هدایت شده از ✰وقفاهلبیتعلیهمالسلام..
✨﷽✨
🌹꯭س꯭ل꯭ا꯭م ꯭و ꯭د꯭ر꯭و꯭د ꯭ا꯭ه꯭ب꯭ی꯭ت ꯭ن꯭ث꯭ا꯭꯭ر ꯭ش꯭م꯭ا..
🎊اعیاد شعبانیه مبارکتان..
✅گروهی درست کردیم #وقف_اهلبیت (علیهماالسلام)..
تا پاسدار انقلاب و پشتیبان ولایت باشیم..
تا با بصیرت و جهاد تبیینمان باری از دوش برداریم.
و هر چه داریم نذر ظهور کنیم..
و خودمان را وقف مولای غریبمان سازیم!
♡با حضورتان محفلمان را نورانی میکنید..
🚁رویـ بــالـگـرد زیـر بــزنـیـد و قدم رنجه کنید..
OO══════OO
..........╭╬╮ ◢
..-_╭▅▇□□█▇🇮🇷▆▅▄▃▂▁(╳)█╮
....╰══▃_▁∠══════▔▔▔
...........╙O ╙O
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
✨﷽✨ 🌹꯭س꯭ل꯭ا꯭م ꯭و ꯭د꯭ر꯭و꯭د ꯭ا꯭ه꯭ب꯭ی꯭ت ꯭ن꯭ث꯭ا꯭꯭ر ꯭ش꯭م꯭ا.. 🎊اعیاد شعبانیه مبارکتان.. ✅گروهی درس
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹هر کی دوست داره🌹🌹🌹🌹🌹🌹خودشو وقف اهلبیت کنه🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹عضو بشه🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂رمان فانتزی، عاشقانه و آموزنده #فتّاح
✍قسمت ۳۱ و ۳۲
برای بردن وسایلم به عمارت سکینه خانم امده ام..
تا حرف رفتن میزنم ، بغض میکند و چهره ی زیبایش درهم میشود.
_ رمیصا جان عزیزم نرو. من خیلی بهت وابسته شدم نبودنت اذیتم میکنه مثل دختر نداشته امی
لبخند میزنم و کنار تختش مینشینم
+ شرمنده ام.. منم شما رو خیلی دوست دارم ولی دیگه مادر دستور دادن نمیشه مخالفت کنم ،ولی بهتون سر میزنم. زنگ میزنم خوبه ؟
_چی بگم دخترم ...شماره ی مادرت رو بده خودم باهاش حرف میزنم
+ نه ، درست نیست مادر دیگه تصمیمش رو گرفته. امیدوارم یه پرستار خوب براتون پیدا بشه سرش را میبوسم،او هم محکم در آغوشم میگیرد.
..
..
..
از پله های عمارت پایین میآیم کتاب و تسبیح درون دستم و تسبیح تربت را بو میکنم....چقدر دوستشان دارم ولی باید به صاحبش برگردانم..
به سوی اتاقش میروم در میزنم ..صدایی نمی اید دوباره در میزنم باز هم صدایی نمی اید.
در را باز می کنم.
درون اتاق کسی نیست ، سجاده اش روی زمین پهن است..
تسبیح را روی کتاب می گذارم و کتاب را هم روی میز تحریر می گذارم..
اگر بود از او خداحافظی می کردم......
چادرم را روی سرم محکم میکنم ..
از آن روز که در تشییع پیکر شهید را دیدم با خودم و او عهد کردم به عشق خدا ، با کمک او پای خون مطهرش بمانم چادر مادرم زهرا (س) را محکمتر بگیرم با کمک همان شهید دوست دارم این یادگاری را تا جایی که بتوانم حفظ کنم ...
در عمارت را میبندم و درون کوچه گام بر میدارم چادرم در باد حرکت میکند و جلوی صورتم را میگیرد
چادر را به سختی می گیرم و پشت به باد می ایستم تا کمی از هجمه های باد کم شود....
_سلام
همان که در سختی ها کنارم بود ، همان که با تسبیح و کتابش عطر تازه ایی به زندگی ام بخشید او که با هدیه ی شهدا دنیای دیگری به رویم گشود...
ناخوداگاه سرم را مثل او پایین میگیرم ...
+ سلام
از این اخلاق ها نداشته ام ، همیشه در مقابل مردها با قدرت ایستاده ام اما نمیدانم چه ام شده
_ دو روزه نیومدین عمارت علت خاصی داشته؟
+ دیگه نمیام.
ناگهان سرش را بالا میگیرد و نگران به اطراف نگاه می کند
_ چرا اخه ؟ از چیزی ناراحت شدین؟
مادرم چیزی گفته کاری کرده ؟ کار مادرجون سخت شده ؟
+ نه اصلا به خاطر این ها نیست ...
_ پس چی شده ؟
+ اون روزی که با شما اومدم تشییع شهید
پسرخالم منو رسوند تا دم در تازه از شمال اومده و مثل اینکه بعد هم که با شما اومدم تعقیب مون می کرده نمیدونم به مادر چی گفته که مادر کاملا مخالف کار کردن در اینجا شدن ...
نفس عمیقی میکشد..
سکوت را میشکنم
+ به سکینه خانم و این عمارت خیلی عادت کرده بودم اما مادر نظرشون چیز دیگه اییه... کتاب و تسبیح تون رو گذاشتم رو میز تو اتاقتون با اجازه تون من برم .خدانگهدار
نگاهی به چادرم میکند و ارام میگوید :
_ خدا نگهدارتون.
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده: فدایی بانو زینبجان
🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂رمان فانتزی، عاشقانه و آموزنده #فتّاح
✍قسمت ۳۳ و ۳۴
از دکه ، روزنامه ی استخدامی میگیرم
نگاهی گذرا میکنم و زیر چادر میبرم
به سمت خانه به راه می افتم. باید دنبال یه کار مناسب باشم
اگر به مادر باشد که میگوید سرکار نرو با پول پساندازهایی که پدر باقی گذاشته ، زندگی را می چرخانیم.اما تا کی میشود اینگونه ادامه داد...آن پول باید بماند برای روز مبادا ..
وارد کوچه می شوم همسایه ها باهم آهسته صحبت می کنن از این رفتار خیلی بدم می آید اما شاید به خاطر چادر روی سرم است...
پس باید حق این چادری که روی سرم هست را حفظ کنم سخت است ...اما نفس عمیق میکشم .. نزدیک همسایه ها که میشوم
در دل زمزمه می کنم خدایا تو ببین به عشق تو لبخند میزنم و رو به انها بلند میگویم :
_ ســــــلـــام
با تعجب نگاهم میکنند و ارام جواب سلامم را میدهند...
درونم حس خوبی دارم حس ارامش حس خشنودی حس ارتباط با خدا...
در را باز می کنم و داخل میشوم ...
.
.
.
.
چند جا برای استخدام رفتم
هر جا یه مشکلی دارد و به یه بهانه ایی ردم میکنند اخرین جایی که ردم کردند از همه جالب تر بود
به چشم هایم نگاه میکنند و می گویند :
_ما خانم رو با ظاهر آراسته استخدام می کنیم .
گفتم : + مگه چادر آراسته بودن نیست ؟
_ چی بگم اخه ... منظورم اینه که ظاهرتون باید جذاب باشه تا نظر مشتری رو جذب کنید.
+ مشتری میخاد منو بخره یا محصول شما رو
عصبانی از پشت میز بلند می شود و میگوید :
_ خانم اصلا ما برای شما اینجا جا نداریم
بفرما بیرون ....
هیی خدایا با تو معامله کرده ام میدانم معامله با تو سود است ....
صدای زنگ خانه به صدا در می آید
_ رمیصا من دستم بنده.. بیا برو در رو باز کن
چادر را بر سرم می اندازم و به سرعت از پله ها پایین میروم در را باز میکنم نگاهم به نگاهش میخورد سرخ میشود و سرش را پایین می اندازد موهایی که از بالای چادر بیرون زده را با دستم داخل میبرم
و دستانم یخ میزند ...
_ سلام
+ سلام
_ با مادرتون کار داشتم میشه بگین بیان جلوی در
+ چشم
هول میشوم و در را پشت سرم محکم میبندم ...ای وای چرا انقدر در رو محکم کوبیدم
+ مامان
_ بله
+ آقای امیر ارشیا جلوی در هستن میگن که با شما کار دارن .
_خیره ان شاءاللّه
از جا برمیخیزد چادر به سرش میکند و به حیاط میرود گنگ ایستاده ام ، برای چه به اینجا امده
مادر احوالپرسی میکند و به داخل دعوتش میکند .اول وارد نمیشود و میخواهد همانجا صحبت کند اما با اصرار مادر خجالت زده وارد حیاط میشود روی تخته ی چوبی حیاط مینشینند.
مادر داخل میشود و برایش چایی میریزد و به حیاط میبرد از مادر تشکر میکند
و تسبیحی از جیب اش درمیآورد و در دستانش مهره ها را جابه جا می کند ..
همان تسبیحی است که به امانت دست من بود یادم باشد از این تسبیح برای خودم بخرم ..
نمیدانم البته شاید عطر این تسبیح را نداشته باشد اما آرامش خاصی میدهد...
نگاهم به سر پایین اش است
مقدمه چینی می کند و سربه پایین شروع به سخن میگوید :
_ راستش برای گفتن یه مطلبی مزاحم شدم ، رمیصا خانم مدتیه که سرکار نمیان ، من خیلی اتفاقی ایشون رو دیدم و علت رو از دخترتون جویا شدم راستش اونطور که فکر می کنید نیست ...
ضربان قلبم بالا میرود . سکوت میکند. ادامه ی حرفش را میخورد.
مادر هم بدون تعارف و خشک میگوید :
_ چایی تون سرد نشه.
چایی را برمیدارد.
_ ممنون.
چایی را میخورد و آهسته شروع میکند :
_ از وقتی رمیصا خانم رفتن ، به مادرجون میگم بریم بیرون نمیان لجبازی میکنن ، غذاهاشون رو با بی میلی میخورن ،بهانه ی پدر بزرگ رو میگیرن ، داروهاشون رو سر موقع نمیخورن میخواستم هر سؤ تفاهی هست خودم برطرف کنم که شما اجازه بدین رمیصا خانم به عمارت برگردند..
مادر نگاهی به حوض میکند و میگوید :
_ به هر حال یه چیزهایی شنیدم که صلاح نمیدونم دخترم اونجا کار کنه.
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده: فدایی بانو زینبجان
🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂رمان فانتزی، عاشقانه و آموزنده #فتّاح
✍قسمت ۳۵ و ۳۶
_ نمیدونم پسر خواهرتون چی گفتن به شما ...اما من واقعا به چشم خواهرم به ایشون نگاه میکنم و اگر کاری هم براشون انجام دادم وظیفه ی هر برادریه....من جای پسر شما هستم هر کاری داشته باشین به دیده ی منت به روی چشمم انجام میدم اون روز هم تشییع پیکر شهید بودمن خادم بودم و حتما باید میرفتم ماشین هم خالی بود ، به دختر شما گفتم که مسیر یکی هست و اگر قصداومدن دارن در خدمتشون هستم اونجا رسوندمشون ، موقع برگشت هم یه چفیه تبرک شده شهدا دادم بهشون همین ، غیر این نبوده...
مادر نگاهش میکند و به فکر میرود .
_ با همه ی این احوالات اگر مشکل شما ،
بودن من تو اون عمارته من میرم خوابگاه
یه روزهایی هم به مادرجون سر میزنم
که رمیصا خانم تو عمارت نباشن. سلامتی مادرجون برای من خیلی مهمه....
مادر متفکر میگوید :
_ چی بگم... اینکه شما اونجا نباشین خوبه اما خب نظر دخترم رو هم باید بدونم..
امیر ارشیا نفس عمیقی میکشد و از جا برمیخیزد.
_ با اجازه تون من مرخص میشم فکراتون رو بکنید اگر راضی بودین فردا صبح میتونن بیان عمارت ، به محض ورود ایشون هم من از اون عمارت میرم...
__....._________
از سجده برمیخیزم چقدر این سجده ها ، نجواها ، و اشک ها آرامم میکنند ...
قرآن را باز میکنم و شروع به خواندن میکنم ...قرآن را میبوسم و در طاقچه کنار سجاده ی پدر می گذارم..
صبحانه ی مادر را اماده میکنم خودم میخورم و از خانه بیرون میزنم..
.
.
.
زنگ عمارت را میزنم . دقایقی میگذرد و در باز میشود..
کفش هایم را درمیآورم و داخل میشوم
یک راست به اتاق بالایی میروم و در اتاق سکینه خانم را میزنم.
.
.
.
+ خب دیگه با اجازه تون من میرم.. زود به زود بهتون سر میزنم. دیگه سفارش نکنم غذاها و داروهاتون رو سر وقت بخورین نیام ببینم سکینه بانو پیر شده هااا...
لبخندی میزند و میگوید :
_باشه عزیزم. زود به زود بیا پیشم.
از او خداحافظی می کنم و از پله ها پایین می آیم..
در اتاق را می بندد و با کوله پشتی ای که روی دوشش است نگاهش به نگاهم می افتد.
برمیگردد. و چند قدمی راه میرود .
_ من میرم که مزاحم نباشم.
+ نه لازم نیست شما برید. نیومدم که بمونم، اومدم به سکینه خانم سر بزنم و برم .
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده: فدایی بانو زینبجان
🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂رمان فانتزی، عاشقانه و آموزنده #فتّاح
✍قسمت۳۷ و ۳۸
در لحظه برمیگردد و با اخم مستقیم نگاهم میکند . اولین بار است که اینگونه مستقیم به چشمانم نگاه میکند. با اخم های درهم میگوید:
_ یعنی چی؟
کمی هول میشوم نه تا به حال اینگونه به من اخم کرده نه اینگونه مستقیم نگاهم کرده.. خودم را جمع میکنم و میگویم؛
+ من فکرامو کردم اینجا کار نمیکنم اما چند وقت یه بار به سکینه خانم سر میزنم و برای دیدنش میام ....
یه قدم جلوتر می آید :
_ جایی کار پیدا کردین؟
+ نه ، اما دیگه نمیخام این جا هم بمونم..
_ میشه بپرسم چرا ؟
آب دهنم را قورت میدهم و میگویم :
+ به خودم مربوطه
پله ها را پایین می آیم و همین که میخواهم از کنارش عبور کنم ،گوشه ایی از چادرم گیر میکند ..برمیگردم تا ببینم چادرم به کجا گیر کرده و آزادش کنم..
که میبینم در محاصره ی دستان اوست چادر را رها میکند و سرش را پایین میگیرد
_ نمی تونم بزارم برین... من ....
آب دهنش را قورت میدهد.. چشمانش را باز و بسته می کند صورتش سرخ میشود..
با گام هایی از پله ها دور میشود و به سمت در میرود ...
دستش را روی دستگیره در میگذارد و میگوید :
_ هر طور خودتون صلاح می دونید..ولی بودنتون تو این عمارت انگیزه یه نفر برای زندگی بود ... .
در را باز میکند و به سرعت میرود....
او میرود. روی پله ی آخر مینشینم او چه گفت..؟
در حیاط عمارت با صدایی باز میشود و بعد محکم بسته میشود شاید چیزی جاگذاشته بی هوا دستم به روسری و چادرم میرود و یه نفس عمیق میکشم صدای پا می آید و بعد هم در چارچوب در قامت سیمین خانم آشکار میشود ...
_سلام
به نشانه ی ادب از جا برمیخیزم و سلام میدهم.
+ سلام
_امیر ارشیا خونه اس؟
+ خیر.
_آهان .
بعد انگار که چیزی یادش آمده باشد ، میگوید:
_راستی تو چرا اینجا نشستی ؟
+ هیچی. اومدم به سکینه خانم سر بزنم , دیگه دارم میرم.
_ آهان ، باشه خداحافظ.
بی توجه میرود. اصلا نپرسید که چرا نمیمانم..کفش هایم را به پا می کنم.
.
.
.
.
☆☆یک هفته بعد ....☆☆
حیاط را آب و جارو میکنم و به گلها و درخت باغچه آب میدهم این کار را خیلی دوست دارم روی صندلی چوبی حیاط مینشینم درست همانجایی که او نشسته بود
از آن روز که ان حرف ها را از زبانش شنیدم دیگر ماندن و کار کردن در ان محیط را نمی پسندیدم و میدانم به صلاح هیچ کداممان نبود که انجا دوباره مشغول به کار شوم.
در کاری نیمه وقت به عنوان منشی در دفتر وکالت استخدام شدم و مادر هم خیاطی میکند حقوق مان کفاف زندگی را میدهد خدارا شکر
امروز مادر از مسجد که آمد گفت:
_حاج اقا سماوات امام جماعت مسجد بعد از نماز به کناری صدام کرد و با مقدمه چینی گفت شخصی برای امر خیر به منزل شما میاد . پسر خیلی خوبیه من تاییدش میکنم شرایط هر دوشون خیلی شبیه به هم بود. به همین علت گفتم در جریان باشید ان شاءالله که خیره هر کمکی هم بود بنده در خدمتم ..
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده: فدایی بانو زینبجان
🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🍂رمان فانتزی، عاشقانه و آموزنده #فتّاح
✍قسمت ۳۹ و ۴۰
اگر به من باشد دوست ندارم پای خواستگار به خانه باز شود با این شرایطی که مادر دارد نمیتوانم او را تنها بزارم و به زندگی خودم فکر کنم
مادر میگوید باید سر و سامون بگیری..
اما هر که بیاید برایش شروطم را میگذارم که از مادر جدا بشوم خدا نکند اگر مرا بخواهد باید قبول کند که مادرم هم باید کنارم باشد
تسبیح را از تو جیبم درمیآورم رفتم تسبیحی شبیه تسبیح او خریدم. زیباست
نمیدانم دوستش دارم یانه
خدایا میدانی اهل گناه نیستم دوست داشتم امشب او می آمد....
نمیدانم چرا یهو اینطور شدم
خدایاااااااا حلال اش را نصیبم کن ....
لعنت به شیطان اگر بخواهم کاری بکنم فکری بکنم که نارضایتی تو باشد
خدایا هرچی شما صلاح میدانی
حقیرتر و گنه کارم تنهایم نگذار خدایا
مهره های تسبیح را جابه جا می کنم و با ذکر یافتاح آرام میگیرم....یا فتاح یا فتاح
یا فتاح فتاح
.
.
.
.
.
.
زنگ در به صدا درمیآید کمی استرس دارم
مادر میرود و در را باز میکند صدای احوالپرسی به گوش میرسد....
کمی که میگذرد مادر صدایم میکند چایی ها را درون فنجان میریزم چادرم را مرتب میکنم و چایی به دست به راه میافتم .
نگاهم به قامت اش می افتد تعجب میکنم.. مادر چشم و ابرو می آید که چایی ها را بگیرم. متعجب کاری را که مادر گفت را انجام میدهم و یادم میرود سلام دهم..
نگاهش پایین است و سرخ شده است
چایی را برمیدارد و تشکر میکند...
کنار مادر مینشینم و به فرش چشم میدوزم
- رمیصا جون خوبی؟
+ممنون.
-دیگه گفتی زود به زود به ما سر میزنی ، نیومدی دیگه خودمون اومدیم..
با صدا میخندد. و مادر هم با سخن سکینه خانم لبخند میرند و می گوید ؛
-خوش اومدین.
چشمم به فرش است و او نیز گل های فرش را نگاه میکند مادر و سکینه خانم صحبت شان گل کرده و باهم تعریف میکنند...
امروز در ذهنم گفتم که دوست دارم او به خواستگاری بیاید نمیدانستم همان میشود....
خدایا شکرت که صدایم را میشنوی
کمکم کن بنده ی خوبی در درگاهت باشم ...
ارام به سکینه خانم میگوید:
-مادرجان
سکینه خانم از مادر چشم میگیرد و رو به او میگوید:
_بله
من و من میکند و میگوید:
-میشه بریم سر مباحث اصلی
سکینه خانم میخندد و میگوید
_باشه عزیزم
رو به مادر میگوید :
_ والا از روزی که رمیصاجان رو دیدم به خاطر مهربونی هاش ، متانت و وقارش خیلی ازش خوشم اومد و مهرش به دلم نشست، اما نمیدونستم دل این پسر هم رفته..
سکینه خانم خندد و امیر ارشیا سرخ میشود و دستی به صورتش میکشد. چایی ام را برمیدارم و دستانم را دور فنجان میگیرم عکس چادرم توی فنجان افتاده است چایی را آهسته میخورم
مادر میگوید:
- والا سکینه خانم زمان ما نمیزاشتن داماد رو بیینیم که حداقل ببینیم چه شکلیه تو زندگی هم مجبور بودیم با همه چیزش بسازیم اما الان باید خودشون پسند کنن و به دل هم بشینن..
سکینه خانم درحالیکه فنجان اش را پایین می آورد میگوید:
_ آره .خودشون باید برن باهم حرف بزنن سنگ هاشون رو وا بکنن...
چشمکی حواله ی مادر میکند و میگوید:
_ منو شما هم با هم گپ میزنیم
🍂ادامه دارد....
✍نویسنده: فدایی بانو زینبجان
🍂https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🏡❣۳۱ تا ۴۰👇
۱۵ قسمت دیگه مونده فردا میذارم
به امیدخدا🥰🌱