eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
597 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.9هزار ویدیو
278 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
🏴 مادرِ اصغرِ شش ماهه، خود اقیانوس است رَب آب است و در این جلوه ربابش کردند ۲۱ رجب وفات خانوم حضرت رباب سلام الله علیها 🖐 امشب به مادر باب الحوائج کنیم.😭 💠 @asheghaneruhollah
🏴 🔴روضه‌ای متفاوت با آنچه 1400 ساله خوانده شده! +عکس روضه: رباب، همسر امام حسین(ع)، این‌قدر دوست داشت بیاید بدنش را سپر تیرها برای حسین قرار بدهد! اما حسین(ع) دستور داد زن‌ها به میدان نیایند. من فکر می‌کنم تا حسین فرمود که آیا کسی هست مرا یاری کند، رباب یک آه سینه‌سوز کشید! بعد علی‌اصغر بیدار شد، و الا قبلش که لابد از تشنگی مدهوش شده بود. علی اصغر بیدار شد، شروع کرد دست و پا زدن: مادر من هستم، من را سپر بلای حسین قرار بده! (در اینجای روضه، یک پدر، نوزاد شش ماه‌اش را به دست استاد پناهیان می‌دهد و مسیر روضه عوض میشود.. ) بخدا دلم نمی‌آید... اجازه می‌دهید حالا من به احترام این بچه یک روضۀ دیگر بخوانم؟ روضه‌ای غیر از آنچه که 1400 سال است خوانده شده. تا بچه را در بغل حسین دیدند، به تیر‌انداز‌ها گفتند تیر نزنید! ممکن است بخورد به بچه؛ امام حسین(ع) سیر علی‌اصغرش را بوسید، بعد دادن دست رباب، شما باور نمی‌کنید که گفتند تیر نزنید یک وقت می‌خورد به بچه؟ ممکن است بچه را نشانه گرفته باشند؟ برای چی؟ ... یک سخن نقل کنم از امام زین‌العابدین(ع)، به امام سجاد(ع) گفتند: «آقا، همۀ قاتلان جدتان حسین را اعدام کردند!» فرمود: حرمله را هم گرفتند؟ حرمله را هم گرفتند؟ .... ... خیلی رباب زن عارفه‌ای بود، امام حسین‌(ع) خیلی به رباب علاقه داشت. امام صادق(ع) فرمود: مرگ یک مرد بیش از همه برای همسرش سخت است. رباب تا وقتی زینب هست می‌گوید: این حسین تنها یک عاشق دارد، آن هم زینب است! او اگر گریه می‌کرد، گهواره‌ای را تکان می‌داد و میگفت من عزادار علی اصغرم هستم، من کجا بگویم حسین؟! ولی من معتقدم اگر رباب گهواره را خالی تکان می‌داده و به ظاهر به یاد علی‌اصغرش بوده، زیر لب مدام می‌گفته: حسین من، هستی من، علی اصغرم فدایت بشود.. ألا لعنة الله علی القوم الظالمین. ✍️حجت الاسلام ۲۱ رجب وفات خانوم حضرت رباب سلام الله علیها 🖐 امشب به مادر باب الحوائج کنیم.😭 💠 @asheghaneruhollah
201-استاد انصاریان.mp3
6.71M
🏴 🔹مادری که پس از اربعین در کربلا ماند... 🔹چرا حضرت رباب بعد از اربعین با کاروان اهل بیت به مدینه نرفت 🎤حجت الاسلام 👌پیشنهاد دانلود 🖐 امشب به مادر باب الحوائج کنیم.😭 💠 @asheghaneruhollah
نمیاد خواب به چشمام علی بالام.mp3
10.39M
🏴 بی تو نمیاد خواب به چشمام علی بالام شد نقش بر آب آرزوهام علی بالام...😭😭 🎤کربلایی 🔹شور روضه ای 👌پیشنهاد دانلود 🖐 امشب به مادر باب الحوائج کنیم.😭 💠 @asheghaneruhollah
سید رضا نریمانی - لالا.mp3
9.1M
🏴 میسوزه از درد و چرا تو بر نمیگردی این میگه بدون من سفر کردی😭 صدای هلهله اومد.... 🎤کربلایی 🔹شور روضه ای 👌پیشنهاد دانلود 🖐 امشب به مادر باب الحوائج کنیم.😭 💠 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
سلام و درود خدمت همراهان همیشگی کانال ‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️ ❗️مژده ✅مژده 💠مژده دوستان ان شاء الله از
سلام خدمت عزیزان و همراهان همیشگی و با آرزوی سلامتی برای شما و خانواده محترم ان شاء الله فرداشب رمان جدیدمون که قولش را داده بودیم شروع می کنیم... به دوستاتون حتما پیشنهاد بدهید و خانوادگی بخونید. یاعلی
دارند جهان را ضدعفونی می‌کنند شعبان هم که در راه هست انگار صدای پای می آید... 🌙شبتون بخیر....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
9.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عاشقانه❤️ های مادر شهید مفقود الاثر... اگه قسمت نیست الآن شلمچه وطلائیه باشیم روایتگری بشنویم بزارید اینبار مادر شهید برامون حرف بزنه...😭 اشک چشمی آمد.. این روز ها فراموش نشه... 💠 @asheghaneruhollah
سلام به همه ی دوستان عزیز همراهان همیشگی❤️🌹 ..از امشب میخوایم رمانی که بهتون قول داده بودیم در کانل قراربدیم. رمان عاشقانه مذهبی .... 👌اگه پا به پای نویسنده بیایید حال دلتون خوب میشه و لذت خواهید برد ..اشک های شوق حتما خواهید ریخت پای رمان..😊 ⛅️ ان شاءالله هر شب حوالی ساعت 22 ، این داستان رو دنبال کنید. 💠 @asheghaneruhollah
عشق خوب است اگر یار خدایی باشد... رمان عاشقانه مذهبی 🌺 🌺 آن روز اصلا نمیخواستم در نماز جماعت شرکت کنم. مدیر مجبورم کرد. تا قبل از آن حتی پایم را در نمازخانه مدرسه نگذاشته بودم. بین دو نماز، امام جماعت شروع به سخنرانی کرد و بین حرفهایش گفت ایرانیان باستان با جان و دل اسلام را پذیرفته اند چون تا قبل از آن در شرایط اجتماعی خوبی نبودند… از حرفهایش خونم به جوش آمد؛ روی ایران باستان تعصب خاصی داشتم. بعد از نماز عصر محکم و مصمم از جایم بلند شدم و با توپ پر رفتم به طرفش. چند نفس عمیق کشیدم و با غیظ گفتم: شما به چه حقی درباره ایران باستان اینطور حرف میزنید؟ اصلا چیزی دربارش میدونید؟ اعراب ایران رو خراب کردن! اولین منشور حقوق بشر مال کوروش کبیر بوده! و خلاصه هرچه توانستم گفتم. صبر کرد و حرفهایم را گوش داد، حتی نگاهم نکرد. سرش را پایین انداخته بود و تکان میداد. حرفهایم که تمام شد، شروع کرد به استدلال هایش. تعبیری جدید از اسلام به عنوان دینی جهانی و نه قبیله ای. چطور تابحال به این دید نگاه نکرده بودم؟ او بی تعصب صحبت میکرد و مرا به این نتیجه رساند که تعصب کورم کرده. وقتی رسیدم خانه، ذهنم پر از سوال های جدید شده بود. روی تخت دراز کشیدم و چشم هایم را بستم. دستم را از لبه تخت آویزان کرده بودم که متوجه تکه کاغذی شدم. با بی حوصلگی برش داشتم و نگاهش کردم، بروشور کتابخانه تخصصی بنیاد مهدویت اصفهان بود… ⏪ ادامه دارد... رمان📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
عشق خوب است اگر یار خدایی باشد... رمان عاشقانه مذهبی 🌺 🌺 وقتی وارد بنیاد شدم، با خودم گفتم این ها را چطور تحمل کنم. با وجود احساس بیگانگی که با محیط داشتم برایم جذاب بود. همه جا پر بود از پوسترها و بنرهای مذهبی و عکس امام خمینی و امام خامنه ای. با خودم گفتم عیبی ندارد، بخاطر گرفتن جواب سوالاتت هم که شده باید چندوقتی با این ها سروکله بزنی! در این فکرها بودم که برخوردم به یک پسر جوان، از آن بسیجی ها! در دلم گفتم عجب شانسی! پرسیدم: ببخشید برای ثبت نام توی دوره ها کجا باید برم؟ سرش را پایین انداخت و گفت: بفرمایید واحد خواهران، اونجا راهنمایی تون میکنن. زیر لب گفتم "مرسی" و رفتم واحد خواهران. با جسارت وارد شدم و دیدم چند خانم محجبه و چادری آنجا نشسته اند و مشغول صحبت اند. مرا که دیدند کمی جا خوردند. ظاهرم برایشان غیر عادی بود. شالم را کمی جلو کشیدم و گفتم: میخواستم توی کتابخونه عضو بشم. توی دوره هام شرکت کنم. یکی از آنها با برخورد گرمی آمد و اسمم را نوشت و نحوه برگزاری دوره ها را برایم توضیح داد. بعد از آن شب و روز مشغول مطالعه بودم. همانجا فهمیدم یکی از همکلاسی هایم هم در کتابخانه عضو است. اسمش زهرا بود. عصر اواخر خرداد ماه بود که گوشی ام زنگ خورد. زهرا بود. -میای بریم جایی؟ -کجا؟ -اونش بماند! مطمئن باش خوشت میاد. -نکنه میخوای منو بدزدی؟! -میای یا نه؟ یه کلاسه طرفای دروازه شیراز. (دروازه شیراز منطقه ای در جنوب اصفهان است) - باشه. -نیم ساعت دیگه دم در خونتونم! ⏪ ادامه دارد... رمان📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah