هدایت شده از 🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
🌱پایان ناشناس ها
خداوندا ما را هم حزبی، یار و یاور، غمخوار و زمینه ساز ظهور و مولای غریبمون حضرت مهدی صاحب الزمان (عجلالله تعالی فرجه الشریف) قرار بده❤️🤲
🌱پشتیبان و فدایی ولایت باشیم. الهی آمین
🌱شبتون نورانی
❤️رمان شماره👈صـــــــــــــد و ســــــــــــی و نــــــــــه😳
💜اسم رمان؟ #زن_زندگی_آزادی
💚نویسنده؟ طاهرهسادات حسینی
💙چند قسمت؟ ۹۸ قسمت
با ما همـــراه باشیـــــن 😍👇
https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
💫🇮🇷💫🇮🇷💫💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷💫🇮🇷رمان امنیتی و تلنگری
💫 #زن_زندگی_آزادی
🇮🇷قسمت ۱ و ۲
سحر برای چندمین بار گوشی را در دستانش چرخاند و خیره به پِیجی شد که انگار فیلتر شده بود، زیرلب فحشی داد و بیهدف از جا برخاست. چند دور طول اتاق را پیمود و زیرلب گفت:
_همین روزا باید بهم خبر میدادن... آخه چقد من بدشانسم، درست همین روزی که قراره ستاره بخت من بدرخشه باید اینطوری بشه، اما... اما اونا شماره منو دارن، باید تماس میگرفتن دیگه...
سحر اوفی کرد و دوباره برگشت سر جای قبلیش، روی صندلی چرخان پشت میز چوبی با رویه شیشه ای نشست، خیره به میز شد و یاد اون روزی افتاد که باباش با شوق و ذوق و بنا به اصرار سحر این میز و صندلی را گرفته بود. سحر تازه کلاس زبان انگلیسی توی مؤسسه میرفت
و جز برترینهای مؤسسه بود و سحر اینو مدیون استعداد و علاقه اش به زبان انگلیسی میدونست. درست چند ترم بعد از آموزش زبان، پیشرفت سحر اعجاب انگیز شد و سحر توی نت دنبال همصحبتهای خارجی میگشت...که همون موقع از شانس خوبش توی یه پیج خارجی با 🔥جولیا🔥 آشنا شد، یه زن مهربون و خونگرم که از همون اول رفاقت با سحر، با دل سحر راه میمود
و این هم صحبتی از هفتهای یکبار رسید به روزی یکبار. سحر از آرزوهاش با جولیا صحبت کرد و گفت که دوست داره دنیا را ببینه اما با درآمد کمی که پدرش داشت و از طرفی تعصب کورکورانه مذهبی که خانواده اش داشتند، رفتن به بلاد خارجه آرزویی دست نیافتنی برای سحر بود،
اما جولیا قول داده بود این ارزو را به همین زودی برای سحر برآورده کند، بدون اینکه کوچکترین هزینه ای کند، اما...اما.. سحر توی دریای فکر و خیالش غرق بود که صدای مادرش بلند شد:
_مامان امروز نمیری مؤسسه؟؟
سحر که تازه یادش افتاده بود با بچهها قرار داره صداش را بالا برد و گفت:
_چرااا، باید برم
مادرش در اتاق را باز کرد و گفت:
_مامان تو این شلوغی و بلبشویی که زنهای ولگرد راه انداختن بیا و نرو من میترسم...میترسم تو هم مثل سعید، تو جوونی...
سحر که میدونست ادامه حرف مادرش به کجا میرسه اوفی کرد و گفت:
_مامان تورو خدا دست بردار، سعید دو سال پیش تو تصادف از دست رفت
و بعد نزدیک میز شد و دستی به روی قاب عکس برادرش کشید و با اه کوتاهی ادامه داد:
_گرچه هنوز مرگش را باور نکردم، اما....
مامان از پشت، شانههای دختر را توی بغلش گرفت و گفت:
_سحر جان، میدونی تو این دنیا غیر از تو و بابات و خواهرت نرگس که همراه شوهرش رفته اون سر ایران را گرفته کسی را ندارم، بیا امروز را نرو... من نمیدونم توی این اغتشاشات که همه جا تعطیل شده، اون موسسه شما چطوری کلاساش هنوز پابرجاست؟
سحر اروم دست مادرش را از روی شانهاش کند و همانطور که به سمت کمد لباساش میرفت گفت:
_ما چکار به اغتشاشات داریم، کار خودمون را میکنیم...
مادر روی صندلی نشست و به حرکات دخترش خیره شد. سحر مانتوی آبی رنگش را از کمد بیرون کشید و مشغول پوشیدن شد و سپس شال آبی رنگ را روی سرش انداخت و همانطور که کیفش را برمیداشت رو به مادرش گفت:
_مامان کاری نداری؟
مامان نگاهی به قد بلند سحر که انگار مانتو برایش کوتاه شده بود کرد و چشم به صورت گرد و سفید و چشمهای درشت و مشکی دخترش دوخت و گفت:
_کاش چادرت را میپوشیدی، میدونی اگر بابات بفهمه که دیگه چادر سر نمیکنی خیلی ناراحت میشه...
سحر اوفی کرد و گفت:
_اولا بابا که یکسره بیرونه و از کجا میخواد بفهمه که من چادر میپوشم یا نه؟ دوما الان دیگه این حرفا از مد رفته، الان که همه روسری از سر برداشتند والا زشته شما به خاطر چادر پوشیدن منو بازخواست کنین...
مادر که انگار دلش پر بود، آهی کشید و گفت:
_پدر بیچاره ات یکسره از صبح تا غروب توی اون ماشین مسافرکشی میکنه که من و تو هیچ کمبودی نداشته باشیم و توقعش اینه که کاری نکنیم خلاف رضای خدا باشه...
سحر که این حرفا براش تکراری بود و حوصله جر و بحث نداشت بند کیف را رو دوشش مرتب کرد و گفت:
_ما رفتیم...فعلا....
مادرش از جا بلند شد و اروم گفت:
_مراقب خودت باش و تو شلوغیها هم نرو..
سحر بله ای زیر زبانی گفت و از خانه خارج شد. سر خیابان ایستاد و منتظر تاکسی شد،اما برخلاف انتطار مادرش که فکر میکرد سحر به مؤسسه زبان میره، برای مقصدی دیگه تاکسی گرفت، جایی که با چند تا از همشاگردیهای کلاس زبانش قرار گذاشته بود. سحر سوار تاکسی شد و ماشین را دربست کرایه کرد، بدون اینکه به این فکر کند که پدرش چقدر باید این در و اوندر بزنه تا یه مسافر دربست به پستش بخوره و پولای تو جیبی دخترش را دربیاره..
تاکسی زرد رنگ به پیش میرفت و سحر به کارهایی که قرار بود انجام بده میاندیشید...