eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
597 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
276 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
جان شیعه اهل سنت.pdf
3.87M
📚 رمان خواندنی ✍️به قلم خانم فاطمه ولی نژاد 🌹 رمانی بلند است که حکایت از ازدواجی خاص و زندگی مشترکی متفاوت از چیزی که تا به حال در رمان های عاشقانه خوانده ایم، می کند😊ودرآخر دل آدم رو میبره پیاده روی اربعین و کربلا 💠هدیه ای به بهترین دوستتون بصورت pdf بطورکامل و یکجا 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
دمشق شهر عشق.pdf
1.98M
🔹رمان زیبای ✍️به قلم خانم فاطمه ولی نژاد 🌹بر اساس حوادث زمستان ٨٩ تا پاییز ٩۵ درسوریه. و با اشاره به گوشه ای از رشادتهای مدافعان حرم..به ویژه 🕊 و 🕊 در بستر داستانی عاشقانه روایت شد. بصورت pdf بطورکامل و یکجا 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
41.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 مستند | روایت عقیق از حضور جهادی جمعی از مداحان در مناطقی از (ره) و 🔺 وضعیت اسفناک مدیریت شهری ، عدم راه اندازی فاضلاب و مشکلات آب شرب ، رنگ محرومیت بر این شهرها زده است. ‼️ شهرهایی که به دلیل وجود بنادر و پالایشگاه ها در واقع باید از ثروتمند ترین و بهره مندترین مناطق ایران باشند. بارش های اخیر در استان خوزستان مشکلات مردم این مناطق را افزایش داده ورسما زندگی در این شهرها مختل شده است. 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
انالله وانا الیه راجعون متاسفانه خبردار شدیم یادگار هشت سال دفاع مقدس و از پیر غلامان هیئت عاشقان روح الله از جمع نوکران به محضر ارباب رفت.. این ضایعه را خدمت خانواده محترم و اعضای هیئت عاشقان روح الله تسلیت عرض می نمائیم.
گر پدر مرد ، در این ایل غریب گرگ ها خوب بدانند تفنگ پدری هست هنوز گرچه یاران همگی بار سفر بربستند.... شیر مردی چو هست هنوز ❤️👊 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#خانه_امن #ایران_امن #شهید_فخری_زاده #شهید_هسته_ای #دولت_تروریست 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
⭕️پروژه‌های مشترک نتانیاهو و بایدن علیه ایران 🔻 «فؤاد ایزدی»، کارشناس مسائل آمریکا معتقد است: «کاری که نتانیاهو در حال انجام دادن است، فعال کردن تیم بایدن با توجه به پروژه‌های مشترک گذشته است که قدم اول آن ترور شهید فخری زاده در تهران بود 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
انالله و انا الیه راجعون دوست عزیز اقا رضا اسحاقیان و اخوان محترم مصیبت درگذشت پدر بزرگوارتان را تسلیت می گوییم. از درگاه حضرت حق جل و علا برای آن مرحوم رحمت واسعه الهی و برای جنابعالی که عمر خود را وقف تربیت فرزندان شهرمان و آموزش و قرائت دلنشین کلام الله مجید نموده آید ،صبر و بردباری و سلامتی و طول عمر با عزت خواستاریم. جهت شادی روحش الفاتحه مع الصلوات ازطرف هیئت عاشقان روح الله
سلام و درود خدمت همراهان همیشگی کانال ‼️‼️‼️‼️‼️‼️‼️ ❗️مژده ✅مژده 💠مژده دوستان ان شاء الله از چند شب آینده هر شب رمان جدیدمون ک قولش رو دادیم 😉😉😉درکانال گذاشته میشه همراه باشید...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مرا دریاب! آقای من ...😭😭 اللهی عظم البلا 👈معبود من گرفتاری بزرگ شد و برح الخفا 👈وبلای پنهان آشکارگشت وانکشف الغطاء 👈وپرده کنار رفت و انقطع الرجاء 👈 و امید نا امید شد 😭😭 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
Ꮺــــو گنـاه‌یعنـی : انـا لـا منتظر‌ المـہـدی :) همینقـدر صریـح 💔 ✅ @asheghaneruhollah
Ꮺــــو بـاز هم جمعه و دل بی تو هوایش ابریستــ باز دل خسته و باران زده از بی صبریستــ جمعه‌هـای‌که‌بدون‌شما‌دارد‌سَر‌میشود‌آقاجان🌱 @asheghaneruhollah
این جهان غرق ظلم و جور و خطاست زر و تزویر و زور حکمرواست شیعه، اسلام، نه بشر تنهاست بانگ الغوث هر کجا بر پاست همه گویند یا اباصالح جان زهرا بیا ابا صالح زنده کن باز دین داور را سنت و سیره ی پیمبر را گردش ذوالفقار حیدر را و بگیر انتقام مادر را وارث شاه سر جدا بر گرد طالب خون کربلا برگرد @asheghaneruhollah
این‌ جمعه‌هاۍ ترور جمعه‌ انتقام دارد...!
🍉شب ، با یک کار خیر❤️خیلی👌 قشنگ تره... پيامبر خدا(ص): مردم، نانخور خدايند. دوست‏داشتنى ‏ترين مردم نزد خداوند،كسى است كه به نانخوران او سود برساندوخانواده ه‏ایى را شادمان كند. ✅ @asheghaneruhollah
اگر پا به پای نیزه ها به اسارت رفت، برای این بود که لحظه ای از جدا نشود، وگرنه عقیله بنی هاشم کجا و لباس اسارت کجا؟! ✨✨✨✨✨ 🌹آمدی تا که به خورشید بخوانی ما را آمدی تا به "حسین ات" برسانی ما را ✨ولادت حضرت زینب (س) و روز پرستار برشما مبارک باد✨ ✅ @asheghaneruhollah
سلام به همه ی دوستان عزیز 🌺🖐 ..از فرداشب میخواهیم رمان جدیدمون که بهتون قول داده بودیم در کانال قراربدیم. ،داستان دنباله دار ✍️به قلم:خانم 1️⃣4️⃣قسمت 💠رمانی بیشتر طبق واقعیت و روایتی آشنا، و پیوسته تخیلات ذهن نویسنده ❣️ حسینیه مجازی عاشقان روح الله ❣️ ✏️https://eitaa.com/asheghaneruhollah ✅ ارتباط با خادم کانال: @a_m_k_m_d
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
سلام به همه ی دوستان عزیز 🌺🖐 ..از فرداشب میخواهیم رمان جدیدمون که بهتون قول داده بودیم در کانال قرا
❤️ هو العشق ❤️ با نام او آغاز کردم ..... 📌 روزی بود که من بودم،از آنسوی آرزوها، از دوردست های خیال، آری من بودم اما.... اما <من نبودم> ! آن منی که خدای عزوجل ببیند و احسنت گویان به بندگی من بنازد. داخل گودالی بودم، ازجنس گناه،خیال،خوشی های زوگذر و بدگذر، آری تمام وجودم کدر بود، دیوار های قلبم نیاز به یک خانه تکانی شدید داشت،خیلی شدید.... 💠اوَ لایَرَونَ اَنَّهُم یُفتَنونَ فی کُلِّ عامن مَرَهً اَو مَرَتَینِ ثُمَّ لایَتوبونَ ولا هُم یَذَّکَّرون💠 : و آیا نمیبینند که درهرسال یک یا دوبار با پیدایش جنگ و یا حوادث دیگر آزمایش میشوند؟اما، نمیکنند و متذکر نمیشوند!!؟ و من حال دارم راهی را میپیمایم تا گذر کنم آنسوی دنیا و آن را ببینم! آری آن!! کاش به خداوندیش مرا بپذیرد و مرا با مهر بزرگش در آغوش گیرد.. کاش...منتظر آمدنت هستم ای ایه ایه قنوت نمازهایم... دوستان عزیز و خوانندگان محترم☺️✋ سلاام . این داستان بیشتر طبق واقعیت و روایتی است آشنا، و پیوسته تخیلات ذهن نویسند است.کارکتر های داستان ادم هایی هستند از جنس خدا،شبیه همه ما که دمیده شده از نفس های حقیم.پس تلاش کنیم تا روز به روز پله های الهی را بالابریم تا به دیدار حق تعالی برسیم. 🌺🌺🌺🌺 دوست دارم تک تک جمله های داستانو با عشق بخونید چون با عشق نوشتم... 💟💟💟💟 نویسنده: 📝 —————————————————————— ❣️ حسینیه مجازی عاشقان روح الله ❣️ ✏️https://eitaa.com/asheghaneruhollah ✅ ارتباط با خادم کانال: @a_m_k_m_d
🍃🌺رمـــان ..🌺🍃 قسمت ؛ از ازمایشگاه که بیرون امدم لرزی به تمام وجودم وارد شد٬ لرزی توأم با شادی و ترس.. آرام آرام به سمت خانه قدم برمیداشتم و ذکر میگفتم ٬این روزها تنها ذکر ٬ قوت دل لرزان فاطمه بود. به در خانه رسیدم ٬کلید را درون قفل چرخاندم و صورت سرشار از نگرانی مهدیس روبه رویم نقش بست. مهدیس دختر ۱۶ساله ی طبقه بالایمان که بسیار مهربان و دوست صمیمی رقیه است. صورتش به رنگ گچ شده و چشمانش به سرخی میزند در دلم غوغایی میشود که جسمم را تسخیر میکند. -سلام عه خوبید فاطمه جون ؟ -سلام گل دختر تو خوبی؟ -ممنون.