eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
249 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌هامون‌نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️رمان شماره👈صـــــــــــــــــــــد و چهـــــــــــــــــــــل و هشــــــــــــــــــــت😳 💜اسم رمان؟ 💚نویسنده؟ طاهره‌سادات حسینی 💙چند قسمت؟ حدودا ۱۴۰ قسمت با ما همـــراه باشیـــــن 😍👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼اَكثِرواالدُّعاءَبِتَعجِیل‌الفَرَجِ‌فَاِنَّ‌ذلِكَ‌فَرَجُكُم. {برای تعجیل در من زیاد دعا کنید که خود فرج و نجات شما است.(کمال‌الدین، ج ٢، ص ٤٨٥)}🌼 🌤رمان اعتقادی، آموزنده، بر اساس واقعیت 🌼 🌤قسمت ۱ و ۲ به نام خدا همانا آینده زمین از آن صالحان است و این وعدهٔ خداوند است و وعدهٔ خدا، تخلف ناپذیر است، هرچند که ایادی شیطان دست به دست هم دهند تا ملتها را از رسیدن به کمال که همان قرب خداوند است باز دارند، اما عاقبت، زمین از آن صالحان است و "بقیه‌الله‌خیر لکم ان کنتم مومنین..." چشمان مرد جوان خیره به بخاری که از پوست سیب زمینی به هوا برمیخواست، بود. مادر با دو دیدهٔ نگران رد نگاه او را دنبال میکرد. مرد جوان به طرف بشقاب دست برد و سیب زمینی داغ را داخل دستش گرفت مادر نفس راحتی کشید و میخواست لبخند بزند که با حرکت پسرش، لبخند روی لبهایش خشکید پسر با تمام توانی که داشت، سیب داغ را به دیوار روبه رویش زد، تکه‌های ریز سیب مانند ترکش های نارنجک به اطراف پاشید، پسر از جا بلند شد و همانطور کیف کنار دیوار رنگ و رو رفته را برمیداشت گفت: _من دیگه پام را توی این خونه نمیذارم، مُردم از بس که پولهای نداشته ام را بین هویر و زبیر بصره خرج کردم، اینهمه راه را میرم و میام که سیب زمینی آب پز بزاری جلوم؟ خوب اینو تو نجف جلو همون دانشگاه خراب شده هم میدن.... و بعد بدون اینکه نگاهی به چهرهٔ اشک آلود مادر بینوایش بکند،در اتاق را باز کرد و ادامه داد: _فقط یاد گرفتین فرت فرت بچه بیارین، خوب رفاهشون هم فراهم کنین، چقدر دلمون به آرزوی همه چیز باشه؟! اینم شده روزگار ما...یه کشور درپیت با یه خانواده درپیت تر....ای خدااااا کی میشه ما هم اون بالا بالاها بگردیم؟! مادر که همیشه از زبان تیز و بلندپروازی پسرش هراس داشت، آه کوتاهی کشید و از جا بلند شد، به طرف طاقچه رفت و میخواست آخرین دینارهای باقی مانده برایش را به پسرش بدهد، وسایل روی طاقچه را جابه جا کرد، اما اثری از دینارها نبود.. و اگر هم پول را می‌یافت فایده‌ای نداشت، چون پسر،همچون همیشه بی خداحافظی رفته بود، رفتنی که شاید دیگر برگشتی نداشت، البته آنطور که پسرش میگفت.. جوان همانطور که در عالم خود غرق بود انگار با خودش هم دعوا داشت، زیر لب میگفت: "بفرما آقای همبوشی، دانشجوی مهندسی شهرسازی، اینهم اوضاعی ست که تقدیر برایت رقم زده، اما تو باید تقدیر را به سمتی بکشانی که دوست داری... بله... من بایددددد فکر اساسی کنم، باید کاری کنم که همه به من و اوضاع زندگیم حسادت کنن.... دیگه بسه اینهمه فقر و فلاکت و بدبختی، باید به هر طریقی شده پول و پله بدست بیارم، که آدم بی پول توی این دوره، همون بمیره بهتره..." پسر آنقدر با خودش حرف زد و نقشه کشید که نفهمید کی رسید به سر جاده، چندین روز بی‌دلیل از دانشگاه غیبت کرده بود باید خودش را به نجف میرساند و دلیلی برای غیبتش راست و ریست میکرد، ترم آخر دانشگاهش بود، حالا که داشت فارغ التحصیل میشد باید فکری اساسی میکرد، یه فکر خوب، یه کار نون و آب دار که ره صد ساله را یک شبه بپیماید، شاید این کار سخت به نظر بیاد، اما شدنی هست، به شرطی آدم مغزش را به کار بگیره و بفهمه چکار باید کنه... جوان این حرف را زد و با یک حرکت پرید بالای ماشین باری کوچکی که جلویش ترمز کرده بود.. 🌼ادامه دارد..... 🌤نویسنده؛ طاهره‌سادات حسینی 🌼 http://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌤🌤🌼🌤🌤🌼🌤🌤
🌼اَكثِرواالدُّعاءَبِتَعجِیل‌الفَرَجِ‌فَاِنَّ‌ذلِكَ‌فَرَجُكُم. {برای تعجیل در من زیاد دعا کنید که خود فرج و نجات شما است.(کمال‌الدین، ج ٢، ص ٤٨٥)}🌼 🌤رمان اعتقادی، آموزنده، بر اساس واقعیت 🌼 🌤قسمت ۳ و ۴ ماشین به پیش میرفت و باد سردی که به صورت کشیده او میخورد باعث لرزی در بدنش شد و درِ کیفش را باز کرد و چفیه را بیرون کشید که به دنبالش عقال هم بیرون افتاد.. چفیه را دور سرش پیچید بطوریکه فقط چشمهای کشیده و مشکی اش از پشت آن پیدا بود و موهای وز وزی اش از کنار گوشش بیرون زد، عقال را از کف ماشین برداشت تا داخل کیفش بگذارد که نگاهش به دینارهایی افتاد که از مادرش کش رفته بود! عقال را روی پولها انداخت و همانطور لبخندی میزد زیر لب گفت: "مادرم ثمینه چقدر ماهی فروخته که اینهمه دینار جمع کرده، وقتی پول دارد و جلوی من سیب زمینی میگذارد، حقش است پولهایش غیب شود.!" بالاخره ماشین وارد شهر نجف شد، عکسهای صدام که بر جای جای شهر آویزان بود انگار با او حرف میزد، جوان آه کوتاهی کشید و همانطور که سرش را تکان میداد رو به عکسی با چشمهای دریده گفت: "بخور و بتاز، فعلا نوبت توست، اگر من هم مثل تو ابرقدرت‌ها پشتیبانم بودند، الان بس که خورده بودم، هیکلی به فربهی تو داشتم، اما هنوز من اول راهم و قول میدهم آنقدر تلاش کنم که روزی نامم مثل نام تو، شهرهٔ شهر شود، روز بخور بخور من هم میرسد صدام حسین..." ماشین ناگهانی ترمز کرد و مرد جوان همانطور که تلوتلو میخورد به شیشه عقب ماشین برخورد کرد و با فریاد گفت: _چه خبرته آقا؟! آهسته تر، میخواستی اینجا بکشیمون؟ مرد راننده دستش را از شیشه ماشین بیرون آورد و بی‌توجه به عصبانیت او گفت: _آخر خطه، جلوتر نمیرم کرایه ات را بده و پیاده شو.. مرد جوان همانطور که با یک پرش خود را به بیرون ماشین می انداخت،زیر لب ناسزا نثار راننده میکرد، پیاده شد و دست در جیب شلوار لی آبی رنگش کرد و مقداری اسکناس بیرون آورد و به سمت راننده داد. راننده با تغیّر پولها را گرفت و هنوز میخواست اعتراض کند که کم است، متوجه شد اثری از مسافرش نیست و او در جمعیت پیش رو گم شد!! از هر طرف صدایی می آمد.... یکی از لباس های آنچنانی اش تعریف میکرد، یکی حلواهای جلویش را تبلیغ میکرد و یکی هم میخواست خرماهای خشکیده جلویش را قالب ملت کند. اما بوی مرغی که در فضا پیچیده بود، اشتهای مرد جوان را قلقلک داد، ناخوداگاه همانطور که دستی به شکم خالی اش میکشید به سمت غذا خوری پیش رویش رفت. تخت چوبی که از شدت استفاده رنگش به مانند رنگ چهره سیاه پسرک کارگر کنارش، شبیه شده بود را انتخاب کرد، تختی که از دید همه پنهان بود، روی آن نشست و با اشاره به پسرک، سفارش یک پرس مرغ و پلو را داد... از بس که گرسنه بود غذا را تند تند می‌بلعید، اصلا به مزه آن و بوی ساری که میداد توجه نمیکرد، پسرک پادو که این جوان را اولین بار بود میدید با تعجب خوردن او را نگاه میکرد، در همین حین صاحب کارش او را صدا زد و پسرک همانطور که نیشخندی میزد رو به جوان گفت: _استخواناش خوردنی نیست به خدا... مرد جوان استخوان ران مرغ را که داخل دهانش بود بیرون آورد و پشت پسرک را نشانه گرفت و پرتاب کرد، استخوان وسط کمر پسرک فرود آمد. پسر به دنبال کارش رفت، مرد جوان اطراف را نگاهی کرد، انگار کسی حواسش به او نبود، پس آهسته و بیصدا از جا بلند شد و در یک چشم بهم زدن از غذا خوری بیرون آمد... صاحب مغازه که مانند عقابی تیز چشم همه جا را می پایید، از پشت ویترین سرش را بیرون آورد، اسکناسی به سمت مشتری پیش رویش داد و یک لحظه احساس کرد یکی از مشتری ها نیست و با فریادی بلند، پسرک را فراخواند و همانطور که خط و نشان برای پسرک بینوا میکشید گفت: _برو ببین مشتری اون تخت پشتی هست یانه؟ اگر نباشه کل پول غذاش را تو باید بدی فهمیدددی؟! 🌼ادامه دارد..... 🌤نویسنده؛ طاهره‌سادات حسینی 🌼 http://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌤🌤🌼🌤🌤🌼🌤🌤
🌼اَكثِرواالدُّعاءَبِتَعجِیل‌الفَرَجِ‌فَاِنَّ‌ذلِكَ‌فَرَجُكُم. {برای تعجیل در من زیاد دعا کنید که خود فرج و نجات شما است.(کمال‌الدین، ج ٢، ص ٤٨٥)}🌼 🌤رمان اعتقادی، آموزنده، بر اساس واقعیت 🌼 🌤قسمت ۵ و ۶ دوباره کلاس درس شروع شد، دوباره حساب و هندسه و نقشه کشی و پرگار و گونیا و... همبوشی با بی‌حوصلگی خودکار دستش را روی میز پرت کرد و خودکار با صدای بلندی به میز و بعد هم روی زمین افتاد بطوریکه توجه همه را به خود جلب کرد.. استاد جاسم الخلیل عینکش را کمی جابه جا کرد و صدا زد: _احمد همبوشی، با کی دعوا داری؟! اینهمه غیبت کردی، خیلی لطف کردم بیرون ننداختمت، حالا این ادها چیه در میاری؟! احمد دستش را زیر چانه اش زد و گفت: _خسته ام استاد، از این زندگی، از این درسهای سخت، از اینهمه حساب و نقشه‌کشی بیهوده، آخرش چی؟! این ترم آخرمه، دلم خوشه دانشجوی شهرسازی هستم، کدوم شهر را میدن به من بسازم؟! چه کسی منو حمایت میکنه تا از استعدادم استفاده کنم؟! اصلا من و امثال من برای کی مهم هستیم؟! استاد نگاه تندی به او کرد و گفت: _از سابقه‌ات خبر دارم، خیلی شهرها هست که افراد نخبه‌ای مثل تو بسازن، همونطور که مثل چند وقت پیش تو بوق کرنا کردی که میخوای یه کمک فوق العاده به صدام کنی یا اون وقتی را به یادت بیار که عواید بعضی مسلمین را جمع میکردی تا دنیای بدبختا را زیر و رو کنی....!! حرف استاد نصف و نیمه بود که کلاس مانند بمبی منفجر شد و صدای خنده دانشجوها از هر طرف بلند شد، چون استاد با یادآوری سوابق درخشان 🔥احمد همبوشی🔥 که مدام با نقشه های قبلی قصد خالی کردن جیب یک مشت دانشجوی ساده دل را داشت، باعث خنده همه شد.. دانشجوهای این دانشگاه، خاطرات زیادی از نبوغ احمد همبوشی داشتند و انگار تیغ تیز احمد یک بار هم شده جیب هر کدام از اونا را زده بود. همبوشی با چشمان از حدقه بیرون زده اطرافش را نگاه کرد و رو به استاد گفت: _هعی روزگار، ما در چه حالیم و شما در چه حالی، واقعا کاری جز مسخره کردن من ندارین؟! استاد کتاب دستش را باز کرد و گفت: _اتفاقا خیلی کار داریم، منتها وجود تو نمیذاره به کارمون برسیم، زودتر کلاس را ترک کن تا ما هم به درسمون برسیم احمد با عصبانیت گفت: _ترک کنم کجا برم؟! من دانشجوی... استاد به میان حرف او پرید و گفت: _برو همونجایی که این چند وقته بودی برررو... احمد قیافه حق به جانب گرفت و همانطور که سرش را پایین انداخته بود آهسته گفت: _چهل روز هست معتکف مسجد کوفه شده ام و فارغ از دنیای شما به عبادت... و انگار با زدن این حرف خنده‌دارترین جوک سال را گفته باشد، دیگر صدای او در خندهٔ دانشجوها گم شد! استاد جاسم الخلیل، مشغول تعریف حرکات احمد همبوشی بود... هر‌چه که او بیشتر میگفت، اساتید دانشگاه صدای قهقه‌شان بیشتر و بیشتر میشد. اما در آن بین مردی با دقت به حرفهای جاسم الخلیل گوش میکرد، مردی که نگاهش مانند شکارچی های کار کشته بود، او خیره به نقطه ای نامعلوم بر روی نقشهٔ روی دیوار بود و زیر لب گفت: 🔥_خودش است !! و با زدن این حرف از جا بلند شد و با شتاب دانشگاه را ترک کرد.... 🌼ادامه دارد..... 🌤نویسنده؛ طاهره‌سادات حسینی 🌼 http://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌤🌤🌼🌤🌤🌼🌤🌤
🌼اَكثِرواالدُّعاءَبِتَعجِیل‌الفَرَجِ‌فَاِنَّ‌ذلِكَ‌فَرَجُكُم. {برای تعجیل در من زیاد دعا کنید که خود فرج و نجات شما است.(کمال‌الدین، ج ٢، ص ٤٨٥)}🌼 🌤رمان اعتقادی، آموزنده، بر اساس واقعیت 🌼 🌤قسمت ۷ و ۸ عامر با پشت دست به شانه احمد کوبید و گفت: _اینم جشن فارغ التحصیلی ما...خوش گذشت؟! نمیدونی با چه مکافاتی بچه ها را راضی کردم که تو هم دعوت کنند..حالا برنامه ات چیه؟! میخوای برگردی روستاتون؟! شغل مادرت را که ماهی‌ فروشی هست ادامه بدی یا سر زمین کشاورزی کمک بابات کنی؟! احمد دست عامر را پایین انداخت و گفت: _مسخره بازی بسه، چندین سال درس نخوندم و عمر خودم را تلف نکردم که برگردم سر خونه اول خودم توی کوره ده‌ های بصره.!! من باید... عامر خنده بلندی کرد و گفت: _توباید؟! باید اتم را بشکافی!...باید دنیا را زیر و رو کنی، باید یک دنیا باشد و یک احمد.... و بعد قهقه اش بلند شد و همانطور که در تاریکی به چشم های سیاه و کشیده دوسش خیره شده بود گفت: _دست بردار احمد، نه اینجا اون خونه دانشجویی هست که به حساب خودمون برای جشن فارغ التحصیلی دور هم جمع شدیم و تو هم میدون گرفتی و آرزوهات را به عنوان برنامه هات عنوان کردی و نه من مثل اون هم‌دوره‌ای‌هات، ساده و بدبختم که تو رو نشناسم و برات کف و هورا بزنم، من که خوب جنس خراب تورو میشناسم، پس برای من قیافه نگیر همبوشی...تو هر کار هم کنی آخرش یا باید بری سرزمین مثل گاو کارکنی یا مثل خرس بری ماهی بگیری.. احمد که خونش از این همه توهین به جوش آمده بود دستش را مشت کرد و محکم به سینه عامر زد، عامر ناخواسته به پشت عقب عقب رفت و به دیوار گلی کوچه برخورد کرد‌. احمد هم با سرعت از او دور شد و در کوچه‌های تاریک گم شد. نمیدانست به کجا میرود اما پیش میرفت.. باید فکر اساسی میکرد، کاش میشد به خانه برادرش برود، برادری که سرهنگ حزب بعث بود و میتوانست خیلی کارها برایش بکند.. اما نه... احمد میخواست فکری کند که منت هیچکس را نکشد.. باید کاری میکرد که همه را انگشت به دهان نگه میداشت! همه جا تاریک بود،صدای خش خشی از جلو می آمد، احمد به خیال اینکه ماری جلویش در تب و تاب است، با احتیاط خم شد و خیره به نقطه ای در روی زمین بود که ناگهان چماقی در پشت سرش بالا رفت و همانطور که تاریکی را میشکافت بر فرق سر او فرود آمد. احمد که غافلگیر شده بود، همانطور که دستش را به دیوار کنارش میگرفت تا مانع سقوطش شود زیر لب گفت: _ای عامر نامررررد...آخه چرا باید اینجور منو بزنی.... و دوباره ضربه ای دیگر بر بدنش فرود آمد و اینبار ضربه بین شانه های او را نشانه گرفته بود. دردی شدید در قفسه سینه اش پیچید و احمد بر زمین سرنگون شد، چشمانش سیاهی رفت و پلک هایش روی هم آمد.. او چیزی نمیدید اما متوجه بود که دو نفر دو طرف او را گرفته اند و او را کشان کشان به جایی می برند. احمد رمق حرف زدن نداشت اما در ذهنش داشت حلاجی میکرد.... این کار عامر نمیتوانست باشد.... پس کار کیست؟! بعد از طی مسافتی که او را روی زمین کشیدند، صدای باز شدن درب ماشین بلند شد، همان دو نفر بدون اینکه حرفی رد و بدل کنند، احمد را عقب ماشین سواری انداختند و در را به سرعت بستند و خودشان جلو سوار شدند و ماشین حرکت کرد. احمد در حالی بین خواب و بیداری بود که صدای آهسته یکی از مهاجمین به گوشش خورد: 🔥_برو با چشم‌بند چشماش را ببند. مرد دوم اوفی کرد و گفت: 🔥_این بدبخت بیهوشه، چرا چشماش را ببندم؟! و مرد اول با تحکم حرفش را تکرار کرد و ماشین ایستاد.! چشم‌های احمد با چشم بند سیاه رنگی بسته شد و احمد سعی میکرد که به هوش باشد، صدای این دو مرد آشنا نبود و از طرز حرف زدنشان معلوم بود که با هدفی خاص به او حمله شده.... اما چه هدفی؟ اصلا او شخص شخیصی نبود که بخواهند بدزدنش نه خود ثروتی داشت و نه پدرش آنقدر متمول بود که او را بدزدند، پس حتما اشتباهی شده و این مهاجمین احمد را با کس دیگه ای اشتباه گرفتند... با این فکر،علی رغم دردی که در سر و جان احمد پیچیده بود لبخندی روی لبش نشست، آهسته زیر لب گفت: _به کاهدان زده اید نادان ها... 🌼ادامه دارد..... 🌤نویسنده؛ طاهره‌سادات حسینی 🌼 http://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌤🌤🌼🌤🌤🌼🌤🌤
🌼اَكثِرواالدُّعاءَبِتَعجِیل‌الفَرَجِ‌فَاِنَّ‌ذلِكَ‌فَرَجُكُم. {برای تعجیل در من زیاد دعا کنید که خود فرج و نجات شما است.(کمال‌الدین، ج ٢، ص ٤٨٥)}🌼 🌤رمان اعتقادی، آموزنده، بر اساس واقعیت 🌼 🌤قسمت ۹ و ۱۰ احمد نمیدانست چقدر زمان گذشته اما از حرکت ماشین که گهگاهی در بین حالت نیمه بیهوشی حس میکرد، برمی‌آمد که مقصدشان شهری غیر از نجف است و صدای مداوم گاز ماشین و حرکت یکنواخت اون نشان میداد که در جاده ای خارج شهر پیش به سوی مقصدی نامعلوم در حرکت هستند.. احمد چند بار میخواست حرفی بزند و بگوید که او را اشتباهی گرفته اند، اما هر بار نیرویی نامرئی جلویش را میگرفت، انگار خودش هم دوست داشت بداند او را به جای کدام نگون بخت گرفته اند، چون مطمئن بود که وقتی بفهمند اشتباهی در کار بوده،او را رها میکنند... خودش را به بیهوشی میزد و در عوض گوش‌هایش را تیز کرده بود تا حرف‌های مهاجمان را خوب بشنود، اما دریغ از یک حرف کوتاه، فقط گهگاهی بوی دود سیگاری که به مشامش میرسید به او میفهماند که در این ماشین تنها نیست و هیچ حرف و سخنی رد و بدل نمیشد.!! بالاخره بعد از ساعتها رانندگی ماشین وارد راهی شد که مشخص بود به کوره دهی ختم میشود، چون هر چند لحظه یک بار با افتادن در دست اندازی تازه، ماشین تلوتلو خوران به پیش میرفت... و نیمساعتی از این وضع گذشت که ماشین متوقف شد. صدای قیژ دری آهنی بلند شد و پشت سرش، در ماشین باز شد و باز همان دو مهاجم دو طرف احمد را گرفتند و او را کشان کشان به جلو بردند. از بوی خاکی که به مشام میرسید مشخص بود که داخل ساختمانی خاکی و شاید قدیمی باشند. کمی جلوتر دری دیگر باز شد و احمد را به شدت به داخل پرتاب کردند. هیکل استخوانی و کشیده احمد به دیوار سنگی اتاق برخورد کرد و ناخواسته صدای آخی از گلویش بلند شد. یکی از مهاجمین آهسته گفت: 🔥_مرتیکه به هوش اومده، خودش را به موش مردگی زده.. احمد دست به طرف چشم‌بند برد که ناگهان یکی از مردها با شوتی محکم که به دهان او‌ کوبید و با فریاد گفت: _دست طرف چشم‌بندت ببری خونت پای خودته... احمد طعم شور خون را در دهانش حس کرد و همانطور که سعی میکرد خون دهانش را به بیرون بریزد بریده بریده گفت: _اشتباه گرفتید، من کاری نکردم که مستحق این رفتار باشم، در ضمن نه پولدارم و نه پدر و مادر آنچنانی دارم که بخواین من را به گروگان بردارین! با زدن این حرف، یکی از مردها بلند قهقه‌ای زد و مرد دیگر به سمت احمد یورش آورد و با چماقی که همبوشی نمی دانست از کجا پیدایش شد به جان او افتاد و حالا نزن کی بزن.. مرد مهاجم آنچنان احمد بیچاره را زیر باران مشت و لگد گرفته بود که انگار خون پدرش را از احمد همبوشی میخواهد. احمد که رمقی برایش نمانده بود با صدایی لرزان گفت: _به پیر به پیغمبر اشتباه گرفتین، من یه دانشجوی ساده ام که تازه از دانشگاه فارغ التحصیل شدم، نه پولدارم و نه سیاستمدار، نه آنقدر نابغه ام که بخوایین منو بدزدین و نه دستم به جایی بنده که بتونم کاری کنم، من احمد اسماعیل همبوشی هستم مادرم... و یکی از مردها به میان حرف او پرید و گفت: 🔥_احمد همبوشی، فرزند اسماعیل، پدرت یک کشاورز ساده و مادرت ثمینه ماهی فروش هست، یکی از برادرات سرهنگ حزب بعث و یکی دیگه هم محقق هست خودتم تازه از رشته شهرسازی دانشگاه نجف فارغ التحصیل شدی، حالا فهمیدی ما اشتباه نگرفتیم، پس خفه خون بگیر و بزار ما یک عقده ای باز کنیم، گفتن از هر کی توی عمرمون کینه داشتیم، از هرکی بدی دیدیم سر تو خالی کنیم حالا لطفا حرف نزن، فقط کتک بخور..! در این هنگام مرد دیگه که لهجهٔ عربی غلیظ تری داشت گفت: 🔥_ساکت باش، مگه قرار نشد فقط بزنیم و حرفی باهاش نزنیم، تو که همه چی را ریختی روی دایره‌.. مرد خنده بلندی کرد و گفت: 🔥_فک میکنی این بینوا توی ذهنش میمونه ما چی گفتیم؟ احمد که کلا گیج شده بود گفت: _آااخه...آخه به چه گناهی، به منم بگین! که ناگهان باران مشت و لگد باریدن گرفت... 🌼ادامه دارد..... 🌤نویسنده؛ طاهره‌سادات حسینی 🌼 http://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5 🌤🌤🌼🌤🌤🌼🌤🌤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا