💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده
💫 #تجسم_شیطان
🔥قسمت ۴۵ و ۴۶
عاطفه همانطور که اشک میریخت گفت:
_مسعود مکانیک میخواد...
روح الله با عصبانیت وسط حرف عاطفه پرید و گفت:
_مسعود مکانیک؟! خواهر زادهٔ فتانه؟! این مردک که روی هر چی اراذل و اوباش را سفید کرده، من نمیخوام پشت سر کسی حرف بزنم اما تمام اهل اینجا میدونن که مسعود مکانیک اهل هر خلاف و بزن و ببندی هست، هر کار خلافی را انجام داده و میده و نعوذوبالله از خدا هم نمیترسه...حتما...حتما فتانه این لقمه را گرفته، بعدم مسعود مکانیک یا بهتر بگم مسعود خالی بند یه روده راست هم توی شکمش نیست که از تو خیلی بزرگتره ..
عاطفه اشک میریخت و روح الله دستی به شانه لرزان او گرفت و گفت:
_گریه نکن عزیزم، مگه از روی نعش من رد بشن که بتونن همچی کاری کنن..
در همین حین ماشین بابا محمود جلوی خانه ترمز کرد، بابا محمود از ماشین پیاده شد، روح الله سلامی کرد و دستش را به طرف پدر دراز کرد. محمود همانطور که دست روح الله را فشار میداد گفت:
_به به! میبینم که خواهر و برادر گرم گفتگو هستین
و بعد اشاره ای به در عقب ماشین کرد و ادامه داد:
_روح الله بابا، کمک کن وسایل را ببر داخل خونه..
روح الله کاپشن وکتابهای دستش را به دست عاطفه داد و درعقب را باز کرد و خم شد و جعبه شیرینی و چند پاکت میوه و بسته های دیگه را برداشت و در حینی که وارد خانه میشد گفت:
_عجب سنگینن!!
محمود لبخندی زد و گفت:
_فتانه میخواد برای عاطفه سنگ تموم بزاره
در همین حین فتانه که متوجه باز شدن در حیاط شده بود بدوو خودش را به حیاط رساند. روح الله که متوجه اومدن فتانه نشده بود گفت:
_چرا برا عاطفه؟! میخواد برای خواهر زادهٔ خودش سنگ تموم بزاره،چون میدونه توی این روستا که هیچ، توی خود تهرونم هیچکس حاضر نیست دختر کورش را به دست این بشر بده، عاطفه که هنوز بچه است و گل سرسبد دخترای فامیل، خیلی هم دلش بخواد همچی کسی نصیبش بشه
و بعد صداش را آهسته تر کرد و گفت:
_من نمیذارم عاطفه زن مسعود خالی بند بشه...
یک دفعه فتانه مثل گرگی زخمی، درحالیکه لنگه دمپایی دم در را برمیداشت به روح الله حمله کرد و گفت:
🔥_چشمم روشن مادر.... حالا برا من آدم شدی؟! کی از تو نظر خواست که ادعا میکنی اجاااازه نمیدی این عاطفه فلان فلان شده را کی میاد بگیره، مسعود چشه؟ خوشگل و خوش تیپ که نیست؟!هست.. هیکل ورزشکاری نداره که داره... کاری نیست که هست... پولدار نیست که هست و هزارتا دختر براش سرو دست میشکونن..
روح الله زهر خندی زد و گفت:
_هیچ بقالی نمیگه ماست من ترشه، خدا میدونه چه نقشه ای توی سرت کشیدی، تو دلسوز من و عاطفه نیستی اینو حتی پدرم هم میدونه، هیکل پخمه و پر از دنبه و چربی مسعود را میگه ورزشکاری... بعله کاری هست البته اهل هر کار خلافی که فکرش را بکنی و خیلی عجیب نیست که آدم خلافکار پولدار هم باشه...پول حرام به چه درد آدم می خوره؟!
فتانه که از عصبانیت خونش به جوش امده بود با دمپایی به سر و روی روح الله میزد، به طوریکه وسایل دستش هر کدام یه جا افتاد و همانطور که میزد میگفت:
🔥_برا من غوره نشده مویز شده پسرهٔ...
و فحش های رکیکی نثار روح الله و مادرش میکرد و بعد با اشاره به محمود گفت:
_تو هم مثل یه چوب درخت اینجا وایستا و حرفهای کوتاه بلند پسرت را گوش کن، به جا محمود میبایست اسمت را بزارن سیب زمینی بی رگ...
تا این حرف از دهان فتانه بیرون آمد، محمود به طرف روح الله آمد و با مشت و لگد به جان او افتاد و گفت:
_برو گورت را گم کن، بزرگتر این خونه منم، منم میخوام عاطفه را به مسعود بدم حرفیه؟!
روح الله حرف آخر را شنید و باورش نمیشد که پدرش درحالیکه میدانست مسعود چه آدم خبیثی هست، دخترش را به او بدهد...بی شک، سحری در کار بود و فتانه از انجام این وصلت هدف های زیادی داشت و عاطفه بیچاره تر از قبل میشد..
چهار سال از زمانی که عاطفه ازدواج کرده بود میگذشت، چهار سالی که هم به روح الله و هم عاطفه بسیار سخت گذشت. حدس روح الله درست بود و فتانه با هدف های شومی عاطفه را برای مسعود، خواهر زاده اش عقد کرده بود
و عاطفه شده بود، عامل التیام هر درد فتانه.. فتانه اگر کوچکترین حرکتی از محمود میدید به اطلاع مسعود و مادرش میرساند و عاطفه کتکش را میخورد و دل فتانه خنک میشد، محمود به خاطر عاطفه هم که شده بود، رفتارش با فتانه ملایم که بود و ملایم تر هم شده بود،
روحالله هم اگر کوچکترین حرکتی میکرد که به مذاق فتانه خوش نمی آمد، چون روح الله بزرگ شده بود و برای خودش مردی شده بود
و در خلال تحصیل، با شرکت در کلاس های ورزشی به مهارتهای رزمی هم دست پیدا کرده بود و هیکلی ورزشکاری و پهلوانی داشت و فتانه از تیپ و قیافه او میترسید، بنابراین دق دلی را که نمی توانست سر روح الله خالی کند، سر عاطفه خالی میکرد.
روح الله که جوانی زجر کشیده اما بسیار مهربان و رقیق القلب بود و خوب میفهمید هر حرکت فتانه چه پیغامی دارد، سعی میکرد کاری نکند که بهانه به دست فتانه دهد و او باعث آزار عاطفه شود و از طرفی باید تمام خبرهای مادرش را بی کم و کاست برای فتانه بیاورد وگرنه کتکش را میخورد.
بارها و بارها پیش آمده بود که فتانه حتی چشم طمع به شهریهٔ ناچیزی که روح الله از حوزه میگرفت داشت و روح الله علیرغم تمام مشکلات مالی که داشت و هیچ پولی از طرف پدر به او نمیرسید، هر وقت فتانه از او پول طلب میکرد، روح الله هر چه پس انداز کرده بود به او می داد.
فتانه آنقدر ظالم بود که باغی را که روح الله خود بنا کرده بود و جان داده بود و از یک زمین خشک و مرده، باغی سر سبز و پر بار به عمل آورده بود، حتی یک ریال به او نمیداد.
روح الله مثل روال قبل آخر هر هفته راهی روستا میشد و هنوز هم شبانه روز در باغ کار میکرد، انگار آیه نازل شده بود که روح الله در باغ جان بکند اما از عواید آن باغ چیزی نصیبش نشود و همه نه به جیب بابا محمود بلکه در تُبرهٔ فتانه ذخیره شود و معلوم نبود این زن فریبکار با اینهمه پولی که از اطرافیان میگرفت چه می کند..
آخرهفته بود و روح الله مثل قبل به روستا آمده بود، بیل را به درخت تکیه داد و به طرف اتاقی که در باغ بنا کرده بودند رفت. داخل اتاق شد، میخواست همزمان با کمی استراحت، یکی از کتابهایش را هم مطالعه کند.
روی گلیم فرش لاکی رنگ که دست بافت مادربزرگش بود، نشست و به متکایی که کنار دیوار سفید اتاق گذاشته بود تکیه داد، کیفش را که کنار متکا بود جلو کشید و همزمان فلاکس چای کنار کیف هم برداشت، داخل استکان تخم مرغی روبه رویش، چای ریخت و زیپ کیف را باز کرد.
کتاب الٰهیات را بالا آورد و روی دست گرفت و در همین حین دفترچه کوچکی از بغلش روی زمین افتاد. روح الله کتاب را روی پاهایش که دراز کرده بود، گذاشت و همانطور که لبخند میزد، دفترچه بانکی را که هدیه مادرش بود نگاه کرد.
دفترچه را باز کرد، مبلغ پول زیادی داخلش بود، پولی که مامان مطهره از ابتدای کودکی روح الله، هر ماه برای او کنار میگذاشت و چند روزی بود که به او داده بود تا با آن پول لوازم خانه مجردی از قبیل یخچال و تلویزیون و.. برای خود بخرد
و روح الله قصد داشت به محض اینکه قم رسید، برای خرید وسیله و اجاره یک خانه نقلی اقدام کند.. روح الله دفترچه بانکی را بالا آورد و به بینی اش چسپاند و از آن بوسه ای گرفت، نه به خاطر اینکه پول زیادی داخل ان بود، بلکه به خاطر اینکه این دسترنج مادرش بود
و نشان از عمری مهر مادری داشت ،روح الله بوی مادرش را از این دفترچه طلب میکرد، مادری که هیچوقت متوجه عمق سختی هایی که فرزندانش کشیده و می کشیدند نشده بود. روح الله غرق یاد مادر بود که ناگاه با صدای بلند و عصبانی فتانه به خود آمد..
🔥ادامه دارد...
💫نویسنده؛ طاهرهسادات حسینی
🔥 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫💫💫🔥🔥💫💫💫
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده
💫 #تجسم_شیطان
🔥قسمت ۴۷ و ۴۸
صدای تیز و عصبانی فتانه در گوش روح الله پیچید:
🔥_به به، میبینم شازده پسر تشریفشون را آوردن و انگار ما را قابل نمیدونن که خبری هم بدن!
روح الله کمی نیم خیز شد و سلام کرد و گفت:
_میخواستم اول کارهای باغ را انجام بدم و سر شب بیام خونه...
فتانه که انگار چشمش به دست روح الله بود و چیزی از حرفاش نمی فهمید گفت:
🔥_این دفترچه بانکی هست دستت؟!
و بعد بدون اینکه اجازه صحبت کردن به روح الله را بدهد جلو آمد و در یک لحظه دفترچه را قاپید و همانطور که دفتر را بالا و پایین میکرد گفت:
🔥_اینو از کجا آوردی؟ به اسم خودته؟
روح الله سری به نشانه تایید تکان داد و گفت:
_پس اندازی هست که مادرم برام جمع کرده، توی بانک، الانم بهم داده تا هر چی وسیله احتیاجم هست برا خودم بخرم.
چشمان فتانه برقی زد و گفت:
🔥_عه...چ...چقدر پول داخلش هست؟!
روح الله که ذات فتانه را میشناخت و میدانست سواد ندارد و چیزی از عدد و رقم سردرنمی آورد و از طرفی ، دروغ در وجودش راه نداشت، مبلغ واقعی داخل دفترچه را گفت و فتانه که از حرکاتش ذوق زدگی برمی آمد ، در عملی ناباورانه، کنار روح الله نشست و لبخند مهربانی زد و گفت:
🔥_حالا چی میخوای باهاش بخری؟!
روح الله شانه ای بالا انداخت و گفت:
_نمیدونم، هر چی که برای یه زندگی جم و جور و مجردی لازمه،به اضافه پول اجاره یه خونه کوچولو و نقلی..
فتانه خودش را کمی جلو کشید و دستی به استکان چای گرفت و گفت:
🔥_ای وای، چاییت سرد شد،بزار برات عوضش کنم
و با لحن ملایم و مهربانی ادامه داد:
🔥_پسر گلم! فردا برو پول را بگیر بیا بده به من، بهترین وسایل را برات میگیرم،آخه مردها خیلی سر در نمیارن از وسایل منزل، ما زنها واردیم هاا
روح الله از مهربانی بی سابقهٔ فتانه متعجب شده بود، پس گفت:
_نه دیگه راضی به زحمت شما نیستم، خودم میرم یه چیزی میخرم خوب..
فتانه خودش را جلوکشید وگفت:
🔥_اصلا من فردا شهر کار دارم، باهم میریم پول را بگیر و بعد یه سری وسیله برات میگیرم.
انگار فتانه دست بردار نبود و روح الله هم چاره ای جز قبول نداشت و گویی زبان روح الله در مقابل فتانه، قفل شده بود و با خود فکر کرد، شاید دل فتانه تنوع میخواد و برای خرید تنگ شده، پس سری تکان داد و گفت:
_باشه چشم،فقط زود باید برگردیم شب جمعه است و میخوام داخل مسجد اینجا، دعا کمیل بخونم.
فتانه لبخند گل گشادی زد و گفت:
🔥_ای به چشم! قربون پسر دعا خون خودم بشم..
روح الله نفس کوتاهی کشید و زیر لب گفت:
_نمردیم و مهربانی فتانه هم دیدیم.
فتانه بی توجه به حرفی که شنیده یا نشنیده بود گفت:
🔥_پاشو، پاشو بریم خونه یه غذایی چیزی بخور ،پاشو ...
و روح الله هر لحظه متعجب تر میشد. صبح روز بعد، ماشین بابا محمود دست روح الله بود و این انتهای شگفتی بود، چون فتانه هیچ وقت به روح الله اجازه نمیداد حتی به آن نگاه کند، حالا سوویچ را خودش از محمود گرفته بود و همراه روح الله و مجید راهی شهر بودند.
هر سه سوار ماشین شدند و مجید از همان ابتدای سفر اخمهایش را در هم کشیده بود و هر وقت به روح الله نگاه می کرد انگار دشمن خونی اش را میدید. فتانه که صندلی جلو نشسته بود از بین دو صندلی با شوخی لپ مجید را کشید و گفت:
🔥_داریم با داداش روح الله میریم ددر ددور تو چرا اخم کردی؟!
مجید، با انگشت روح الله را نشان داد و گفت:
_چون از این غول تشن خوشم نمیاد.
فتانه لبش را به دندان گرفت و گفت:
🔥_واه این چه حرفیه پسرم، غول تشن چیه؟! زشته این حرف،داداش بزرگته خوب
مجید خودش را محکم به صندلی کوبید و گفت:
_خودت میگی بهش غول تشن، چرا تو بگی من نگم؟!
فتانه قهقه ای سرداد و با نشان دادن درختان اطراف جاده و وراجی های زیاد حرف را عوض کرد و روح الله خوب میدانست که فتانه، مجید را جوری بار آورده که به روح الله نه به چشم یک برادر بلکه به چشم دشمن خونی نگاه میکند
بالاخره به بانک رسیدند و فتانه به همراه روح الله وارد بانک شدند. روح الله مبلغ مورد نیاز را از فتانه پرسید،فتانه همانطور که لبخند موذیانه ای میزد گفت:
🔥_خوب پسرم همه اش را بیرون بکش، بالاخره پول نقد لازم میشه، لازم هم نشد میزاری تو جیبت، به قول معروف پول رفیق راه آدم هست.
روح الله که انگار جلوی فتانه زبانش بسته بود و حتی اگر با کارش مخالف بود، نمی توانست این مخالفت را ابراز کند، سری تکان داد و گفت:
_آخه...
فتانه لبخندش را پررنگ تر و لحنش را ملایمتر کرد، انگار میخواست با تمام قوا به مقصود برسد و گفت:
🔥_آخه و اما و اگر نداریم، بگیرشون دیگه و به این ترتیب روح الله تسلیم شد.
مامور باجه دسته های اسکناس را جلوی روح الله ردیف کرد و روح الله خو شد تا کیفش را از روی زمین بردارد که فتانه از زیر چادر گل مخملی سیاه رنگش ، کیف دستی بزرگی را بیرون آورد و به سرعت شروع به چپاندن اسکناس ها در کیف شد
روح الله مثل برق گرفته ها او را نگاه میکرد، آخرین دسته اسکناس هم محو شد، روح الله دستش را جلو برد و گفت:
_کیفتون سنگین شد بدین به من بیارمش..
فتانه کیف را که انگار جانش به او بسته بود دو دستی به سینه چسپاند و اشاره به مجید کرد و گفت:
🔥_اینو من میارم تو دست مجید را بگیر.
روح الله به سمت مجید رفت، مجید دستش را کشید و پشت سر فتانه راه افتاد. سوار ماشین شدند، روح الله ماشین را روشن کرد و رو به فتانه گفت:
_حالا که زحمت کشیدید و آمدید، الان از کجا شروع کنیم، کدام مغازه بریم؟
فتانه کیف را روی پایش گذاشت و با دو تا دستش دو طرف شقیقه اش را فشار داد و گفت:
🔥_هیچی نگو، سرم داره میترکه، بریم طرف روستا، شنبه من خودم میرم برات میگیرم.
روح الله نفسش را محکم بیرون داد و ماشین را روشن کرد و به طرف روستا حرکت کرد اما او تصمیم گرفته بود که به هر طریقی شده پولها را از فتانه بگیرد،حالا میفهمید که آنهمه مهربانی برای چی بود؟! اما کور خوانده پولها را باید میگرفت...
🔥ادامه دارد...
💫نویسنده؛ طاهرهسادات حسینی
🔥 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫💫💫🔥🔥💫💫💫
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده
💫 #تجسم_شیطان
🔥قسمت ۴۹ و ۵۰
وارد خانه شدند، فتانه مثل روحی از قفس پریده ناگهان غیب شد و بعد از چند دقیقه از اتاقی که به عنوان انبار بود بیرون آمد، روح الله نگاهی به او کرد و گفت:
_پولها را بیارین، میخوام پیش خودم باشه..
فتانه نگاه تندی به او کرد و گفت:
🔥_حالا پیش من باشه چی میشه؟! سرم داره از درد میترکه و تو صحبت پول میکنی؟! پاشو برو تو باغ به درختا برس، دیروز که تنبلی کردی و هیچ، از صبح هم که نرفتی
روح الله که متوجه حیله گری فتانه شده بود و خوب میدانست که خواب پولهایش را باید ببیند گفت:
_خودت خوب میدونی من مرد کار هستم و تنبلی با من جور درنمیاد، دیروز هم تو با اون مهربونی مصنوعیت منو کشوندی تو خونه، تمام هدفت هم این بود که پولهام را از دستم دربیاری، اما کور خوندی، اول که به بابا محمود میگم اگر اون پوها را پس نگرفت شده این خونه را بهم بریزم و زیر و رو کنم، میکنم و پول هام را ازت میگیرم..
فتانه چشمهایش را در آورد و گفت:
🔥_پاشو گمشو ،برا من پول پول نکن، چندرغاز به چشمش میاد، اصلا اینا بابت اینهمه سال که زحمتت را کشیدم، من کنیز بی جیره و مواجبت که نبودم..
روح الله از عصبانیت خون خودش را میخورد دست مشت شده اش را روی زانویش زد و از جا بلند شد و میخواست به باغ برود.
داخل باغ شد، آنقدر عصبانی بود که با مشت به تنهٔ درخت کوبید، صدایی در ذهنش اکو میشد:
_خودت را بکش و از این زندگی راحت کن... اما روح الله سخت تر از این را کشیده بود.
بیل را برداشت و بی هدف داخل باغ میگشت، حال و حوصله رسیدگی به درختان را نداشت، پس بیل را به کناری انداخت و خود را به زمینی که تازه علف های نورس از آن روییده بود رساند و روی علف ها دراز کشید، دستانش را زیر سرش گذاشت و به آسمان خیره شد، کم کم پلکهایش سنگین شد..
نمی دانست چقدر خوابیده، ناگهان با فریاد تیز فتانه از جا پرید:
🔥_ای پسرهٔ فلان فلان شده نگفتن بیای اینجا پی یللی تللی، گفتن بیای به باغ برسی، خاک بر سرت که مثل اون مادر بی آبروت هستی که حواسش همه اش پی مردهای دور و برشه ،یا مثل این خواهر....
فتانه انگار عقلش را از دست داده بود، فحش های زشت و ناموسی و تهمت های قبیح و الکی به مادر و خواهر روح الله میزد، روح الله هر چیزی را تحمل میکرد جز این... ناگهان از جا بلند شد، انگار دست خودش نبود، خونش به جوش آمده بود، روبه روی فتانه قرار گرفت و با فریاد بلند گفت:
_یک بار دیگه حرفهایی که لایق خودت هستند به مادر و خواهر من بچسپانی کاری میکنم که دنیا جلوی چشمات تیره و تار بشه
فتانه که انتظار این گستاخی را نداشت فحش رکیکی به مادر روح الله داد و گفت:
🔥_هیچ غلطی نمیتونی بکنی
روح الله مثل کوه آتشفشان فوران کرد به سمت فتانه رفت و شروع کرد به زدن، تمام فن هایی که توی کلاس رزمی یاد گرفته بود روی فتانه اجرایی کرد، انگار فتانه کیسه بوکسی بود که روح الله باید قدرتش را به آن نشان میداد و داد و فریاد فتانه هم هیچ اثری نداشت.روح الله آنقدر زد که فتانه بی حال روی زمین افتاد و انگار واقعا دنیا پیش رویش تیره و تار شد. فتانه که افتاد، روح الله تفی روی صورتش انداخت و گفت:
_حقت بود، من قبلش بهت گفتم
و به طرف اتاق حرکت کرد و در یک چشم بهم زدن لباسها و کیفش را برداشت و بی توجه به فتانه که آه و ناله میکرد، از باغ بیرون آمد و به طرف جاده حرکت کرد تا خود را به قم برساند.
دو سال از زمانی که روح الله،فتانه را در باغ کتک زده بود میگذشت، روح الله در این دو سال، حتی یک بار هم به خانه پدری و باغ سر نزده بود، اما احوال عاطفه را همیشه میگرفت و گاهی هم با هماهنگی، جایی قرار میگذاشتند و یکدیگر را میدیدند،
اما الان بیش از یک ماه بود که روح الله، خواهرش عاطفه را ندیده بود، آخرین باری که با او تماس گرفت، متوجه شد که بچه اش به دنیا آمده و حتما الان کودکی یکی دو ماه داشت. روح الله داخل حوزه و سر کلاس یکی از اساتید بود که تقه ای به در خورد، انگار کسی روح الله عظیمی را کار داشت.
انتهای وقت کلاس بود، روح الله به سرعت وسایلش را جمع کرد و داخل کیف گذاشت و از جا بلند شد، همانطور که کفشهایش را می پوشید، اطراف را نگاه کرد تا ببیند چه کسی با او کار داشت، اما انگار کسی نبود
طلاب یکی می امد و یکی میرفت، ناگهان کنار حوض آب وسط حیاط ، چهرهٔ آشنایی را دید که لبه حوض نشسته بود و دستش را داخل آب حوض فرو برده بود و با دستش موج درست میکرد.
باورش سخت بود،یعنی اتفاقی افتاده؟ پدرش برای چه بعد از دو سال یاد او افتاده؟! نکند برای خواهر یا برادرش اتفاقی افتاده؟ یادش می آمد که در آخرین تماسی که با عاطفه داشت،
او میگفت که پدر به خاطر او با فتانه دعوا کرده و به او گفته اگر دوباره روح الله را به این خانه برنگردانی طلاقت میدهم... یعنی فتانه... نه نه امکان نداره، محاله فتانه قبول کنه، این زن کینه ای و حیله گر محاله بخواد منو ببینه.. آرام آرام جلو رفت، کنار پدرش ایستاد، همانطور که سرش پایین بود گفت:
_سلام بابا..
محمود با سرعت از جا بلند شد و لبخندی روی لبش نشست، آغوشش را باز کرد و روح الله را محکم در بغل گرفت و گفت:
_سلام پسرم، سلام شاخ شمشادم، سلام بی معرفت، هیچمیدونی چند وقته منو ندیدی؟ شاید دل تو سنگ شده باشه، اما فکر دل این پدر دلتنگ را نکردی؟! حتی یه تلفن هم نزدی..حالا فتانه یه غلطی کرده بود، حساب من از فتانه جداست.
روح الله کمی خودش را عقب کشید و گفت:
_منم دلم براتون تنگ شده بود، اما چه کنم، میترسیدم بیام و فتانه دوباره جگرتون را خون کنه، آخه بابا تو از فتانه چشم میزنی، انگار حرف فتانه وحی منزل هست، حالا چی شده الان اومدی اینجا نمیدونم...
محمود لبخندی زد و گفت:
_اومدم دنبالت ببرمت خونه، دیگه فتانه هم فتانه قبل نیست، سکته کرده، صورت و دهنش کج و معوج شده، دستش فلج شده و گوشه خونه افتاده
روح الله میخواست حرفی بزند که محمود اجازه نداد، پرید وسط حرفش و گفت:
_هیچی نگو، اول بیا همه چیز را با چشم خودت ببین بعد اگر دیدی من الکی حرف میزنم اونوقت هر کار دلت خواست بکن
و سپس صدایش را پایین تر آورد و ادامه داد:
_الانم به اصرار فتانه اومدم، همش میگفت این حال و روزم به خاطر ظلمی هست که به روح الله کردم، بیا و روی منو زمین ننداز و برگرد..
روح الله که قلبی صاف و مهربان داشت قبول کرد و از همانجا راهی روستا شدند اما حسی درونی به او میگفت که اینها همه اش فیلم است..
🔥ادامه دارد...
