#سرگذشت_یک_زندگی🤝♥️
#شراره #قسمت137
گفت حااملس
فکر میکردم درووغ میگه.ولی درووغ نبود! مادرم با هزاار دوز و کلک. ..راضیش کرد رفت بچه رو انداا.خت. کلی پووول و پله دادیم بهشون. ..تا این بی آبرویی درز نکنه .و نکرد ! ومن امروز بهت مجبرور شدم اینو بگم تا بدونی چرا من از خودم مطمینم ! شاپور نگام کرد_:چرا داری گریه میکنی. ._:خیلی .وحشتناکه شوهر آدم بشینه روبروش و بهش بگه چند سال پیش یکی رو حااامله کرده ! محکم زدم تو سرم خااک تو سرمن ! _:اون موقع تو بودی ؟ تو ..تو زندگیم بودی ؟_:نههه! _خب ..بعد از اومدن تو اگه همچین خطایی ازمن سرزد باید آبغوره بگیری نه الان ..اون یه حماقت بود! _:بهت دیگه اعتماد ندارم. هرلحظه یه درو..غی ..یه راززی ازت بر ملا میشه.اصلا آدم ازت میتررسه._:علتش اینه چون با کم کسی ازدواج نکردی ...بعدا میفهمی من الان چی گفتم ! دستمو گرفت_:خب بلندشو ..بلندشو
بسختی لبخندزدم. .از خنده من شاپورم خندید و باهم رفتیم تو حیاط ..یه آلاچیق چوبی بزرگی گوشه حیاطشون بود. .فخری نشسته بود وچایی میخورد یه مرد میانسال هم که سرایدار خونه بود داشت کباب میکرد
تا منو دید گل از گلش شکفت_:بیا شراره جان ..بیا عروس گلم
🌈@asheghanehaye_rangi ❤️
───• · · · ⌞🌻⌝ · · · •───
#هزار_کلید_طلایی