#یاعلی_اکبر_حسین 🍂
پسر زخمی، پدر افتاد!
پسر در خون، پدر جان داد...
پسر ناله، پدر فریاد، میان هلهله غوغا
پسر از زخم آکنده،
پسر هر سو پراکنده...
پدر چون مرغ پرکنده،
از این صحرا به آن صحرا...
@asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
1_26212820.mp3
زمان:
حجم:
7.55M
🏴 #روز_هشتمم_محرم_الحرام_1441
#السلام_علیک_یا_شاهزاده_علی_اکبر
🔻کنار بدن علی اکبر...
🎤حجت الاسلام سیدحسین #مومنی
😭 روضه
#قرار_عاشقی
وعده ما هر روز #ظهر در کانال↙️
🏴 @asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
1_26213369.mp3
زمان:
حجم:
11.48M
🏴 #روز_هشتمم_محرم_الحرام_1441
#السلام_علیک_یا_شاهزاده_علی_اکبر
🔻که هستی علی یا همان شخص پیغمبری
🎤حاج #سید_مهدی_میرداماد
😭 روضه
#قرار_عاشقی
وعده ما هر روز # در کانال↙️
🏴 @asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
1_26213669.mp3
زمان:
حجم:
2.56M
🏴 #روز_هشتمم_محرم_الحرام_1441
#السلام_علیک_یا_شاهزاده_علی_اکبر
🔻اکبراست این یارسول الله
🎤حاج منصور ارضی
😭 روضه دلنشین
#قرار_عاشقی
وعده ما هر روز #ظهر در کانال↙️
🏴 @asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
1_26171654.mp3
زمان:
حجم:
23.35M
🏴 #روز_هشتمم_محرم_الحرام_1441
#السلام_علیک_یا_شاهزاده_علی_اکبر
🔻بزار بگم باهمون زبون ساده
🎤کربلایی #علی_سلمانی
😭 پیش زمینه
#قرار_عاشقی
وعده ما هر روز #ظهر در کانال↙️
🏴 @asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
1_26213599.mp3
زمان:
حجم:
8.51M
🏴 #روز_هشتمم_محرم_الحرام_1441
#السلام_علیک_یا_شاهزاده_علی_اکبر
🔻ای علی اکبر لیلا
🎤حاج #حسین_سیب_سرخی
😭 زمینه
#قرار_عاشقی
وعده ما هر روز #در کانال↙️
🏴 @asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
1_26213039.mp3
زمان:
حجم:
3.24M
🏴 #روز_هشتمم_محرم_الحرام_1441
#السلام_علیک_یا_شاهزاده_علی_اکبر
🔻خبر به لیلا بده ای باد خزون
🎤حاج #محمود_کریمی
😭 شور روضه ای
#قرار_عاشقی
وعده ما هر روز #ظهر در کانال↙️
🏴 @asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
1_26162913.mp3
زمان:
حجم:
8.88M
🏴 #روز_هفتم_محرم_الحرام_1441
#السلام_علیک_یا_علی_اصغر_رباب
🔺خدایی اگر گفتن کی هستی از کجایی؟
🔻جواب از کجاهستم کی هستم یک کلام #کربلایی
🎤کربلایی #سید_رضا_نریمانی
😭واحد حماسی
#قرار_عاشقی
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
1_26171909.mp3
زمان:
حجم:
3.87M
🏴 #روز_هشتمم_محرم_الحرام_1441
#السلام_علیک_یا_شاهزاده_علی_اکبر
🔻پاشو علی پاشوآتیش به جونم نزن
🎤کربلایی #محمد_حسین_حدادیان
😭 واحد سنگین
#قرار_عاشقی
وعده ماهرروز #درکانال↙️
🏴@asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
1_26213906.mp3
زمان:
حجم:
8.08M
🏴 #روز_هشتمم_محرم_الحرام_1441
#السلام_علیک_یا_شاهزاده_علی_اکبر
🔻عشقمو به#خون کشیدند
🔺پیکرافتاده سر افتاده پاره های معجرافتاده
🎤حاج #حسین_سیب_سرخی
😭 شور روضه ای
#قرار_عاشقی
@asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
|💔|
•°رَدِ پایۍ👣 ڪهٖ چنین
°•دورِ خودش چرخیدسٺ↻
•°حالِ روز پـدرۍ هسٺ↶
°•ڪهٖ حیران شده اسٺ•
@asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت 🌴 #قسمت_دویست_وهفتادوششم چشمانش به زیر افتاد، برای لحظاتی طولانی به فکر فرو
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_دویست_وهفتادوهفتم
سرم به قدری منگ شده بود که نمیفهمیدم مجید چه میگوید و با چه کلماتی میخواهد آرامم کند و تنها نالههای زن بیچاره را میشنیدم:
_«به خدا اینا به ما خیلی ظلم کردن! زندگیمون رو نابود کردن! شوهرم رو از کار بیکار کردن! به خدا تا چند وقت پول نداشتیم کرایه خونه بدیم و آواره خونه فک و فامیل بودیم! فقط شوهر منم نبود، یه کارگر شیعه دیگه داشتن، اونم اخراج کردن! اینا شیعه رو کافر میدونن، اونوقت آخوند شیعه محله، اینا رو تو خونهاش پناه داده؟!!! این
انصافه؟!!!»😠😵
و خبر نداشت که نه تنها کارگران شیعه که پدرم حتی به دختر اهل سنت خودش هم رحم نکرد😞 و مرا هم به جرم حمایت از شوهری شیعه، آواره کوچه و خیابان کرد! 😞صدای مامان خدیجه را میشنیدم که به هر زبانی میخواست او را آرام کند و این زن زخم خورده، دلش پُرتر از این حرفها بود و به قلب شکستهاش حق میدادم که هر چه میخواهد نفرین کند:
_«الهی خیر از زندگیاش نبینه!!! الهی دودمانش به باد بره!!! حاج خانم اینا به خاطر محبت امام حسین (علیهالسلام) ما رو به خاک سیاه نشوندن، الهی به حق همون امام حسین (علیهالسلام) به خاک سیاه بشینن!»😠
مجید مقابل پایم روی زمین نشسته و دستهای سرد و لرزانم را میان انگشتان گرم و مهربانش فشار میداد تا کمتر هول کنم و با صدایی آهسته دلداریام میداد:
_«آروم باش الهه جان! نترس عزیز دلم! من کنارتم!»😒
که صدای آسید احمد هم بلند شد:
_«چی شده راضیه خانم؟ چرا انقدر داد و بیداد میکنی؟»😐
و او با دیدن آسید احمد، مثل اینکه داغ دلش تازه شده باشد، با صدایی بلندتر سر به شکایت گذاشت:
_«حاج آقا! این خونه حرمت داره! این خونه محل روضه و دعا و قرآنه! این درسته که شما یه مشت وهابی رو تو این خونه پناه دادید؟!!! که دختره وهابی راست راست تو مجلس امام زمان (علیهالسلام) راه بره و به ریش من بخنده؟!!! اینا خون شیعه رو حلال میدونن و معامله با شیعه رو حروم! به خدا از اول مجلس هِی حرص میخوردم و نمیتونستم هیچی بگم! نمیخواستم مجلس امام زمان (علیهالسلام) رو به هم بزنم، وگرنه همون وسط رسواش میکردم!»😡😵
و به قدری خونش به جوش آمده بود که به حرفهای آسید احمد هم توجهی نمیکرد و میان اشک و آهی مظلومانه، همچنان ناله میزد.😵😭😡 صدای قدمهای خشمگینش را میشنیدم که طول حیاط را طی میکرد و آخرین خط و نشانهایش را با گریههایی عاجزانه برای آسید احمد میکشید:
_«به همین شب عزیز قسم میخورم! تا وقتی که این وهابیها تو این خونه باشن، دیگه نه پامو تو خونهات میذارم، نه پشت سرت نماز میخونم!»
و در را آنچنان پشت سرش بر هم کوبید که قلبم از جا کنده شد و تمام تن و بدنم به لرزه افتاد.😰😣💔 چشمان مهربان مجید به پای حال خرابم، به خون نشسته و انگار میخواست بار دیگر روزگار بدبختی و در به دریمان آغاز شود که دوباره روبروی هم عزا گرفته و هیچ کدام جرأت نداشتیم حرفی بزنیم. هر لحظه منتظر بودیم کسی به در اتاق بزند و به جرم گناه نکرده، احضارمان کند که با نگاهی وحشتزده 😰چشم به در دوخته و حتی نفس هم نمیکشیدیم، ولی کسی به سراغمان نیامد و در عوض آسید احمد و مامان خدیجه در سکوتی ساده به خانه خودشان رفتند که صدای در اتاقشان به گوشمان رسید و نفس حبس شده در سینههایمان را بالا آورد. من این زن را نمیشناختم، ولی از حرفهایش فهمیدم همسر یکی از آن دو کارگری است که چند ماه پیش، محمد خبر اخراجشان از انبار رطب را برایم آورد و به استناد همین اقدام پدر، به من و مجید هشدار داد تا زودتر از خانه پدر برویم، ولی من به هوای خانه و خاطرات مادر، تذکرش را نپذیرفتم تا کارمان به اینهمه مصیبت کشید و حالا هم هنوز چند قطره آب خوش بیشتر از گلویمان پایین نرفته، باید دوباره رخت آوارگی به تن میکردیم.😣😞 مجید دستهایم را محکم میان دستانش گرفته و آنچنان با محبت نگاهم میکرد که در برابر بارش بیدریغ احساسش، اشکم جاری شد😢 و زیر لب ناله زدم:
_«مجید! ما که کاری نکردیم! ما که خودمون هر چی مصیبت بود از دست بابا کشیدیم! من که بچهام به خاطر همین در به دری از دستم رفت...»😥😢
و دیگر نتوانستم ادامه دهم که پای حوریه به میان آمد و احساس مادریام در هم شکست که همه وجودم غرق اشک و ناله شد😩😭 و میشنیدم مجید با آهنگ دلنشین کلامش، آهسته نجوا میکرد:
_«الهه جان! آروم باش عزیزم! من خودم همه چی رو برای آسید احمد تعریف میکنم! نترس عزیز دلم! صبح خودم میرم پیشش و همه چی رو بهش میگم!»😒
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah