eitaa logo
عاشقانه هاےِ رنگے 😍🍃
9هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
4.5هزار ویدیو
7 فایل
کانال قشنگمون پر هستش از کلیپ و آهنگ های عاشقانه متن های زیبا و عاشقانه😍👇 🌈@asheghanehaye_rangiii❤️ تبلیغات قیمت مناسب پذیرفته میشود آیدی زیر جهت رزرو تبلیغ @mfm6666 پیشنهاد ها و انتقاد های خودتون را با ما در میان بگذارید 😊
مشاهده در ایتا
دانلود
278 هربار باهام‌حرف میزد حس خوبی میگرفتم ولی ته دلم باز از نبود بچم میسوختم .. بعد از ده جلسه دکتر رفتن که هر بار هم‌تقریبا مصطفی به زور متوسل میشد حالم کمی بهتر شد ...دکتر ازم‌خواست برگردم به اتاقم و دیگه از مصطفی دوری نکنم سخت بود و اوایل به حرفش گوش نکردم اما بعد ناچار قبول کردم و باز برگشتم به اتاق و پیش مصطفی .. از حق نگذریم خودم‌هم دلم براش تنگ شده بود اما واقعا تو شرایط مناسبی نبودم ! تقریبا میشه گفت بعد از چندماه به زندگی برگشتم و دیگه مرده نبودم...! مثل قدیم صبح ها زود بلند میشدم و صبحانه درست میکردم... و با بوس و بغل مصطفی رو راهی سرکار میکردم ... در کنارش هم‌ به اصرار مصطفی برای عوض شدن حالم کلاس های نقاشی و خیاطی ثبت نام کردم تا حال و حوام‌عوض بشه ... جلسات مشاوره هم مرتب میرفتم .... میشه گفت مصطفی به هر دری زد و کلی تلاش کرد تا دوباره سرپا بشم ‌‌ ازش واقعا ممنون بودم و شاید میشه گفت بهترین اتفاق زندگیم‌تو این چندسال بودن مصطفی بود ! یکروزکه خونه بودم و غذا درست میکردم مصطفی با ذوق به خونه اومد ‌‌... متعجب ازش پرسیدم چی شده؟لبخندی بهن زد و گفت : _برو آماده شو میخوایم بریم یجا ... دست از کار کشیدم و گفتم :_کجا میخوایم بریم ؟ به سمتم اومد و گفت : _حالا برو بپوش وقتی رفتیم میفهمی ... سوپرایز هست... سر از کارش در نیاوردم و باشه ای گفتم و آماده شدم ..با تاکسی به سمت جایی رفتیم که مصطفی مد نظرش بود ...
279 بعد از کلی انتظار بالاخره رسیدیم ،به محض رسیدن مصطفی جلوی چشمام رو گرفت که با حرص گفتم:_مصطفی این مسخره بازیا چیه ...بگو اومدیم کجا ؟ دستش رو از روی صورتم برنداشت و همینجور که کمکم میکرد بریم گفت: _صبر داشته باش عزیزم الان‌میفهمی ... حرصی نفسی کشیدم و جلو رفتیم ... صدای عجیبی شنیدم که دوباره باعث بغضم شد ...و بالاخره بعد از کلی انتظار مصطفی دستش رو از روی صورتم برداشت ... پلکی زدم‌ تا چشمم به نور عادت کنه ... و با دیدن صحنه ی روبرو از تعجب نمیدونستم چی بگم !نوزاد کوچکی داخل تخت بود و داشت دست و پا میزد....شک‌زده به طرف مصطفی برگشتم و گفتم :_برای ... چی‌ اومدیم اینجا ؟ گفت :_با دکترت صحبت کردم حالا که روند درمان خوب بوده و میشه گفت خوب شدی گفتم یک بچه به فرزند خوندگی قبول کنیم هم سر تو گرم‌میشه هم‌تا زمانی که دوباره بتونیم‌بچه دار بشیم ...اشک‌تو چشمام جمع شده بود و با این حال گفتم :_ولی دکتر گفت من دیگه بچه دار نمیشم.. پیشونیم رو بوسید و گفت : _نگفت ۱۰۰ درصد بچه دار نمیشی ! گفت احتمال داره که البته من دلم روشنه ! دوباره به نوزاد روی تخت نگاه کردم و با پاهایی لرزان قدمی به سمتش برداشتم و بهش نگاه کردم ...دختر کوچک سفیدی بود که داشت با دستاش باز میکرد ..‌دستام رو تو هم حلقه کردم که مصطفی به سمتم اومد و گفت : _پدر و مادرش تو آتش سوزی فوت کردن ... از بقیه خانوادش هم خبری نیست واسه همین اینجاس ..‌ ادامه پارت بعدی👎
دوم خالم بیداربود وقتی فهمید میخوام برم بیرون گفت اومدنی چندتا نون بربری بخر گفتم چشم و ازخونه زدم بیرون. هوا هنوز سرد بود، نیم ساعتی تو پارک قدم زدم. میخواستم برم سمت نونوایی که دیدم یکی رو چمنها افتاده... اولش فکردم خوابیده میخواستم بی تفاوت از کنارش ردبشم ولی وقتی نزدیک شدم دیدم صورتش خونیه و به زورنفس میکشه... اطرافمو نگاه کردم شاید کسی روببینم ازش کمک بگیرم،ولی کسی نبود به ناچارنزدیکش شدم و درکمال تعجب دیدم یه دخترجوان که لباس پسرونه پوشیده.. میترسیدم بهش دست بزنم چندبارصداش کردم به زورچشماش بازکردگفت چاقوخوردم کمکم کن... نمیدونم چراعقلم نرسید به اورژانس زنگ بزنم و خودم به هربدبختی بود بردمش بیمارستان... خداروشکر به هوش بود و خودش به همه توضیح داد که دوتا معتاد بخاطر گوشیش بهش حمله کردن ،ولی مقاومت کرده و باهاشون درگیر شده، اوناهم بهش چاقو زدن منم فقط کمکش کردم رسوندمش بیمارستان.. ادامه پارت 👇 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳‎‌‌‌‌⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
_شصت یکساعت بعد رسید با خودش یه جعبه شیرینی و یه جعبه ی کوچیک هدیه داشت. ازش تشکر کردم و گفتم؛ دستت درد نکنه چرا زحمت کشیدی... کادو به چه مناسبت؟ زندایی خودش بازش کرد و گفت؛ مناسبت بهتر از این که یه گل پسر داریم؟ با ذوق لباس نوزادی رو از دستش گرفتم، خیلی نرم و لطیف بود... دوباره ازش تشکر کردم گفتم؛ پس حلما کجاست؟ زندایی خندید و گفت؛ گذاشتمش خونه مامانم، خیلی وقت بود من و مجتبى تنها بیرون نرفته بودیم .... لازم بود واقعا... خندیدم و گفتم؛ ای شیطون ... پس حسابی خلوت کردین. زندایی لباساش رو در آورد و گفت؛ لازم بود شكيبا، واقعا بعضی وقتا فشار کار و بچه داری و مشکلات روزمره باعث میشه آدما خودشونو فراموش کنن... حالا انشالله متوجه میشی بعدها که چی میگم... چای رو جلوش گذاشتم و گفتم؛ خب.. دیگه چه خبر؟ زندایی برام از بقیه خانواده و دلتنگی هاشون گفت... اینکه بی معرفت شدم و بهشون سر نمیزنم... فکری کردم و گفتم؛ یه روز باهم بریم خونه ی دایی محمد چطوره؟ ادامه پارت 👇 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳‎‌‌‌‌⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
_شصت و یک سری تکون داد و گفت؛ آره حتما تو چرا جایی نمیری شکیبا؟ حتما بايد دعوتت كنن؟ خندیدم و گفتم؛ نه به جون خودم، دایی محمد و زنش که شاغلن... زندایی سحر پرید وسط حرفم و گفت؛ خوبه حالا انقدر خودتو توجیه نکن .. فهمیدیم، از اسد چه خبر؟ کاراشو رو به راه کرد؟ جواب دادم؛ آره خداروشکر ایندفعه بیشتر چسبیده به کار ... خودش که راضیه.. زندایی گفت؛ خداروشکر توام بیشتر حواست بهش باشه، حمایتش کن از لحاظ عاطفی ... لبخندی زدم و گفتم؛ این مدت بخاطر حاملگیم خیلی از هم دور شدیم... زندایی پرسید ؛ چطور؟ با خجالت گفتم؛ دکتر منع کرده... یعنی منع که نه گفته مراعات کنم... زندایی با اخم نگام کرد و گفت؛ شکیبا اینکار درست نیست اونم گناه داره.. ادامه پارت 👇 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳‎‌‌‌‌⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
