🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
ادامه فردا💟
سلااااام
خوابید یا بیدار😎
میخوام با گذاشتن ۴ قسمت شگفتزده تون کنم😍😁🥰
⊰᯽⊱┈─♡─╌🍃🇮🇷🍃╌─♡─┈⊰᯽⊱
🌸🍃رمان نیمه واقعی، امنیتی و آموزنده #مهتاب
✍قسمت ۶۵ و ۶۶
کلاس که تمام شد، مینا لرزش گوشیاش را حس کرد. آن را از جیبش درآورد. پیام از مهتاب بود.
_سلام میناجون من کلاسم تموم شده دارم میرم کتابخونه. کلاس بعدیت که تموم شد بیا اونجا باهم برگردیم. کارم داشتی پیام بده عزیزم، زنگ نزن.
مینا که میدانست، چقدر مهتاب مراقب است تا در کتابخانه سروصدا نشود. لبخندی زد و جوابش را داد.
_باشه آجی جونم. کتابخونهش کجاست؟
مهتاب وارد کتابخانه شد...
به قسمت منابع رفت.یک کتاب و یک مقاله را که پروفسور گفته بود را برداشت. میخواست کارهایی که پروفسور گفته بود را زودتر انجام دهد. و نگذارد برای بعد از فاغالتحصیلی.
کتاب زندگینامه #شهید_شهریاری را هم برداشت که اگر کسی او را دید شک نکند. و مثلا آمده تا کتابهای شهید را بخواند.
با بلند شدن صدای گوشیاش زود آن را از کیفش درآورد و روی بیصدا گذاشت. یک دستش کتابها بود و با دست دیگرش جواب پیام مینا را داد:
_وارد ساختمون مهندسی که شدی بیا طبقه ۳، دست راست آخر راهرو، کتابخونه مرکزی هست
پیام را که ارسال کرد اسم دایی علی بالای صفحه گوشیاش نمایان شد. جواب نداد. وارد قسمت پیام گوشی شد:
_سلام دایی علی خوبین. ببخشید جواب ندادم کتابخونه هستم. جانم دایی کاریم داشتین؟ میخواین برم بیرون زنگ بزنم؟
+سلام مهتاب جان. نه دایی به کارت برس. بعد دانشگاه بیاین اینجا. همه اینجان. به علیرضا هم زنگ زدم گفتم.
_باشه چشم دایی
ساعت ۴ بعدازظهر شد.علیرضا با خط جدیدی که داشت، پیامی برای مینا فرستاد:
_سلام علیرضا هستم. کنار در ورودی دانشگاه وایسادم. شما کجایین؟
مهتاب و مینا از پله های ورودی سالن پایین میامدند که مینا جواب داد:
_سلام. ما هم داریم میایم
هرسه از دانشگاه بیرون رفتند...
علیرضا ماشین دربستی گرفت و به خانه مادرجان رفتند. همه در محفل صمیمی گرم خوش و بش بودند.
صادق کتاب به دست به سمت مهتاب آمد. نگاهش را به گل چادر مهتاب داد:
_اینم کتابی که خواسته بودید..جلد یک این کتاب رو فقط پیدا نکردم.. شرمندهتون..
مهتاب با خواندن نام کتاب لبخندی زد. اصلا یادش نبود که چندماه پیش دنبال این کتاب میگشت...
اما صادق از کجا فهمیده بود؟ از کجا میدانست جلد اولش را هم نیاز داشت؟ بدون سوال، تشکر کرد و به اتاق رفت. وقتی از اتاق برگشت صادق به سمتش آمد...
_راستی یادم رفت بگم، کنفرانس این هفته سالن اجتماعات برگذار میشه!
مهتاب:_یاخدااا !! سالن اجتماعات چرا؟ شاید اشتباه میکنین!
صادق:_استاد هدایتی، رییس دانشگاه و ۱۰ نفراز نمایندگان نخبههای کشوری هم دعوتن. به اضافه دانشجوها!
مهتاب با تعجب زیاد گفت:
_مطمئنیین؟؟
صادق همانطور که سر به زیر حرف میزد، سری به علامت مثبت تکان داد."بااجازه" ای گفت و به سمت جمع ایمان و علیرضا و داییعلی رفت.
مهتاب متحیر از جملهای که شنیده بود زیرلب"یاحسین"ی گفت و ماند که چگونه باید این کنفرانس را ارائه دهد تا نمره برتر کسب کند...
با اشارههای چشم و ابروی حاج عمو، سمیه خانم کنار احترام خانم نشست و سر بحث را بازکرد:
_میگم احترام جان،"اقای جوانمردی"رو که میشناسی؟
+پیشنماز مسجد رو میگین؟
_نه عزیزم.همسایهمون رو میگم که برای نذری عمه خانم اومده بود اونجا.
_اره میشناسمشون.چقدر خانم خوب و صبوری هست.خیلی اون روز زحمت کشید.
+آره دیگه اون روز که اومده بود خونه عمه خانم،مینا رو دیده برای پسرش. من پرسیدم ازش، پسر خوب و سر به راهی هست، ولی گفتم اول بگم به خودت. اگه دوست داشته باشی تا شمارهت رو بدم دیگه با خودت هماهنگ کنن.
_بخاطر اتفاقات قبل هنوزم خودمو نبخشیدم. میترسم بگم بیان مهتاب اذیت بشه!
+مهتاب دختر عاقل و فهمیدهای هست. درک میکنه.ولی بازم هرچی نظر خودت باشه اگه موافق نیستی من دیگه آب پاکی بریزم دستش.
با نزدیک شدن مهتاب و مادرجان به آنها، بحثشان را عوض کردند..آن شب نوبت مهتاب بود که خانهی مادرجان، بماند.
علی چون راننده سرویس مدارس بود و باید صبح زود بیدارمیشد، زود "شب بخیر"ی گفت و به اتاقش رفت...
بعداز خوابیدن مادرجان، مهتاب به بهانه درس خواندن به اتاق میهمان رفت و مشغول خواندن بود که پیامی به گوشیاش ارسال شد.
پیام از طرف فردی ناشناس بود:
_ترم اخر مشروط میشی. لذت اینو به نسبت دیدن سیلی که زدم خیلی بیشتره.
شکلکهای تحقیر و تمسخر هم به جمله اضافه شده بود. مهتاب شک نداشت پیام از طرف امین است.به پیام اهمیتی نداد. مگر کم درس خوانده بود که نمراتش زیر ۱۹ شود!
نه امکان ندارد! نمرهی زیر ۱۹ نداشت چه رسد به مشروطیت! چه مسخره بود حرفش! با لبخندی گوشی را روی بیصدا گذاشت و به خواندن ادامه داد....
🌸ادامه دارد....
✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام
⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی»
⛔️ #کپی در هر شرایطی #ممنوع و #حرام میباشد
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
⊰᯽⊱┈──╌♡❊♡╌──┈⊰᯽⊱
⊰᯽⊱┈─♡─╌🍃🇮🇷🍃╌─♡─┈⊰᯽⊱
🌸🍃رمان نیمه واقعی، امنیتی و آموزنده #مهتاب
✍قسمت ۶۷ و ۶۸
🔸خانه احترام خانم...چند روز بعد🔸
مینا:_وای مامان من نمیدونم کدومش خوبه؟
+مینا عزیزم زودباش فرقی زیاد نداره. جلسه اوله مامان جان.
مینا روسری یاسی رنگش را دوباره سر کرد و گفت:
_مامان خوبه؟
مهتاب وارد اتاق شد و نگاهی به مینا کرد با لبخند گفت:
_دختر تو که هنوز آماده نیستی زودباش زشته آماده نباشی!
مینا خندید و جلوی مهتاب ایستاد. گیره روسری را هم دستش داد:
_همونجوری خوجل ببند آجی جونم..مثل مال خودت.
مهتاب خندید و گیره را از مینا گرفت. مینا گفت:
_مهتاب محکم ببند باز نشه ها...مهتاب تروخدا قشنگ نگاه کن نگینش جلو باشه...پشت و رو نزنی یه وقت
مهتاب خندید:
_یه دقیقه اروم بگیر دخترجون....اهاا بفرما اینم از این حالا نگاش کن ببین خوبه؟
مینا روبروی آینه چرخید.چشمانش برقی زد:
_وای عالیه مهتاب
مادرش وارد اتاق شد...
باورش نمیشد دختر کوچکش که تا دیروز کارهایش را میکرد و مراقبش بود، حالا بزرگ شده و خانمی شده بود برای خودش! همانطور که پشت سر مینا ایستاده بود،چادر رنگی را به سرش انداخت و گفت:
_خوشبخت بشی عزیزم.
صدای زنگ در، احترام خانم را زود به سمت در کشاند. و مینا و مهتاب به آشپزخانه رفتند.
مینا با استرس گفت:
_میگم مهتابییی...اجییی...تو هم وقتی امین اومد خواستگاریت استرس داشتی؟
مهتاب از شنیدن نام امین،اخمی کرد و گفت:
_نه. اتفاقا اینقدر ناراحت بودم از اتفاقات ولی همش دو دل بودم. هیچ استرسی نداشتم.
مهتاب استکان ها را در سینی چید و گفت:
_اگه مامان صدات کرد بیا
+چشم اجی جونم
مهتاب لبخندی زد. گونه خواهرش را بوسید و وارد پذیرایی شد. میهمانان در حال احوالپرسی بودند.خانم جوانمردی، مادر داماد، مهتاب را در آغوش گرفت و روبوسی کردند.
بعد از دقایقی خوش و بش، صدای زنگ واحد احترام خانم دوباره به صدا در آمد و احترام خانم بدون پرسیدن در را باز کرد. حاج عمو مرتضی و زن عمو سمیه بودند که به جمع میهمانان اضافه میشدند..
