🔰 حدیثی که رهبر انقلاب دربارهی حرکت حسینی خواندند
🔻 رهبر انقلاب، صبح امروز در مراسم دانشآموختگی دانشجویان دانشگاه امامحسین (ع):
🔹 ما از اول انقلاب، حرکتهای بزرگی را شروع کردیم؛ کمبودها و مشکلات زیاد است اما حرکتی که تا امروز صورت گرفته بهتآور است.
برای ادامه، جهت این حرکت چیست؟ جهت حرکت را امام حسین مشخص کرده است:
أیُّهَا النّاس إنَّ رَسولَ الله قالَ مَنْ رَأَى سُلْطَاناً جَائِراً مُسْتَحِلًّا لِحُرُمِ اللَّهِ نَاكِثاً لِعَهْدِ اللَّهِ مُخَالِفاً لِسُنَّةِ رَسُولِ اللَّهِ يَعْمَلُ فِي عِبَادِ اللَّهِ بِالْإِثْمِ وَ الْعُدْوَانِ ثُمَّ لَمْ يُغَيِّرْ بِقَوْلٍ وَ لَا فِعْلٍ كَانَ حَقِيقاً عَلَى اللَّهِ أَنْ يُدْخِلَهُ مَدْخَلَهُ. (تاریخ طبری، ج۴، ص۳۰۴)
🔹 امام حسین(علیهالسّلام) فرمود: ای مردم! پيامبر خدا (صلّیاللهعلیهوآله) فرمود: هر كس فرمانروايی ستمكار را ببيند كه حرامهای خداوند را حلال میشمارد، پيمان خدا را میشكند و با سنّت پيامبر خدا مخالفت میكند و در ميان مردمان به گناه و تجاوز، اقدام مینمايد و با كردار و گفتار بر او نياشوبد ، حقّ خداست كه او را در همان جايی وارد كند كه آن فرمان روا را وارد میكند.
🏷 #دیدار_دانشگاه_امام_حسین
#اللهم_احفظ_قائدنا_الامام_سید_علی_خامنه_ای ❤️
🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت 🌴 #قسمت_سیصد_وبیست_وهشتم خورشید دوباره سر به غروب گذاشته🌆 و کسی تاب توقف و
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_سیصد_وبیست_ونهم
از در موکب⛺️ که بیرون آمدم، دیدم مجید غافل از اینکه تماشایش میکنم، کفشهایش را برداشته و با دقت داخلش را بررسی میکند تا ببیند دستمال کاغذی و باندها جا به جا نشده باشند. از اینهمه مهربانیاش،😍 دلم برایش پَر زد و شاید آنچنان بیپروا پرید که صدایش به گوش جان مجید رسید و به سمتم برگشت. چشمش که به چشمم افتاد، 😍😍لبخندی زد و با گفتن «بفرمایید!» کفشها را مقابل پایم جفت کرد👞👞 و به سراغ آسید احمد رفت تا بیش از این شرمنده مهربانیاش نشوم. مامان خدیجه و زینبسادات هم آمدند و باز همه به همراه هم به راه افتادیم.🚶♂️🚶♂️🚶♂️🚶♂️🚶♂️
حالا در تاریکی شب، 🌃جاده اربعین صفای دیگری پیدا کرده و نه تنها عطر کربلا که #روشنایی_حضور سید الشهدا (علیهالسلام) را هم با تمام وجودم احساس میکردم. از دور دروازهای فلزی با سقفی شیروانی مانند پیدا بود که مامان خدیجه میگفت 🌴از اینجا ورودی شهر کربلا آغاز میشود. 🌴هنوز فاصله زیادی تا دروازه مانده و جمعیت به حدی گسترده بود که از همینجا صفهای به هم فشردهای تشکیل شده و باز جمعیت زن و مرد از هم جدا شده بودند. دیگر مجید و آسید احمد را نمیدیدم و با مامان خدیجه و زینبسادات هم فاصله زیادی پیدا کرده بودم که مدام خودم را بین جمعیت میکشیدم تا حداقل مامان خدیجه را گم نکنم.😥 روبرویمان سالنهای جداگانهای برای بازرسی خانمها و آقایان تعبیه شده و به منظور جلوگیری از عملیاتهای تروریستی، ساک و کولهها را تفتیش میکردند.