✨﷽✨
🌸رمان فانتزی، امنیتی و عاشقانه
🌺 #مجنونتر_از_من (جلد دوم رمان مهتاب)
✍قسمت ۵۱ و ۵۲
_هرچی میگم تو فقط خوب به ذهنت بسپار
صادق با شنیدن این جمله گفت:
_پس محبت بفرمایید الان بهم بگید جریان شناخت شما از من چیه؟ ستاد که بودیم فرمودید دورادور منو میشناسید. و اینکه ازدواج من چه ربطی به کارم داره؟
ملوک خانم با لبخند به نتیجه کار صادق فکر میکرد. حاج حیدر و سردار هم سکوت اختیار کرده بودند.
اقای اشتری لبخندی زد:
_عجله نکن پسر خوب. پله پله میریم جلو، همه چی رو بهت میگم. فقط چند تا نکته باید بدونی.
صادق. به پشتی مبل دست به سینه تکیه داد. با لبخند گفت:
_جانم امر بفرمایید من درخدمتم
اقای اشتری نگاه معذبی به آقایان حاضر در مجلس کرد:
_از اینجا به بعد، دیگه ما بیشتر از این مزاحم حاجخانم نمیشیم.
با بلند شدن اقای اشتری، بقیه هم ایستادند. و خداحافظی کردند... مهمانان به حیاط رفتند....
صادق در ورودی را بست:
_ ما میریم تو حیاط مامان، شما راحت باشید. اگه میخواید میریم تو ماشین حرف میزنیم.
ملوک خانم:_نه مادر این چه حرفیه راحت باشین. من میرم اتاق. کارم داشتی صدام کن
و به سمت اتاقش رفت...
صادق با لبخند، تشکری میکند و به حیاط میرود. و به جمع سه نفری آنها میپیوندد. صادق تعارفی میکند و روی چند صندلی کنار ایوان مینشینند.
سردار یک کاغذ a4 را روی میزی که وسطشان بود گذاشت:
_قبل از جواب دادن به سوالایی که پرسیدی، اینو حفظ کن....اولین آدرس، همون جایی هست که باید بری برای آموزش غواصی.
صادق کاغذ را برداشت و حین خواندن آن، گوش میداد...
سردار ادامه داد:
_دومین آدرس برای کلاسهای یکماهه فشرده باشگاه، در چند حالت متفاوت، روحی، جسمی، با تمرکز به شدت بالا و فوقحرفهای، و سومی هم دانشکدهای که به اجبار باید ۱۸ واحدی که نوشتیم رو بگذرونی. هم درس میدی مثل یه استاد دانشگاه، هم درس میخونی مثل یه دانشجوی درسخون.
حاج حیدر:_تا اینجا سوالی نداری پسرم؟
صادق سر را به علامت "نه" تکان داد.
آقای اشتری:_تک تک نکاتی که میگم یادت باشه و تا لحظهای که زنده هستی نباید فراموش کنی. و نباید به کسی بگی! این حرفها همین جا باید دفن بشه!!
صادق کاغذ را روی میز گذاشت و دست به سمت چشمش برد. و تکیه داد:
_حتما، چشم، درخدمتم
اقای اشتری:_بازم تاکید میکنم سمیعی، این چند تا اطلاعاتی که بهت میدم به هيچوجه نباید کسی بدونه حتی نزدیکترین فردی که میشناسی!
صادق:_حتی مادرم؟
آقای اشتری:_مادرت همه چی میدونه!
صادق متعجب گفت:
_این چیه که مادرم میدونه و من نمیدونم و اگه بدونم نباید به کسی بگم؟!؟
حاج حیدر:_اینکه میدونستی پدرت شهید شده ولی نمیدونی چجوری! و کجا!
صادق سریع سر تکان داد...
حاج حیدر:_پدرت مرزبان نبوده، واحد مبارزه با مواد مخدر نبوده، اصلا با قاچاقچیها درگیر نشده!
صادق شکه شده بود:
_نکنه اصلا شهید نشده؟؟!!!
اقای اشتری سریع گفت:
_نکته اول... باید صبور باشی زود نتیجهگیری نکنی!!
سردار لبخندی زد و گفت:
_شهادت نصیبش شد، اما نه اون چیزی که برای تو تعریف کردن.
صادق خواست حرفی بزند....
