🌄 لاریجانی ۱۲ سال رئیس مجلس بود، برادرش هم ریاست ده ساله بر قوه قضائیه داشت. در این مدت بخش اعظمی از مسوولیتهای لاریجانی در هماهنگی کامل با دولت روحانی و قوه برادرش بود، اما هیچ تاثیری در بهبود وضع مملکت نداشت و نهایتِ دستاورد مجلس اش شد آن سلفی حقارتی که با موگرینی گرفتند!
✍️ عبدالرحیم انصاری 🇮🇷
✅ @asheghaneruhollah
ما کسی رو نمیخوایم که برامون فیلم تبلیغاتی تو تالار وزارت کشور بازی کنه کسی رو میخوایم که برای اشتغال جوونا برنامه داشته باشه
برای تولید ملی برنامه داشته باشه
برای حمایت از تولیدات ایرانی فکری بکنه
به فکر کیفیت کالای ایرانی باشه
✍️ مه سآ
✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم
روضه هفتگی امشب بعد از نماز مغرب و عشا خیابان شریعتی کوچه ۱۱ رئوف منزل برادر ابراهیم امان الهی همراه با سخنرانی حجت الاسلام وزنه و روضه خوانی کربلایی سعید سلیمانی .ویژه برادران.هیئت عاشقان روح الله
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
💞☘️بسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘️💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی 🇮🇶 #تنــها_میان_داعش 💣قس
خادم کانال حسینیه مجازی عاشقان روح الله:
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #سی_ونهم
دیدن عباس بیدست،
رنگ از رخ حلیه برد و پیش از آنڪه از پا بیفتد، در آغوشش ڪشیدم. تمام تنش میلرزید، با هرنفس نام عباس در گلویش میشڪست و میدیدم در حال جان دادن است.
زن عمو بین بدن عباس و عمو حیران مانده و رفتن عمو باورڪردنی نبود ڪه زینب و زهرا مات پیڪرش شده و نفسشان بند آمده بود. زن عمو هر دو دستش را روی سر گرفته و با لبهایی ڪه به سختی تڪان میخورد حضرت زینب ﴿س﴾ را صدا میزد.
حلیه بین دستانم بال و پر میزد،
هر چه نوازشش میڪردم نفسش برنمیگشت و با همان نفس بریده التماسم میڪرد :
_سه روزه ندیدمش! دلم براش تنگ شده! تورو خدا بذار ببینمش!
و همین دیدن عباس دلم را زیر و رو ڪرده بود و میدیدم از همین فاصله چه
دلی از حلیه میشڪافد ڪه چشمانش را با شانهام میپوشاندم تا ڪمتر ببیند.
هر روز شھر شاهد شھدایی بود
ڪه یا در خاڪریز به خاڪ و خون ڪشیده میشدند یا از نبود غذا و دارو بیصدا جان میدادند،
اما عمو پناه مردم بود و عباس یل مدافعان شهر ڪه همه گرد ما نشسته و گریه میڪردند. میدانستم این روز روشنمان است و میترسیدم از شبهایی ڪه در گرما و تاریڪی مطلق خانه باید وحشت خمپارهباران داعش را بدون حضور هیچ مردی تحمل ڪنیم.
شب ڪه شد
ما زنها دور اتاق ڪِز ڪرده و دیگر نامحرمی در میان نبود ڪه از منتهای جانمان ناله میزدیم و گریه میڪردیم. در سرتاسر شهر یڪ چراغ روشن نبود،
از شدت تاریڪی،
شهر و آسمان شب یڪی شده و ما در این تاریڪی در تنگنای غم و گرما و گرسنگی با مرگ زندگی میڪردیم. همه برای عباس و عمو عزاداری میڪردند، اما من با اینهمه درد، از تب سرنوشت حیدر هم میسوختم و باز هم باید شڪایت این راز سر به مهر را تنها به درگاه خدا میبردم.
آب آلوده چاه هم حریفم شده
و بدنم دیگر استقامتش تمام شده بود ڪه لحظهای از آتش تب خیس عرق
میشدم و لحظهای دیگر در گرمای ۴۵ درجه آمرلی طوری میلرزیدم ڪه استخوانهایم یخ میزد.
