🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
👈این داستان کاملا واقعی است
قسمت 0⃣8⃣
ماشین یان جلوی در پارک بود. حتما عثمان هم همراهیش می کرد. بی سر و صدا، وارد خانه شدم. صدایشان از آشپزخانه می آمد.. گوش تیز کردم. باز هم جر و بحث
" یان.. تو حق نداشتی چنین غلطی کنی.. قرار ما این نبود.. "
صدای یان همان آرامش همیشگی اش را داشت
" من با تو قرار نداشتم.. ما اومدیم اینجا تا به این مادرو دختر کمک کنیم.. نه اینکه مراسم عروسی تو رو برگزار کنیم.."
صدای نفسهای تند و عصبی عثمان را می شنیدم
" یان.. میشه خفه شی؟؟ "
لبخند گوشه ی لبِ یان را از کنار در هم میتوانستم تصور کنم
" عذر میخوام نمیشه.. میدونی، الان که دارم فکر میکنم میبینم اون سارا بیچاره در مورد تو درست فکر میکرد.. حق داشت که می گفت اگه کمکی بهش کردی، فقط و فقط به خاطر علاقه ی احمقانه ات بود.. "
صدای شکستن چیزی بلند شد. پشت دیوار ایستادم. حالا در تیررس نگاهم قرار داشتند. عثمان، یانِ اسپرت پوش را به دیوار چسبانده بود و چیزی را از لای دندانهای پیچ شده اش بیان میکرد
" دهنتو ببند یان.. ببند.. من هیچ وقت به خاطر علاقم به سارا کمک نکردم.."
یان یقه اش را آزاد کرد
" اما سارا اینطور فکر نمیکنه . "
عثمان دستی به صورتش کشید و روی صندلی نشست
" اشتباه میکنه.. هر کس دیگه ایی هم بود کمکش میکردم.. یان تو منو می شناسی، می دونی چجور آدمی ام..
اصلا مگه بالیووده که با یه نگاه عاشق شم.. کمکش کردم، چون تنها بود.. چون مثه من گمشده داشت.. چون بدتر از من سرگردون و عاجز بود.. یه دختر جوون که می ترسیدم از سر فشار روحی، بلایی سر خودش بیاره.. که اگه نبودم الان یه جایی تو سوریه و عراق بود.. اولش واسم مثه هانیه و سلما و عایشه بود.. اما بعدش نه.. کم کم فرق پیدا کرد.. یان من حیوون نیستم.. بفهم.. "
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
حسین جانــــ♥️ــــ ...
🔹عاشقان را گر
تو فرمان بر نثار جان دهی
🔸بر سر کوی تو
هر روز و شب عید قربان می شود
#السلام_علیک_یا_اباعبدلله
✅ @asheghaneruhollah
🔵 #چله_نوکری
گوشیتو خوشکل کن😍
#تصویر_زمینه
قول میدم دور و ور گناه نرم..😔
#شهید_ابراهیم_هادی 🌷❤️
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🔵 #چله_نوکری گوشیتو خوشکل کن😍 #تصویر_زمینه قول میدم دور و ور گناه نرم..😔 #شهید_ابراهیم_هادی 🌷❤️
@Ebrahimhadi-Ghol Midam Dor Ghonah Naram.mp3
6.2M
♦️ #چله_نوکری #چله_حسینی
👈این بک گراند بالا 👆 با این #مداحی کامل میشه ✅
با روح آدم بازی میکنه👌
یه خواهشی ازت دارم # ارباب
با اینکه بی وفا و #نامردم
برا هزارمین دفعه آقا
بازهم میشه دوباره برگردم
🔷میشه برگردم
قول میدم دور و ور گناه نرم..😔
🎤حاج #مهدی_اکبری
🔻شوراحساسی
‼️ ازدستش ندهید
🔻 تا محرم هرشب یک ذکر ارباب مهمان مائید🔻
✅ @asheghaneruhollah
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
👈این داستان کاملا واقعی است
قسمت 1⃣8⃣
دلم به حال عثمان سوخت.. راست می گفت، اگر نبود، من هم به سرنوشتی چون هانیه و صوفی دچار می شدم..