💫نویسنده؛ طاهرهسادات حسینی
🔥 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫💫💫🔥🔥💫💫💫
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده
💫 #تجسم_شیطان
🔥قسمت ۵۱ و ۵۲
بالاخره بعد از گذشت ساعتی محمود و روح الله به روستا رسیدند، روح الله شیشه ماشین را پایین کشید، او میخواست هوای بهاری را با عطر گلها و شکوفه های درختان به جان بکشد. دو سال بود که به اینجا نیامده بود و انگار همه چیز دست نخورده باقی مانده بود.
ماشین جلوی در خانه ایستاد و روح الله سرشار از حس های متناقض بود، از طرفی خوشحال بود که پدر و خانواده اش را می بیند و از طرفی حسی بد به خاطر تجدید دیدار با فتانه وجودش را گرفته بود.. پدر کلید را در قفل در حیاط چرخاند و در باز شد و هر دو وارد خانه شدند،
پدر برای اینکه به اهل خانه بفهماند امده با صدای بلند یاالله یاالله میگفت، در همین حین در هال باز شد و پسرکی سیه چرده با قدی متوسط و هیکلی استخوانی که کسی جز سعید نمیتوانست باشد پشت در نمایان شد، سعید با دیدن روح الله بدون اینکه سلامی کند از جلوی در کنار رفت و خودش را داخل یکی از اتاق ها انداخت.
روح الله به همراه پدرش وارد اتاق نشیمن شدند، گوشهٔ اتاق تشکی قهوه ای رنگ پهن بود و روی آن فتانه حالت دراز کش به متکا ترمه تکیه داده بود، روح الله با تعجب فتانه را نگاه کرد، انگار یکی از چشم هایش کاج شده بود و گوشهٔ لبش مدام میپرید.روح الله آهسته سلام کرد و فتانه درحالیکه لبخند کج و کوله ای میزد گفت:
🔥_س..س..سلام خو..خوش ..آ..مدید
فتانه انگار تمام توانش را جمع کرده بود تا این جمله را مانند انسان های لال، مقطع مقطع بگوید. روح الله روبه روی فتانه نشست، محمود که مشخص بود از آمدن روح الله خیلی خوشحال است صدا زد:
_سعید و سعیده، مجید بیاین داداش بزرگه اومده ،یکی تون هم یه چای خوشرنگ بیارین.
چند دقیقه بعد سه فرزند فتانه داخل اتاق شدند، به دست سعید سینی چای بود، بچه ها بدون اینکه سلام علیکی کنند، یک راست به سمت فتانه رفتند و کنار او نشستند، سعید خم شد وسینی چای را به شدت روی زمین گذاشت، به طوریکه نصف چای داخل سینی ریخت
و سپس به سمت بچه ها رفت و هر سه به روح الله خیره شدند، طوری به او نگاه می کردند که انگار روح الله دشمن خونی آنهاست و کمر به قتلش بستند.روح الله متوجه بود که این بچه ها زیر دست فتانه و با کینه ای که او به خوردشان داده بزرگ شده اند،
پس نگاهی به سینی چای کرد،چای سرد و سیاه رنگ را برداشت و یه قلپ از ان خورد، استکان را سر جایش قرار داد و رو به پدرش گفت:
_من میرم به باغ سری بزنم.
انگار پدرش هم رضایت داشت، سری تکان داد، فتانه هم مثل جسمی بی روح به او نگاه میکرد، گویا او هم با رفتن روح الله موافق بود، روح الله از جا بلند شد و پیش خود میگفت:
_عجب استقبال گرمی!!
و یکراست به طرف باغ حرکت کرد. وارد باغ شد، باورش نمیشد این همان باغی باشد که روح الله دو سال پیش رها کرد و رفت، دیگر مثل دوسال قبل نبود که هر گوشه از باغ را نگاه میکردی باغچه ای برپا بود و کُردهای، گوجه، بادمجان و سبزی و اسفناج و یونجه و... به چشم بخورد.
زمین باغ خشک بود و درختان هم انگار بی روح بودند، روح الله آستینش را بالا زد، باید به باغ میرسید. روح الله بیل به دست از این ور به آن ور می رفت و مانند رباتی که قشنگ میداند چه کند، تند تند کار میکرد
و اصلا حواسش به گذشت زمان نبود، راه آب درختان سیب را باز کرد که ناگهان با صدایی از پشت سرش به خود امد:
_به به روح الله جان، رسیدن به خیر، چه شده که اینورا پیدات شده؟!
روح الله به پشت سرش برگشت و با دیدن عمو، دست از کار کشید و گفت:
_سلام عمو، ببخشید متوجه اومدنتون نشدم، اینقدر سرگرم کار بودم که...
عمو سری تکان داد وگفت:
_آره دیدم، از وقتی رفتی نه تنها این باغ که باغ مادربزرگت هم از رونق افتاده تو واقعا نعمتی بودی و ما نمی دونستیم هااا
و بعد کمی جلوتر آمد، شانه های مردانه روح الله را در دست گرفت و ادامه داد:
_حالا چی شد برگشتی؟ نکنه اون هنرنمایی بابات باعث شده فتانه به دست و پا بیافته و تو رو بکشونه اینجا تا محمود به مقصودش نرسه و فتانه را طلاق نده هااا..
روح الله با تعجب خیره به عمو شد ، یعنی از چه هنرنمایی حرف میزد؟ البته عمو با متلک میگفت هنرنمایی، حتما یه اتفاقی افتاده، پس گلوش را صاف کرد و گفت:
_مگه بابا محمود چه کرده؟ فتانه که سکته کرده و الانم طبق گفته بابام، نادم و پشیمون هست، برای همین دنبال من اومدن..
عمو قهقه ای زد و با دست به پشت روح الله زد و گفت:
_حالا زوده، بزرگ بشی میفهمی هنرنمایی چی چی هست
و بعد انگار میخواست راز مهمی بگه، سرش را به گوش روح الله نزدیک کرد و آرام تو گوشش گفت:
_ببین عمو، من خیرخواه تو هستم، از من میشنوی به حرف فتانه گوش نکن و لقمه ای را که برات گرفته، بنداز دور، فتانه همانطور که برا عاطفه نقشه داشت و سیاه بختش کرد، برا تو هم نقشه داره، اون زن چشم دیدن شما دو تا را نداره اینو تو گوشت فرو کن و گول ظاهرش را نخوری هااا
روح الله که هر لحظه تعجبش بیشتر میشد گفت:
_یعنی چه؟! چه لقمه ای؟ من در جریان نیستم تازه یک ساعت نیست که رسیدم روستا
عمو شکوفه ای از درخت پیش رویش چید و گفت:
_پس همون، تازه رسیدی، امشب بعد از اتمام کارت نرو خونه خودتون،بیا پیش مادربزرگ تا خوب برات بگه چه آشی برات پختن..
روح الله که انگار بچه ای سمج شده بود گفت:
_نزدیک غروب هست،بیا با هم قدم زنان بریم خونه مادربزرگ که فردا طرف صب برم باغ مادربزرگ و همین الانم بگوچی هست که من بی خبرم؟!
عمو سری تکان داد و مناظر شد روح الله آبی به دست و روش بزنه، روح الله به طرف جوی باریک آب رفت و مشتی آب به صورتش زد و از جا بلند شد و با عمو از در باغ بیرون رفتند. عمو همانطور که اطراف را از نظر میگذراند گفت:
_حقیقتش قبل از اومدن تو بین فتانه و محمود شکراب شده و محمود برای اینکه فتانه را از سر راهش برداره شرط کرده که تو رو برگردونه و چون میدونست فتانه به خون تو تشنه هست همچی شرطی گذاشت که فتانه پا پس بکشه و تمااام.. اما فتانه خیلی زیرک تر از اونه که میدان را خالی کنه، به پدرت قول داد تو را برگردونه و برات زن بگیره، تازه یکی از اقوام خودش هم برات در نظر گرفته، از من میشنوی عمو به طرف قوم و خویشا فتانه نری که اینا یک مشت بی فرهنگ و بی بته هستن و بدبخت میشی بدبختتتت... اگرم خواستی زن بگیری اصلا آشنا نگیر برو یه غریبه را بگیر، اصلا یکی بگیر که مثل خودت درس دین خونده باشه... بد میگم؟!
روح الله که کلا مغزش هنگ کرده بود و گیج شده بود و هزاران سوال در ذهنش پیچ و تاب میخورد و با خود میگفت یعنی بابام چه کرده؟! یعنی فتانه به چه قیمتی حاضر شده که من برگردم و برام زن بگیره! یعنی و....
همانطور که غرق افکارش بود، بی صدا در کنار عمو قدم برمیداشت تا به خانه مادربزرگ رسیدند...
🔥ادامه دارد...
💫نویسنده؛ طاهرهسادات حسینی
🔥 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫💫💫🔥🔥💫💫💫
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده
💫 #تجسم_شیطان
🔥قسمت ۵۳ و ۵۴
یک شب از ورود دوباره روح الله به روستا میگذشت، یک شبی که داخل خانه مادربزرگ به صبح رسانده بود و مادربزرگ هم حرفهای عمو را تکرار کرده بود، اما چیز مبهمی در حرفهای عمو و مادربزرگ بود، شاید رازی که روح الله نباید الان میفهمید،
اما هر چه بود، وجود داشت،روح الله هم تجسس زیادی نکرده بود، چون معتقد بود ماه پشت ابر نمی ماند و اگر اتفاقی افتاده که به او هم مربوط است، بالاخره رو میشود. روح الله آخرین شاخهٔ خشک درخت گیلاس هم جدا کرد، عرقی را به پیشانی اش نشسته بود پاک کرد که از پشت سر صدای مادربزرگ درگوشش پیچید:
_خدا خیرت بده مادر، از وقتی رفتی هیچ کس به این باغ منِ پیرزن نرسیده، وقتی بودی قدر تو رو نمیدونستم و وقتی رفتی، تازه فهمیدم چه نعمتی از دست دادم، پسر گلم! بیا یه چایی بخور و قول بده حالا که شکر خدا دوباره برگشتی، خودت به باغ منم برسی، اصلا روح الله دستت خیلی سبز و بابرکت هست، انگار تمام برکت این باغ و اون باغ خودت توی بودن و وجود خودت هست مادر..
روح الله به طرف مادربزرگ که حصیری رنگ و رو رفته را زیر درخت بید پهن کرده بود و بساط چای اش به راه بود رفت، همانطور که چای را از دست مادربزرگ میگرفت گفت:
_چشم ننه جان، خودم نوکرتم و به باغت میرسم، الانم زودتری برم، دیدی دیشب بابام اومد گفت برا نهار منتظرم هستند و هرچی گفتم با این وضع فتانه نمیخواد، قبول نکرد.
مادربزرگ دستی به تنه درخت گرفت و با یک یاعلی از جا بلند شد و گفت:
_باشه پس حصیر را جمع کن بزار تو اتاق گِلی ته باغ و بعد برو..
مجید در خانه را باز کرد و روح الله همانطور که دستی به سر او میکشید، لبخندی زد و گفت:
_ببینم زبونت را موش خورده که حرف بلد نیستی با داداشت بزنی؟!
مجید با تندی نگاهی به روح الله کرد و دست روح الله را به شدت کنار زد و گفت:
_به من دست نزن نره غول...
روح الله نفسش را محکم بیرون داد و چیزی نگفت و وارد ساختمان شدند، بوی برنج ایرانی و خورش قورمه سبزی که او عاشقش بود در بینی اش پیچید. روح الله ناخوداگاه به سمت آشپزخانه رفت، وارد آشپزخانه شد با اینکه آشپزخانه تغییرات زیادی کرده بود و میز نهارخوری و با صندلی های چوبی قهوه ای در وسط بود
اما چیز دیگری توجه او را به خود جلب کرد، فتانه مثل بره آهویی سالم و قبراق از اینور به آنور می رفت و بساط ناهار را فراهم میکرد و اصلا متوجه ورود روح الله نشده بود. روح الله همانطور که با تعجب فتانه را نگاه می کرد گفت:
_س...سلام، میبینم که کلا خوب شدین، نکنه همه اش دروغ بود؟!
فتانه که تازه متوجه روح الله شده بود، اوخ کرد و انگشت دستش را تکان داد و گفت:
🔥_وای بریدمش...
بعد با لبخندی کج وکوله ادامه داد:
🔥_سلام پسرم، نه هیچی الکی نبود، اما انگار قدم تو شفا بود، باورت میشه از دیروز که تو اومدی انگار قدمت خیر بود، تمام کسالاتم به یک باره بعد از چند ماه علیلی برطرف شد
و بعد به سمت چایی ساز رفت و همانطور که چای میریخت ادامه داد:
🔥_بیا یه چای بخور الان نهار آماده میشه و بابات هم میرسه..
به افتخار روح الله سفره ناهار را داخل میهمان خانه انداختند، روح الله تازه متوجه پیرامونش شده بود، قالیهای نرم و ابریشمی آبی رنگ جای قالیهای قدیمی و لاکی را گرفته بود و به جای پرده های زرد با گلهای درشت قرمز رنگ، پرده های توری با یلان های کنگره ای و منگوله دار خود نمایی میکرد،
انگار فتانه از نو جهیزیه خریده بود، انهم جهیزیه ای مانند نوعروسان متمول و روح الله شک نداشت که پول این وسائل از همان پس اندازی بود که مادرش عمری برای روح الله کنار گذاشته بود و فتانه بی رحمانه و در چشم بهم زدنی آنها را قاپیده بود.