که آقای اشتری گفت:
_نکته دوم... همیشه به همه چیز ساده نگاه نکن! حتی اگر شهید باشه، چون نوع شهادت افراد خیلی موثره!
صادق با چشمان متحیر منتظر ادامه حرف بود....
اقای اشتری:_کسی که ترور میشه، با کسی که تو جبهه شهید میشه، با کسی که زیر ماشینش بمب میگذارن، با کسی که ترور بیولوژیک میشه، تفاوتش از زمین تا اسمونه...متوجهی؟
صادق آرام گفت:
_بله درسته..
اقای اشتری:_و اما پدرت...پدرت برای شناسایی میرفت. رفت یه نقطه کور، بین صخرههای کوهستانی کوه دنا، رفت تا چند تا تروریست رو شناسایی کنه. همهی اطلاعاتی که ما میخواستیم رو داد.عملیات با موفقيت تمام شد، اما لحظه اخر.... ببخشید که دارم میگم....
صادق با استرس، شکه و مبهوت چشم به دهان اقای اشتری داده بود. نه حرف میتوانست بزند، و نه حتی سرش را تکان دهد....
آقای اشتری ادامه داد:
_شرمنده پسرم ولی باید بدونی... لحظه اخر موقع برگشتنش از کوه متوجه میشن و لو میره... چند نفر به یه نفر بودن، بنزین روی پدرت میریزن و با یه فندک.... این همون چیزیه که مادرت میدونه، تو هم باید میدونستی اما به کسی نمیتونی بگی...
صادق به ضرب بلند شد...
صندلی فلزی با صدای بدی از پشت به زمین خورد.
همه از حرکت صادق بلند شدند...
سرهنگ خودش را به صادق رساند:
_قوی باش پسرم. میدونم برات سخته شنیدنش!
لحظاتی همه ساکت بودند.
و منتظر عکسالعمل صادق بودند. که چه میگوید و چکار میکند!
صادق انگشت دستانش را مشت کرد.
و چنان به کف دستش میفشرد که تمام رگهای دستش متورم شده بود. به جایی مبهم با خشم زیاد زل زد...
🌺ادامه دارد....
✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام
⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» #کپی در هر شرایطی #ممنوع و #حرام میباشد
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌺🌸🍃🌸🌺
✨﷽✨
🌸رمان فانتزی، امنیتی و عاشقانه
🌺 #مجنونتر_از_من (جلد دوم رمان مهتاب)
✍قسمت ۵۳ و ۵۴
بعد دقایقی، با آهسته ترین حالت گفت:
_عملیات چیشد؟
اقای اشتری با لبخند گفت:
_همهشون دستگیر شدن. با شناسايی که پدرت کرد، به سرشبکه اصلی رسيديم.چند تا خونه تیمی در زاهدان و چند تا هم در یاسوج بود که همه کشف شد و افرادش دستگیر و منتقل شدن!
سرهنگ از خانه بیرون رفت.
از ماشینش بطری آبی برداشت و به حیاط خانه برگشت.
هنوز صادق ایستاده بود و دندان بهم میسایید. سریع خودش را به صادق رساند، در بطری را باز کرد. کمی آب به زور، به خوردش داد.
صادق با خشم غرید:
_همین یه نکته بود، که نباید فراموش کنم و کسی ندونه؟؟
سردار کنارش آمد، محکم شانهاش را ماساژ داد.
_ادامه بدیم یا بذاریم برای فردا؟
صادق با چشمان پر خشم و غضبش را به تک تک میهمانان دوخت و نگاهش روی اقای اشتری ثابت ماند:
_دومین اطلاعات چیه که نباید کسی بفهمه؟
اقای اشتری:_بگم میتونی هضمش کنی؟
صادق:_این تازه اولش هست.. بگید میشنوم! یعنی باید بشنوم..!
سردار صندلی را صاف کرد.
آقای اشتری و سرهنگ، آرام، صادق را روی صندلی نشاندند.
سردار:_بخاطر اتفاقات چند ماه پیش و قضیه امین، باید ازدواج تشکیلاتی داشته باشی!
اقای اشتری:_شدیداً خانم رسولی تحت تعقیب هستن. چندین بار اقدام کردن اما خداروشکر با زرنگی و ترفندهای خود خانم رسولی نتونستن کاری از پیش ببرن! قرار بود محافظ انتخاب کنیم هم برای خانم رسولی هم برای پروفسور. فعلا تو مجبوری محافظ این خانم باشی و البته قبلش صیغه عقد موقت باید جاری بشه!
تیر حرفهای امشب میهمانان...
صادق را به شک دوم رساند. زیرلب گفت:
_"یا حسییین... یا حسییین...."
ناخواسته عجب حرفی زده بودند.
حرف از چیزی و کسی که به شدت روی آن حساس بود.
نتوانست روی صندلی بماند بلند شد و عرض حیاط را قدم میزد...
یادش به حرف های حاجعمو افتاد... توصیه ها و تذکراتش.... با صدای اقای اشتری حواسش را جمع کرد...
اقای اشتری:_نکتههایی که میگم اگر گوش نکنی، ضررش صد برابر میشه... نکته اول گفتم صبور باش و زود نتيجهگیری نکن. و اما حاج علوی چون جایی کار میکنه که کسی نباید بفهمه. الانم ماموریته ولی کسی خبر نداره!! چون اطلاعاتی داره که کسی نباید بدونه. سرنوشت خیلی از کسانی که وارد این شغل میشن همینجوره. برای همین من امشب هر دو رو گفتم. تا بفهمی کجا داری میای. اگه اومدی سرنوشتت چیه. اختیارت در چه حده.. بخاطر عکسالعملی که نشون دادی از شنیدن شهادت پدرت، من تصميم گرفتم خبر دوم رو هم بدم. چون باید مطمئن میشدم که تو بهترین گزینه هستی برای عملیاتی که ما داریم.
سردار:_ببین سمیعی، برخورد الانت مشخص کرد که در بدترین وضعيت باید بهترین تصميم رو بگیری. عاقلانه و حساب شده. نه احساسی!
صادق بغضش را قورت داد. سر به تایید تکان داد...
اقای اشتری:_و همین عکسالعملهایی که نشون دادی من رو مصمم کرده که سومین حرف رو بهت بگم. امادهای؟؟
صادق:_ببخشید یه لحظه...
صادق به سمت روشویی گوشه حیاط رفت. باز بغض سنگین این بار با حجم بیشتر را به زحمت قورت داد.
شیر آب را باز کرد. خم شد.
سرش را زیر آب گرفت. هوای خنک نیمه شب و آب سرد و خنک، مغز داغ شدهاش را آرام کرد.
سر بلند کرد. آب به صورتش زد.
شیر آب را بست و به سمت میهمانان برگشت.
روی صندلی نشست. سعی کرد تمرکز کند:
_خب میفرمودید..
آقای اشتری:_باید هرچه سریعتر ازدواج کنی البته ما منظورمون محرم شدن هست، نه عقد دائم! و بعد پایان عملیات باید مدت رو ببخشی و جدا بشی. و با خانم رسولی صحبت میکنی و پاشو از قضیه پروفسور میکشی کنار و همه چی به عهده خودته که چجوری این موضوع رو بگی!
صادق:_اینم مادرم میدونه؟
سردار:_حاجخانم امین و رازدار ما هستن. همه چیزایی که گفتیم رو مادرت میدونه به جز اینکه خانم رسولی با ما همکاری میکنه! اینو هم خودت باید به مادرت بگی
صادق:_من که نمیدونستم قراره زیرنظر شما باشه، فکر میکردم بخاطر ماموریت بعدی هست که مرکز میده نه اینجا و عملیاتی که میگین...در ضمن باید صبر کنم تا امتحاناتش تموم بشه!
سرهنگ:_کارت از اخر شهریور شروع میشه. انتخاب واحد میکنی. هر ۱۸ تا رو همون مهرماه میگیری با اساتیدی که میگیم. رشته فیزیک هستهای. همزمان تدریس هم میکنی. خانم رسولی هم تو همین دانشگاه درس میخونه. خودت باید پا پیش بذاری.
صادق:_ اوشون الان ترم اخره. ترم مهرماه اصلا دانشکده نیستن!
سردار:_جوری برنامه چیدیم که بعنوان دانشجوی نخبه درسش رو در دانشکده مهندسی ادامه بده. برای مهرماه چند واحد براش میمونه که بگذرونه
صادق:_و اگه اون چیزی که برنامهریزی کردید نشه؟
🌺ادامه دارد....
✍نویسنده؛ بانوی گمـــنام
⛔️داستان اختصاصی کانال «رمان مذهبی امنیتی» #کپی در هر شرایطی #ممنوع و #حرام میباشد
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌺🌸🍃🌸🌺