🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی
🌿 #عشق_پاک
🌟قسمت ۱۴۱ و ۱۴۲
گفتم:
_یعنی منو تنها ول میکنی میری؟!
خندید و گفت:
_تنها نیستی که داری میری پیش آقا!
محسن رفت سمت فرش آقایون و منم رفتم سمت خانما. نمازمون رو به جماعت توی صحن خوندیم و بعد از تموم شدن نماز همه پراکنده شدن و محسن به طرفم اومد!
باهم دیگه به سمت حرم رفتیم و دوباره اذن دخول خوند اما ایندفعه آروم! دلم میخواست بلند بخونه تا منم با صدای اون بخونم!
_محسن!
_جانم؟!
_میشه بلند بخونی تا منم باهات بخونم؟!
_باشه حتما!
محسن بلند خوند و منم باهاش زمزمه میکردم! بعد از تموم شدن دلم نمی اومد ازش جدا بشم... نگاهی بهم کرد و انگار از چشمام خوند و گفت
_خیلی خوب اینجوری نگاه نکن بیا ببرمت یه جای خلوت و خوب!
خندم گرفت از اینکه همیشه ذهنم رو میخوند... همه جای حرمو خوب حفظ بود! و توی رواق های پیچ تو پیچ اصلا گم نمیشد! رفتیم رواق شیخ بهایی. محسن گفت:
_اینجا خلوت تره اگه خواستی برو پای ضریح ،زیارت کن، ولی دوباره بیا اینجا اگه هم گم شدی از خُدام حرم بپرس راهنماییت میکنن اینجا مقبره شیخ بهائیه!
به سمت مقبره رفتیم نشست و دستشو گذاشت روی قبر و شروع به خوندن فاتحه کرد منم کنارش نشستم و همین کارو کردم وقتی فاتحه خوندنش تموم شد گفت:
_پس یکساعت دیگه وعده!
باهاش خداحافظی کردم و رفتم نشستم یه گوشه و زانو هامو بغل کردم و زدم زیر گریه و همینجوری بی اختیار اشک هام از گونه هام میریخت بعد از اینکه حسابی با اقا درد و دل کردم و خالی شدم یاد حرف محسن افتادم؛
«به حرف دلت گوش کن»
دلم میخواست نماز بخونم ایستادم و مهرو جانمازمو از توی کیفم در اوردم و دورکعت نماز زیارت خوندم!
و بعد دو رکعت به نیت مامان و بابا و خاله و حسن آقا و خانوم جون و آقاجون و... انقدر نماز خوندم که حساب از دستم در رفت بعد از تموم شدن نماز یکم استراحت کردم و به سمت ضریح رفتم جلوی ضریح ایستادم جمعیت زباد بود و نمیشد خیلی ایستاد.
دستمو روی سینم گذاشتم و گفتم؛
_سلام آقا!...قربونتون برم!
اشک هام ریخت نمیدونستم چی میخوام میون گریه هام گفتم
_اقا...خیلی...دوست دارم!
زیارت کردم و برای همه اونایی که التماس دعا گفته بودن دعا کردم نگاهی به ساعت انداختم یک ساعت شده بود! برگشتم خداروشکر مسیر رو یاد گرفته بودم به رواق شیخ بهایی که رسیدم محسن منتظرم بود!
توی چشمام خیره شد و گفت
_زیارت قبول خانم! رفتی پیش اقا منو یادت رفت؟ یه ربعه اینجام ترسیدم گم شده باشی!
خندیدم و گفتم:
_زیارت شمام قبول باشه آقاا نه اتفاقا تازه پیدا شدم
محسن بلند خندید و گفت:
_عههه باریکلاا به تو پس بی زحمت یه لطفی کن ما رو هم پیدا کن!
_شما خیلی وقته پیدا شدی
از حرم اومدیم بیرون محسن ماشین گرفت گفتم:
_کجا میریم؟!
_گشنه ات نیست؟!
_راستشو بخوای چرا خیلییی!
_خب میریم شام بخوریم!
🌟ادامه دارد....
