش را نوازش کرد.) اون زمان که مراسم محرم قدغن بود، هر سال دهه اول محرم مراسم میگرفت. سرتاسر محرم و صفر، کل کوچه رو سیاهپوش میکرد.
ذهن احترام خانم به گذشته سفر کرده بود. ساکت شد. که مهتاب گفت:
_مامان، خیلی دوست دارم بدونم، آقا بزرگ چجوری شهید شد. ولی هیچی ازش نمیدونم. بگو مامان
مینا بلند شد و نشست:
_آره مامان بگو، بگو
احترام خانم سرش را به دیوار تکیه داد. چشمانش را بست:
_من با اینکه بچه بودم، اما تو همه فعالیتهای بابا شرکت میکردم، ذوق و خوشحالی اقام وقتی میدید اعلامیه زیر مانتو مدرسه قایم میکنم، دیدنی بود.تمام اعلامیهها، کتابها و نوارهای حضرت امام خمینی {رحمةاللهعلیه} همیشه پخش میکرد، هم خودش و هم، همه ما، چه وقتی که مدرسه یا مسجد میرفتیم، یا بیرون برای خرید باهم بودیم. جرم خیلی سنگینی داشت پخش کردنش. من مدرسه نمیرفتم ولی میدونستم کدومش اعلامیه هست و کدوم نیست. بس که در دسترسمون بود. (اشک روی گونههایش را پاک کرد)هرشب همراه علی مسجد میرفتیم و نمازها رو در مسجد میخوندیم حتی نماز صبح. گاهی هم بابا و علی تنهایی میرفتن، نمیذاشتن ما بیایم. بخصوص وقتی حکومت نظامی میشد یا مامورین ساواک در کوچه و خیابان بودن، علی رو فقط همراهش میبرد.
مینا:_وای مامان من از حکومت نظامی زمان انقلاب خیلی خوندم ولی اصلا باورم نمیشه شما میتونستین فعالیت کنین. چقدر اقابزرگ جرات داشته. خیلی دل نترسی داشتین شماها!
مهتاب رو به خواهرش کرد:
_آره دقیقا این کارها کار هرکسی نبود.(نگاهش را به مادرش داد) کسی نفهمید مامان؟ دستگیر نشدین؟
احترام خانم که با لبخند به دخترانش نگاه میکرد گفت:
_آره خب، چند بار اقای خدابیامرزمو گرفتن، شکنجه کردن، حتی ما تا دو روز یا بعضی وقتا تا مدتها ازش بیخبر بودیم. ولی انگار قسمت بود هربار یه جوری آزاد میشد. یه بار سند و مدرکی پیدا نمیکردن، چون همه چی رو قایم میکرد که کسی نتونه پیدا کنه حتی ما هم نمیدونستیم کجا میبره. یا میداد به یه نفر که ما بازم نمیدونستیم اون آدم کیه. یا مثلا چند باری هرچی بازجوییش میکردن چیز خاصی دستگیرشون نمیشد باز آزاد میشد. ولی اونقدر شکنجه میدید که تا مدتها مریض بود. هربار من منتظر بودم....
🌸ادامه دارد....
✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام
⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی»
⛔️ #کپی در هر شرایطی #ممنوع و #حرام میباشد
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
⊰᯽⊱┈──╌♡❊♡╌──┈⊰᯽⊱
⊰᯽⊱┈─♡─╌🍃🇮🇷🍃╌─♡─┈⊰᯽⊱
🌸🍃رمان نیمه واقعی، امنیتی و آموزنده #مهتاب
✍قسمت ۱۷ و ۱۸
_.....هربار من منتظر بودم که خبر شهادتش رو تو زندان ساواک بشنوم ولی خدا میخواست جور دیگه شهید بشه. (نفس عمیقی کشید. دستان دخترانش را گرفت و با لبخند ادامه داد:) همه اهل بازار از خوشنامی، خوشاخلاقی و دینداری اقام تعریفها میکردن. که حتی هنوز بعد از این همه سال که از شهادتش میگذره، حرفهاش نقل مجالسشون هست.کمکم که بزرگ میشدم بهتر درک میکردم که علت فعالیتهای اون سالها چی بوده!
.
.
.
.
با صدای اذان صبح مادرجان از خواب بیدار شد. به سمت اتاق رفت که علیرضا را صدا کند.نگاهش به علی افتاد. گوشهای از هال سر به بالش خوابش برده بود. سمتش رفت:
_علی جان، مادر پاشو اذانه
علی چشمانش را باز کرد و نشست:
+بیدارم عزیز
_کی از گلزار برگشتی مادر؟
+خیلی وقتی نیست عزیز. آروم و بیسر و صدا اومدم که بیدار نشین.
نور لامپ اتاق، تا راهرو آمده بود. مادرجان لبخندی به پسرش زد و ورودی اتاق ایستاد، دید علیرضا چنان غرق درس خواندن هست که آمدنش را متوجه نشد. لبخندی زد و گفت:
_خسته نباشی مادر، پاشو نمازت رو بخون
مادرجان همینطور که از راهرو میگذشت، ادامه داد:
_نماز مثل لیمو شیرین میمونه مادر، اگه بموقع و سر وقت خونده بشه اثر داره، دیر که بشه تلخ میشه، پاشو مادر!
علیرضا کش و قوسی به بدنش داد،دستانش را از هم باز کرد و از پشت میز بلند شد.
_چشم مادرجون اومدم
به سمت حیاط رفت. مادرجان وضو داشت.روی سجادهاش نشست. دستانش را بالا برد. دو رکعت نماز مستحبی خواند.
برای علیرضا و علی، وضو گرفتن وقت اذان، پای حوض خانهی مادرجان، مزهی دیگری داشت.
علیرضا:_دایی، بهتری؟
علی نفس عمیقی کشید:
_شکر. بهتر میشم
+دایی برای منم دعا کن!
علی لبخندی زد.سجادهها را در گوشه حیاط پهن کرد. و کنار هم نماز خواندند...
🔸دوهفته بعد خانه اکرم خانم؛🔸
_من نمیدونم علت دست-دست کردنش چیه مصطفی؟ از یه طرف اینجوری جلو همه بهش توجه میکنه از طرف دیگه اصلا حرف نمیزنه، نمیذاره ما هم کاری کنیم.
آقا مصطفی روی صندلی پشت میز ناهارخوری آشپزخانه نشسته بود. و چای شیرین صبحانهاش را هم میزد.
_بذار من خودم باهاش حرف میزنم
+ چقدر حرف بزنیم، ازدواج مثل چیزای دیگه زوری نمیشه، وقتی خودش نمیخواد نمیشه اجبارش کنیم.
اقا مصطفی:_ ای خانم زور چیه؟ اگه نمیخواست، اینقدر تابلو بازی درنمیآورد. ولی میدونم یه چیزی هست که هنوز حرفی ازش نمیزنه. حالا اون چی هست خدا میدونه!
اکرم خانم با ناراحتی سرش را به تایید تکان داد.
_چایت سرد شد برم عوضش کنم
اقا مصطفی:_نه نمیخواد همینجوری خوبه، میخورم.
با فکر زیاد جرئهای از چای را خورد.هنوز هم بنظرش باید کمی صبر بدهد. تا امین خودش نخواهد، نمیتوانست اقدامی کند، چون فقط به ضرر مهتاب تمام میشد. با صدای همسرش از فکر بیرون آمد..
اکرم خانم:_برای فردا ناهار قرار بود که ما بریم خونه خواهرم، ولی من گفتم که همه فردا بیان اینجا، نظرت چیه بگم به احترام؟
_آره خوبه. شاید تو عمل انجام شده قرار بگیره بفهمیم دردش چیه!
+امشب میری دنبال عزیزجون؟
آقامصطفی از پشت میز بلند شد:
+نه الان میرم، چیزی لازم داری برای فردا بده علیرضا، سر راه که از کلاسش برمیگرده، بخره
اکرم خانم اشارهای به چای کرد :
_نخوردی که....
اقا مصطفی بدون جواب، به اتاق رفت، لباسش را عوض کرد، از اتاق صدایش را بلندتر کرد و گفت:
_دستت درد نکنه، یه زنگ بزن به عزیز جون تا میرسم آماده باشن، سر راه هم میریم مسجد.
اکرم خانم تلفن بیسیم را برداشت و شماره میگرفت:
_باشه.
و بلندتر رو به علیرضا که لباس پوشیده، و آماده رفتن بود گفت:
_علیرضا مادر تو کجا؟
علیرضا:_با میثم قرار دارم مامان،میریم کتابخونه. چطور مگه؟ کارم داری؟
اکرم خانم شماره را گرفت، تلفن را روی گوشش گذاشت،
_صبحونه نمیخوری؟
علیرضا:_حالا یه کیکی چیزی میخورم
اکرم خانم برگهای از روی جاکفشی برداشت و به علیرضا داد:
_ بیا مادر، موقع برگشت، داروهای عزیز جون رو هم بگیر، کلاست که تموم شد، لیست خرید رو میفرستم برات، حتما بخر عزیزم
علیرضا چشمی گفت و همراه پدرش از خانه بیرون رفت، اکرم خانم با تلفن به مادرجون حرف زد.
اقا مصطفی به محض نشستن در ماشین شمارهی ایمان را گرفت:
_سلام. رفتی بانک؟
+سلام بابا. اره بانکم. خیلی شلوغه. نشستم نوبتم بشه
_باشه. کارت تموم شد یه سر برو پیش علیاقا، داییت، بگو فردا برای ناهار، خونه ما دعوتن.
+خب چرا الان زنگ نمیزنین بهشون
_خطش خرابه. درست انتن نمیده. نمیرسم خودم برم. ایمان بری ها!
+باشه چشم
_خداحافظ
+خداحافظ
🌸ادامه دارد....
✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام
⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی»
⛔️ #کپی در هر شرایطی #ممنوع و #حرام میباشد
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
⊰᯽⊱┈──╌♡❊♡╌──┈⊰᯽⊱
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
❄️🌸❄️🌸❄️🌸 ❄️ #نظرات_شما ☆ناشناس بمون https://abzarek.ir/service-p/msg/1591162 ☆نظرس
🤍💕🤍💕🤍💕
💕 #نظرات_شما
☆ناشناس بمون
https://abzarek.ir/service-p/msg/1591162
☆نظرسنجی شرکت کن
https://EitaaBot.ir/poll/8e7vpx?eitaafly
سلام بله خیلی کار قشنگی هستش ان شاالله جای تمام پدرانی که به رحمت خدا رفتند تو بهشت باشه
@M_arbabam_hosein
سلام میخونم خوب بود چشم
اینم پایان ناشناس های امروز در این شب عزیز دعا برای ما یادتون نره در پناه امام زمان باشید✋🏻