eitaa logo
🇮🇷رمان مذهبی امنیتی🇵🇸
5.2هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
251 ویدیو
37 فایل
✨️﷽✨️ . 💚ازاین‌لیست‌کپی‌ #حرومه!❌️ https://eitaa.com/asheghane_mazhabii/32342 . 🤍ن‍اشناس‌بم‍ون https://daigo.ir/secret/9932746571 . ❤️همه‌ی‌فعالیت‌هامون‌نذرظهورامام‌غریبمون‌مهدی‌موعود‌ عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌الشریف . . ✍️رمان‌شماره ♡۱۴۸♡ درحال‌بارگذاری...
مشاهده در ایتا
دانلود
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۱۰ ‌ ‌ دیگہ حوصلہ ام از حرفهاش سر رفتہ بود. با جملہ ی آخرش متوجہ شدم اینم مثل مردهاے دیگہ فقط بہ فڪر هم خوابے و تصاحب تن منہ. تو دلم خطاب بهش گفتم: -آرزوے اون لحظہ رو بہ گور خواهے برد. جورے به بازے میگیرمت ڪه خودشیفتگے یادت بره. منتظر جواب من بود.با نگاه خیره اش وادارم ڪرد بہ جواب. پرسید: - خب؟! نظرت چیہ؟ ! قاشقم رو بہ ظرف زیباے بستنیم مالیدم و با حالت خاص و تحریڪ ڪننده ای داخل دهانم بردم.و پاسخ دادم: -باید بیشتر بشناسمت.تا الان ڪه همچین آش دهن سوزے نبودے!! اون خندید و گفت: -عجب دخترے هستے بابا! تو واقعا همیشہ اینقدر بداخلاق و رکے؟! رامت میڪنم عسل خانوم… گفتم: _فقط یڪ شرط دارم! پرسید: _چہ شرطے؟! گفتم: _شرطم اینہ ڪہ تا زمانیڪہ خودم اعلام نڪردم منو بہ ڪسے دوست دختر خودت معرفے نمیکنے. با تعجب گفت: _باشہ قبول اما براے چی چنین درخواستے دارے؟ ! 🍃🌹🍃 یڪے از خصوصیات من در جذب مردان ،مرموز جلوه دادن خودم بود. من در هرقرار ملاقاتے ڪہ با افراد مختلف می‌گذاشتم با توجہ با شخصیتی ڪہ ازشون آنالیز میڪردم شروط و درخواستهایے مطرح میڪردم ڪه براشون سوال برانگیز و جذاب باشہ. در برخوردم با کامران اولین چیزے ڪہ دستگیرم شد غرور و خودشیفتگے ش بود و این درخواست اونو بہ چالش میڪشید ڪہ چرا من دلم نمیخواد کسے منو بہ عنوان دوست او بشناسہ!! ومعمولا هم در جواب چراهای طعمه هام پاسخ میدادم : _دلیلش ڪاملا شخصیہ.شاید یڪ روزے ڪہ اعتماد بینمون حاڪم شد بهت گفتم! و طعمہ هام رو با یڪ دنیا سوال تنها میگذاشتم. من اونقدر در ڪارم خبره بودم ڪہ هیچ وقت طعمہ هام دنبال گذشته وخانواده م نمیگشتند. اونها فقط به فڪر تصاحب من بودند و میخواستند بہ هر طریقے شده اثبات ڪنند ڪہ با دیگرے فرق دارند و من هم قیمتے دارم! 🍃🌹🍃 ڪامران آه ڪوتاهی ڪشید و دست نرم وسردش رو بروے دستانم گذاشت. و نجوا ڪنان گفت: -یه چیزے بگم؟!. دستم رو بہ آرامے وبا اکراه از زیر دستاش خارج ڪردم و بہ دست دیگرم قلاب کردم. -بگو -بہ من اعتماد ڪن.میدونم با طرز حرف زدنم ممکنہ چہ چیزهایی درباره م فڪر ڪرده باشے. ولے بهت قول میدم من با بقیہ فرق دارم.از مسعود ممنونم ڪہ تو رو بہ من معرفے ڪرده.در توچیزے هست ڪہ من دوستش دارم.نمیدونم اون چیہ؟ ! شاید یک جور بانمکے یا یڪ …نمیدونم نمیدونم. .فقط میخوام داشتہ باشمت. لبخند خاص خودمو زدم و گفتم: -اوڪے.