6.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ اطلاعیه مهم سازمان اطلاعات سپاه
🔻در صورت مشاهده موضوع فوق به شماره تماس ستاد خبری سازمان اطلاعات سپاه (۱۱۴) اطلاع رسانی شود.
12.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
⭕️ فتنه جدید زن زندگی آزادی ...
🕊رمان کوتاه و واقعی از شهدای زن
🕊 #بانوان_آسمانی
🕊قسمت ۲۱ و ۲۲
🌷شهیده صدیقه رودباری
۲۸ مرداد سال ۱۳۵۹ است و صدیقه و دوستانش خسته از مداوای مجروحین و درحالیکه پا به پای پاسداران دویده بودند، در اتاقی دور هم نشسته واستراحت میکردند. رفقا گرم گفتگو بودند و از هر دری سخن می گفتند، صدیقه، نگاهی مهربان به آنان کرد و گفت :
_خواهرای عزیزم، شرمنده مهربونیتونم باید یه خستگی در کنم و بروم سراغ آموزش، اگر دوست دارید شما هم با من بیاین، قدمتون روچشمم،انشاالله که خدا خیرتون بدهد....
در این حین، خانم سمت راستش که صمیمیترین دوست صدیقه محسوب میشد، با لحنی آهسته، گفت :
_دعا کن خدا از همان خیرهایی که به تو داد به ما هم بدهد
و با زدن این حرف خنده ریزی کرد. صدیقه که میدانست منظور دوستش چیست، لبخندی زد و گفت :
_الهی آمین ...
و صحنه چند روز گذشته در ذهنش زنده شد: آقای خادمی، جوانی انقلابی و سربه زیر، رئیس اطلاعات سپاه بانه، او را برای امر مقدس ازدواج، خواستگاری کرد و جالب این بود که وقتی دوستان آقای محمود خادمی متوجه این موضوع شدند، ذوق زده حرفهای قبل محمود را روایت میکردند.
گویا قبل از آمدن صدیقه به بانه، هر بار که اطرافیان به محمود اعتراض میکنند که چرا ازدواج نمیکنی؟! او میگوید:
"هنوز همسری را که میخواهم برای خودم انتخاب کنم پیدا نکرده ام، من کسی را می خواهم که پا به پای من در تمام فراز و نشیب ها، حتی در جنگ با دشمن همرزم من باشد ومرا در راه خدا یاری دهد..."
و حالا با وجود صدیقه، محمود خادمی عشق ازدواج به سرش زده، چون صدیقه رودباری که بیش از نوزده سال از عمرش نمیگذرد؛ همان دختری ست که آرزویش را داشت.
دختری انقلابی که در هیاهوی انقلاب پابه پای مردان دورانش قدم برمیدارد، هر کاری که دستش برسد برای ملت انجام میدهد چه آنزمان که محصل است و در مدرسه انجمن اسلامی راه می اندازد و چه آن زمان که اوقات فراغتش را در کهریزک است و گاهی هم در محضر معلولین ذهنی نارمک و به آنان خدمت میکند.
حالا هم که برای فعالیتهای جهادی از طرف جهاد سازندگی به بانه آمده و بین بچه های سپاه میدرخشد،
خود را به همه کاری میزند از آموزش قرآن و آموزش نظامی به زنان اطرافش گرفته و تا رسیدگی به مجروحین، همه کار میکند.
صدیقه آنقدر فعال است که بارها توسط گروهک منافقین تهدید به مرگ شده است؛ اما اعتقادات او قویتر از این تهدیدهای منافقانه است.
صدیقه بار دیگر چهره محمود در خاطرش می آید و رنگ رخسارش برافروخته میشود، رفیقش نگاهی به چهره صدیقه میکند و با خنده میگوید:
_حقا که عاشق شده ای
و با این حرف، صدیقه از عالم افکارش بیرون می آید و همانطور که ذکر یاعلی برزبان جاری می کند، نیم خیز میشود و رو به دو رفیق همیشگیاش، میگوید: _دوستای گلم من باید بروم کلاس آموزش نظامی
و با لبخند ادامه میدهد :
_دیگه سعادت اینکه در خدمتتون باشم را ندارم
در همین هنگام دختری وارد جمع سه نفره شان شد. صدیقه او را میشناخت. گاهی او را در کتابخانه دیده بود.آن دختر نزدیک شد و به بهانه ای اسلحه صدیقه را برداشت ومستقیم گلوله ای به سینه اش شلیک کرد.پاسداران با شنیدن صدای شلیک گلوله به سرعت به سمت اتاق دویدند.
محمود خادمی خودش، پیکر نیمه جان صدیقه را به بیمارستان رساند.او بیشتر از سه ساعت زنده نماند و بالاخره به آرزوی خود که شهادت بود رسید.همانطور که در آخرین تماس تلفنی اش با خانواده اظهار داشت که "هیچگاه به این اندازه به شهادت نزدیک نبوده است..."
دختر آزادهٔ دیگری به ضرب کینهٔ منافقین کور دل ، جام شهادت مینوشد و آسمانی میشود. محمود خادمی که بعد از سالها، همسر مورد نظرش را یافته بود، پس از شهادت این دخترک پاک، عنوان میکند که او هم به زودی میرود و درست دو ماه بعد، محمود خادمی پر میکشد به سوی معبود و به شهادت میرسد و گویا جشن عروسی این دو جوان معصوم و مظلوم، باید در آسمان و در میان خیل ملائک برگزار شود...
🌷شهیده ناهید فاتحی کرجو:
محمد فاتحی همانطور که دستهایش را پشت سرش قفل کرده بود، مدام طول و عرض اتاق را میپیمود و حرفهای این مرد روستایی در ذهنش اکو میشد :
_ضد انقلاب ها(گروه کومله)، مدتی ست دختری را با دست های بسته و سری تراشیده در بین روستاهای کردستان می چرخانند و به همه میگویند این زن «جاسوس خمینی» است.
آن مرد میگوید :
_بارها و بارها دیدم که این دختر را شکنجه های سخت میدادند و به او می گفتند به خمینی توهین کن، تا آزادت کنیم، اما آن دختر لب باز نمیکرد.
محمد فاتحی با خود گفت :
_بی شک این دختر، ناهید من است
در همین حین صدای هق هق سیده زینب، مادر ناهید بلند شد و گفت:
_یعنی یک مرد داخل این روستاها پیدا نمیشده که دختر مظلوم من را نجات بدهد؟
بعد جلوتر میاید و خودش را روی پاهای شوهرش می اندازد و میگوید:
_یک کاری کن مرد....تو که عمری را داخل ژاندارمری سر کردی....من دخترم را از تو میخواهم.
مرد روستایی که حال دگرگون این مادر زجر کشیده را میبیند، با لحنی خفه میگوید:
_آنها خیلی بی رحم هستند، محال است کسی بر علیه شان حرفی بزند و یا اقدامی کند و جان سالم به در ببرد
و بعد با حالت سؤالی رو به پدر خانواده می گوید:
_آخر چطور این دختر در چنگ اون بی دین های نامسلمان گرفتار شد؟
محمد آه کوتاهی کشید و گفت:
_اول زمستان بود که ناهید بیمار میشود، میخواهد درمانگاه سنندج برای دوا و دکتر برود، اما رفتن همان و برگشتنی در کارش نبود. بعد که دیر کرد، همه جا را دنبالش زیر و رو کردیم و متوجه شدیم که ناهید اصلا به درمانگاه نرسیده، انگار بین راه چندین مرد دوره اش میکنند و دخترم را سوار مینی بوس میکنند و میبرند...
این پدر رنج کشیده صدایش را آرام تر میکند و میگوید:
_اینان دین و ایمان ندارند، چه من که اهل سنت هستم و چه همسرم سیده زینب که شیعه هست، آنها را به مسلمانی قبول نداریم، آخر کدام مسلمان میاید همچین کاری بکند؟! مگر گناه دختر من چی بود؟ یه انقلاب شد، خوب ناهید هم که خدا را شکر تربیت صحیحی داشت جذب انقلاب اسلامی شد و توی بسیج و سپاه فعالیت های خدا پسندانه میکرد . تمام هدفش خدمت به خلق خدا بود اما انگار حزب کومله و ضد انقلاب دل خوشی از ناهید و امثال ناهید نداشتند
صدای گریه سیده زینب بلند و بلندتر میشد، او یاد قرآن خواندن و عبادات بی غل و غش دخترش ناهید افتاده بود، اما برای نجاتش نمی توانست کاری کند.
و سرانجام يازده ماه از ربوده شدن ناهید فاتحی کرجو که نوجوانی ۱۷ساله بود، مي گذشت كه پيكر بي جان و مجروح و كبود او را با سري شكسته و تراشيده در سنگلاخ هاي اطراف روستاي هشميز پيدا كردند.
روايت ديگر حاکيست که اشرارو ضدانقلاب ها، برای وادار کردن ناهيد به توهين نسبت به حضرت امام(ره) اورا زنده بگور کرده بودند.
وقتي جنازه را به شهر سنندج انتقال دادند مادرش بسيار بي تابي مي كرد و چندين بار از هوش رفت. پيكر آغشته به خون ناهيد اگر چه ديگر صدايي براي فرياد زدن و جاني براي فدا كردن در راه انقلاب نداشت.
اما كتابي مصور از ددمنشي ضد انقلاب بود. زنان سنندجي با ديدن آثار شكنجه بر بدن ناهيد و سر شكسته و تراشيده اش، به ماهيت اصلي ضد انقلاب، بيش از بيش پي برده و با ايمان و بصيرتي بيشتر به مبارزه با آنان برخاستند.
شرايط حاد منطقه در آن سال و خفقان حاکم گروهکها بر مردم، فشار زايدالوصفي که به خانواده شهيد رفته بود مادر شهيد را بر آن داشت به تهران هجرت کند و پيكر شهيد ناهيد كرجو، شهيد مظلوم سنندجي را در قطعه شهداي انقلاب بهشت زهراي تهران دفن نمايند....روحش شاد و یادش گرامی
🕊ادامه دارد....
🕊نویسنده؛ طاهرهسادات حسینی
🕊https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕊رمان کوتاه و واقعی از شهدای زن
🕊 #بانوان_آسمانی
🕊قسمت ۲۳ و ۲۴
🌷شهیده فوزیه شیردل:
دور تا دور بیمارستان پاوه را گروهک ضد انقلاب دموکرات احاطه کرده بودند، هر حرکتی از داخل بیمارستان با باران تیر پاسخ داده میشد. دکتر چمران که وضع را اینچنین دید، فوری دستور داد تا تمام پرستاران و زنان و کودکان و مجروحین سوار وانت بشوند
و ملحفهای روی آنها کشیده شود و به عنوان مجروح از بیمارستان خارج شوند و به خانه سپاه که کمی با آنجا فاصله داشت منتقل شوند. در همین حین بالگردی برای رساندن مهمات میرسد، یکی باید، خلبان را راهنمایی کند.
چه کسی؟ فوزیه که وضع را اینچنین میبیند و از طرفی سالهاست اینجا خدمت کرده و به محیط آشناست، مانند شیرزنی با صلابت، درنگ به خود راه نمیدهد و از پشت وانت پایین می آید، بدون اینکه از وجود عناصر ضد انقلاب هراسی داشته باشد، شروع به علامت دادن به خلبان میکند، در این بین باران تیرهای پر از کینه بر سرش باریدن میگیرد.
فوزیه شیردل، از ناحیه پهلو مورد هدف گلوله منافقان قرار میگیرد ولی کوتاه نمیآید و باز هم تیر میخورد و از پا میافتد و تازه متوجه گرمی و خونریزی پهلویش میشود تا اینکه به خانه سپاه میرسند.
خانه سپاه فاقد هرگونه امکانات از جمله آب و برق بوده است. فوزیه در این شرایط و با زبان روزه و بدون هیچ درمانی هفده ساعت خونریزی داشته است. دکتر چمران و همرزمانش بیشتر از همه ناراحت فوزیه بودند که نمیتوانستند برای او کاری کنند.
بعد از فرمان امام خمینی(ره) مبنی بر آزادسازی پاوه، نیروهایی به آنجا اعزام شدند و افرادی که در خانه سپاه بودند را به داخل بالگرد انتقال دادند. جسم ناتوان فوزیه که اندکی جان داشت همراه آنها بود. بالگرد هنگام اوج گرفتن مورد هدف ضدانقلاب قرار گرفت و با کوه برخورد کرد و متلاشی شد.
دکتر چمران درباره فوزیه شیردل چنین می نویسد:
_خداوندا! چه منظره ای داشت این خانه پاسداران! چه دردناک!....
دختر پرستاری که پهلویش هدف گلوله دشمن قرار گرفته بود خون لباسسفیدش را گلگون کرده بود،۱۶ ساعت مانده بود و خون از بدنش می رفت و پاسداران هم که کاری از دستشان برنمیآمد، گریه میکردند.
دردناکترین صحنهای که دیدم صحنه همین پرستار جوان بود که با لباس سفید آغشته به خون و کبود شده از هلیکوپتر آویزان شده به گونهای که پاهایش در داخل بالگرد و بدنش روی زمین کشیده میشد.
فوزیه شیر دل که در دوم اردیبهشت سال ۱۳۳۸ در کرمانشاه به دنیا آمد و زیر نظر پدری که حافظ کل قرآن بود رشد نمود و در فعالیت های انقلابی پا به پای مردان دورانش ، گام بر میداشت در بیست و پنجم مرداد ۱۳۵۸ در پاوه توسط گروهک ضد انقلاب دموکرات به شهادت رسید و آسمانی شد
🌷زینب کمایی:
مسجد المهدی شاهین شهر شلوغ بود و صفهای نماز با نظم شکل گرفت، زینب مهر نماز را جلویش گذاشت، خانم کناری که خود از نمازگزاران همیشگی مسجد بود وهر روز این دختر را در صف نمازگزاران میدید ،رو به زینب کرد و گفت :
_ببینم دخترم اسمت چیه؟ چه حجاب قشنگی داری، آدم کیف میکنه وقتی چنین دختر محجبه ای میبیند..
زینب چشمان زیبایش را به آن زن دوخت و گفت:
_اسمم زینب است...
زن لبخندش پررنگ تر شد و گفت :
_به به اسمت هم به چهره ات میاید، رحمت بر پدر و مادرت باد که چه نام زیبایی روی تو گذاشتند و چه دختر با حجب و حیایی تربیت کردند..
زینب لبخندی زد و یاد آن روزی افتاد که هنوز آبادان بودند و نامش هم میترا بود ، نامی که مادربزرگش بر روی او گذاشته بود و زینب در همان عالم کودکی هم از آن نام خوشش نمیآمد،
او دوست داشت اسمش زینب باشد ،پس در همان سالها یک روز نیت کرد و روزه گرفت ،وقت افطار چند نفر از دوستانش را دعوت کرد و همانجا به تمام اعضای خانواده اش اعلام کرد که نام «زینب» را انتخاب کرده...با صدای خانم کناری اش، از عالم افکارش بیرون آمد:
_اصفهانی هستی عزیزم؟ مدرسه هم میروی؟
زینب سری به نشانه نه تکان داد و گفت:
_دانش آموز دبیرستان شاهین شهر هستم، ما از آبادان آمدیم، دیگه جنگ شد و..
زن به میان حرفش پرید و گفت :
_خدا خیری به بعثی ها ندهد که شما را آواره کردند و جوانهای مردم را مثل باد خزان پرپر میکنند..
زینب آهی کشید و اشاره کرد که نماز شروع شده و به نماز ایستادند.عبادت امشب چه شیرین برجانش نشست. زینب سر از سجده بعد از نماز برداشت و متوجه شد ،اکثر نمازگزاران رفته اند و اثری هم از آن خانم کناری اش نبود.
از جا برخواست، جلوی درب خودش را توی شیشهٔ در نگاهی کردو دستی به روسری اش کشید،لبخندی زد و یاد اولین روزی که روسری پوشید افتاد، سال چهارم دبستان بود که از جلسه قرآن به خانه آمد و آن جلسه اینقدر تاثیری عمیقی در او گذاشت که پس از آن هرگز روسری از سرش نیافتاد و هیچکس تارمویی از زینب ندید.
زینب چادرش را روی سر مرتب کرد ، کفشهایش را پوشید و پای درون کوچه گذاشت.
به نظرش کوچه از همیشه خلوت تر و تاریک تر بود، اما دلش روشن بود حس شیرینی به جانش افتاده بود، به پیچ کوچه رسید، ناگاه دستی از تاریکی بیرون آمد و گردنش را گرفت و کشان کشان او را به سمتی میبرد.
زینب چشمانش را باز کرد، نمی دانست کجاست، اما همه جا تاریک بود.
متوجه شد چادرش از سرش افتاده، کورمال کورمال در تاریکی دنبال چادرش میگشت ، ناگاه قهقه ای از روبه رو بلند شد.
مردی چوب کبریت را روشن کرد و همانطور که سیگارش را آتش میزد نگاهی به زینب انداخت، پکی به سیگار زد ، درحالیکه چادر زینب در دستش بود جلو آمد و گفت :
_دنبال این میگردی؟
و قهقهه اش شدید تر شد و ادامه داد:
_الان می اندازم روی سرت خیالت راااحت، طوری می اندازم که نه تو و نه جماعت چادرچاقول فراموش نکنند...
مرد سیگار را زیر کفشش خاموش کرد پشت سر زینب ایستاد و درحالیکه دندان بهم میفشرد گفت :
_برای من محجبه شدید هاااا؟! دخترک تو هنوز باید عروسک بازی کنی...
و با یک حرکت چادر را دو گردن زینب انداخت و شروع به فشار دادن کرد...
زینب نفسش تنگ آمده بود، چهرهٔ مادرش پیش رویش آمد که میگفت :
_من هفت تا بچه دارم اما زینب چیز دیگریست، خدا مرا برای زینب و زینب را برای من نگهدارد...
ناگاه همه جا روشن شد جوانانی با صورتی درخشان به استقبالش آمده بودند، آری درست میدید ،اینان همان شهدایی بودند که زینب در تشییع پیکرشان شرکت داشت، زنی با چادری سفید به او لبخند میزد ، آری خودش بود ، شهیده زهره بنیانیان که زینب روزی مادرش را بر سر مزار او برد و به مادر گفت:
_ببین فقط مردها شهید نمیشوند، زنها هم شهید میشوند ،انگار میدانست که باید مادر را از عروجش آگاه کند.
دستش را به سوی آنان دراز کرد و ناگاه چون کبوتری سبکبال به ملکوت پرواز کرد.
زینب کمایی در روز اول فروردین ۱۳۶۱ هنگامی که از مسجد به سمت خانه میرفت توسط گروهک منافقین ربوده شد و به جرم حجاب فاطمی اش ، باچادرش خفه شد و به آسمان پرواز کرد .
پیکر مطهرش با جستجوی نیروهای امنیتی و خانواده ، سه روز بعد کشف شد و به همراه شهدای عملیات فتح المبین تشییع و در گلستان شهدای اصفهان آرام گرفت. گروهک منافقین با ارسال نامه و تماس تلفنی مسؤلیت کشتن زینب را به عهده گرفتند.
آری این دیوسیرتان آدم نما که اکنون خود را مدافع زنان نشان میدهند ، دخترکی معصوم را به خاطر حجابش به شهادت رساندند. و چادر زینب ، شاهدی ست بر مظلومیت این مظلومه...
🕊ادامه دارد....
🕊نویسنده؛ طاهرهسادات حسینی
🕊https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🕊رمان کوتاه و واقعی از شهدای زن
🕊 #بانوان_آسمانی
🕊قسمت ۲۵ و ۲۶
🌷شهیده نسرین افضل
نسرین دراتاق تنها نشسته بود و خواهرش به آشپزخانه رفت و مشغول شد. طوری به در و دیوار اتاق نگاه می کرد که انگار برای خداحافظی از آنها آمده است. چشمش روی دیوار اتاقها خیره ماند. از پیشانی عکس استاد مطهری که در قاب روی دیوار، نگاهش میکرد. قطرههای خون میچکید.
خوابی که چند شب قبل دیده بود، یادش آمد. از یک راه مه گرفته که کوههایش از آسمان هم گذشته بود، رد میشد. ابرها جلوی چشم بودند. خورشید کمی دورتر در حرکت بود. آسمان پائین آمده بود. از راهی رد میشد و کتابی در دستش بود، حالا میبیند که عکس روی دیوار هم کتاب دارد.
در خواب، گرگ زوزه میکشید، صدا نزدیکتر شد. گرگ حمله کرد. او فرار کرد، پایش به سنگی خورد، اما رویزمین نیفتاد. روی کوهی بلند که از آسمان هم گذشته بود، افتاد، سرش درد گرفت. از سرش خون آمد. مادر گفته بود:
_خون خواب را باطل می کند. خیر است انشاءالله.
به عکس روی دیوار خیره شد. یادش نمی آمد. سرش درد گرفته بود، به سنگی خورده بود، یا پنجه گرگی آزرده اش کرده بود؟ خواهر با سینی چای وارد می شود. او همچنان به عکس خیره شده و با اشاره گفت:
_«من هم همین جای سرم تیر میخورد، انشاءالله.»
خواهر به چشمهای او نگاه می کند، حتی نمیگوید:
_«این حرفها چیه؟ خدا نکند، انشاءالله باشی و مثل صاحب عکس خدمت کنی. انشاءالله بمونی و بچه هایی مثل او تربیت کنی...»
خواهر فقط میگوید:
_«نسرین جان دیگه چند وقت گذشته. ظاهراً از خر شیطون پائین اومدی و دست به کار شدی ها.»
نفهمید خواهر چه میگوید. او دست به کار بود. یک عالم کار در مهاباد داشت که روی زمین مانده بود و خودش در شیراز، چرا معطل مانده بود؟! با چه سختی میان آن خانه ها بین کوره راهها، و در اطراف شهر گشته بود و توانسته بود هفت نفر را برای شرکت در کلاسهای نهضت سوادآموزی جمع کند. ۶ یا ۷ نفر، اسمهایشان را به خاطر آورد، خواهر رشته افکارش را پاره کرد و گفت:
_میخواهی اسمش را چی بگذاری؟
نسرین دوباره شمرد،۶نفر بودند یا ۷ نفر؟میخواست اسم هایشان را به خاطر آورد که خواهر گفت:
_نسرین جان کجایی تو؟ دو سال نیست که رفتی مهاباد، از وقتی هم که آمدی اینجا شیراز، خانه خواهرت، آمدی خداحافظی که دلش را خون کنی و بری، الان دو سال از انقلاب میگذره، هنوز یک دل سیر ندیدمت، تا بود که دهات اطراف شیراز، پی جهاد و نهضت و بسیج وآموزش اسلحه و کمکهای اولیه و ... بودی. حالا هم که رفتی اونجا حسابی دستمان ازت کوتاه شده، باز اگر همین جا بودی هفته ای، ده روزی شاید میشد نیم ساعت دیدت.
نسرین گفت:
_حالا چی؟ الان که در خدمتت هستم.
خواهر نرمتر شد و گفت:
_عزیزدلم، اسم بچه را انتخاب کن، با آقا عبدالله هم صحبت کن، اسم داشته باشه خیلی بهتره! حواست را جمع زندگی ات بکن. تو همه چیز را فدای مهاباد میکنی ها!
نسرین گفت:
_حالا چی شده مگه؟
خواهر گفت:
_نسرین جان، حالتت فرق کرده، سر و چشمت یک جوری شده، عین زنهای حامله شدی، مواظب خودت هستی؟ نسرین گفت:
_چی شدم، یعنی...؟
خواهر دستی به موهایش کشید و گفت:
_نسرین جان یک هاله مادری، معصومیت، یک چیز خوب توی صورتت پیدا شده اینها نشانه های لطف خداست. نشانه مادر شدن و لایق لطف خداشدن است. نشونه های مادر شدن و لایق لطف شدنه. خدا این لیاقت را به همه کس نمی ده. اگر هنوز مطمئن نیستی، همین جا برو دکتر، دیگه هم نرو مهاباد. بمون و استراحت کن بخدا مادر خیلی خوشحال میشه. دیگه برای ضریح «سید علاءالدین حسین» جای خالی نگذاشته. همه را دخیل بسته. برای همه امامها، تک تک، روضه و سفره یا شمع نذر کرده، خب حالا بگو چند وقته؟
نسرین با تعجب گفت:
_چی چند وقته؟
خواهر گفت:
_که، کی قراره من خاله بشم؟ چند وقته دیگه؟
نسرین گفت:
_من برای خداحافظی اومدم، این حرفها چیه؟
خواهر گفت:
_نه آمدن معلومه نه رفتنت!
نسرین دیر کرده بود از صبح زود رفته بود جهاد و حالا دیروقت بود. پدر در اتاق راه می رفت، مادر دلشوره داشت. همه نگران بودند، پدر با تندی گفت:
_نه آمدنش معلومه و نه رفتنش، این که نشد وضع. ۲۴ ساعت سر خدمت باشه، سرکار باشه. بالاخره استراحت میخواد یا نه؟
مادر گفت نمیدونم والا تلفن زد، گفت:
_احمد، قدری خوراک و پول براش ببره، من هم نفهمیدم آدرس را به احمد گفت، یقین نزدیکای شیراز بوده توی راه یه خونواده جنگزده را می ینه که بچشون مریضه، میخواست اونو به بیمارستان برسونه.
پدر گفت:
_خب به بیمارستان تلفن زدی؟
مادر گفت:
_مریض که نیست بگم صداش کنند مریض برده اونجا که اسم همراه بیمار را یادداشت نمیکنند، بیمارستان فقیهی به اون بزرگی کی به کی است کی به کیه!