زنعمو همه را جمع میڪرد تا دعای توسل بخوانیم و این توسلها آخرین حلقه مقاومت ما در برابر داعش بود تا چند روز بعد ڪه دو هلیڪوپتر بلاخره توانستند خود را به شهر برسانند.
حالا مردم بیش از غذا به دارو نیازداشتند حسابش از دستم رفته بود چند مجروح
و بیمار مثل عمو مظلومانه درد ڪشیدند و غریبانه جان دادند. دیگر حتی شیرخشڪی ڪه هلیڪوپترها آورده بودند به ڪار یوسف نمیآمد و حالش طوری به هم میخورد ڪه یڪ قطرهآب از گلوی نازکش پایین نمیرفت.حلیه یوسف را در آغوشش گرفته بود، دور خانه میچرخید و ڪاری از دستش برنمیآمد ڪه ناامیدانه ضجه میزد تا فرشته نجاتش رسید.
خبر آوردند
فرماندهان تصمیم گرفتهاند هلیڪوپترها در مسیر برگشت بیماران بدحال را به بغداد ببرند و یوسف و حلیه میتوانستند بروند.
حلیه دیگر قدمهایش قوت نداشت، یوسف را در آغوش ڪشیدم و تبولرز همه توانم را برده بود ڪه تا رسیدن به هلیڪوپتر هزار بار جان ڪندم. زودتر از حلیه پای هلیڪوپتر رسیدم و شنیدم رزمندهای با خلبان بحث میڪرد :
_اگه داعش هلیڪوپترها رو بزنه، تڪلیف اینهمه زن و بچه ڪه داری با خودت میبری، چی میشه؟
شنیدن همین جمله ڪافی بود
تا ڪاسه دلم ترڪ بردارد و از رفتن حلیه وحشت ڪنم. در هیاهوی بیمارانی ڪه عازم رفتن شده بودند حلیه ڪنارم رسید، صورت پژمردهاش به شوق زنده ماندن یوسف گل انداخته و من میترسیدم این سفرِ آخرشان باشد ڪه زبانم بند آمد و او مشتاق رفتن بود ڪه یوسف را از آغوش لختم گرفت و با صدایی ڪه از این معجزه به لرزه افتاده بود، زمزمه ڪرد :
_نرجس دعا ڪن بچهام از دستم نره!
به چشمان زیبایش نگاه میڪردم،
دلم میخواست مانعش شوم، اما زبانم نمیچرخید و او بیخبر از خطری ڪه تهدیدشان میڪرد، پس از روزها به رویم لبخندی زد و نجوا ڪرد :
_عباس به من یه باطری داده بود! گفته بود هر وقت لازم شد این باطری رو بندازم تو گوشی و بهش زنگ بزنم!
و بغض طوری گلویش را گرفت ڪه صدایش میان گریه گم شد :
_اما آخر عباس رفت ونتونستم باهاش حرف بزنم!
رزمندهای با عجله بیماران را به داخل هلیڪوپتر میفرستاد، نگاه من حیران رفتن و ماندن حلیه بود و او میخواست
حسرت آنچه از دستش رفته به من هدیه ڪند ڪه یوسف را محڪمتر درآغوش گرفت، میان جمعیت خودش را به سمت هلیڪوپتر ڪشید و رو به من خبر داد :
_باطری رو گذاشتم تو ڪمد!
قلب نگاهم از رفتنشان میتپید
و میدانستم ماندنشان هم یوسف را میڪُشد ڪه زبانم بند دلم شد و او در
برابر چشمانم رفت.
هلیڪوپتر از زمین جدا شد...
ادامه دارد....
خادم کانال حسینیه مجازی عاشقان روح الله:
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #چهل
هلیڪوپتر از زمین جدا شد
و ما عزیزانمان را بر فراز جهنم داعش به این هلیڪوپتر سپرده و میترسیدیم شاهد سقوط و سوختن پارههای تنمان باشیم ڪه یڪی از فرماندههای شهر رو به همه صدا رساند :
_به خدا توڪل ڪنید! عملیات آزادی آمرلی شروع شده! چندتا از روستاهای
اطراف آزاد شده! به مدد امیرالمؤمنین ﴿؏﴾ آزادی آمرلی نزدیڪه!
شاید هم میخواست با این خبر نه فقط دل ما ڪه سرمان را گرم ڪند تا چشمانمان ڪمتر دنبال هلیڪوپتر بدود. من فقط زیر لب صاحبالزمان ﴿عج﴾را صدا میزدم ڪه گلولهای به سمت آسمان شلیڪ نشود تا لحظهای ڪه هلیڪوپتر درافق نگاهم گمشد و ناگزیر یادگاریهای برادرم را به خدا سپردم.
دلتنگی، گرسنگی، گرما و بیماری
جانم را گرفته بود، قدمهایم را به سمت
خانه میڪشیدم و هنوز دلم پیش حلیه و یوسف بود ڪه قدمی میرفتم و باز سرم را میچرخاندم مبادا انفجار و سقوطی رخ داده باشد.
در خلوت مسیرخانه،
حرفهای فرمانده در سرم میچرخید و به زخم دلم نمڪ میپاشید ڪه رسیدن نیروهای مردمی و شڪست محاصره در حالیڪه از حیدرم بیخبر بودم، عین حسرت بود.
به خانه ڪه رسیدم
دوباره جای خالی عباس و عمو، در و دیوار دلم را در هم ڪوبید و دست خودم نبود ڪه باز پلڪم شڪست و اشڪم جاری شد. نمیدانستم وقتی خط حیدر خاموش و خودش اسیر عدنان یا شهید است، با هدیه حلیه چه ڪنم و با این حال بیاختیار سمت ڪمد رفتم.
در ڪمد را ڪه باز ڪردم،
لباس عروسم خودی نشان داد و دیگر دامادی در میان نبود ڪه همین لباس عروس آتشم زد. از گرما و تب خیس عرق شده بودم و همانجا پای ڪمد نشستم. حلیه باطری را ڪنار موبایلم ڪف ڪمد گذاشته بود و گرفتن شماره حیدر و تجربه حسانتظاری ڪه روزی بهاریترین حال دلم بود، به ڪام خیالم شیرین آمد ڪه دستم بیاختیار به سمت باطری رفت. در تمام لحظاتی ڪه موبایل را روشن میڪردم، دستانم از تصور صدای حیدر میلرزید وچشمانم بیاراده میبارید. انگشتم روی اسمش ثابت مانده و همه وجودم دست دعا شده بود تا معجزهای شود و اینهمه خوشخیالی تا مغز استخوانم را میسوزاند.
ڪلید تماس زیر انگشتم بود،
دلم دست به دامن امام مجتبی﴿؏﴾ شد و با رؤیایی دست نیافتنی تماس گرفتم. چند لحظه سڪوت و بوق آزادی ڪه قلبم را از جا ڪَند! تمام تنم به لرزه افتاده بود، گوشی را با انگشتانم محڪم گرفته بودم تا لحظه اجابت این معجزه را از دست ندهم و با رؤیای شنیدن صدای حیدر نفسهایم میتپید.
فقط بوق آزاد میخورد،
جان من دیگر به لبم آمده بود و خبری از صدای حیدرم نبود. پرنده احساسم در آسمان امید پر ڪشید و تماس بیهیچ پاسخی تمام شد ڪه دوباره دلم در قفس دلتنگی به زمین ڪوبیده شد. پیدرپی شماره میگرفتم، با هر بوق آزاد، میمردم و زنده میشدم و باورم نمیشد شر عدنان از سر حیدر ڪم شده و عشقم رها شده باشد. دست و پا زدن در برزخ امید و ناامیدی بلایی سر دلم آورده بود ڪه دیگر ڪارم از گریه گذشته و به درگاه خدا زار میزدم تا دوباره صدای حیدر را بشنوم.
بیش از چهل روز بود
حرارت احساس حیدر را حس نڪرده بودم ڪه دیگر دلم یخ زده و انگشتم روی گوشی میلرزید. در تمام این مدت منتظر شهادتش بودم و حالا خطش روشن بود ڪه عطش چشیدن صدایش آتشم میزد.
باطری نیمه بود
و نباید این فرصت را از دست میدادم ڪه پیامی فرستادم :
_حیدر! تو رو خدا جواب بده!
پیام رفت و دلم از خیال پاسخ عاشقانه حیدر از حال رفت. صبر ڪردن برایم سخت شده بود و نمیتوانستم در انتظار پاسخ پیام بمانم ڪه دوباره تماس گرفتم. مقابل چشمانم درصد باطری ڪمتر میشد و این جان من بود ڪه تمام میشد و با هرنفس به خدا التماس میڪردم امیدم را از من نگیرد. یڪ دستم به تمنا گوشی را ڪنار صورتم نگه داشته بود، با دست دیگرم لباس عروسم را ڪنار زدم و چوب لباسی بعدی با ڪت و شلوار مشڪی دامادی حیدر در چشمم نشست. یڪبار برای امتحان پوشیده و هنوز عطرش به یادگار مانده بود ڪه دوباره مست محبتش شدم.
بوق آزاد در گوشم،...
ادامه دارد....
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #چهل_ویکم
بوق آزاد در گوشم،
انتظار احساس حیدر و اشتیاق عشقش ڪه بیاختیار صورتم را سمت لباسش ڪشید. سرم را در آغوش ڪتش تڪیه دادم و از حسرت حضورش، دامن صبوریام آتش گرفت ڪه گوشی را روی زمین انداختم، با هردو دست ڪتش را ڪشیدم و خودم را در آغوش جای خالیاش رها ڪردم تا ضجههای بیڪسیام را ڪسی نشنود.
دیگر تب و تشنگی از یادم رفته
و پنهان از چشم همه، از هر آنچه بردلم سنگینی میڪرد به خدا شڪایت میڪردم؛ از شهادت پدر و مادر جوانم به دست بعثیها تا عباس و عمو ڪه مظلومانه در برابر چشمانم پَرپَر شدند، از یوسف و حلیه ڪه از حالشان بیخبر بودم و از همه سختتر این برزخ بیخبری از عشقم!
قبل از خبر اسارت،
خطش خاموش شد و حالا نمیدانستم چرا پاسخ دل بیقرارم را نمیدهد. در عوض داعش خوب جواب جان به لب رسیده ما را میداد و برایمان سنگ تمام میگذاشت ڪه نیمهشب با طوفان توپ و خمپاره به جانمان افتاد.
اگر قرار بود این خمپارهها
جانم را بگیرد، دوست داشتم قبل از مردن نغمه عشقم را بشنوم ڪه پنهان از چشم بقیه در اتاق با حیدر تماس گرفتم، اما قسمت نبوداین قلب غمزده قراربگیرد. دیگر این صدای بوق داشت جانم را میگرفت و سقوط خمپارهای نفسم را خفه ڪرد.
دیوار اتاق به شدت لرزید،
طوریڪه شڪاف خورد و روی سر و صورتم خاڪ و گچ پاشید. با سر زانو وحشتزده از دیوار فاصله میگرفتم و زن عمو نگران حالم خودش را به اتاق رساند. ظاهراً خمپارهای خانه همسایه را با خاڪ یڪی ڪرده و این فقط گرد و غبارش بود ڪه خانه ما را پُر کرد.
نالهای ازحیاط ڪناری شنیده میشد، زنعمو پابرهنه از اتاق بیرون دوید تا ڪمڪشان ڪند و من تا خواستم بلند شوم صدای پیامک گوشی دلم را به زمین ڪوبید.نگاهم پیش از دستم به سمت گوشی ڪشیده شد،
قلبم به انتظار خبری از تپش افتاد
و با چشمان پریشانم دیدم حیدر پیامی فرستاده است. نبض نفسهایم به تندی میزد و دستانم طوری میلرزید ڪه باز ڪردن پیامش جانم را گرفت و او تنها یڪ جمله نوشته بود :
_نرجس نمیتونم جواب بدم.
نه فقط دست و دلم ڪه نگاهم میلرزید و هنوز گیج پیامش بودم ڪه پیامی دیگر رسید :
_میتونی ڪمڪم ڪنی نرجس؟
ناله همسایه و همھمه مردم گوشم را ڪر ڪرده و باورم نمیشد حیدر هنوز نفس میڪشد و حالا از من ڪمڪ میخواهد ڪه با همه احساس پریشانیام به سمتش پَر ڪشیدم :
_جانم؟
حدود هشتاد روز بود نگاه عاشقش را ندیده بودم، چهل شب بیشتر میشد ڪه لحن گرمش را نشنیده بودم و اشتیاقم برای چشیدن این فرصت عاشقانه در یڪ جمله جا نمیشد ڪه با ڪلماتم به نفس نفس افتادم :
_حیدر حالت خوبه؟ ڪجایی؟ چرا تلفن
رو جواب نمیدی؟
انگشتانم برای نوشتن روی گوشی میدوید وچشمانم از شدت اشتیاق طوری میبارید ڪه نگاهم از آب پُر شده و به سختی میدیدم.
دیگر همه رنجها فراموشم شده....
ادامه دارد....
💞☘بِسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘💞
🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی
🇮🇶 #تنــها_میان_داعش
💣قسمت #چهل_ودوم
دیگر همه رنجها فراموشم شده و فقط میخواستم با همه هستیام به فدای حیدر شوم ڪه پیام داد :
_من خودم رو تا نزدیڪ آمرلی رسوندم،
ولی دیگه نمیتونم!
نگاهم تا آخر پیامش نرسیده، دلم برای رفتن سینه سپر ڪرد و او بلافاصله نوشت :
_نرجس! من فقط به تو اعتماد دارم!داعش خیلیها رو خریده.
پیامش دلم را خالی ڪرد و جان حیدرم در میان بود ڪه مردانه پاسخ دادم :
_من میام حیدر! فقط بگو ڪجایی؟
ڪه صدای زهرا دلم را از هوای حیدر بیرون ڪشید :
_یه ساعت تا نماز مونده، نمیخوابی؟
نمیخواستم نگرانشان ڪنم ڪه گوشی را میان مشتم پنهان ڪردم، با پشت دستم اشڪم را پاڪ ڪردم و پیش از آنکه حرفی بزنم دوباره گوشی در دستم لرزید. دلم پیش اضطرار حیدر بود، باید زودتر پیامش را میخواندم و زهرا تازه میخواست درددل ڪند ڪه به در تڪیه زد و مظلومانه زمزمه ڪرد :
_ام جعفر و بچهاش شهید شدن!
خبر ڪوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم ڪوبید. صورت امجعفر و ڪودڪ شیرخوارش هرلحظه
مقابل چشمانم جان میگرفت و یادم نمیرفت عباس تنها چند دقیقه پیش از شهادتش شیرخشڪ یوسف را برایش ایثار ڪرد.
مصیبت مظلومانه همسایهای
ڪه درست ڪنار ما جان داده بود ڪاسه دلم را از درد پُر ڪرد، اما جان حیدر در خطر بود و بیتاب خواندن پیامش بودم ڪه زینب با عجله وارد اتاق شد.
در تاریڪی صورتش را نمیدیدم
اما صدایش از هیجان خبری ڪه در دلش جا نمیشد، میلرزید و بیمقدمه شروع ڪرد :
_نیروهای مردمی دارن میان سمت آمرلی! میگن #سیدعلیخامنهای گفته آمرلی باید آزاد بشه و #حاجقاسمدستور شروع عملیات رو داده!
غم امجعفر و شعف این خبر
ڪافی بود تا اشڪ زهرا جاری شود و زینب رو به من خندید :
_بلاخره حیدر هم برمیگرده!
و همین حال حیدر شیشه شڪیباییام را شڪسته بود ڪه با نگاهم التماسشان میڪردم تنھایم بگذارند. زهرا متوجه پریشانیام شد، زینب را با خودش برد و من با بیقراری پیام حیدر را خواندم :
_پشت زمین ابوصالح، یه خونه سیمانی.
زمینهای ڪشاورزی ابوصالح دور از شهر بود و پیام بعدی حیدر امانم نداد :
_نرجس! نمیدونم تا صبح زنده میمونم یا نه، فقط خواستم بدونی جنازهام ڪجاست.
و همین جمله از زندگی سیرم ڪرد ڪه اشڪم پیش از انگشتم روی گوشی چڪید و با جملاتم به فدایش رفتم :
_حیدر من دارم میام! بخاطر من تحمل ڪن!
تاریڪی هوا، تنهایی و ترس
توپ و تانڪ داعش پای رفتنم را میبست و زندگی حیدر به همین رفتن بسته بود ڪه از جا بلند شدم. یڪ شیشه آب چاه و چند تڪه نان خشڪ تمام توشهای بود ڪه میتوانستم برای حیدر ببرم. نباید دل زنعمو دخترعموها را خالی میڪردم،
بیسروصدا شالم را سر ڪردم
و مهیای رفتن شدم ڪه حسی در دلم شڪست.در این تاریڪی نزدیڪ سحر با خائنینی ڪه حیدر خبر حضورشان را در شهر داده بود، به چه ڪسی میشد اعتماد ڪنم؟ قدمی را ڪه به سمت در برداشته بودم، پس ڪشیدم و باترس و تردیدی ڪه به دلم چنگ انداخته بود، سراغ ڪمد رفتم.
پشت لباس عروسم،...
ادامه دارد....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
"شب جمعه است هوایت نکنم میمیرم ...."😭
🎤کربلایی #سید_امیر_حسینی
👌نوحه بیادماندنی
✅پیشنهاد دانلود
ما که در این شب جمعه کربلایی نشدیم
حداقل با این مداحی تو شب زیارتی مخصوص ارباب، حال و هوامون رو کربلایی کنیم😭😭😭
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
💠 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
عارفی فرمود :
هر کسی در هر جایگاهی که هست، این توجه را باید داشته باشد، که رفاقتش با خدا بهم نخورد: «یا رفیق من لا رفیق له» گناه رفاقت ما را بهم میزند .
اگر یه بیت شعر بودی؟
ارسال به خادم کانال برای اشتراک گذاری :@a_m_k_m_d
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
اگر یه بیت شعر بودی؟ ارسال به خادم کانال برای اشتراک گذاری :@a_m_k_m_d ✅ @asheghaneruhollah
✍️خادم کانال حسینیه مجازی عاشقان روح الله ✍️
ایستادم به روی پنجه ی پا اما حیف
دستش از روی سرم رد شد و برمادر خورد...😭
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
اگر یه بیت شعر بودی؟ ارسال به خادم کانال برای اشتراک گذاری :@a_m_k_m_d ✅ @asheghaneruhollah
hamid✍️
خسته ام چای نداری بدهی؟
لرزش سینی چشمان تو دیدن دارد
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
اگر یه بیت شعر بودی؟ ارسال به خادم کانال برای اشتراک گذاری :@a_m_k_m_d ✅ @asheghaneruhollah
✍️raheleh
لطف حسین-علیه السلام- ما را تنها نمی گذارد
گر خلق وا گذارند، او وا نمی گذارد...
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
اگر یه بیت شعر بودی؟ ارسال به خادم کانال برای اشتراک گذاری :@a_m_k_m_d ✅ @asheghaneruhollah
✍️majid
بدم، زشتم، خرابم، افتضاحم، نفرت انگیزم...
رفاقت با چنین دیوانه ای اعصاب می خواهد...
#سید_ابوالفضل_حسینی_نسب
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
اگر یه بیت شعر بودی؟ ارسال به خادم کانال برای اشتراک گذاری :@a_m_k_m_d ✅ @asheghaneruhollah
✍️تنهاترین زائر
تا زمانی که رسیدن به تو امکان دارد ؛
زندگی دردِ قشنگیست که جریان دارد..
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
اگر یه بیت شعر بودی؟ ارسال به خادم کانال برای اشتراک گذاری :@a_m_k_m_d ✅ @asheghaneruhollah
✍️ali
المنة لله که در میکده باز است
اوضاع ردیف است فقط برق نداریم
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
اگر یه بیت شعر بودی؟ ارسال به خادم کانال برای اشتراک گذاری :@a_m_k_m_d ✅ @asheghaneruhollah
✍️محمدی
شاید نجف رفتن برایت ساده باشد
مُردند خیلی ها ولی در آرزویش
از بس اُبهَّت دارد ایوان طلایش
لکنت زبانمیگیرد آدم روبرویش
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
اگر یه بیت شعر بودی؟ ارسال به خادم کانال برای اشتراک گذاری :@a_m_k_m_d ✅ @asheghaneruhollah
✍️راحله
ارباب حاجتیم و زبان سوال نیست
در حضرت کریم تمنا چه حاجت است ؟!
✍Ali Soleimani
در تقلایِ عبادت غافل از مقصد شدیم
از سفر واداشت ما را توشه سنگینِ ما