ممنونم از تعریفاتت… واین آغاز گرفتارے ڪامران بود…. ادامہ دارد.... نویسنده: کلی رمان جذاب داریم براتون ☺️👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۱۱ ‌ ‌ ‌ ‌ بہ ساعتم نگاه ڪردم یڪ ساعت مونده بود بہ اذان مغرب. بازهم یڪ حس عجیب منو هدایتم میڪرد بہ سمت مسجد محلہ ی قدیمے! نشستن روے اون نیمڪت و دیدن طلبہ ے جوون و دارو دستہ اش براے مدتی منو از این برزخے ڪه گرفتارش بودم رها میڪرد. با ڪامران خداحافظے ڪردم و در مقابل اصرارش به دعوت شام گفتم باید یڪ جاے مهم برم وفردا ناهار میتونم باهاش باشم. اوهم با خوشحالے قبول ڪرد و منو تا مترو رسوند. دوباره رفتم بہ سمت محلہ ی قدیمے و میدان همیشگے. 🍃🌹🍃 ڪمے دیر رسیدم. اذان رو گفتہ بودند و خبرے ازتجمع مردم جلوے حیاط مسجد نبود. دریافتم ڪہ در داخل ،مشغول اقامہ ے نماز هستند.یڪ بدشانسی دیگہ هم آوردم. روے نیمڪت همیشگے ام یڪ خانوم بهمراه دو تا دختربچہ نشسته بودند و بستنی میخوردند. جورے بہ اون نیمکت وآدمهاش نگاه میڪردم ڪه گویے اون سہ نفر غاصب دارایی هاے مهمم بودند. اونشب خیلے میدون و خیابانهاش شلوغ بود.شاید بخاطر  اینڪہ پنج شنبه شب بود. ڪمے در خیابان مسجد قدم زدم تا نیمڪتم خالے شہ ولے انگار قرار نبود امشب اون نیمڪت براے من باشہ. چون بہ محض خالے شدنش گروه دیگرے روش مے نشستند. 🍃🌹🍃 دلم آشوب بود.... یڪ حسے بهم میگفت خدا از دستم اونقدر عصبانیہ ڪه حتی نمیخواد من بہ گنبد ومناره هاے خونہ ش نگاه ڪنم. وقتے بہ این محل میرسیدم از خودم متنفر میشدم. آرزو میڪردم اینی نباشم ڪه هستم. صداے زیبا و ارامش بخش یڪ سخنران از حیاط مسجد به گوشم رسید. سخنران درباره ے اهمیت عفاف در قرآن و اسلام صحبت میڪرد. پوزخند تلخے زدم و رو بہ آسمون گفتم : _عجب! پس امشب میخواے ادبم ڪنی و توضیح بدے چرا لیاقت نشستن رو اون نیمڪت و نداشتم؟!بخاطر همین و شکل و قیافہ م؟!یا بخاطر دورو برم؟ 🍃🌹🍃 سخنران حرفهاے خیلے زیبایے میزد. حجاب رو خیلی زیبا بہ تصویر میڪشید. حرفهاش چقدر آشنا بود. او حجاب را از منظر اخلاق بازگو میکرد. و ازهمہ بدتر اینڪہ چندجا دست روے گذاشت و اسم حضرت فاطمه رو آورد.تا اسم این خانوم میومد چنان رو فرا میگرفت ڪه نمیتونستم نفس بڪشم. از شرم اسم خانوم اشڪم روونہ شد. به خودم ڪه اومدم دیدم درست ڪنار حیاط مسجد ایستادم.اون هم خیره بہ بلندگوی بزرگی ڪه روی یڪ میله بلند وصل شده بود. ڪه یڪ دفعہ صدای محجوب وآسمانی از پشت سرم شنیدم : _قبول باشه بزرگوار.چرا تشریف نمیبرید داخل بین خانمها. ؟! 🍃🌹🍃 من ڪه حسابی جا خورده بودم سرم رو بہ سمت صدا برگردوندم ودر ڪمال ناباورے همون طلبہ ے جوون رو مقابلم دیدم.!!!!! 🍁🌻ادامہ دارد…. نویسنده؛ کلی رمان جذاب داریم براتون☺️👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۱۲ من ڪه حسابے جا خورده بودم سرم رو بہ سمت صدا برگردوندم ودر ڪمال ناباورے،همون طلبہ ے جوون رو مقابلم دیدم. زبونم بند اومده بود. روسریمو جلو ڪشیدم و من من ڪنان دنبال ڪلمہ ی مناسبے میگشتم. طلبہ اما نگاهش بہ موزاییڪ هاے حیاط بود.با همون حالت گفت: _دیدم انگارمنقلب شدید.گفتم جسارت ڪنم بگم تشریف ببرید داخل.امشب مراسم دعای ڪمیل هم برگزار میشہ. نفس عمیقے ڪشیدم تا بغضم نترڪہ. اما بے فایده بود اشڪهام یڪے از پے دیگرے بہ روے صورتم میریخت … چون نفسم عطر گل محمدے گرفت. بریده بریده گفتم: _من …واقعا..ممنونم ولے فڪر نکنم لیاقت داشته باشم. در ضمن چادرم ندارم. 🍃🌹🍃 دلم میخواست روم میشد اینم بهش میگفتم ڪه اگہ آقام باشہ ومنو ببره صف اول ڪنار خودش بنشونہ واین عطر گل محمدے پرخاطره هم اونجا باشہ حتما میام ولے اونجا بین اون خانمها و راحت نیستم. اونها با رفتارشان منو از ڪہ بودم ڪردند و سهم اونها در زندگے من بہ اندازه ے سهم مهری دربدبختیمہ!!!! 🍃🌹🍃 مرد نسبتا میانسالے بسمت طلبہ ی جوان اومد و نفس زنان پرسید: -حاج آقا ڪجا بودید؟! خیره ان شالله.. چرادیر ڪردید؟ ڪہ وقتی متوجہ منو ظاهرم شد نگاه عاقل اندر صفیحے ڪرد و زیر لب گفت: -استغفراللہ. طلبہ به اون مرد ڪہ بعدها فهمیدم آقاے عبادے از هییت امناے مسجد بود ڪوتاه گفت: _یڪ گرفتارے ڪوچڪ..چند لحظہ منو ببخشید وبعد خطاب به من گفت: -نگران نباشید خواهرم.اونجا چادر هم هست.وبعد با اصرار در حالیڪہ با دستش منو به مسیرے هدایت میڪرد گفت: _تشریف بیارید..اتفاقا بیشتر بچہ های مسجد مثل خودتون جوان هستند ومومن.وبعد با انگشترش به در شیشه اے قسمت خواهران چند ضربہ ای زد و صدازد: _خانوم بخشے؟ ! چند دقیقہ ے بعد خانوم بخشے ڪہ یڪ دختر جوان ومحجبہ بود بیرون اومد و با احترام وسر بہ زیر سلام ڪرد وبا تعجب بہ من چشم دوخت. 🍃🌹🍃 نمیدونستم داره چہ اتفاقے مے افتہ. در مسیرے قرار گرفته بودم ڪہ هیچ چیز در سیطره ے من نبود. منے ڪہ تا بہ نوع پوششم افتخار میڪردم ونگاههاے مردم در مترو و خیابان بهم میداد اینقدر احساس و میڪردم که دلم میخواست، زمین منو در خودش ببلعد. طلبہ بہ خانوم بخشے گفت: -خانوم بخشے این خواهرخوب ومومنمون رو یڪ جاے خوب بنشونیدشون . ویڪ چادر تمیز بهشون بدید.ایشون امشب میهمان مسجد ما هستند. رسم مهمان نوازے رو خوب بجا بیارید. 🍃🌹🍃 از احترام و ادب فوق العاده ش دهانم وامانده بود.. او بدون در نظر گرفتن شرایط ظاهری من با زیباترین ڪلمات من گنهکار رو یڪ فرد مهم معرفے ڪرد.!!! خانوم بخشے لبخند زیبایے سراسر صورتش رو گرفت و درحالیڪہ دستش رو بہ روے شانہ هایم میگذاشت و به سمت داخل با احترام هل میداد خطاب به طلبہ گفت: -حتما حتما حاج اقا ایشون رو چشم ما جا دارند.التماس دعا. طلبہ سری به حالت رضایت تڪون داد و خطاب بہ من گنهکار روسیاه گفت: _خواهرم خیلے التماس دعا.ان شالله هم شما بہ حاجت قلبیتون برسید هم براے ما دعا میڪنید. اشڪم جارے شد از اینهمہ محبت واخلاص. ! سرم رو پایین انداختم و آروم گفتم. _محتاجیم بہ دعا.خدا خیرتون بده 🍁🌻ادامہ دارد.. نـــویــســنــده:  کلی رمان جذاب داریم براتون☺️👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
اگر تنهاترین تنهایان شوم باز هم هست او جانشین تمام نداشتن ها در زمین است https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فردا نیستم سیزده قسمت از رمان رو میذارم😊
🍄رمان جذاب 🍄 قسمت ۱۳ طلبہ با عجلہ بہ سمت درب آقایان رفت و من بهمراه خانوم بخشے ڪہ بعدها فاطمہ صداش میڪردم پس از سالها داخل مسجد شدم. فاطمہ چادر نماز خودش رو بہ روی سرم انداخت و در حالیڪہ موهامو بہ زیر روسریم هل میداد با لبخند دوست داشتنے گفت: _چادر خودمو سرت انداختم چون حاج آقا گفتن چادر تمیز سرت ڪنم.نہ ڪه چادرهاے مسجد ڪثیف باشنا نہ!! ولے چادر خودم رو امروز از طناب برداشتم ومعطرش ڪردم. بعد چشمهاے زیباشو ریز ڪرد و با لحن طنزالودے گفت: _موهاتو ڪجا رنگ ڪردے ڪلڪ؟! خیلے رنگش قشنگہ! 🍃🌹🍃 در همون برخورد اول شیفتہ ے اخلاق و برخورد فاطمہ شدم. او با من طورے رفتار میڪرد ڪه انگار نہ انگار من با اون فرق دارم. و این دیدار اول ماست. وبجاے اینڪه بهم بگہ موهات رو بپوشون از رنگ زیباے موهام تعریف ڪرد ڪه خود این جملہ شرمنده ترم ڪرد و سرم رو پایین انداختم. اوطبق گفتہ ے طلبه ی جوان منو بسمت بالاے مسجد هدایتم ڪرد وبہ چند خانومے ڪه اونجا نشسته بودند ومعلوم بود همشون فاطمه رو بخوبے مے‌شناسند ودوستش دارند با لحن بامزه اے گفت :  – خواهرها ڪمے مهربونتر بشینید جا باز ڪنید مهمون خارجے داریم. از عبارت بانمڪش خنده ام گرفت و حس خوبے داشتم. خانم ها با نگاه موشڪافانه و سوال برانگیز بہ ظاهر من برام جا باز ڪردند و با سلام و خوش امدگویے منو دعوت بہ نشستن ڪردند. 🍃🌹🍃 از خنده ام گرفت. روزے منو خانمی از جایگاهم بلند ڪرد و بہ سمت عقب مسجد تبعیدم ڪرد و امروز یڪ خانوم دیگہ با احترام منو در همون جا نشوند!! وقتے دعای ڪمیل وفرازهاے زیباش خونده میشد باورم نمیشد کہ من امشب در چنین جایے باشم و مثل مادر مرده ها ضجہ بزنم!!!!!! میون هق هق تلخم فقط از خدا میپرسیدم که چرا اینجا هستم؟ ! چرا بجاے ریختن آبروم اینطورے عزتم داد؟! من ڪه امروز اینهمہ ڪار بد ڪردم چرا باید اینجا میبودم وڪمیل گوش میدادم؟ یڪ عالمہ چراے بے جواب تو ذهنم بود و به ازاے تڪ تڪش زار میزدم. اینقدر حال خوبے داشتم ڪه فڪر میڪردم وقتے پامو از در مسجد بیرون بزارم میشم یڪ آدم جدید! اینقدر حال خوبے داشتم ڪہ دلم میخواست بلندشم و نماز بخونم! ولے میون اینهمہ حال واحوال منفعل یڪ حال خاص و عجیب دیگرے درگیرم کرده بود.. یک عطر آشنا و یڪ صدای ملکوتی!!ونگاهی محجوب و زیبا که زیر امواجش میسوختم. با اینڪه فقط چند جملہ از او شنیده بودم ولے خوب صداے زیباشو از پشت میڪروفون ڪه چندفرازآخر رو با صوتے زیبا و حزین میخوند شناختم. وبا هر فرازے ڪه میخوند انگار تڪه ای از قلبم ڪنده میشد.. اینقدر مجذوب صداش شده بودم ڪه در فرازهاے آخر،  دیگہ گریه نمے‌کردم و مدام صحنہ ے ملاقاتمون رو از حیاط مسجد تالحظہ ے التماس دعا گفتنش مقابل ورودے درب بانوان مجسم میڪردم. 🍁🌻ادامہ دارد… نویسنده؛ کلی رمان جذاب داریم براتون☺️👇 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دیدید هی میگن.... چرا باید تو سوریه بجنگیم؟؟!!😕 اصلا اونا چه ربطی به ما!!؟؟🙁 هر کی اینو گف برا جواب اینو بگو😎👆 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨🌙آماده شدن برای ماه رمضان در باقی مانده ماه شعبان🌙✨ تا ماه مبارک رمضان.... چقدر وقت دارید، اگر آلوده بودید و گناهی کردید در این فرصت توبه کنید، استغفار کنید و پاک وارد این ماه مبارک شوید. امسال در ماه رمضان بیایید به تلویزیون نه بگویید و وقت خود را در این ماه ضیافت الله پای تلویزیون هدر ندهید، فرصت کم است... دنبال رشد معنوی خود باشید، متأسفانه حیات معنوی کم شده است، عده‌ای هم مراجعه می‌کنند که ما جن زده شده‌ایم کمک کنید، این ها جن زده نشده‌اند و این به خاطر گناهان آ‌ن‌ها است که آن‌ها را اذیت می‌کند.... ؟! 🌙 https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5
✨ هُوَالمَحْبوُب ✨ روز 4⃣ چله امروز پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت بیست و سوم شعبان https://eitaa.com/joinchat/2738487298C9a237a25d5