🌴رمان جذاب #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴قسمت ۲۹۹
لبخندی لبریز متانت نشانم داد و احساسم را تأیید کرد:
_«خُب مراسم دعا معمولاً حال خوبی داره!»
ولی هنوز هم باورش نمیشد با آنهمه شور و شوقی که به سُنی کردن مجیدم داشتم، حالا در آرامشی شیرین دل به شیدایی شیعیان سپرده باشم
که با لحنی لبریز تعجب ادامه داد:
_«من موندم! تو هر کاری میکردی که مجید سُنی شه، حتی تا همین چند ماه پیش تا پای طلاق و دادگاه پیش رفتی که مجید بترسه و دست از مذهبش برداره، حالا یه دفعه چی شده که انقدر بیخیال شدی؟ انگار اصلاً برات مهم نیس!»
و میخواست همچنان موضع منصفانهاش را حفظ کند که با لحنی قاطعانه اعلام کرد:
_«البته من از اول هم با اون همه تلاش تو برای سُنی کردن مجید مخالف بودم! میگفتم خُب هر کسی مذهب خودش رو داره! ولی میخوام بدونم تو یه دفعه چرا انقدر عوض شدی؟»
و این تغییر چندان هم ناگهانی نبود که حاصل یک سال و سه ماه زندگی با یک مرد شیعه بود که میدیدم در مسلمانیاش هیچ #نقصی وجود ندارد!
که ارمغان بیش از چهل روز حضور در خانهای بود که مرکز تبلیغ تشیع بود و میدیدم که در همه شور و شعارهای مذهبیشان، تنها نام خدا و پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) را از روی محبت و اخلاص زمزمه کرده و از ریسمان محکم محبت آل محمد (علیهمالسلام) به عرش مغفرت الهی میرسند!
که حالا میدانستم تفرقه بین مسلمانان، به دشمنان فرصت میدهد تا هر روز به بهانه اختلاف بین شیعه و سُنی، حیوان درندهای را به جان کشورهای اسلامی بیندازند تا خون مسلمانان را کاسه کاسه سر کشیده و به رژیم صهیونیستی فرصت جولان در قلب عالم اسلام را بدهد! که حالا میفهمیدم همان پافشاری من بر کشاندن مجید به سمت مذهب اهل سنت و قدمی که به نیت تهدید همسرم برای طلاق برداشتم، به برادر بیحیای نوریه و پدر بیغیرتم مجال عرض اندام داد تا پس از لگدمال کردن شرافتم، کمر به قتل کودکم ببندند و در نهایت پیوند دلهای عاشق ما بود که زندگیام را از چنگ فتنهانگیزیهای نوریه نجات داد! پس حالا من الهه یکسال پیش نبودم
که از روی آرامشی مؤمنانه لبخندی زدم و با لحنی لبریز یقین پاسخ دادم:
_«عبدالله! من تو این مدت خیلی چیزها یاد گرفتم!»
و ساعتی طول کشید تا همه این حقایق را برای برادرم شرح دهم و میدیدم نگاهش به پای استحکام اعتقاداتم زانو زده و دیگر کلامی نمیگوید که هر آنچه میگفتم عین حقیقت بود.
هر چند خودم هم در این راه هنوز کودک نوپایی بودم که به سختی قدم از قدم برمیداشتم و تنها به شعله عشقی که در سرسرای دلم روشن شده بود، سرِ شوق آمده و به روش شیعیان با خدا عشق بازی میکردم! کلامم که به آخر رسید، لبخندی زد و مثل اینکه از توصیف شبهای قدرم به ورطه اشتیاق افتاده باشد، سؤال کرد:
_«حالا فردا شب هم میری؟»
و شوق شرکت در مراسم احیاء شب 23 آنچنان شوری در دل من به پا کرده بود که دیگر سر از پا نمیشناختم! میدانستم شب 23 با عظمتترین شب قدر است و آسید احمد گفته بود در این شب تمام مقدرات عالم معین میشود که لبخندی زدم و با اطمینان پاسخ دادم:
_«ان شاء الله!»
و نمیدانم چه حکمتی در کار بود که از صبح 22 ماه مبارک رمضان، در بستر بیماری افتادم.
🌴 ادامه دارد..
🌴نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
🌴https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🌴رمان جذاب #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴قسمت ۳۰۰
ساعت از هفت بعدازظهر میگذشت و من به قدری تب و لرز کرده بودم که روی تختخواب افتاده و حتی نمیتوانستم از کسی کمک بخواهم
و باز همه خیالم پیش مراسم امشب بود و فقط دعا میکردم حالم کمی بهتر شود تا احیاء شب بیستوسوم از دستم نرود. نمیدانستم در این گرمای سوزان اواخر تیرماه، این سرماخوردگی از کجا به جانم افتاده است،
شاید دیروز که خیس آب و عرق مقابل فنکوئل نشسته بودم، سرما خورده و شاید هم از کسی گرفته بودم. هر چه بود، تمام استخوانهایم از درد فریاد میکشید و بدنم در میان تب میسوخت. گاهی به قدری لرز میکردم که زیر پتو مچاله میشدم و پس از چند دقیقه در میان آتش تب، گُر میگرفتم. آبریزش بینیام هم که دست بردار نبود و همه اتاق از صدای عطسههایم پُر شده بود.
خوشحال بودم که امشب مامان خدیجه پیش از افطار برایم چیزی نیاورده که ضعف روزهداری این روزهای طولانی هم به ناخوشیام اضافه شده و حتی نمیتوانستم از جایم تکانی بخورم و همچنان زیر پتو به خودم میلرزیدم که صدای اذان مغرب بلند شد. هر چه میکردم نمیتوانستم مهیای نماز شوم
و میدانستم که تا دقایقی دیگر مجید هم به خانه باز میگردد و ناراحت بودم که حتی برای افطار هم چیزی مهیا نکردهام. شاید از شدت ضعف و تب، در حالتی شبیه خواب و بیهوشی بودم که صدای دلواپس مجید، چشمان خمارم را کمی باز کرد.
پای تختم روی دو زانو نشسته و با نگاه نگرانش به تماشای حال خرابم نشسته بود. به رویش لبخندی زدم تا کمی از نگرانی در بیاید که با حالتی مضطرب سؤال کرد:
_«چی شده الهه؟ حالت خوب نیس؟»
با دستمالی که به دستم بود، آب بینیام را گرفتم و با صدایی که از شدت گلو درد به سختی بالا میآمد، پاسخ دادم:
_«نمی دونم، انگار سرما خوردم...»
با کف دستش پیشانیام را لمس کرد و فهمید چقدر تب دارم که زیر لب نجوا کرد:
_«داری از تب میسوزی!»
و دیگر منتظر پاسخ من نشد که توان حرف زدن هم نداشتم و با عجله از اتاق بیرون رفت. نمیدانستم میخواهد چه کند که دیدم با چادرم به اتاق بازگشت.
با هر دو دستش کمکم کرد تا از روی تخت بلند شوم و هر چه اصرار میکردم که نمیخواهم بروم، دست بردار نبود و همانطور که چادرم را به سرم میانداخت، با خشمی عاشقانه توبیخم میکرد:
_«چرا به من یه زنگ نزدی؟ خُب به مامان خدیجه خبر میدادی! لااقل روزهات رو میخوردی!»
و نمیتوانستم سرِ پا بایستم که با دست چپش دور کمرم را گرفته و یاریام میکرد تا بدن سُست و سنگینم را به سمت در بکشانم. از در خانه که خارج شدیم، از همان روی ایوان صدا بلند کرد:
_«حاج خانم!»
از لحن مضطرّ صدایش، مامان خدیجه با عجله در خانهشان را باز کرد و چشمش که به من افتاد، بیشتر هول کرد. مجید دیگر فرصت نداد چیزی بپرسد و خودش با دستپاچگی توضیح داد:
_«حاج خانم! الهه حالش خوب نیس. ما میریم دکتر.»
مامان خدیجه به سمتم دوید و از رنگ سرخ صورت و حرارت بدنم متوجه حالم شد که بیآنکه پاسخی به مجید بدهد، به اتاق بازگشت.
مجید کمکم کرد تا از پلههای کوتاه ایوان پایین بروم که صدای مامان خدیجه آمد:
_«بیا پسرم! این سوئیچ رو بگیر، با ماشین برید!»
ظاهراً امشب آسید احمد ماشین را با خودش به مسجد نبرده بود که مامان خدیجه سوئیچ را برایمان آورد.
مجید سوئیچ را گرفت و به هر زحمتی بود مرا از حیاط بیرون بُرد و سوار ماشین کرد. با دست راستش فرمان را به سختی نگه داشته و بیشتر از دست چپش استفاده میکرد.
نمیدانم چقدر طول کشید تا به درمانگاه رسیدیم. به تشخیص پزشک، آمپولی تزریق کردم و پاکتی از قرص و کپسول برایم تجویز کرد تا این سرماخوردگی بیموقع کمی فروکش کند.
🌴 ادامه دارد..
🌴نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد
🌴https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
میانبر به 20 قسمت 20 قسمت رمــــان
#جـــان_شیعه_اهل_سنت 😊👇
〰〰🔷〰〰🔶〰〰🔷〰〰
قسمت 1👇
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/5605
قسمت 20👇
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/5702
قسمت 40👇
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/5841
قسمت 60👇
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/5934
قسمت 80👇
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/6045
قسمت 100👇
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/6158
قسمت 120👇
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/6248
قسمت 140👇
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/6351
قسمت 160👇
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/6437
قسمت 180👇
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/6553
قسمت 200👇
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/6697
قسمت 220👇
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/6697
قسمت 240👇
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/6787
قسمت 260👇
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/6898
قسمت 280👇
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/6974
قسمت 300👇
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/7040
قسمت 320👇
https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/7140
با ما همـــراه باشیـــ😍ـــن
🆔 @asheghane_mazhabii
🏴🌙﴾•°﷽°•﴿🌙🏴
«صَلَّی اللّهُ عَلَی الباکينَ عَلَی
الحُسِـــ😭ـــــیْن»
💎#سومین چله، #چله_نوکری💎
💎زیـارت عـاشـورا💎
روز 8⃣
جمعه نوزدهم مردادماه
بیست و هفتم ذی القعده
🌙 #برای_هم_دعا_کنیم
🏴 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🎀٣٠٠٠صلوات هدیه بچه های باصفای کانال😊
🌷به شهید بی سر محسن حججی🌷
ان شاءالله که این صلوات ها
🌸هم علو درجات شهید عزیز
🌸و هم تعالی روح همه عزیزانی که صلوات فرستادن
باشد....
#شبتون_پر_از_نور
#زندگیتون_پراز_عطر_شهدا
🌸 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
میانبر به 20 قسمت 20 قسمت رمــــان #جـــان_شیعه_اهل_سنت 😊👇 〰〰🔷〰〰🔶〰〰🔷〰〰 قسمت 1👇 https://eitaa.com/
چون رمان بلنده 20 تا 20 تا لینک گذاشتم