🖲 وارد سالن بانوان شده و در میان ازدحام زنانی که همه چادر مشکی💎 به سر داشتند، دیگر نمیتوانستم مامان خدیجه و زینبسادات را پیدا کنم. چند باری هم صدایشان زدم، ولی در دل همهمه تعداد زیادی زن و کودک، جوابی نشنیدم. خانمی که مسئول بازرسی بود، وقتی دید کیف و ساکی ندارم، اجازه عبور داد و به سراغ نفر بعدی رفت. اختیار قدمهایم با خودم نبود و با فشار جمعیت از سالن خارج شدم و تا چند متر بعد از دروازه همچنان میان جمعیت انبوهی از زنان گرفتار شده و هر چه چشم میچرخاندم، مامان خدیجه و زینبسادات را نمیدیدم.😧
بلاخره به هر زحمتی بود، خودم را از میان جمعیت به کناری کشیدم و دیگر از پیدا کردن مامان خدیجه و زینبسادات ناامید شده بودم که سراسیمه سرک میکشیدم تا مجید و آسید احمد را ببینم، ولی در تاریکی شب🌃 و زیر نور ضعیف چراغهای حاشیه خیابان، چیزی پیدا نبود که مثل بچهای که گم شده باشد، بغض کردم. 😢با لبهایی که از ترسی کودکانه به لرزه افتاده باشد، فقط آیتالکرسی میخواندم تا زودتر مجید یا یکی از اعضای خانواده آسید احمد را ببینم و با چشمان هراسانم بین جمعیت میگشتم و هیچ کدام را نمیدیدم. حالا پهنای جمعیت بیشتر شده و به کنارهها هم رسیده بودند که دیگر نمیتوانستم سرِ جایم بایستم و سوار بر موج جمعیت، به هر سو کشیده میشدم. قدمهایم از فشار جمعیت بیاختیار رو به جلو میرفت و سرم مدام میچرخید تا مجیدم را ببینم. میدانستم الان سخت نگرانم شده و خانواده آسید احمد هم معطل پیدا کردنم، اذیت میشوند😥 و این بیشتر ناراحتم میکرد. هر لحظه بیشتر از دروازه فاصله میگرفتم و در میان جمعیتی که هیچ کدامشان را نمیشناختم، بیشتر وحشت میکردم. حتی نمیدانستم باید کجا بروم،😨 میترسیدم دنبال جمعیت حرکت کنم و مجید همینجا به انتظارم بماند و بدتر همدیگر را گم کنیم که از اینهمه بلاتکلیفی در این شب تاریک و این آشفتگی جمعیت، به گریه افتادم.😭حالا پس از روزها که چشمه اشکم خشک شده و پلکهایم دل به باریدن نمیدادند، گریهام گرفته و از خود بیخود شده بودم که با صدای بلند همسرم را صدا میزدم و از پشت پرده اشکم با پریشانی به دنبالش میگشتم. گاهی چند قدمی با ناامیدی و تردید به جلو میرفتم و باز میترسیدم مجید هنوز همانجا منتظرم مانده باشد که سراسیمه بر میگشتم. من جایی را در این شهر بلد نبودم😨 و کسی را در میان جمعیت نمیشناختم که فقط مظلومانه گریه میکردم و با تمام وجود از خدا میخواستم تا کمکم کند.😰🙏
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_سیصد_وسی_ام
ساعتی میشد که همین چند قدم را با بیقراری بالا و پایین میرفتم که دیگر خسته و درمانده همانجا روی زمین نشستم، 😣ولی جای نشستن هم نبود که جمعیت مثل سیل سرازیر میشد و چند بار نزدیک بود خانمها رویم بیفتند که باز از جا بلند شدم. دیگر درد ساق پا و سوزش تاولهایم را فراموش کرده و با تن و بدنی که از ترس به لرزه افتاده بود، خودم را میان جمع بانوانی که به قصد زیارت پیش میرفتند، رها کردم تا مرا هم با خودشان ببرند و باز خیالم پیش دلشوره و اضطراب همسر مهربانم بود که نگاهم از میان جمعیت دل نمیکَند و فقط چشم میدواندم تا مجیدم را ببینم.👀😥 چشمانش را نمیدیدم ولی از همین راه دور، تپش تند نفسهایش را احساس میکردم و میتوانستم تصور کنم که به همین یک ساعت بیخبری از الههاش، چه حالی شده که بیش از ترس و وحشت خودم، برای پریشانی عزیز دلم گریه میکردم.😭 دیگر چشمانم جایی را نمیدید و هر جا سیل جمعیت مرا با خودش میبُرد، میرفتم و فقط مراقب بودم که از میان جمع زنها خارج نشوم و به مردها نخورم. حالا چشمه اشکم به جوش آمده و لحظهای آرام نمیگرفت که پیوسته گریه میکردم. دیگر همه جا را از پشت پرده چند لایه اشکهای گرم و بیقرارم، تیره و تار میدیدم که در انتهای مسیر و در دل سیاهی شب، ماهی آسمانی پیش چشمانم درخشید و آنچان دلی از من بُرد که بیاختیار زمزمه کردم:
_«حرم امام حسین (علیهالسلام) اینه؟»😭😳
و بانویی ایرانی کنارم بود که سؤال مات و مبهوتم را شنید و با لحنی ملیح پاسخ داد:
_«نه عزیزم! این حرم حضرت اباالفضل (علیهالسلام)!»😊
پس ساقی لب تشنگان کربلا و حامل لواء امام حسین (علیهالسلام) که این چند روز در هر موکب و هیئتی نامش را شنیده و شیدایی شیعیان را به پایش دیده بودم، صاحب این گنبد و بارگاه درخشان بود که اینهمه از من دلبری میکرد و هنوز چشم از مهتاب حرمش بر نداشته بودم که همان بانو میان گریهای عاشقانه زمزمه کرد:
_«قربون وفاداریات بشم عباس!»😭
و با همان حال خوشش رو به من کرد:
_«شب و روز عاشورا، حضرت ابوالفضل (علیهالسلام) مراقب خیمههای زن و بچههای امام حسین (علیهالسلام) بوده! تو خیمهگاه هم، خیمه آقا جلوتر از همه خیمهها بوده تا کسی جرأت نکنه به بقیه خیمهها نزدیک شه! هنوزم از هر طرفی وارد کربلا بشی، اول حرم حضرت ابوالفضل (علیهالسلام) رو میبینی...»😭
و دیگر نشنیدم چه میگوید که بر اثر فشار جمعیت، میان مان فاصله افتاد و حالا فقط نوای نوحه و زمزمه روضه به گوشم میرسید. عربها به یک زبان و ایرانیها به کلامی دیگر به عشق برادر امام حسین (علیهالسلام) میخواندند. مردها با هم یک دم گرفته و زنها به شوری دیگر عزاداری میکردند و میدیدم مست از قدح عشق حضرت اباالفضل (علیهالسلام) عاشقانه به سر و سینه میزنند و خیابان منتهی به حرمش را میبویند و میبوسند و میروند. گاهی ایرانیها دم میگرفتند:
«ای اهل حرم میر و علمدار نیامد...»😵
و گاهی عراقیها سر میدادند:
«یا عباس جیب المای لسکینه...»😭🗣
و میشنیدم صدای اینهمه عاشق قد میکشد:
«لبیک یا عباس...»💚🗣
که هنوز پس از 1400 سال از شهادت حضرتش، ندای یاری خواهیاش را صادقانه لبیک میگفتند که من هم کاسه صبرم سر ریز شد و نمیتوانستم با هیچ نوحهای هم نوا شوم و به نغمه قلب خودم گریه میکردم که نه روضهای به خاطرم میآمد و نه شعری از بَر بودم و تنها به ندای نگاهی که از سمت حرم صدایم میکرد، پاسخ داده و عاشقانه گریه میکردم.
دیگر مجید و آسید احمد و بقیه را از یاد برده و جدا افتادنم را فراموش کرده بودم که من در میان این جمعیت دیگر غریبه نبودم و در محضر فرزند رشید امام علی (علیهالسلام)، آنچنان پَر و بالی گشوده بودم که حالا بینیاز از حرکت جمعیت با قدمهایی که از داغ تاول آتش گرفته بود، به سمتش میرفتم و اگر غلط نکنم او مرا به سوی خودش میکشید!🕊😭 چه منظرهای بود گنبد طلاییاش در میان دو گلدسته رعنا که پیش چشمم شبیه دو دست بُریده حضرتش در راه خدا و دفاع از پسر پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) میآمد! ولی این خشت و آهن و طلا کجا و دستان ماه بنیهاشم (علیهالسلام) کجا که شنیده بودم خداوند در عوض دو دست بُریده، به او دو بال عنایت فرموده تا در بهشت پرواز نماید! هر چه به حرم نزدیکتر میشدیم، فشار جمعیت بیشتر میشد و تنها طنین «لبیک یا عباس!»😵😲🗣 بود که رعشه به تن زمین و آسمان میزد و دل مرا هم از جا میکَند. حالا به نزدیکی حرمش رسیده و دیگر نمیتوانستیم قدمی پیش برویم که دور حرم، جمعیت انبوه مردان تجمع کرده و راه بند آمده بود.👥👥👥🗣😵👥👥😵
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دستگیری روح الله زم توسط سربازان #گمنام #امام_زمان_عج_
🔴 جزئيات عمليات ويژه اطلاعات سپاه در دستگيری روحالله زم
#من_یک_سپاهی_ام
🏴 @asheghaneruhollah
688100675.mp3
1.68M
#جامانده_ام 😭
رفقام رفتن من جاموندم😢
همه راهین تنها موندم😞
کرب و بلا فقط همینه خواهشم🙏
کرب وبلا دوباره زائرت بشم❤️
رومو نزن تو زمین ارباب...
موسیقی💚
🔈خواننده: محمد نو بهاری
آقا لیاقت نداشتم😔
🏴 @asheghaneruhollah
JaMandeganArbaein.mp3
23.96M
این غم کم نیست
لیاقتشو ندارم آقا بیام حرمت...😔
من جا موندم شبیه کسی که هر چی دووید ولی نرسید...
من #جاموندم ولی نه مث #سه_ساله ای که غمت رو خرید😭
🎤حاج #میثم_مطیعی
#پیشنهاد_دانلود
آقا لیاقت نداشتم😔
🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
این غم کم نیست لیاقتشو ندارم آقا بیام حرمت...😔 من جا موندم شبیه کسی که هر چی دووید ولی نرسید... من
#الهی_هیشکی_از_رفیقاش_جانمونه
🕊خوشابہ حال کسانےڪہ ڪربلا رفتند...
❣️نہ مثل من...ڪہ دراین شهر زندانم
🕊منم بہ یاد رقیه...،اربعین،امسال
❣️بہ جاےکربلا در«خرابہ»مےمانم😭
🖤 #یارقیه
🖤 #زهرای_سه_ساله
🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت 🌴 #قسمت_سیصد_وسی_ام ساعتی میشد که همین چند قدم را با بیقراری بالا و پایین
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_سیصد_وسی_ویکم
زیر سقف یکی از کفشداریهای زنانه حرم حضرت عباس (علیهالسلام) پناه گرفته بودم تا کمتر خیس شوم، ولی آنجا هم جای نشستن نبود که دو ردیف پله و راهروی کفشداری هم مملو از زنان و کودکانی بود که شب را همینجا سحر کرده و حالا از خستگی به خوابی سبک فرو رفته بودند. به چهرههای پاک و معصومشان نگاه میکردم و دیگر میفهمیدم چرا اینهمه به خودشان زحمت میدهند تا برای امام حسین (علیهالسلام) عزاداری کنند که پسر فاطمه (علیهماالسلام) عزیزتر از این حرفهاست! 😒حالا من هم هوای پیراهن سیاه و رخت عزایش را کرده و دلم میخواست نه فقط در و دیوار خانهام که همه حریم دلم را به مصیبت شهادت سید الشهدا (علیهالسلام) پرچم عزا زده و تا نفس دارم به عشقش عزاداری کنم!😭
💖حالا ایمان آورده بودم👉 که این شب رؤیایی در این سرزمین بهشتی،👉 اجر کریمانهای بود که پروردگارم در عوض شفای مادرم، به پاس گریههای شب قدر امامزاده به من عنایت کرده و امام زمان (علیهالسلام) به دستان مبارکش امضاء نموده بود تا در چنین شبی بر پسر پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) وارد شده و میهمان کربلایش باشم💖
و حالا چه خستگی شیرینی بر تنم مانده بود که سرم را به دیوار حرم حضرت اباالفضل (علیهالسلام) نهادم و همچون کودکی که در دامان مادرش به آرامشی عمیق رسیده باشد، چشم در چشم گنبد حرم امام حسین (علیهالسلام) به خوابی خوش فرو رفتم.😴
از لحن لرزانی که اسمم را آهسته تکرار میکرد، چشمانم را گشودم و هنوز رو به حرم امام حسین (علیهالسلام) بودم که از میان مژگان نیمه بازم، خورشید عشقش درخشید و دلم را غرق محبتش کرد که باز کسی صدایم زد:
_«الهه...»
