eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
601 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.9هزار ویدیو
277 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️•°○ ڂوڍٺ رۊ بھ يھ لحظھ ڳُݧاھ ݧفږوۺ 🌙شبتون امام زمانی
💢نژاد برتر ✅حضرت محمد صلی‌الله‌علیه‌وآله در آخرین روزهای حیات خود و در خطبه وداع فرمودند: ای مردم! پروردگار شما یکی است و پدر شما یکی. بدانید که هیچ عربی را بر هیچ عجمی برتری نیست و هیچ عجمی را بر هیچ عربی و هیچ سفیدی را بر هیچ سیاهی و هیچ سیاهی را بر هیچ سفیدی، مگر به تقوا. ارجمندترین شما نزد خداوند با تقواترین شماست. آیا پیامم را رساندم؟ همه پاسخ دادند: آری، ای رسول خدا. رسول الله فرمودند: پس حاضران به گوش غایبان برسانند. 📚میزان الحکمه، جلد ۱۳، صفحه ۳۸۰ 💠 @asheghaneruhollah
دارم گزارشی با عکاس افتخاری از کدخدا که گشته از کاخ خود فراری شب بود و دود و فریاد، خواب خوشش بهم خورد انبوه جمعیت شد یک موج انفجاری یکدفعه نعره ای زد گم کرد دست و پا را مانند یک سوپرمن در وضع اضطراری پس با تفنگ و انجیل قدری قیافه آمد خط و نشان کشید و نت گشت انحصاری گفت اعتراض بیجاست، این جنگ با خداهاست مردی نهیب زد؛ های! آقا کجای کاری؟! اینجا دماغ او سوخت چون هیچکس نترسید دودش به چشم او رفت، شد شکل گریه زاری گفتا خبر شدم من یکشنبه صبح تازه! رفته به زیر زانو آن مرد، اختیاری رنگ و نژاد و مایه فرقی ندارد اصلاً؛ سگهای زرد هارند، مشغول پاچه خواری باید رییس جمهور میشد فدای مردم میخواست هم ببندد یک بمب انتحاری اما بلد نبود و یکدفعه کله پا شد پس گفت الفرار و زد جست پشت گاری تندیس جرج افتاد آتش گرفت پرچم این آخرین خبر بود با عکس یادگاری 💠 @asheghaneruhollah
چه آرایه ی زیبایی ست... از نسل حسن باشی و... زیارت روی ماهت، ثواب زیارت حسین در کربلا را داشته باشد! #سیدالکریم #حضرت_عبدالعظیم 👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #دهم لبم لرزید و اشکم تا روی زم
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ _فقط سه روز بعد استاندار عوض شد! این یعنی ما با همین احمقهای وحشی می تونیم حکومت بشار اسد رو به زانو دربیاریم! او میگفت و من تازه میفهمیدم تمام شب هایی که خانه نوعروسانه ام را با دنیایی از سلیقه برای عید مهیا میکردم.. و او فقط در شبکه های العریبه و الجزیره میچرخید، چه خوابی برای نوروزمان میدیده.. ! ترسیده بودم،.. 😥 از نگاه مرد وّهابی😈 که تشنه به خونم بود،.. از بوی دود،.. از فریاد اعتراض مردم... و شهری که دیگر شبیه جهنم شده بود.. و مقابل چشمانش به التماس افتادم _بیا برگردیم 🔥سعد!🔥😥من میترسم!😢 در گرمای هوا و در برابر اشک مظلومانه ام صورتش از عرق پُر شده.. و نمیخواست به رخم بکشد به این معرکه آمدم.. که با درماندگی نگاهم کرد.. و شاید اگر آن تماس برقرار نمیشد به هوای عشقش هم که شده برمیگشت، اما نشد! از پشت تلفن برایش پیچیدند که چمدان را از روی زمین بلند کرد.. و دیگر گریه هایم فراموشش شد..که به سمت خیابان به راه افتاد. قدمهایم را دنبالش می کشیدم.. و هنوز سوالم بی پاسخ مانده بود که معصومانه پرسیدم _چرا نمیریم خونه خودتون؟ به سمتم چرخید و در شلوغی شهر عربده کشید تا را بهتر بشنوم _خونواده من حلب زندگی میکنن! من بهت دروغ گفتم چون باید می اومدیم درعا!😡🗣 باورم نمیشد مردی که عاشقش بودم فریبم دهد😧 و او نمیفهمید چه بلایی سر دلم آورده که برایم خط و نشان کشید _امشب میریم مسجد العُمَری میمونیم تا صبح! دیگر در نگاهش ردّی از محبت نمیدیدم که قلبم یخ زد و لحنم هم... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ⏪ ادامه دارد... رمـــــان 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ قلبم یخ زد و لحنم هم مثل دلم لرزید _من میخوام برگردم!😥😢 چند قدم بینمان فاصله نبود.. و همین فاصله را به سمتم دوید تا با تمام قدرت به صورتم سیلی بزند😡👋 که تعادلم به هم خورد، با پهلو به زمین افتادم و ظاهراً سیلی زمین محکمتر بود که لبم از تیزی دندانم پاره شد. طعم گرم خون را در دهانم حس میکردم😣 و سردی نگاه سعد سختتر بود که از هر دو چشم پشیمانم اشک فواره زد.😭😭 صدای تیراندازی را میشنیدم،.. در خیابان اصلی آتش از ساختمانی شعله میکشید و از پشت شیشه گریه میدیدم جمعیت به داخل کوچه میدوند.. و مثل کودکی از ترس به زمین چسبیده بودم... 🔥سعد🔥 دستم را کشید تا بلندم کند و هنوز از زمین جدا نشده،.. شانه ام آتش گرفت و با صورت به زمین خوردم.😨😱 حجم خون از بدنم روی زمین میرفت.. 👈و گلوله طوری شانه ام را شکافته بود که از شدت درد ضجه میزدم...😩😭 هیاهوی مردم در گوشم میکوبید،. در تنگنایی از درد به خودم میپیچیدم و تنها نگاه نگران سعد را میدیدم و دیگر نمیشنیدم چه می گوید... بازوی دیگرم را گرفته و میخواست در میان جمعیتی که به هر سو میدویدند جنازه ام را از زمین بلند کند.. و دیگر نفسی برای ناله نمانده بود که روی دستش از حال رفتم. از شدت ضعف و ترس و خونریزی باحالت تهوع به هوش آمدم.. و هنوز چشمانم را باز نکرده، زخم شانه‌ام از درد نعره کشید.. کنار دیواری سیاه و سنگی روی فرشی قرمز و قدیمی افتاده بودم،.. زخم شانه‌ام پانسمان شده به دستم سِرُم وصل بود... بدنم سُست و سنگین... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ⏪ ادامه دارد... رمـــــان 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
💚 بے صحݩ و گنبــــد از محبـــان دل ربودے من مانده‌ام صاحب حرم بودے چه بودے . . 🌙 یا‌مولاٰ‌حَسَݩ‌جـاٰݩ 👇 ✅ @asheghaneruhollah
clip 3NEW - pelan3 - 720.mp3
5.1M
💚 غزلی از ساخته ام با گرچه خاک است روی قبر تو اما گنبد تو زرد خورشید شده میتابد.... چه ضریحی شده کار هنر فرشچیان جنس هرپنجره اش هست مطلا 😭😭😭 چقدر پارچه ی سبز گره خورده به آن میکنیم باز تمام گره های آن را ...... 🎤کربلایی دوخط روضه غربت 😔 🌙 یا‌مولاٰ‌حَسَݩ‌جـاٰݩ 👇 ✅ @asheghaneruhollah
clip 4 NEW- pelan3 - 720.mp3
6.04M
💚 سرم را بالا میگیرم یه عمره که سینه زنم آخه 😍 🎤کربلایی واحد احساسی 🌙 یا‌مولاٰ‌حَسَݩ‌جـاٰݩ 👇 ✅ @asheghaneruhollah