ام من برم خیلی عجله دارم فعلا.. و من حتی فرصت نکردم بگویم خدانگهدارت. خرید هارا کشان کشان بالا میبردم که در راه رو مامان ملیحه (مادرهمسرم)را دیدم. -عه سلام مامان جون خوبید ؟چرا توراه رو ؟چیزی شده؟ -سلام مادر تو خوبی کجا بودی دلم هزار راه رفت.ام چیزه بیا بریم تو . -باشه٬بفرمایید داخل... بازهم همان پریشانی اما اینبار در چهره مادر نمایان شده بود.. چادرم را از سر دراوردم و روی کاناپه انداختم ٬سریعا شومینه را روشن کردم امروز بیست و سوم بهمن ماه سال ۱۳۹۴است . سرمایی سوزناک از لبه پنجره ها سرباز میکند و بوی برف داخل خانه می ٱید.دست های قرمز شده از سرمایم را جلوی شومینه میگیرم و انگشتانم گز گز میکند. رو به مامان ملیحه که برمیگردانم دورخود میچرخد و یک آن نگاه نگرانش در نگاه یخ زده ام گم میشود. -فاطمه جان آخه تو این سرما چرا رفتی خرید ؟میزاشتی بابا حسین(پدر همسرم)میرفت. -مادرجون نگران نباشید من خوب خووبم . دست هایش را به نرمی نوازش کردم و روی چشم هایم گذاشتم تمام بدنم از حس مادرانه اش پر شد. اما او سریع دستانش راکشید و جلوی دهانش گرفت و هق هق گریه سرداد.شانه هایش به شدت میلرزید روی زمین زانو زد ٬نگران کنارش نشستم وگفتم: -مامانی اخه چرا گریه میکنید قربونتو... حرف از دهانم خارج نشده بود که در همان جا ماسید. صدای جیغ زینب از طبقه پایین آمد.مامان ملیحه نگران به من نگاه کرد اما من چادر مشکیم را برداشتم و پله هارا دوتا یکی کردم و به طبقه پایین رسیدم٬در چهارچوب در ایستادم صحنه پیش رویم لحظه ای مانند پتک بر سرم زد زینب در آغوش خانجون غش کرده بود و همه یاحسین میگفتند و میگریستند . هیچ کس حضور مرا احساس نکرد انگار من تنها فقط تماشا میکردم ٬مامان ملیحه بازوهایم را میفشرد و من تنها نگاه میکردم . زنگ در به صدا درآمد نمیدانم چرا داوطلبانه به سمت در دویدم ٬انگار آن در کلید همه این سوال های بی پاسخ ذهنم بود.اما٬در را که باز کردم دنیا بر سرم آوار شد دومرد با ٱور کت نظامی روبه رویم ایستادند و مرد ریش سفید حرفی زد که مهر تایید برتمام این روایات بود... -سلام علیکم خواهر٬اینجا منزل 🌷شهید نیایشه؟ افتادن من بر زمین مصادف شد با جیغ مامان ملیحه که میگفت اقا نگوووو. تمام دنیا دور سرم میچرخید نفسم بالا نمیامد صورتم به کبودی میزد و دستان ضعیفم را به دور گردن میپیچیدم تا شاید راهی باز شود برای این نفس جامانده. مامان ملیحه فقط گریه میکرد و یاحسین میگفت قلبم تیر کشید و تصویر علی من جلویم نقش بست و فکر نبودنش مرا وادار به صدا کردن اسمش کرد و سیاهی مطلق. -علیییییی.... 🍃🌺ادامه دارد... نویسنده: نهال سلطانی 😅 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah
🍃🌺رمـــان .. 🌺🍃 قسمت چشم باز کردم ٬اما چه چشم بازکردنی.در اتاقمان بودم اتاقی که بوی علی را میداد.تا جا داشتم ریه هایم را از عطرش پر کردم.بغض به ولویم چنگ انداخت چشم هایم میسوخت. علی کجا بود؟ساعت چند است؟به ساعت دیواری که عکس منو علی بک گراندش بود نگاه کردم. تصویر زیبایش جلوی چشمانم نقش بست.علی باچشم های عسلی روشنش که به رنگ خورشید بود به لنز دوربین خیره شده بود و میخندید ریش های قهوه ایش جلوی نور افتاب به بوری میزد . چشم های من میدرخشید و ازته دل لبخند به لب داشتم٬ یادم است آن روز شیرین را که هردویمان از بس خندیده بودیم اشک از چشممان میآمد. درباغ ننه گلرو بودیم همه فامیل جمع بودند وبرای ازدواج ما جشن گرفته بودند. علی میگفت : -نگا نگا حاج خانوم مارو .خانومم اینطور میخندی به فکر قلب ضعیف ماهم باشا یهو دیدی پس افتادم موندم رو دستتا. -عه علیییییی!! -جان علی! -اینطور نگو دیگه ان شاءلله همیشه سایت رو سرم باشه. وتنها یک لبخند معنی دار حواله قلب پر تپشم کرد که آن روز معنیش را نفهمیدم... ساعت ۲/۴۵دقیقه ظهر بود و علی هنوز نیامده بود . مانند دیوانه ها سرمی که به دستم وصل بود را بیرون کشیدم و خون از آن جاری شد.چادرم را سرکردم به قصد رفتن به خانه باباحسین. در اتاق را که باز کردم یک جمعیت سیاه پوش را دیدم که با دیدن من بغضشان تبدیل به شیون شد. زینب به سر و صورت خود میزد٬ مامان ملیحه به سمت من می آمد و من به سمت اتاق ها دویدم ٬در هارا یکی یکی باز میکردم و نام علی را دیوانه وار فریاد میزدم . جمع از صدای من منفجر شد زینب غش کرد و مامان ملیحه روی زمین افتاد خانم ها دورشان جمع سده بودند و من تنها میلرزیدم حتی اشک هم نمیریختم. سریع به طبقه پایین دویدم باباحسین جلوی در باچتد مرد صحبت میکرد جلو رفتم و پرسیدم -باباجون سلام ٬اینجا چه خبره؟علی کجاست؟اخه دیر کرده نگرانش شدم زود از سرکار میوم.. و حرفم نیمه ماند که باباحسین چادرم را چنگ زد و مهدیس را صدا زد از او خواست مرا به بالا ببرد. بالا رفتم جلوی زینب امدم اخر او خیلی راستگو بود.از او پرسیدم -زینب علی کجاست؟داداشت کجاست؟چرا همه اینطور باهام برخورد میکنن چیزی شده؟ -زینب فقط نگاهم میکرد گفت -گوشتو بیار جلو سرم را به او نزدیک کردم و دست هایم را ستون بدنم قرار دادم و میلرزیدم و میلرزیدم.. -فاطمه٬بی علی شدی خواهرکم٬علیت رفت پیش بی بی تمام بدنم یخ بست نه نه باورم نمیشد علی من نه ٬خداااا نههههه.... دست هایم به صورتم شلاق میزد چادرم از سرم افتاده بود به فرش چنگ میزدم و علی را فریاد میکشیدم ٬خانم ها میخواستند مرا کنترل کنند اما مگر قلبم ارام میگرفت٬ _علیییی کجایی علییی اینا چی میگن علی ؟شوخیه نه؟از همون شوخیای بی مزه؟اررررررههههه اما خیلی بی مزست حالم داره بهم میخوره بیا منو ببر کجایی علی کجایی فاطمت داره مینیره کجایی تازه داماد ٬چطوری عروستو تنها گذاشتی؟ چطوررررررر؟ سرم گیج رفت و در اغوش کسی افتادم .. با آب پاشیدن کسی چشم های سوزانم را باز کردم٬با سختی بلند شدم همه را کنار زدم به سمت در بسته رفتم هرچه دستگیره را میفشردم باز نمیشد قفل بود از ترس من که از پله هانیفتم.به در میکوبیدم مادر و زینب به سمتن امده بودند دست هایم را میخواستند مهار کنند که با بالا اوردن دستم محکم به صورتم برخورد کرد و لحظه ای نفسم رفت به در میزدم با سر به در میکوبیدم از سرم خون میامد من علیم را میخواستم به من میدادند ارام میشدم ٬تمام خانه به لرزه افتاده بود صدای بوم بوم در در کل ساختمان میپیچید٬ آنقدر از سرم خون امد که مامان ملیحه جیغ کشید و صدای یاحسین نوازش گوشم شد.... 🍃🌺ادامه دارد... نویسنده: نهال سلطانی 😭 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 👈 این جا صحبت از است ...❤️👇 ✅ @asheghaneruhollah