همانطور که سرم به دیوار حرم بود، صورتم را چرخاندم و مجیدم را دیدم که پایین پلههای کفشداری با پای برهنه، روی زمین خیس ایستاده و چشمان آشفته و بیقرارش به انتظار پاسخی از من، پلکی هم نمیزد.😧 همچنان باران میبارید🌧⛈ که صورت و لباسش غرق آب و گِل شده بود، موهای خیسش به سرش چسبیده و هنوز باقی مانده اثر گِل عزای امام حسین (علیهالسلام) روی فرق سرش خودنمایی میکرد. در تاریکی دیشب او را گم کرده و حالا در روشنی طلوع خورشید، برابرم ایستاده و میدیدم با اینکه الههاش را پیدا کرده، هنوز همه تن و بدنش میلرزد و نمیدانم چقدر نگاهش به دنبالم پَر پَر زده بود که چشمانش گود افتاده و بر اثر گریه و بیخوابی به خون نشسته بود. کمی خودم را جابجا کردم و نمیخواستم بانوانی که کنارم به خواب رفته بودند، بیدار شوند که زیر لب زمزمه کردم:
_«جانم...»😍
و مجید هم به خاطر حضور زنان و کودکانی که روی پلهها خوابیده بودند، نمیتوانست بالا بیاید که از همانجا سر به شکایتی عاشقانه نهاد:
_«تو کجا رفتی الهه؟ به خدا هزار بار مُردم و زنده شدم! به خدا تا صبح کل کربلا رو دنبالت گشتم! هزار بار این حرمها رو دور زدم و پیدات نکردم...»😥😢
و حالا از شوق دیدار دوبارهام، چشمان کشیدهاش در اشک دست و پا میزد که با نگاهش به سمت حرم امام حسین (علیهالسلام) پَر کشید تا آتش مانده بر جانش را با جانانش در میان بگذارد و من با نگاهم به خاک قدمهایش افتادم و جگرم آتش گرفت که با این پای برهنه تا صبح در خیابانها میدویده و حالا میدیدم انگشتان پای او هم مجروح شده که با لحنی معصومانه پاسخ دادم:
_«من همون ورودی شهر شماها رو گم کردم! خیلی دنبالتون گشتم، ولی پیداتون نکردم. تا اینجا هم با جمعیت اومدم...»😊
و دلم میخواست با محرم اسرار دلم بگویم دیشب بین من و معشوقم چه گذشته😇 که چشمانم از عشقش درخشید و با لحنی لبریز از لذت حضور سید الشهداء (علیهالسلام) مژده دادم:
_«مجید! دیشب خیلی با امام حسین (علیهالسلام) حرف زدم، تو همیشه میگفتی باهاش دردِ دل میکنی، ولی من باور نمیکردم... ولی دیشب باهاش کلی دردِ دل کردم...»☺️😢
و مجید مثل اینکه تلخی و پریشانی این شب سخت و طولانیِ دوری از من را به حلاوت حضور امام حسین (علیهالسلام) بخشیده باشد، صورتش به خندهای شیرین گشوده شد☺️😍 و دستش را از همان پایین پلهها به سمتم دراز کرد تا یاریام کند از جا بلند شوم. انگشتانش از بارش باران خیس بود و شاید هنوز از ترس از دست دادنم، میلرزید که به قدرت مردانهاش بلند شدم و شنیدم تا میخواست مرا بلند کند، زیر لب زمزمه میکرد: «یا علی!» که من هم زبان به 💖ذکر «یا علی!»💖 گشودم و عاشقانه قد کشیدم.
با احتیاط از میان ردیف زنان و کودکانی که روی پلهها استراحت میکردند، عبور کردم و همچنانکه دستم میان دست مجید بود، قدم به زمین خیس کربلا نهادم و دیگر نگران گذشتن از میان خیل نامحرمان نبودم که 🌸شوهر شیعهام🌸 برایم راه باز میکرد تا 🌺همسر اهل سنتش🌺 را به زیارت حرم امام حسین (علیهالسلام) ببرد.🚶♂️✨🚶♂️
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت
🌴 #قسمت_سیصد_وسی_ودوم
#قسمت_آخر
از ترنم ترانهای لطیف چشمانم را میگشایم و دختر نازنیم👶 را میبینم که کنارم روی تخت به ناز خوابیده😴 و به نرمی دست و پا میزند و لابد هوای آغوش مادرش را کرده که با صدای زیبایش، زمزمه میکند تا بیدار شوم.
💖با ذکر «یا علی!»💖 نیم خیز شده و همانجا روی تخت مینشینم، هر دو دستم را به سمتش گشوده و بدن سبک و کوچکش را در آغوش میکشم.
حالا یک ماهی میشود که خدا #به_برکت_زیارت_اربعین #سال_گذشته، به من و مجید حوریهای😍 دیگر عطا کرده
و ما نام این فرشته بهشتی را به حرمت حوریه خیمه گاه حسین (علیهالسلام)، #رقیه نهاده و وجودش را #نذر نازدانه سید الشهدا (علیهالسلام) کردهایم. ☺️😍رقیه را همچنان در آغوشم نوازش میکنم و روی ماهش را میبوسم و میبویم که مجید وارد اتاق میشود و با صورتی که همچون گل به رویم میخندد، سلام میکند.
💚باز ایام اربعینی دیگر💚 از راه رسیده که شوهر شیعهام لباس سیاه به تن کرده و امسال ❤️نه تنها مجید که ❤️منِ اهل سنت هم از شب اول محرم به عشق امام حسین (علیهالسلام) لباس عزا پوشیده و پا به پای آسید احمد و مامان خدیجه، خانهام را پرچم عزا زدهام که حالا پس از هزاران سال و از پسِ صدها کیلومتر فاصله، او را ندیده و عاشقش شدهام! 😍که حالا میدانم عشق حسین (علیهالسلام) و عطش عاشورا با قلب سُنی همان میکند که با جان شیعه کرده و ایمان دارم این شور به پا خاسته در جان عشاق، جز به شعار عاشقی عیان نشده و ارمغانی جز تقرب به خدا و تبعیت از دین خدا ندارد!
هر چند به هوای رقیه نمیتوانیم در مراسم اربعینِ امسال، رهسپار کربلا شویم و از قافله عشاق جا ماندهایم، 😢اما قرار است امروز به بهانه بدرقه آسید احمد و خانوادهاش تا خروجی بندر برویم و رایحه حرم امام حسین (علیهالسلام) را از همین مسیری که به کربلا میرود، استشمام کنیم.😇😇 مجید رقیه 👶را از آغوشم میگیرد تا آماده بدرقه عشاق اربعین شوم و با چه شیرین زبانی پدرانهای با دخترش بازی میکند و چه عاشقانه به فدایش میرود که رقیه هم برکت کربلاست...😍💞
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
❌پایان❌
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت 🌴 #قسمت_سیصد_وسی_ودوم #قسمت_آخر از ترنم ترانهای لطیف چشمانم را میگشایم و
این هم از قسمت پایانی رمان #جان_شیعه_اهل_سنت
اان شاء الله فرداشب مصاحبه با نویسنده کتاب خانم #فاطمه_ولی_نژاد در کانال قرار داده میشه.....
منتظر نظراتتون و انتقاداتتون در مورد رمان و شخصیت های آن هستیم...
ان شاء الله بزودی رمان جدیدمون رو میگذاریم.اگر کسی از دوستان هم پیشنهادی درمورد رمان جدید حتما بهمون بگین😊🌹
#یاعلی
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
این هم از قسمت پایانی رمان #جان_شیعه_اهل_سنت اان شاء الله فرداشب مصاحبه با نویسنده کتاب خانم #فاطمه
#ارسالی_اعضا عزیز🌹
سلام عرض ادب
میخواستم تشکر کنم بابت رمان زیبای جان شیعه اهل سنت واقعا زیبا بود اجرتون با آقا امام حسین(علیه السلام)
خادم #حسینیه_مجازی_عاشقان_روح_الله نوشت: سلام ممنون بابت دلگرمیتون.
#جان_شیعه_اهل_سنت
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
این هم از قسمت پایانی رمان #جان_شیعه_اهل_سنت اان شاء الله فرداشب مصاحبه با نویسنده کتاب خانم #فاطمه
#ارسالی_اعضا عزیز🌹
سلام ...قسمت های آخر مرا به یاد پیاده روی های سال های گذشته ام انداخت😭😭اما امسال آقا نطلبید.خیلی گریه کردم.خیلی زیبا بود.خداخیرتون بدهد.بی صبرانه منتظر رمان بعدی شما هستم
خادم #حسینیه_مجازی_عاشقان_روح_الله نوشت: سلام خیلی ممنون از نظر شما ان شاء الله قسمت بشه همه اونهایی که تاحالا پیاده روی اربعین نرفته اند بتوانند بروند.رمان جدیدمون بعد از ماه صفر شروع می شود.
#جان_شیعه_اهل_سنت
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
این هم از قسمت پایانی رمان #جان_شیعه_اهل_سنت اان شاء الله فرداشب مصاحبه با نویسنده کتاب خانم #فاطمه
#ارسالی_اعضا عزیز🌹
سلام خسته نباشی تشکر از رمان بسیار زیباتون اما من منتظر بودم تا الهه شیعه بشه پایان داستان ضد حال خوردم....
خادم #حسینیه_مجازی_عاشقان_روح_الله نوشت: سلام ممنون از همراهی شما و نظر زیباتون....ان شاء الله فرداشب مصاحبه شون ک بگذارم جواب سوالتون رو از زبان نویسنده خواهید گرفت...
#جان_شیعه_اهل_سنت
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
این هم از قسمت پایانی رمان #جان_شیعه_اهل_سنت اان شاء الله فرداشب مصاحبه با نویسنده کتاب خانم #فاطمه
#ارسالی_اعضا عزیز🌹
سلام خیلی قشنگ بود این رمان فقط اینکه چرا آخرش الهه شیعه نشد با این همه عشق به امام حسین😢😢؟؟
خادم #حسینیه_مجازی_عاشقان_روح_الله نوشت: سلام نظر لطف شماست....ان شاء الله فرداشب مصاحبه شون ک بگذارم جواب سوالتون رو از زبان نویسنده خواهید گرفت...
#جان_شیعه_اهل_سنت
به نظر شما واقعا چرااااا الهه با این همه محبت به اهل بیت شیعه نشد»؟؟؟؟؟🤔🤔🤔🤔
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌴 #جـــان_شیعه_اهل_سنت 🌴 #قسمت_سیصد_وسی_ودوم #قسمت_آخر از ترنم ترانهای لطیف چشمانم را میگشایم و
#ارسالی_اعضا عزیز🌹
سلام
چقد این رمان جزییات رو میگه همین باعث میشه خیلی خیلی خسته کننده و اعصاب خورد کن باشه.
خادم #حسینیه_مجازی_عاشقان_روح_الله نوشت: سلام بله طولانی بودن زیادی رمان هم باعث خستگی هستش...ممنون از انتقاد زیبا و به جای شما🌹
#جان_شیعه_اهل_سنت
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
به نظر شما واقعا چرااااا الهه با این همه محبت به اهل بیت شیعه نشد»؟؟؟؟؟🤔🤔🤔🤔
#ارسالی_اعضا عزیز🌹
من هیچ دلیلی نمیبینم چون همه جوره فراهم شده بود که شیعه بشه این همه لطف که مجید بهش داشت این همه مهربونی سید احمد و خدیجه خانم باید شیعه میشد به نظر من تعصب یا غرور داشته
#جان_شیعه_اهل_سنت
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
به نظر شما واقعا چرااااا الهه با این همه محبت به اهل بیت شیعه نشد»؟؟؟؟؟🤔🤔🤔🤔
#ارسالی_اعضا عزیز🌹
سلام
درباره رمان جان شیعه اهل سنت،بعضی از دوستان گفتند چرا الهه شیعه نشد.اگه خودمون رو جای دوستان اهل سنت بزاریم و آخر داستان الهه شیعه بشه،آخرش قشنگ نمیشه.بنظر من الان آخرش هم از نظر شیعه و هم سنی قشنگه.ممنون بخاطر رمان خوبتون
#جان_شیعه_اهل_سنت
#ارسالی_اعضا عزیز🌹
عـــــ شقے ـــــــا؛
عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است.. دادن سر نه عجب داشتن سر عجب است...
حس غریبی به کانالتون دارم ممنونم از رمانهاتون خیلی زیاد ممنونم.
#جان_شیعه_اهل_سنت
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
این هم از قسمت پایانی رمان #جان_شیعه_اهل_سنت اان شاء الله فرداشب مصاحبه با نویسنده کتاب خانم #فاطمه
#ارسالی_اعضا عزیز🌹
ڌݪــــــــݓــݧــگ حرمـ ؛
رمان جان شیعه اهل سنت رو تازه خوندم خیلی جالب بود برام هیچوقت فکر نمیکردم ما بتونیم با اهل سنت کنار بیایم😅 حالا بیشتر درک میکنم☺️🙈
#جان_شیعه_اهل_سنت
💙شرحی از رمان پنجم😍✌️💚
💠منتشر شده توسط؛
انتشارات بسیج دانشگاه امام صادق علیه السلام
💠شرح کتاب:
رمان عاشقانه «جان شیعه، اهل سنت» به نیت ✳️وحدت شیعه و سنی
✳️ و به عزم مبارزه با تفکر تکفیر
✳️ و البته مطابق با حوادث روز خاورمیانه نوشته شده
از ویژگی های این رمان:
🔺داستان زیبای کتاب
🔻شخصیت پردازی بدون جانبداری
🔺اهداف ارزشمند
🔻مقدمه ای متفاوت..
💝که از زبان دختری اهل سنت و از پای نخل ها و ساحل بندرعباس حکایت می شود؛
الهه که با ورود جوانی شیعه به زندگی اش، طعم تازه ای از عشق و عقیده را می چشد
💝و در کشاکش پاک ترین لحظات عاشقانه و ناب ترین دقایق عارفانه،
به تبلور باور تازه ای می رسد ...
با ما همـــراه باشیـــــن 😊👇
#جان_شیعه_اهل_سنت
🏴 @asheghaneruhollah
🌤بسم رب المهدی🌤
#مصاحبه با #نویسنده ی رمان (کتاب )
👈جان شیعه واهل سنت
➰➰➰➰➰➰➰➰
سلام علیکم😊✋
✅اولا تبریک میگم بهتون بابت چاپ شدن رمانتون بعنوان #کتاب ان شاءالله همیشه بدرخشید.
لطفا خودتونو معرفی بفرمایید؟!
🌹فاطمه ولی نژاد. متولد فروردین 68. تهران
✅انگیزتون از انتخاب این اسم چی بوده؟!
🌹اسم رمان برگرفته از 👈سخن آیت الله سیستانی است که فرمودن اهل سنت جان شیعیان هستن.👉 بنا بر این فرموده و به خاطر اینکه شخصیت سنی معشوقه شخصیت شیعه هست اسم داستان به این صورت انتخاب شد
✅انگیزتون از نوشتن این رمان چی بود؟
🌹ایده اولیه تاکید بر موضوع
👈وحدت شیعه و سنی و
👈مبارزه با وهابیت بود که در بستر زمانی فعلی و در قالب یک داستان عاشقانه روایت شد تا هم جذابیت لازم رو برای مخاطب داشته باشه و هم به روز و موثر باشه
✅با وجود نفوذ عشق به امام حسین علیه السلام چرا الهه شیعه نشد؟
🌹الهه با 👈حفظ مذهب اهل سنت دلداده اهل بیت علیهم السلام شد تا راهگشایی باشه برای برادران اهل سنت که ضمن حفظ حرمت عقایدشون، بیش از پیش عاشق اهل بیت علیهم السلام بشن....
این رمان با 👈محوریت وحدت👉 نوشته شده و قصد اثبات حقانیت تشیع و شیعه کردن اهل سنت رو نداره.... این کتاب برای👈 مخاطبین سنی هم نوشته شده
👈و یکی از اهداف اون ایجاد عشق اهل بیت علیهم السلام در دل اهل سنت
👈 و متمایل کردن نامحسوس این عزیزان به مکتب اهل بیت هست
در صورت شیعه شدن الهه، مخاطب سنی به شدت دچار تعصب و جبهه بندی میشه و دیگه اون عشق رو هم پیدا نمیکنه👌
👇👇ادامه مصاحبه 👇👇