🌿نویسنده: منتظر۳۱۳
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌟🇮🇷🇮🇷🌟🇮🇷🇮🇷🌟
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی
🌿 #عشق_پاک
🌟قسمت ۱۴۳ و ۱۴۴
نیمههای شب با صدای خش خش آرومی بیدار شدم چشم هامو باز کردم محسن بود آروم اینطرف و اونطرف میرفت و وضو میگرفت!
انقدر خسته بودم که چشم هام دوباره بسته شد و خوابم برد با زنگ گوشیم برای نماز صبح بیدار شدم
محسن توی هتل نبود! رفته بود حرم!
از همون نیمه شب رفته بود از خودم حرصم گرفت که چرا همون موقع بیدار نشدم و اون رفته بود بدون اینکه منو صدا بزنه!
نماز صبحمو خوندم دیگه خوابم نگرفت مشغول اماده کردن صبحانه شدم چند دقیقه بعد محسن پشت سرم بود بیصدا اومده بود که بیدارم نکنه!
با دلخوری گفتم:
_اقا محسن خوب خرجت رو سوا کردی دلت اومد منو تنها بزاری؟!
نون رو لای سفره گذاشتم محسن نشست کنارم تا موهامو ببافه! گفت:
_دلم نیومد بیدارت کنم اخه خیلی قشنگ خوابیده بودی!
جوابشو ندادم که گفت:
_امروز بریم تفریح؟!
_منت کشی؟!
_تو اینجوری فکر کن خوبه؟!
_اوممم خوبه!
یک هفتهای که توی مشهد بودیم به سرعت گذشت روز اخر شد رفتیم بازار و برای همه سوغاتی خریدیم ساعت 2 ظهر پروازمون بود و رفتیم فرودگاه
وقتی رسیدیم بابا و مامان و علی و فاطمه اومده بودن استقبالمون رفتیم خونه خودمون
خاله دم در با منقل اسپند ایستاده بود بعد از دست و روبوسی رفتیم خونه مامان غذا پخته بود و همه خونه ما اومده بودن برای زیارت قبولی!
ولی انگار ما رفته بودیم مهمونی!
بعد شام یکم نشستن و محسن سوغاتی ها رو به همه داد و بعد یکم نشستن رفتن خونه! انقدر خسته شده بودیم از صبح که سریع خوابمون برد!
یک هفته بعد از مشهد ما امروز عقد فاطمه است! آماده شدیم و رفتیم محضر بالآخره بعد چندماه نامزدی عقد کردن بعد تموم شدن خطبه به خونه بابا رفتیم و مهمونی دادیم و همه فامیل هم اومدن و یه جشن کوچیک گرفتیم
اخرای شب بود محسن زنگ زد خسته است و فردا باید بره سر کار کمک مامان و بقیه جمع و جور کردیم که مامان دیگه گفت
_برو خونه عزیزم شوهرت منتظره!
باهمه خداحافظی کردم و رفتم بیرون محسن توی ماشین نشسته بود
_سلااام چطوری
_سلام عزیزم الحمدلله تو چطوری
_خداروشکر
_بریم؟!
_بریم
دو سه روزی که از عقد فاطمه گذشت زمزمه های محسن برای رفتن به مأموریت شروع شد! مستقیم حرفش رو نمیزد اما لا به لای حرفاش میفهموند که چی توی سرشه!
یک شب که محسن توی اتاق پای لب تاپ نشسته بود رفتم تا لباس های کثیفش رو بردارم و بشورم! جیب هاشو نگاه کردم که چیزی توش نباشه که برگه ای توی جیب کتش پیدا کردم
کنجکاو شدم بدونم اون کاغذ چیه؟! بازش کردم و خوندم با خوندنش سرم گیج رفت!
برگه اعزام به سوریه!
دلم ریخت پایین یعنی محسن قراره بره سوریه؟!
نتونستم طاقت بیارم رفتم توی اتاق کنارش و بغضی توی گلوم بود همینجوری که سرش توی لب تاپ بود گفت:
_چیشده چرا تو هَمی!
حرفی نزدم فقط نگاهش کردم لب تاپو خاموش کرد و گفت:
_حسنا میگم چیشده؟!
با بغض گفتم:
_محسن کجا داری میری؟!
خندید و نگاهی به خودش کرد و گفت:
_والا با این پیژامه کجا برم ؟!
_لوس نشو خودت میدونی چی میگم!
برگه اعزام رو نشونش دادم و گفتم:
_این چیه ؟!
_این....آها! شنبه صبح اعزام به سوریه است
پاهام لرزید یاد اون روز صبح جلوی مسجد افتادم محسن فهمید حالم بده از اتاق بیرون رفت و نشست روی تخت چوبی کنار حیاط و دست هاشو دور زانوهاش حلقه کرده بود رفتم کنارش نشستم و گفتم:
_فقط که تو نیستی! ما تازه از ماه عسل برگشتیم!هنوز چندماه نمیشه اومدیم سر خونه زندگیمون تو هم که میدونی اوضاع اونجا چیه!
وسط حرفم پرید و گفت:
_توام اگه رفته بودی و اوضاع اونجا رو میدیدی این حرفو نمیزدی خدا میدونه اگه بخاطر تو نبود دو ماه پیش رفته بودم!
از گوشه چشم نگاهش کردم و گفتم:
_حق داری! فکر میکنی مزاحمتم دست و پاتو بستم به زندگی مانع کارت میشم حق داری پشیمون بشی!
محسن نگاهم کرد و گفت:
_دیگه این حرفو نزن هروقت پشیمون بشم دیگه ادامه نمیدم!
اشکام از گوشه چشمم سرازیر شدن از دست محسن ناراحت نبودم از خودم بدم می اومد که مثل #زنجیر شده بودم به دست و پای اون و از عشق و علاقم به محسن #قفسی ساخته بودم که جلوی پروازشو بگیره!
🌟ادامه دارد....
🌿نویسنده: منتظر۳۱۳
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌟🇮🇷🇮🇷🌟🇮🇷🇮🇷🌟
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی
🌿 #عشق_پاک
🌟قسمت ۱۴۵ و ۱۴۶
دیگه نتونستم آروم اشک بریزم و صدای هق هقم بلند شد. محسن متوجه شد گریه میکنم ناراحت نگاهم کرد و دستش رو دور شونه هام حلقه کرد
و با کلماتی سربریده و تند شروع کرد معذرت خواهی کنه!
_گریه نکن جان من! ببخشید، باور کن منظوری نداشتم اخه این جملت خیلی منو کلافم کرد!
پایین تخت رو به روم نشست اشکامو پاک کرد و گفت:
_میدونی که من نمیتونم اشکاتو ببینم جون محسن بس کن!
با حسرت نگاهش کردم و گفتم:
_میدونم که نمیتونم جلوی رفتنت رو بگیرم.. نمیخوامم بگیرم میدونم که بالاخره هم میری! اما منو تنها میزاری و میری!
_جون محسن شروع نکن طاقت اشکاتو ندارم حسنا!
راست میگفت وقتی گریه میکردم مثل مادری که نوزادش به گریه می افتاد هول میشد و دست و پاشو گم میکرد اشکامو پاک کردم و نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_باشه برو!
دوباره گریم شدت گرفت و زدم زیر گریه محسن بغلم کرد و سرمو گذاشت روی شونه های مردونه اش!
شب شنبه رسید و محسن خوشحال از اعزام شدنش و من ناراحت از اینکه نکنه بره و ....
همون شب وسیله هاشو جمع کرد وبعد از شام خوردن گفت:
_حسنا بریم خونه بابام و بعدم خونه بابات؟!
_اره براچی ؟!
_میخوام خداحافظی کنم و حلالیت بطلبم!
بغض به گلوم فشار اورد اما دیگه نمیخوام دم رفتنش اشکمو ببینه اجازه نداد من دست به ظرف ها بزنم
خودش سفره رو جمع کرد و ظرف ها رو شست محال بود محسن ظرف بشوره و آب بازی راه نندازه! وقتی حسااابی به جای ظرفا منو خیسم کرد آماده شدیم و رفتیم پایین!
محسن وقتی به خاله گفت که قراره بره سوریه خاله هم مثل من زد زیر گریه و اجازه نداد اما محسن خوب بلد بود دل به دست بیاره با حرفاش دل خاله هم به دست اورد و حلالیت طلبید
حسن اقا هم از اولش راضی بود خاله تا نزدیک در اومد و همینجوری گریه میکرد منم جوری که محسن متوجه نشه اشک میریختم!
خداحافظی کردیم و رفتیم خونه بابام!
مامان هم با شنیدن سوریه کلی نگران شد و گفت که زن تازه عروست رو کجا میخوای ول کنی بری تو دل داعش اجازه نمیدم...
اما خب محسن کلی دلیل اورد که اگه نرم دشمن میاد کشور خودمون و...
بالاخره مامان هم راضی شد بالاخره صبح رفتن رسید صبحانه مفصلی چیدم و محسن رو صدا کردم
اصلا چیزی از گلوم پایین نمیرفت محسن چندتا لقمه خورد و من همینجوری نگاهش میکردم!
_چرا نمیخوری؟!.
_نمیتونم!
_عههه یعنی چی نمیتونم بخور!
_نمیشه نمیره پایین!
_پس منم نمیخورم
برای اینکه محسن بخوره خودمو با لقمه های خیلییی کوچیک سرگرم میکردم تا اونم بخوره بالاخره اماده شد و رفتیم پایین مامان و بابا و خاله و حسن آقا و همه اومده بودن بدرقه محسن!
تا دَم سپاه رفتیم بیشتر پاسدارا خانواده هاشونم اومده بودن بدرقه لحظع رفتن رسید! و من قلبم اروم نداشت!
بغض جلوی راه نفسمو گرفته بود اما اشک نریختم محسن رفت بالا و گفت:
_حسنا جان اونجا خیلی سخت میشه تماس گرفت تا جایی که بتونم تماس میگیرم اما خیلی منتظر نباش!
با این حرف محسن بغضم سر باز کرد و اشکم ریخت روی گونه هام محسن با ناراحتی رو به خاله گفت:
_حاج خانوم توروخدا شما یه چیزی بگو نمیدونم چرا اینجوری میکنه!
خاله خودش حالش دست کمی از من نداشت بغلم کرد و اروم در گوشم گفت:
_بزار با خیال راحت بره اینطوری همش دل نگرون توعه تو که محکمتر از این حرفا بودی دلت رو قرص کن ببین! فقط که محسن ما نیست داره میره یه اتوبوسن! همه شون هم مثل محسن زن و مادر و خانواده دارن حتی بعضی هاشون بچه هم دارن! برای سلامتیش دعا کن و بسپارش به خدا...!
اشک هام بند اومد و دلم قرص شد حالا فهمیدم دل به دست اوردن رو محسن از کی یاد گرفته بود...
🌟ادامه دارد....
🌿نویسنده: منتظر۳۱۳
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌟🇮🇷🇮🇷🌟🇮🇷🇮🇷🌟
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی
🌿 #عشق_پاک
🌟قسمت ۱۴۷ و ۱۴۸
حالا دیگه محسن سوار شده بود و از پشت پنجره دست تکون داد و لبخندی زدم و اتوبوس راه افتاد و دل ما هم با خودش برد!
مامان و خاله اصرار داشتن یا به خونه خاله برم یا خونه مامان نرم خونه تنها!
اما دلم میخواست تنها باشم و بهونه اوردم که کار دارم و خونه به هم ریخته است هرجوری بود به خونه خودمون رفتم...
همین که رسیدم چادرمو روی مبل گذاشتم و به نیت محسن..
لای قران رو باز کردم سوره یوسف اومد!شروع به خوندنش کردم بعد از تموم شدن قلبم اروم شد
مامان طاقت نیاورد و اومد وسیله هامو جمع کرد و منو با خودش برد خونشون توی راه شاکی بود و گفت:
_حالا نمیشد زن تازه عروس مریض رو ول نکنه بره؟! خدا رو خوش میاد؟ از این یه نفر سوریه امن و امان میشه؟!
گفتم:
_ اگه همه همین حرفو بزنن که دشمن میاد در خونههامون!
_هموننن! به درد همدیگه میخورید راست میگن خدا نجار نیست!
این چند وقتی که محسن نیست سرمو به دانشگاه و کار فرهنگی توی مسجد محلمون گرم کردم تا کمتر اذیت بشم اگه توی خونه میموندم حسابی بهونه میگرفتم....
یه هفته ای میشه محسن رفته و هیچ خبری ازش ندارم و روز به روز دلتنگیم بیشتر و دلشوره هم که دست از سرم برنمیداره....
صبح از خواب بیدار شدم تا برم دانشگاه صدای گوشیم بلند شد شماره ناشناس عجیبی بود!
جواب دادم که صدای دلنشین محسن توی گوشم پیچید
با خوشحالی و ذوق شروع کردم باهاش حرف بزنم همینکه پرسیدم کی میای گوشی قطع شد!
خوشحالیم انگار عمرش کوتاه بود همونجا نشستم روی زمین و دستمو دور زانوم حلقه کردم و زدم زیر گریه!
بازم جای شکر داشت که صداشو شنیدم اماده شدم و رفتم دانشگاه اصلا تمرکز روی درس نداشتم و چیزی نمیفهمیدم...
یک ماهی میشد که خونمون نرفته بودم و دلم برای خاطراتی که با محسن داشتم تنگ شده بود
از راه مسجد رفتم خونه و زنگ زدم مامان هرچی اصرار کرد که برم خونشون قبول نکردم که گفت:
_من حریف زبون تو نمیشم برو!
ظهر بود و حسابی گشنم بود حال غذا پختن هم نداشتم نون و پنیر داشتیم و یکم هم گوجه و خیار پلاسیده توی یخچال برداشتم و توی سینی گذاشتم و نشستم جلو تلوزیون تا بخورم
چشمم به قاب عکس محسن افتاد لبخندی زدم و گفتم:
_معلوم هست کجایی؟!
اولین لقمه رو که گذاشتم توی دهنم زنگ آیفون بلند شد کسی معلوم نبود چادرمو سرم کردم و رفتم دم در احتمالا مامانه!
پرسیدم کیه؟!
صدای مردونه ای گفت:
_کی باشه خوبه!!
شک کردم پرسیدم:
_شما؟!
_ای بابا فقط یک ماه من رفتم به همین زودی فراموشم کردی؟
نفهمیدم چه جوری درو باز کردم و پریدم تو بغلش ازم جدا شد و گفت:
_عهههه زشته وسط کوچه!
اومد توی خونه و وسیله هاشو گذاشت رو زمین و رفتیم توی خونه. نگاهی به سینی کرد و گفت:
_ای بابا اینجا هم که نون و پرچمه!
_نون و پرچم!!؟
خندید و گفت:
_خیار و پنیر و گوجه چی میشه ؟! پرچم!
خندیدم و گفتم:
_ظاهرا بد نگذشته بساط جوک و شوخی هم به راه بوده!
🌟ادامه دارد....
🌿نویسنده: منتظر۳۱۳
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌟🇮🇷🇮🇷🌟🇮🇷🇮🇷🌟
🌿🌟🌿🌟🌿🌟🇮🇷🌿🌟🌿🌟🌟🌿رمان فانتزی، عاشقانه شهدایی
🌿 #عشق_پاک
🌟قسمت ۱۴۹ و ۱۵۰
_از کجا میدونستی من خونه ام؟!
_نمیدونستم رفتم خونتون فکر کردم اونجایی خانم والده گفتن چشم سفیدی کرده رفته خونه خودتون!
محسن بلند خندید
باورم نمیشد کنارم نشسته سر و صورتش پر از گرد و غبار سفر بود تاحالا انقدر ریش هاشو بلند ندیده بودم!
لاغر هم شده بود قیافش کلی تغییر کرده بود اما هنوزم خودش بود مهربون معصوم و دوست داشتنی!
همین طور به چهره اش نگاه کردم از دیدنش سیر نمیشدم خندید و گفت:
_شناسنامه بدم خدمتتون؟بالاخره ما رو شناختین!
به خودم اومدم حتما کلی خسته است گفتم:
_میخوای یه دوش بگیری و لباس هاتو عوض کنی شام هم نخوردی تا بری حمام من هم یه چیزی درست میکنم!
خندید و گفت:
_نه نمیخواد چیزی درست کنی همین نون و پرچم خوبه از سرمم زیاده معده ما عادت به بیشتر از این نداره! فعلا برم حمام!
لباس هاشو اماده کردم و دوتا تخم مرغ نیمرو هم به شام خودم اضافه کردم و سر سفره منتظر شدم تا بیاد؛!
اومد ریشش رو کوتاه کرده بود شام رو خوردیم انقدر خسته بود که کنار سفره خوابش برد!
اروم سفره رو جمع کردم که بیدار نشه چشماشو باز کرد و گفت:
_بزار من جمع میکنم!
همینو گفت و دوباره خوابش برد خندم گرفت! دلم نیومد صداش کنم پتو اوردم و کشیدم روش و خودمم کنارش خوابیدم.
نیمه شب بیدار شد و مثل همیشه تا اذان صبح بیدار بود
برای نماز صبح صدام زد بیدار بودم و راز و نیازش رو نمازش و سجده ها و گریههاشو میدیدم همینجوری که سرم روی پشتی بود منم گریه میکردم با گریههای محسن!
برای صبحانه بیدارم کرد و میز رو چیده بود و برای منم لقمه میگرفت سعی میکرد نگاهشو ازم بدزده و سرش پایین بود میدونستم یه چیزی میخواد بگه ازش پرسیدم:
_چی میخوای بگی؟
لقمه گرفته بود و دستشو طرفم دراز کرده بود همونجور دستش خشک شد و نگاهم کرد با تعجب با نگاهش میگفت:
_از کجا فهمیدی؟!
خندش گرفت. ادامه دادم و گفتم:
_محسن میدونم اینجا بمون نیستی نمیخوامم به زور نگهت دارم اما من بدون تو چیکار کنم هوم؟!
محسن لبخندش کم کم بی رنگ شد و ناراحت شد دوباره بلند شد و رفت جلو پنجره حیاط و گفت
_چندوقت پیش یکی از بچه ها اومده بود سوریه خانمش تازه بچش به دنیا اومده بود هر روز لحظه شماری میکرد برگرده و بچش رو ببینه اما میدونی چیشد؟!... من چطوری اینجا بمونم و رفیقام یکی یکی....
سرشو انداخت پایین و دیگه چیزی نگفت
ناراحتیشو دیدم یه قطره اشک از چشمش چکید دلم با دیدن اشکای محسن خورد میشه
رفتم جلو و دستاشو گرفتم و گفتم:
_باشه ببخشید نباید این حرفو میزدم!
لبخندی زد و گفت:
_اشکال نداره حق داری..!
🌟ادامه دارد....
🌿نویسنده: منتظر۳۱۳
🇮🇷 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌟🇮🇷🇮🇷🌟🇮🇷🇮🇷🌟
17.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱 اگر مدافعان حرم نبودند ،...!
فراموش نڪنیم ڪہ ،
از #شهدا ، جانبازان و آزادگان سرافراز میهن عزیزمان شرمندہ ایم ،...😭
🇮🇷نثار روح مطهر و ملکوتی شهدا صلوات ،...
اَلْـݪّٰـهُـمَّ عَـجّـِلْ لِـوَلـیّٖـِکَ ٱلْـفَـرَجْ وَ فَـرَجَـنـٰا بِـهـٖ وَٱجْـعَـلْـنـٰا مِـنْ خَـیْـرِ اَنْـصـٰارِهـٖ وَ اَعْـوٰانِـهـٖ وَ ٱلْـمُـسْـتَـشْـهَـدیٖـنَ بَـیْـنَ یَـدَیْـهِ بِـحَـقِّ زِیْـنَـبِ ٱلْـکُـبْـریٰ عَـلـیْـهـَٱٱݪـسَّـلٰام
اَللَّهُـــمَّ صَلِّ عَلــَی مُحَمـّـــَدٍ وَآلِ مُحَمـّــَدٍ وَ عَجّـــِـلْ فــَرَجَهُـــمْْ 🥺💔
🎉🎊🎊🎉
#ماه_شعبان ، #اعیاد_شعبانیه ، #روز_پاسدار ، #میلاد_امام_حسین علیهالسلام ، و #دهه_فجر مبارکباد
🎊🎊🎉🎊🎊
16.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پایان هشت سال چشم انتظاری....
دختر شهید مدافع حرم الیاس چگینی طاقت نیاورد و... 😭
#پدر #استوری #مدافعان_حرم
#شهید_الیاس_چگینی