پرونده ویژه - جناب آقای الف.ط شما متهم هستید به تشکیل گروه مجرمانه، روابط ناسالم و تبانی با صاحبان پول و ثروت، چه دفاعی از خودتون دارید؟ + آقای قاضی به جون شما، ما هیچ گروهی تشکیل ندادیم... یه روز موبایلمون رو باز کردیم، دیدیم ما رو تو یه گروه قضایی اَد کردن... بعد از یه مدت دیدیم همش آهنگای اونور آبی میذارن تو گروه، ما هم به نشانه اعتراض لفت دادیم، ولی باز ما رو اَد کردن، گفتن: آقامیری با اینا لایو میذاره، اینا مجازه بابا! ما هم گول خوردیم، موندیم. ولی بخدا من هیچوقت اَدمین نبودم. - عجب :/ تبانی با صاحبان پول و ثروت رو چطور توجیه می کنید؟ + آقای قاضی اشکال ما معمولیا اینه که خیلی ساده ایم! یه روز یه آقایی اومد دفتر ما، گفت: پنجشنبه عروسی دخترمه، اگه امروز برم زندان، فردا خانواده ی داماد به دخترم سرکوفت میزنن... ما هم دلمون سوخت واسش، گفتیم: برو ، ولی فردا با پای خودت میری زندان! اونم دست علی داد که برگرده ولی برنگشت. - شما از همین آقایی که برنگشت، ۱۵ هزار متر زمین و سه دستگاه آپارتمان به ارزش ۴۲ میلیارد تومان رشوه گرفتید! + عه واقعاً ۱۵ هزار متر بود؟ خدا خیرتون بده، خودم چندبار متر کردم، یه بار چهارده هزار و خورده ای شد، یه بار پونزده هزار و خورده ای. - پس رشوه گرفتن رو قبول داری؟ + نه آقای قاضی! گفتیم حالا که اون فرار کرده و ملک و املاکش به اَمون خدا رها شده، ما هم یه باغی، باغچه ای ، چیزی برپا کنیم زمین خدا بایر نمونه... البته دیگه فرصت نشد و خدمت شما رسیدیم. 🔺 میلاد سعیدی 🔺 @asheghaneruhollah
‏تاریخ اکبر طبری، جلد یک والا طبری توی این سالها از هر پرونده ای یه فیش بانکی نگه داشته باشه هم انقدر نمیشه ✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق 🕌قسمٺ #دوازده قلبم یخ زد و لحنم هم مث
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ بدنم سُست و سنگین به زمین چسبیده و نگاه بی حالم تنها سقف بلند بالای سرم را میدید.. که گرمای انگشتانش را روی گونهام حس کردم و لحن گرمترش را شنیدم _نازنین! درد از روی شانه تا گردنم میکشید،😣 به سختی سرم را چرخاندم.. و دیدم کنارم روی زمین کز کرده است. به فاصله چند متر دورمان پرده ای کشیده شده و در این خلوت فقط من و او بودیم... صدای مردانی را از پشت پرده میشنیدم و نمیفهمیدم کجا هستم که با نگاهم مات چشمان سعد شدم.. و پس از سیلی سنگینش باور نمیکردم حالا به حالم گریه کند... ردّ خونم روی پیراهن سفیدش مانده و سفیدی چشمانش هم از گریه به سرخی میزد... میدید رنگم چطور پریده و با یک دست دلش آرام نمیشد.. که با هر دو دستش صورتم را نوازش میکرد و زیر لب میگفت _منو ببخش نازنین! من نباید تو رو با خودم میکشوندم اینجا! او با همان لهجه عربی به نرمی فارسی صحبت میکرد و قیل و قال مردانی که پشت پرده به عربی فریاد میزدند، سرم را پُر کرده بود.. که با نفسهایی بریده پرسیدم _اینجا کجاس؟😣 با آستینش اشکش را پاک کرد و انگار خجالت میکشید پاسخم را بدهد.. که نگاهش مقابل چشمانم زانو زد و زیر لب زمزمه کرد _مجبور شدم بیارمت اینجا صدای تکبیر امام جماعت را شنیدم.. و فهمیدم آخر کار خودش را کرده و مرا به🔥 مسجد عُمری🔥 آورده است.. و باورم نمیشد حتی به جراحتم رحمی نکرده باشد.. که قلب نگاهم شکست و او عاشقانه التماسم کرد _نازنین باور کن نمیتونستم ببرمت بیمارستان، ممکن بود شناسایی بشی و دستگیرت کنن! سپس با یک دست... 🌹نام نویسنده؛ خانم فاطمه ولی نژاد ⏪ ادامه دارد... رمـــــان 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah