eitaa logo
❤عاشقانه های حلال🇮🇷
15.3هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
14 فایل
باهمین چادروچفیه شده ام همسفرت ای بقربان تویارم،شهادت با هم 💖 💖 عاشقانه هایی برای دلبری ازهمسر،ایده های عاشقانه، عاشقانه های شهدا،پروفایل دونفره و .. 👈استفاده ازمطالب #فقط برای #همسر بدون لینک مجازه نه #کانالها🛇 کانال اول ما↙ @zendegiasheghane_ma
مشاهده در ایتا
دانلود
❤عاشقانه های حلال🇮🇷
#عاشقانه_شهدا #شهید_محسن_حججی #قسمت3 #ماجرای_آشنایی_شهیدحججی_باهمسرش😍💝 💢از زبان همسر شهید💢 #قسمت سه
💟جلسه و شهید حججی💟 💢از زبان همسر شهید💢 توی جلسه خواستگاری یک لحظه نگاهم کرد و معنادار گفت: "ببینید من توی زندگیم دارم مسیری رو طی می کنم که همه تو این دنیاست.😌 می‌خواهم ببینم شما میتونید تو این مسیر کمکم کنید؟"🤔 گفتم: "چه مسیری? "😯 گفت: "اول بعد هم ."😇😌 جا خوردم. چند لحظه کردم. زبانم برای چند لحظه بند آمد. ادامه داد: "نگفتید. می تونید کمکم کنید؟" سرم را انداختم پایین و آرام گفتم: "بله."😌 گفت: "پس مبارکه ان شاءلله."😊 💢 💢 اینها حرف‌های ما بود حرفهای شب خواستگاری مان! ••••••• سر سفره عقد هم که نشستیم مدام توی گوشم میگفت: "زهرا خانوم، الان هر دعایی بکنیم که خدا اجابت میکنه. 😌 یادت نره یادت نره برای شهادتم دعا کنی. "😊 آخر سر بهش گفتم: "چی میگی محسن? امشب بهترین شب زندگیمه. دارم به تو میرسم. بیام دعا کنم که شهید بشی?! مگه میتونم?! "😯 اما او دست بردار نبود. 😔 آن شب آنقدر بهم گفت تا بلاخره دلم رضا داد. همان شب سر سفره عقد دعا کردم خدا نصیبش بکند! 🌹🌷 •••••• روز مان بود. بهش گفتم: "آقا محسن، حالا واسه چی امروز روزه گرفتی؟" . گفت: "می خواستم مشکلی تو کارمون پیش نیاد می خواستم راحت به هم برسیم. "😍 چقدر این حرفش و این کارش آرامم کرد از هزار هم پیشم بهتر بود. 🤩👌🏻😌 ••••• یک روز پس از عقد مان من را برد نجف‌آباد،و بعد هم گلزار شهدای اصفهان. . سر قبر شهدایی که باهاشان بود من را به آنها معرفی می کرد و می گفت: "ایشان زهرا خانم هستند. خانوم‌من. ما تازه عقد کرده ایم و... " شروع می‌کرد با آنها حرف زدن. انگار که آنها باشند و روبه رویش نشسته باشند و به حرف هایش گوش بدهد. 😌 ••••••• روز ام بود. از آرایشگاه که بیرون آمدم، نشستم توی ماشین محسن. اقوام و آشناها هم با ماشینهایشان آمده بودند عروس کشان. 😍 ما راه افتادیم و آنها هم پشت سرمان آمده اند. عصر بود. وسط راه محسن لبخندی زد و به من گفت: "زهرا، میای همه شون رو قال بزاریم؟" گفتم: "گناه دارن محسن. "😅 گفت: "بابا بیخیال. " یکدفعه پیچید توی یک فرعی. چندتا از ماشین‌ها دستمان را خواندند. 😁 آمدن دنبالمان😃 توی شلوغی خیابان ها و ترافیک، راه باریکی پیدا کرد و از آنجا رفت. همانها را هم قال گذاشت. 😁👌🏻 قاه داشت میخندید. 🤩 دیگر نزدیکی‌های غروب بود داشتن می گفتند.😇 محسن و رو ترمز و ماشین را گوشه خیابان نگه داشت. 😊 حس و حال خاصی پیدا کرده بود. دیگر مثل چند دقیقه قبل و .😢 رو کرد به من گفت: "زهرا الان بهترین موقع برای کردن بیا برای هم دعا کنیم. "😇 . بعد گفت: "من دعا می کنم تو آمین بگو خدایا شهادت نصیب من بکن. " دلم هری ریخت پایین. 😨 اشکام سرازیر شد. مثل شب عقد،دوباره حرف شهادت را پیش کشیده بود.😢 من تازه عروس باید هم برای شوهرم دعا میکردم‼️ اشک هایم بیشتر بارید. نگاهم کرد و خندید و گفت:" گریه نکن این همه پول آرایشگاه دادم، داری همش را خراب میکنی. "😅 خودم را جمع و جور کردم. دلم نیومد دعایش را بدون آمین بگذارم، گفتم: " ان شاالله به آرزویی که داری برسی. فقط یک شرط داره. 😌 اگه شهید شدی، باید همیشه پیشم باشی. تو سختی ها و تنهایی ها. باید ولم نکنی. باید مدام حست کنم. قبول؟"😊😌 سرش را تکان داد و گفت: " قبول. " گفتم: "یه شرط دیگه هم دارم. اگر شهید شدی ،باید سالم برگردی. باید بتونم صورت و چهره را ببینم. " گفت: "باز هم قبول. "😊 نمی دانستم…نمی دانستم این یکی را روی حرفش نمی ایستد و زیر قولش می‌زند! 😔 ... 🌺 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❤️ @asheghanehalal ❤️
✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁✨🍁 زمانے که آقا صادق به ماموریت مےرفت ✈️ من براش نامه می نوشتم 📝 و بین لباس یا قسمتے از چمدونش 💼 میگذاشتم کہ ببینه👀 سال گذشته وقتے برای بار اول به رفت، من دو تا نامه نوشتم که یکےبرای خودش بود که گفتم در بین الحرمین روبه حرم حضرت ابولفضل(ع)🕌 ایستاده و این نامه رو از طرف من بخون✋🏻 و اون یکی رو بعد از در حرم امام حسین(ع) بنداز و نخون! ⛔️ با اینکه مطمئن بودم نمےخونع اما نمیدونم چرا اون دفعه نامه رو خونده بود.🙄 من در نامه آقا صادق را از آقا خواسته و نوشته بودم: "آقا جان تو رابه جان خواهرت زینب(س) قسم میدم کہ تمام مسلمانان مشتاق را به نهایت ، ارج و قرب واسطه شوی در نزد حق تعالی. ❤️ پاره ے تنم ❤️ در مسیر تو قدم گذاشته و به تو می سپارمش!😔 آقا جان آرزوی در سر دارد من نیز شهـادتـم اما آتشم به اندازه ی و علاقه صادق تند نیست!😓 آرزویی همچون برادر زاده ے شیرین زبانت قاسم را دارد و شهادت شیرین تر از عسل است برایش😭😍❤️ آقا صادق که این نامه رو خونده بود وقتے به خونہ برگشت 🏠 خوشحال بود😊😍 و گفت: باور نداشتم که اینجوری از تہ دل برام بخوای تا شم.😍❤️ من اوایل نمےتونستم این دعا را بگم😥 و  برام سخت بود😣 اما میدیدم کہ تو این دنیا عذاب میکشہ😥😭 بعد ها متوجه شدم کہ من خودخواه شدم☹️ و آقا صادق رو فقط برای خودم می خوام😌 اما از سال گذشته بہ این فکر افتادم که بهتره کمے هم آقا صادق رو برای خودش بخوام.🙂💚 ════‌‌‌‌༻‌❤༺‌‌‌════    @asheghanehalal
زمانے که آقا صادق به ماموریت مےرفت ✈️ من براش نامه می نوشتم 📝 و بین لباس یا قسمتے از چمدونش 💼 میگذاشتم کہ ببینه👀 سال گذشته وقتے برای بار اول به رفت، من دو تا نامه نوشتم که یکےبرای خودش بود که گفتم در بین الحرمین روبه حرم حضرت ابولفضل(ع)🕌 ایستاده و این نامه رو از طرف من بخون✋🏻 و اون یکی رو بعد از در حرم امام حسین(ع) بنداز و نخون! ⛔️ با اینکه مطمئن بودم نمےخونع اما نمیدونم چرا اون دفعه نامه رو خونده بود.🙄 من در نامه آقا صادق را از آقا خواسته و نوشته بودم: "آقا جان تو رابه جان خواهرت زینب(س) قسم میدم کہ تمام مسلمانان مشتاق را به نهایت ، ارج و قرب واسطه شوی در نزد حق تعالی. ❤️ پاره ے تنم ❤️ در مسیر تو قدم گذاشته و به تو می سپارمش!😔 آقا جان آرزوی در سر دارد من نیز شهـادتـم اما آتشم به اندازه ی و علاقه صادق تند نیست!😓 آرزویی همچون برادر زاده ے شیرین زبانت قاسم را دارد و شهادت شیرین تر از عسل است برایش😭😍❤️ آقا صادق که این نامه رو خونده بود وقتے به خونہ برگشت 🏠 خوشحال بود😊😍 و گفت: باور نداشتم که اینجوری از تہ دل برام بخوای تا شم.😍❤️ من اوایل نمےتونستم این دعا را بگم😥 و  برام سخت بود😣 اما میدیدم کہ تو این دنیا عذاب میکشہ😥😭 بعد ها متوجه شدم کہ من خودخواه شدم☹️ و آقا صادق رو فقط برای خودم می خوام😌 اما از سال گذشته بہ این فکر افتادم که بهتره کمے هم آقا صادق رو برای خودش بخوام.🙂💚 ════‌‌‌‌༻‌❤༺‌‌‌════    @asheghanehalal
امام زمان عجل الله ذخیرهٔ الهی در زمین، قطب عالم امکان و واسطه‌ی فيض الهی هستند. خداوند متعال به واسطه‌ی وجود شریف ایشان است که عنایت ویژه‌ای به بندگان خود دارد؛ از این‌رو، توسل و توجّه قلبی به آن حضرت سبب و در دنیا و آخرت خواهد شد. |آیت الله فاطمی نیا رحمة الله علیه 🍃🌼🍂🌹🌹🍃🌼🍂🌹