_شصت و دو لبخندی زدم و گفتم؛ سلامت بچه ام برام مهمه زندایی... نمیدونی هنوز نیومده چقدر بهش وابسته شدم.. زندایی خندید و گفت؛ میدونم چی میگی عزیزم بلاخره بچه عزیزه، ولی اونم شوهرته... زندایی رو تا شب نگه‌داشتم و زنگ زد دایی مجتبی هم برای شام اومد. حدودا یک ماهی گذشت، تو این یکماه بیشتر به فامیلا سر زدم و سرم رو اینطوری گرم کردم، اسد کارش خیلی خوب شده بود و تونسته بود دوتا از قرض هاشو پرداخت کنه.. شب اسد از باشگاه برگشته بود و مشغول دوش گرفتن بود. صدای زنگ گوشیش کلافه ام کرده بود، مدتی بود که زنگخور زیادی داشت و میگفت مشتری ان... یه لحظه شک کردم نگاه به صفحه گوشیش انداختم... کریمی نوشته شده بود.. صفحه پاسخ و لمس کردم و حرفی نزدم، صدای بم و مردونه پشت خط به گوشم رسید ؛ الو الو داش اسد ... الو ... ادامه پارت 👇 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳‎‌‌‌‌⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
-هفتادوپنج بی اختیار شروع کردم به گریه کردن...باگریه گفتم حتما باید برم دیگه نمیشه اینجا بمونم.. کلافه از اتاق رفت بیرون. یکم بعد برگشت، تو دستش چندتا هیزم بود، اونارو انداخت توی بخاری بعد از توی کتری روی بخاری دوتا تخم مرغ آبپز درآورد، اومد نشست کنارم تخم مرغارو پوست کندو گرفت جلوم گفت بخور. تخم مرغو گرفتم شروع کردم به خوردن، واقعا گشنم بود گفتم کاش نون داشتی خیلی گشنمه. گفت الان میرم برات میارم، فقط یه چیزی بهم بگو.. گفتم چی؟ گفت تو منو دوست داری؟ سوالش خیلی یهویی بود انگار دهنم قفل شد، مدتها بود به علاقم بهش فکر نکرده بودم.. نگاهشو دوخته بود بهم و منتظر جواب بود. سرمو انداختم پایین و گفتم چرا اینو میپرسی؟ بایرام جواب بده تا بگم چرا... خودمو با تخم مرغ توی دستم مشغول کردم. آروم گفتم مگه دونستنش فایده ای داره؟ بایرام گفت فرخنده من تورو دوست دارم.. نمیتونم بذارم فرار کنی بری تهران، امروز برگرد خونه،خودم میام تورو از بابات خواستگاری میکنم... با ترس پریدم وسط حرفش چی میگی؟ برگردم خونه که منو میکشن، تازه بابام امکان نداره منو بده به تو. بايرام گفت تو طالع من ازدواج با توئه.. ادامه پارت 👇 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳‎‌‌‌‌⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
ـاز ـ یک ـزندگی -هفتادوشش گفتم تو از کجا میدونی؟ گفت جادوگر بهم گفته،وقتی چندسال پیش اینو بهم گفت... گفتم حتی اگر این حرف راست باشه بازم امکان نداره من زن تو بشم... سرمو تند تند تکون دادم نه نمیتونم برگردم خونه، من باید زودتر برم تهران، حتما تا الان افتادن دنبالم میگردن.. بایرام گفت حالا امروزو برگرد خونه، من فردا میام تورو خواستگاری میکنم..اگر بابات راضی شد زنم بشی که هیچ، اگر نه باهم میریم تهران اونجا من کار میکنم و زندگی میکنیم، اگر دلت خواست زنم شو، اگرم نه بدون اینکه عروسی کنیم تا آخر عمر خودتو بچتو نگه میدارم. گفتم چرا میخوای همچین کاری کنی؟ چرا میخوای بچه پرویزو نگه داری؟ با لحن جدی گفت من میخوام تو و بچه تورو نگه دارم نه کسی دیگه، به حرفم گوش بده تو خودت تنها یک روزم بیرون روستا دووم نمیاری.. گفتم اگه برگردم خونه و تو بری به بابام بگی حاملم چی؟ اگر توام پشتمو خالی کنی چی؟ اخماشو کرد توی هم گفت فرخنده من بایرامم، من به هیچکس نارو نمیزنم، اگه میخواستم اینکارو کنم اونموقع که به هوش نبودی اینکارو میکردم.. دست گذاشتم روی شکمم. حرفش درست بود، برای لو دادن من زمان زیادی داشت اما اینکارو نکرده بود. دلم برای خودمو بچم میسوخت ،در هر صورت بخاطر پام اون‌روز نمیتونستم برم تهران، ادامه پارت 👇 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳‎‌‌‌‌⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
-117 از اون روز به بعد حرف بچم تو کل روستا پیچید، هر کس که شكممو ندیده بود برای کنجکاوی یه آشی حلوایی کاچی‌ای چیزی درست میکرد میومد خونمون تا شکممو ببینه.. اولش ترسیده بودم که کسی بفهمه، اما بعدش که دیدم بزرگی شکممو به جثه بایرام ربط میدن خیالم راحت شد. فقط خواهرم نگران قابله بود، میگفت نباید قابله بفهمه چون اگر ببینه سریع متوجه میشه بچه چندماه‌س.. منم فقط به این فکر میکردم که بالاخره سر زا قابله میاد و میبینه اونموقع چیکار کنم؟ خلاصه گذشت تا ماه نهم بارداریم شد، دیگه اصلا بیرون نمیرفتم، از دلهره شبا خوابم نمیبرد. بایرام متوجه حال بدم شده بود اما چیزی ازم نمیپرسید. یه شب توی خواب دردم گرفت، وقتی بیدار شدم انقدر دردم زیاد بود که فکر کردم قراره زایمان کنم، شروع کردم به گریه کردن. بایرام زود بیدار شد اومد بالاسرم گفت خانم اصلا نترس الان میرم قابله خبر میکنم. داد زدم گفتم نه آقا بایرام نرو، قابله اگر بیاد میفهمه بچه نه ماهس.. من بمیرمم نباید قابله خبر کنی. با ترس زد تو سرشو گفت پس چیکار کنم؟ کی بچه رو به دنیا بیاره؟ گفتم برو خواهرمو خبر کن بگو بیاد.. سریع رفت چند دقیقه بعد باهم اومدن اما دردم آروم شده بود، خواهرم باترس گفت چی شده فرخنده؟ بایرام گفت داری زایمان میکنی.. گفتم آره درد داشتم اما الان ندارم.. ادامه پارت 👇 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳‎‌‌‌‌⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
-152 فردای اون روز بایرام رفت یه سگ بزرگ گرفت جلوی در بست، اما من حتی از همون سگم میترسیدم. سگ تا منو میدید پارس میکرد. بایرام گفت باید چندبار بهش غذا بدم تا باهام دوست بشه، منم با هزار بدبختی چندبار رفتم براش غذا گذاشتم، دیگه بعد از اون هربار منو میدید مینشست روی زمین سرشو میمالید به زمین، منم کم کم ترسم ازش ریخت. یک هفته گذشته بود که مادرم اومد خونمون، همیشه تا میومد اخبار کل روستارو بهم میداد. یکم که حرف زد گفت راستی فرخنده خبر داری پرویز دستش شکسته؟ تعجب کردم گفتم نه نمیدونستم چرا شکسته؟ گفت والا مردم حرف درست و حسابی نمیزنن، یکی میگه از درخت افتاده، یکی میگه تو کار شکسته، اما آقات میگه حتما دعواش شده، آخه کل صورتشم کبوده، خلاصه که یه هفتست خونه نشینه. اینو که گفت بلند شروع کردم به خندیدن، یاد بایرام افتادم، فهمیدم اون دستشو شکسته، هم خوشحال شدم هم ناراحت. خوشحال شدم چون دلم خنک شد، ناراحت شدم چون ترسیدم دوباره باهامون دشمنی کنه. روزا پشت سرهم میگذشتو شكم من هرروز جلوتر میومد بالاخره وقت زایمانم شد، اینبار آخر شهریور بچم دنیا اومد، اما بازم هوا سرد بود ولی خبری از برف نبود. ادامه پارت 👇 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳‎‌‌‌‌⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
-153 اینبار هم پسر زاییدم و اسمشو جهانشاه گذاشتیم. جهانشاه برعکس دوتا پسر دیگم جثه بزرگی نداشت،اما بور و سفید بود، هر چقدر بزرگتر میشد چشماش بیشتر شبیه بایرام میشد و قشنگتر میشد. انقدر خوشگل بود که کسی باور نمیکرد پسره‌. مادرم منع کرده بود حموم ببرمش، بخاطر همین تو خونه میشستمش.بین تمام بچه هام یه جور دیگه جهانشاهو دوست داشتم، چون شبیه بایرام بود برام خیلی عزیز بود..... بعد از جهانشاه، زن پرویز و سولماز و خواهرم هر سه تا باهم باردار شدن. زن پرویز پسر زایید، سولماز و خواهرم هردو دختر زایمان کردن. دیگه سرم واقعا شلوغ شده بود، از صبح که بلند میشدم کارای خونه و بچه هارو میکردم تا شب وقت سر خاروندن نداشتم، اما بازم راضی بودم. شوهرم بایرام بودو غمی نداشتم. از طرفی هرروز به تعداد گوسفندامون اضافه میشد و خونه برای ما و طویله برای گوسفندا کوچیک بود، اما چاره‌ای نبود باید تحمل میکردیم، چون شرایط مالیمون جوری نبود بتونیم خونه بزرگتر بسازیم. جهانشاه دوساله بود که باز باردار شدم، دیگه خسته شده بودم از بارداریای پشت سرهم. خسته شده بودم از بچه داری.. به بایرام گفتم دیگه بچه نمیخوام ،گفت فرخنده خدارو شکر کن، بچه باعث خوشبختی میشه.. خلاصه چهارمین بچم هم به دنیا اومد. این‌ یکی هم پسر بود و اسمشو سلطان گذاشتیم. ادامه پارت 👇 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳‎‌‌‌‌⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
-پانزدهم من خودم زیبا رو بودم ولی اون انگار برای من زیباترین بود لبهامو از هم باز کردم و ترسیدم چیزی بگم و گفتم نمیدونم خانواده ات کجان ؟‌اگه برمیگشتم و میفهمیدن من زنده ام دوباره منو میکشتن و خانوادمو اسیر میکردن سرمو تکون دادم و گفتم ندارم مگه میشه نداشته باشی؟دستشو جلو اورد روبندمو برداره که عقب رفتم و گفتم نمیخوام کسی صورتمو ببینه چرا مگه صورتت چیه ؟سرمو پایین انداختم و گفتم رو صورتم ماه گرفتگی دارم‌ انگار چندشش شد و گفت من باید برم تو هم برو ازادی خواست قدم از قدم برداره که گفتم جایی ندارم برم عصبی شد و گفت مگه میشه کسی رو نداشته باشی ؟ بله حالا که شده من کسی رو ندارم‌ فقط خدارو دارم بهم خیره موند و گفت دنبالم بیا پشت سرش قدم برداشتم و گفتم کجا میریم ؟ با من اومدن چندتا قانون داره حرف نباید بزنی سوال نمیپرسی فقط میای از الان به بعد اسمت بین حرفش پریدم و گفتم اسمم جواهر به پشت سر چرخید نگاهم کرد و گفت تا اجازه ندادم حرف نمیزنی.پشت سرش قدم برداشتم و پاهام درد میکرد بقدری پامو محکم بسته بودن که جاش میسوخت.پشت سرمو نگاه میکردم و هرچی دورتر میشدیم بیشتر دلم میگرفت مادرم اونجا بود و نمیدونستم چی به سرشون اومده صدایی نمیومد و تموم شده بود انقدر دور شده بودیم‌ نفسم بند اومد و لبه صخره ای نشستم و گفتم خسته شدم‌ تو جا ایستاد دستی به موهاش کشید و گفت چرا راه نمیای ؟ خسته شدم نمیتونم راه برم به طرفم اومد و گفت هوا داره روشن میشه اینجا پر از گرگ و حیوانات درنده است ادامه پارت 👇 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳‎‌‌‌‌⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣↳⁣⁣‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣⁣•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•