آرام و پاورچین به سمت در رفتم و با باز وبسته کردنش، یان وعثمان را از آمدن آگاه کردم. یان از آشپزخانه بیرون آمد و با صورت خندانش سلام کرد و حالم را پرسید. با کمی تاخیر عثمان هم آمد اما سر به ریز و بی حرف. نزدیکم که رسید بدون ایستادن، سلامی کرد و از خانه خارج شد.. ناراحت بود.. حق هم داشت..
یان سری تکان داد
" زده به سرش.. بشین، واسه خودمون قهوه درست کرده بودم . الان برای توام میارم.. نوک بینی ات از فرط سرما سرخ شده.."
با فنجانی قهوه رو به رویم نشست
" خب.. تصمیم تو گرفتی؟ "
به صندلی تکیه دادم " میرم ایران.."
لبخند روی لبهایش نشست و جرعه ایی از قهوه اش نوشید
" این عالیه.. انگار باید یه فکری هم به حال عثمان کنم.. "
سکوت کرد..
" حرفهاشو شنیدی؟؟ دیدی در موردش اشتباه فکر میکردی؟؟ "
تعجب کردم. او از کجا میدانست. با لبخند به صورتم خیره شد
" وقتی گوش وایستاده بودی دیدمت… یعنی پات از کنار دیوار زده بود بیرون.. مامانت میدونه با کفش میای داخل؟؟ "
یان زیادی باهوش بود و این لحن بامزه اش برایم جالب ..
آن شب از تصمیم برای سفر به ایران گفتم و یان قول داد تا کمکم کند..
پس عزم سفر کردم..
بی توجه به عثمان و احساسش…
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
👈این داستان کاملا واقعی است
قسمت 2⃣8⃣
انگار مهربانی عثمان واگیر دار بود و هر انسانی در همنشینی با او، دچارش میشد. این را از محبتهای یان فهمیدم وقتی چند روز متوالی تمام وقتش را صرف محیا کردنِ مقدمات سفر من و مادر به ایران کرد. و در این بین خبری از عثمان نبود. نه تماس… نه ملاقات.. و من متوجه شدم که مردها کودکترین، کودکان جهانند..
بعد مدتی همه ی کارها انجام شد و من و مادر برای پرواز به ایران.
بی خداحافظی از عثمان، همراه با یان به فرودگاه رفتیم..
در مسیر فرودگاه، ترسی در دلم زبانه می کشید.. بهایِ سلامتی مادر زیادی سنگین بود.. دل کندن از امنیت و آرامش.. بریدن از خاطرات.. جدا شدن از رودخانه و میله های یخ زده اش.. و پریدن در گردابی، داعش مسلک به نام ایران..
کلِ داشته هایم در زنی میانسال به نام مادر خلاصه میشد که آن هم جز احساس دِین، برایم هیچ ارزشی نداشت.
حالا بیشتر از هر وقت دیگر دلم برای سرما ونم نم باران تنگ می شد و شاید قهوه های تلخ عثمان، پشتِ شیشه های باران خورده ی کافه ی محل کارش، که حماقت دانیال فرصت نشان دادنش را از من گرفت..
در سالن فرودگاه منتظر بودیم و یان با آن کت و شلوار اتو کشیده اش، مدام موارد مختلف را متذکر میشد. از داروهای مادر گرفته تا مراجعه به آموزشگاه زبان یکی از دوستانش در ایران، محضِ تدریسِ زبان آلمانی و پر شدن وقت..
بیچاره یان که نمی دانست، نمی توانم بیشتر از چند کلمه فارسی حرف بزنم و برایم خوابِ آموزش دیده بود..
حسی گنگ مرا چشم به راه خداحافظی با عثمان میکرد و من بی تفاوت از کنارش رد می شدم. درست مانند زندگیم..
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
شب زیارتی مخصوص ❤️امام حسین ❤️ همراه با #حسینیه_مجازی_عاشقان_روح_الله باشید ...
#کانال_خودتون_رو_به_دوستانتون_معرفی_کنید
🔵 #چله_نوکری | تا مُحرم هر شَب مهمانِ یک #شهید
🔸شهید شب بیست ودوم : #شهید_انقلاب_اسلامی
🔷 #سید_اسدالله_لاجوردی
‼️اخلاص بالای مردپولادین
🔻19 روز مانده به #محرم
✅ @asheghaneruhollah