محمود که انگار از آمدن روح الله خوشحال بود، شروع به تعارف کردن کرد و به بچه هایش توصیه نمود تا داداش بزرگه دست به غذا نبرده شما هم حق ندارید غذا بخورید،
بچه ها گرچه مایل به احترام به برادر بزرگشان نبودند اما اینک بالاجبار باید قبول می کردند، ظرف قورمه سبزی یک طرف و زعفران پلو طرف دیگر، ترشی و سالاد و ماست و نوشابه هم موجود بود، یعنی فتانه سنگ تمام گذاشته بود،
کاری که از زنی تنبل مثل فتانه،بعید بود، زنی که انگار نه سررشته ای در اشپزی داشت و نه خانه داری و اگر بهتر بگوییم اصلا سررشته ای در زندگی هم نداشت.
روح الله اولین لقمه را در دهانش گذاشت که فتانه بحث ازدواج او را اینچنین پیش کشید:
_ببین آقا محمود ماشاالله هزارماشاالله پسرت برا خودش مردی شده، دیگه نوبتی هم باشه، نوبت زن گرفتنش هست، باید یه عروس خوشگل براش بگیرم.
محمود نگاهی با افتخار به هیبت مردانه و پهلوانی روح الله انداخت وگفت:
_بله، من موافقم، این گوی و این میدان، تو که توی اینهمه مدت که به عقد ما درآمدی برای این بچه کاری نکردی، حالا آستین بالا بزن ببینم چکار میکنی!
روح الله لقمه را با کمک قاشقی ماست فرو داد، اصلا همه چیز برایش عجیب بود، هم رفتار پدرش و هم حرکات تازه و مهربانانه فتانه! او از این مهربانی ها خیری ندیده بود و میترسید باز هم حیله و تله ای در کار باشد،
روح الله نمیدانست که فتانه با موکلش عهد کرده که روحالله را به هر طریق ممکن نابود کند. فتانه ظرف سالاد را به طرف روح الله داد و همانطور که تعارفش می کرد گفت:
🔥_ببینم پسرم! چرا اینقدر ساکتی؟! خودتم یه چیزی بگو
و چون دید روح الله حرفی نمیزند ادامه داد:
🔥_من یه دختر خوب برات در نظر گرفتم، خیلی خوشگله، میشناسیش دختر داداشم ..داداش..
روح الله وسط حرف فتانه پرید و نگذاشت حرفش تمام شود، قاشقی را که پر از پلو و خورش کرده بود روی بشقاب گذاشت و گفت:
_زن گرفتن برای هر مردی لازم هست، خصوصا برای من که توی شهر غریبم و برام لازمترین چیز همینه، اما من دوست ندارم از آشنا زن بگیرم، نه اقوام پدری و نه اقوام مادری و نه از اقوام تو، همین که عاطفه را عروس تیر و طایفه خودت کردی و بختش سیاه شد بسه، دیگه لازم نیست برای من لقمه بگیرین..
فتانه که توقع این برخورد روحالله را نداشت، پارچ نوشابه را که دستش بود محکم بر روی سفره کوبید و گفت:
🔥_به به، زبون درآوردی، افاضات بزرگتر از خودت میدی، ببینم عاطفه چی تو زندگیش کم داره که اینطور برا من دم درآوردی و اینجور حرف میزنی هااا؟! اصلا تو لیاقت طایفه منو نداری، منو بگو که میخواستم در حقت محبت کنم و به یه جایی برسونمت، دستم بشکنه که این دست نمک نداره...
فتانه از جا بلند شد و در همین حین سعید که نسبت به مادرش حس غیرت داشت هم بلند شد و شروع کرد فحشهای ناموسی و رکیک به عاطفه و مامان مطهره دادن..روح الله به شدت عصبانی شد، انگار این سعید نبود و فتانه بود، فقط با جثه ای کوچکتر اما همانقدر قبیح و بی ادب، دیگه حرمت سفره شکسته شده بود،
روح الله رو به پدرش کرد و با اجازه ای گفت و از جا بلند شد و میخواست از در میهمانخانه بیرون برود، سعید که دید روح الله توجهی به حرفش نکرد جری شده بود تمام قد جلوی در اتاق جلوی روح الله ایستاد و گفت:
_چی شد سیب زمینی؟! دل از ننه و ددت کندی؟!
روح الله دیگه تحملش تمام شد و نمی توانست شاخ شدن این پسرک بی ادب را ببیند و چیزی نگوید، دستش را مشت کرد و میخواست حواله شانه سعید کنه که ناگهان فتانه جلو دوید و سعید را کناری زد، مشت روح الله ناخوداگاه بر دهان فتانه نشست و دندان جلوی فتانه همراه با خون سیاهرنگی به بیرون پرید...
🔥ادامه دارد...
💫نویسنده؛ طاهرهسادات حسینی
🔥 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫💫💫🔥🔥💫💫💫
💫🔥💫💫🔥💫🔥💫💫🔥💫💫🔥رمان واقعی، تلنگری و آموزنده
💫 #تجسم_شیطان
🔥قسمت ۵۵ و ۵۶
روح الله که اصلا قصد نداشت به فتانه با اینهمه خباثتش بی احترامی کند، کمی دستپاچه شد و همانطور که دستمال داخل جیبش را به طرف فتانه میداد گفت:
_وای ببخشید، به خدا من نمیخواستم...
فتانه دست روح الله را پس زد و دستش را جلوی دهانش گرفت و گفت:
🔥_با این دندان شکسته و اینهمه خون، فکر نمیکنی این دستمال خیلی کوچکه
و با زدن این حرف به سمت دسشویی رفت. روح الله که انگار خیلی ناراحت شده بود و قصد چنین برخوردی نداشت به دنبال فتانه راه افتاد و همانطور که فتانه دهانش را داخل روشویی میشست و در سرویس ها باز بود، به دیوار روبه رو تکیه داد و فتانه را از داخل آینه چسپیده به دیوار نگاه کرد و گفت:
_به خدا من نمیخواستم..
فتانه آب دیگه ای توی دهنش زد و گفت:
🔥_خیلی خوب نمیخواد اینقدر قسم بخوری برو سر سفره غذات را بخور شتر دیدی ندیدی...
روح الله اصلا باورش نمیشد، یعنی از فتانه بعید بود همچی سعهٔ صدر و بزرگواری، فتانه ای که همیشه نزده میرقصید، الان خیلی عجیب بود که به این راحتی از کنار همچی موضوع بزرگی بگذره،
روح الله خیلی مشکوک شده بود، مغزش داشت سوت میکشید اما آدمی نبود که جواب رفتار خوب را بد بدهد هر چند که پشت اون رفتار خوب حیله ای پنهان باشد، پس رو به فتانه گفت:
_بیا با هم برگردیم سر سفره..
فتانه که میخواست عذاب وجدان روح الله را بیشتر کند، اشاره ای به دندان شکسته اش کرد و گفت:
🔥_با این دندان میشه..
روح الله دوباره اصرار کرد و گفت:
_برات له میکنم بیا سر سفره
و بعد هر دو به اتاق برگشتند، اما خبری از سعید نبود، بابا محمود که اصلا انتظار برگشت فتانه و روح الله را نداشت، با لبخندی حاکی از تعجب گفت:
_به به میبینم هم فتانه آدم شده و هم این خونه یه ذره شبیه یه خانواده شده..
همه مشغول غذا شدند و انگار برای رودربایسی بود، چون نه روح الله میلی داشت و نه فتانه با اشتها میخورد و فتانه دوباره سر حرف را باز کرد و رو به روح الله، گفت:
🔥_باشه، هر چی تو بگی، تو بگو کی را میخوای؟! دست روی هر کس که بگذاری من برات آستین بالا میزنم.
روح الله همانطور که با دانه های برنج پیش رویش بازی میکرد گفت:
_من که اصلا از پیشنهاد یکباره ای شما جا خوردم، شخص خاصی هم مد نظرم نیست، فقط دوست ندارم آشنا باشه، یه دختر غریبه اما با ایمان مثلا...
فتانه وسط حرفش پرید و گفت:
🔥_مثلا کی؟!
روح الله ارام تر گفت:
_مثلا یکی از دخترای حوزه باشه خوبه...
محمود قهقه ای زد و گفت:
_عجب زبلی هااا، آفرین، کار درستی میکنی، از قدیم گفتن کبوتر با کبوتر باز با باز، بزارید یه آخوند مثل خودش بگیره که شبانه روز یا زن به منبر بشینه و یا مرد.. با این حرف بابا محمود، سعیده و مجید زدن زیر خنده.. فتانه همانطور که خیره به نقطه ای نامعلوم روی سفره شده بود گفت:
🔥_پس، فردا منو ببر قم برم حوزه خواهران برات یه دختر خوب گلچین کنم
و روحالله نمیدانست که فتانه از اضطرارش این کار را میکند، میخواست برای خود و اهدافش یارکشی کند و در وقت معین، روح الله و همسرش را از بین ببرد.....فتانه وارد خانه شد، لبخند مضحکی روی لب نشانده بود، روح الله از پشت پرده توری سفید رنگ هال، حیاط را دید میزد، با دیدن فتانه ،به سرعت به طرف در ورودی رفت، قلبش مثل گنجشککی بی قرار میزد،
از صبح که فتانه رفته بود حوزه، حال روح الله همین گونه بود، حسی درونی به او نهیب میزد که یار دلت را خواهی یافت، روح الله هنوز نمیدانست آیا فتانه دست پر آمده یا نه؟! اما قلبش به تلاطم بود و با وجود این حس، مطمئن بود خبری هست.
قبل از رسیدن فتانه، روح الله در هال را باز کرد و سپس با صدای بلند سلام کرد.
فتانه که مشخص بود دست پر آمده همانطور که محمود را به کناری میزد، کفشهایش را در اورد و وارد هال شد و با لبخند نگاهی به روح الله کرد و گفت:
🔥_یعنی دختر نگو و پنجهٔ آفتاب بگو، صورت مثل قرص ماه، ابروها کشیده و مشکی ،چشمها درشت و سیاه، اصلا با همون چشمای خوشگلش مطمئنم هزار نفر جذبش میشن، بینی قلمی و لبها غنچه، رنگ پوستش هم گندمی خوشگل یه ذره سبزه
و بعد خنده ای صدادار کرد و همانطور که سعی میکرد با گوشه های چادرش برقصد ادامه داد:
🔥_سفید سفید صد تومان، سرخ و سفید، سیصد تومان، حالا که رسید به سبزه، هر چی بگی می ارزه..
و بعد رو به روح الله گفت:
🔥_دختر از این بهتر و ماه تر نمی تونی پیدا کنی، دیگه چی میخوای؟!
محمود با تعجب حرکات فتانه را نگاه میکرد، او خوب این زن مکار را میشناخت و تقریبا میدانست که فتانه چرا اینقدر خود عزیزی میکند. روح الله که مثل لبو سرخ شده بود آهسته رو به فتانه گفت:
_اسمش چی هست؟
فتانه چادرش را درآورد وگفت:
🔥_اسمش هم فاطمه است..
با شنیدن نام فاطمه، انگار بندی درون دل روح الله پاره شد، مطمئن بود خودشه... همون که قراره همسفر یک عمرش باشه، روح الله از شرم سرش را پایین انداخت و فتانه بی توجه به حال روح الله به سمت اتاق آخری رفت تا لباسهایش را عوض کند.
وارد اتاق شد، اتاق تاریک بود، کلید برق را زد، لامپ کم نور وسط اتاق روشن شد، چادرش را روی چوب لباسی ایستادهٔ گوشهٔ اتاق انداخت، به طرف کمد لباس چوبی که با پول های روح الله بی نوا خریده بود، رفت، در کمد را باز کرد و بلوزی زرد رنگ از بین لباسها انتخاب کرد
و همانطور که خیره به آینه کوچکی که وسط شاخه های کنده کاری شدهٔ یک نخل، روی درب کمد بود زیر لب زمزمه کرد:
🔥_دختری برات انتخاب کردم که لنگه نداره و خانواده ای متشخص داره، اما مطمئنم خانواده دختره به این وصلت رضایت نمیدن، آخه کی میاد دخترش را به پسری بده که زن باباش را زده؟! وقتی جواب رد شنید و بادش خوابید، اونموقع این پسرهٔ خیره سر مجبور میشه همون دختری را بگیره که به قول خودش من براش لقمه گرفتم، بزار فرزانه را بگیره یک زندگی براش بسازم دو تا از توش دربیاد، حقا که فرزانه در صورت و سیرت مثل خودمه...
و با زدن این حرف بشکنی زد و در کمد را بست..
🔥ادامه دارد...
💫نویسنده؛ طاهرهسادات حسینی
🔥 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫💫💫🔥🔥💫💫💫