بعد از کمی صحبتهای معمول حاج عمو گفت:
_خب جوون یه کم از خودت بگو. هنوزم حجره حاجی کار میکنی؟
وحید تکیه از مبل برداشت. عرق پیشانیاش را پاک کرد:
_راستش حاج علوی من چند مدتیه دیگه اونجا نیستم(نگاهی به پدرش کرد. با لبخند پدرش ادامه داد) و با کمی کمک مالی از بابا و یه وامی که گرفتم یه مغازه کوچیک خریدم.یه مغازه کوچیک همین نبش بازار هست ولی خدا بخواد تلاشمو میکنم کارم رونق بگیره.
حاج عمو سرش تکانی داد و با لبخند گفت:
_عاقبت بخیر بشی باباجان
پدر وحید:_خب حاجی اجازه میدین جوونا برن صحبت کنن؟
مادر وحید با لبخند گفت:
_البته جلسه اوله ولی خب اگه اجازه بدین که خوبه
حاج عمو اشارهای به احترام خانم کرد و او مینا را صدا کرد. مینا آرام با سينی چای وارد مجلس شد. و بعد از تعارف به همه، بین مهتاب و حاج عمو نشست.
حاج عمو:_ما رسم نداریم جلسه اول صحبت باشه. اما بخاطر گل روی اقای جوانمردی عزیز، چون از قدیم پدرش رو هم میشناسم باشه اشکال نداره.
و رو به احترام خانم گفت:
_دخترم نظر شما چیه؟
احترام خانم:_مخالف نیستم.هرچی شما صلاح بدونین حاج عمو.
مینا و وحید به انتهای پذیرایی رفتند، گوشهای را که دو تا صندلی، احترام خانم برایشان در نظر گرفته بود، نشستند....
ساعت به ۹ نزدیک میشد، که احترام خانم و سمیه خانم سفره شام را پهن کرده بودند. و در کنار هم شام را صرف کردند...
بعد از شام حاج عمو سر حرف را باز کرد و رو به مینا گفت:
_مینا عمو، خوب فکراتو کن نیاز نیست عجله کنی.
مینا از شرم سر به زیر انداخت. و احترام خانم گفت:
_عمو شما چقدر میشناسینشون؟
حاج عمو:_بحث شناخت من خیلی فرق داره تا بحث ازدواج دخترم. از شناخت رفاقتی که من دارم، هم پدر وحید و هم پدربزرگش رو تقریبا ۲۰ سالی میشناسم. کل بازارچه رو سر پدرش قسم میخورن. ولی زیر یه سقف رفتن و زندگی کردن خیلی فرق داره!
و رو به مینا کرد و ادامه داد:
_خب بابا جان سبک سنگین کن، اگه خواستی که جلسه دوم بیان خبرم کن.اگه هم جوابت کلا منفی بود بگو خودم میگم بهشون.
بلند شد. اشارهای به سمیه خانم کرد و گفت:
_ما دیگه بریم. خوب فکراتو کن باباجان
سمیه خانم کیف و چادرش را از اتاق برداشت. و بعد خداحافظی، همراه حاج عمو رفتند...
احترام خانم:_مهتاب گوشیت خودشو کشت. بیا ببین کیه!
مهتاب در واحد را پشت سر حاج عمو که بست به اتاقش میرفت:
_چشم مامانم رفتم
نگاهی به گوشی کرد.باز ناشناس بود. این بار دهم بود که تماس میگرفت. باز دکمه کنار گوشی را لمس کرد و روی بیصدا گذاشت....
🌸ادامه دارد....
✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام
⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی»
⛔️ #کپی در هر شرایطی #ممنوع و #حرام میباشد
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
⊰᯽⊱┈──╌♡❊♡╌──┈⊰᯽⊱
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌸از قسمت ۶۵ تا ۶۸😄👇
خب امیدوارم که راضی باشین از تعداد پارت ها😄
ادامه رو صبح یا ظهر میذارم🍃🧡
الهی دلهامون همیشه متوجه امام زمانمون باشه ❤️🤲
خب دیگه برید لالا من برم بقیه رو بنویسم😄😁
سلام دوستان پیام این مدلی تو ناشناس ها زیاد داشتیم خواستم که ی توضیحی بدم ....
اولا که رمان هیجانش به اینه که جای حساسش پارت تموم شه😄
دوم اینکه ادمین پارت گذاری با بنده که تبادل میگذارم متفاوتیم😕
و اگه ایشون میگه کسالت داره دلیل نمیشه که بنده تبادل هارو نگذارم
بعدم خب یکم درک کنیم دیگه فصل مریضی و سرما خوردگیه حالا این مدیر گلمون یکم حالش خوب نبوده اشکالی نداره که😅
عوض اون همه ۲۰ تا شگفتانه هایی که مناسب ها میگذاشتن
این رمان رو هم زمان هم مینویسن هم میگذارن کانال نمیشه ی دفعه ۱۰ تا ۱۰ تا بگذارن که
اینم گفتم که دیگه شبهه برطرف شه🤗