eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
596 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
276 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
1_26232423.mp3
7.23M
🏴 🔻انگار اومد بر قلب من فرود😭 🔺خنجری که سرت رو از پیکرت ربود 🔻گلوتو میبوسم تو رو خدا دست و پا نزن 🎤کربلایی
امشب رسدبہ گوش مناجاٺ عاشقان فردابہ روےخاڪ بدنּ‌هاے بے‌‌سراسٺ امشب،علم بہ دسٺ علمدارڪربلاسٺ فرداتنش بہ علقمہ درخونּ شناوراسٺ @asheghaneruhollah
آمدم تا که دلی سیر کنارت باشم بنشین سیر نگاهت کنم ای یوسف عشق لحظه ها می رودنیست زمانی تاصبح @asheghaneruhollah
عکس امشب که خوش احوال تو را می‌بینم عصر فردا ته گودال تو را می‌بینم آمدم تا که دلی سیر کنارت باشم شانه بر مو بزنی آینه دارت باشم @asheghaneruhollah
شب شام غریبان حسین (ع)است 💔تمام عرش در دامان حسین(ع)است دگر این شب سحر از پی ندارد 💔که خورشید جهان بی سر حسین(ع)است #تسل 😭😭😭 @asheghaneruhollah
هزار بار تنت جا به جا شد و دیدم سرت جدا شد و رَختَت جدا شد و دیدم لبت كه تشنه شد و خشک شد به هم چسبید به زورِ نیزه دهان تو وا شد و دیدم 🏴آجرک الله یا صاحب الزمان🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 4⃣3⃣1⃣ عثمان در سکوت به صورتِ حسام خیره شد. از س
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 5⃣3⃣1⃣ " فکر کردی خیلی زرنگی؟؟ تو اون سازمان چی بهتون یاد میدن هان؟؟ من چرا باید اسمِ اون رابط رو بدونم؟ خیال کردی بچه بازیه که همه خبر داشته باشن؟؟ شهرِ هِرته؟؟ " آنها از کدام سازمان حرف می زدند؟؟ جریان رابط چه بود؟؟ صوفی با عصبانیت به رویِ حسام خم شد.. گلویش را فشار داد و جملاتی را از بین دندان هایِ گره خورده اش بیان می کرد : " با ما بازی نکن.. ما می دونیم شما خوونواده ی دانیال رو آوردین ایران. من اون دانیالِ آشغالو میخوام.. خود خودشو.. " و باز حسام خندید : " کجایِ کارین ابلها.. اون دانیال عوضی به ما هم نارو زد.. خوونوادشو با کلک و زبون خوش کشیدیم ایران تا بتونیم خودشو پیدا کنیم.. به قول خودتون اون به خاطر خواهرش تا کره ی ماه هم میره.. در واقع مادر و خواهرش دست ما گروگان بودن.. " با دهانی باز به حسام زل زدم. یعنی او هم حیوانی بی قید بود؟؟ بازیگری ماهر مانند عثمان؟ باورش از هر دروغی دشوارتر بود.. با حرفهایش حس تنفر را دوباره در دلم زنده کرد.. مسلمانان همه شان دروغگو و وحشی صفت بودند.. و حسام هم یکی از آنها.. عثمان کلافه در اتاق راه میرفت. رو به صوفی کرد : " ارنست تماس نگرفت ؟؟ " صوفی سری به نشانه ی منفی تکان داد.. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 5⃣3⃣1⃣ " فکر کردی خیلی زرنگی؟؟ تو اون سازمان چی
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 6⃣3⃣1⃣ هر جور پازلها را کنار یکدیگر می گذاشتم، به هیچ نتیجه ای نمی رسیدم.. حسام. صوفی. عثمان. یان. و اسمی جدید به نام ارنست.. اما حالا خوب می دانستم که تنهایِ تنها هستم. در مقابلِ گله ایی از دشمن. راستی کجایِ این زمین امن بود؟؟ عثمان سری تکان داد " ارنست خیلی عصبانیه.. به قولِ خودش اومده ایران که کار رو یه سره کنه.. صوفی، تمامِ این افتضاحات تقصیر توئه.. پس خودتم درستش کن. تو رو نمی دونم اما من دوست ندارم بالا دستیا به چشم یه احمقِ بی دست و پا نگام کنن.. چون نبودم و نیستم.. می فهمی که چی میگم؟ این ماجرا خیلی واسه سازمان حیاتیه.. " صوفی مانندِ گرگی وحشی به حسام حمله ور شد " مثه سگ داری دروغ میگی..مطمئنم همه چی رو میدونی.. هم جایِ دانیال رو.. هم اسم اون رابطو.. " عثمان با آرامشی نفرت انگیز صوفی را از حسامِ نیمه جان جدا کرد " هی.. هی.. آروم باش دختر.. انگار یادت رفته، ارزشِ این جوونور بیشتر از دانیال نباشه، کمتر نیست.. " ناگهان گوشی عثمان زنگ خورد و او با چند جمله ی تلگرافی مکالمه را قطع کرد. سری تکان داد " ارنست رسید ایران.. میدونی که دلِ خوشی از تو نداره.. پس حواستو جمع کن.. " هر دو از اتاق خارج شدند. و باز من ماندم و حسام.. دیگر حتی دوست نداشتم صدایِ قرآنش را بشنوم. اما درد مهلت نمی داد.. با چشمانی نیمه باز، حسام را ورانداز کردم. صدایم حجم نداشت.. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
از آن ،زمانه بما ایستادگی آموخت.. که تا زپای نیفتیم ،تا که پا و سریست... @asheghaneruhollah
🕊شهيد مدافع وطن در کنار شهید مدافع حرم محمد کیهانی 💐شهید سعید زارع روز گذشته در جریان به درجه رفیع شهادت نائل آمد 🌹 @asheghaneruhollah
ما را کبوترانه وفادار کرده است آزاد کرده است و گرفتار کرده است بامت بلند باد که دلتنگیت مرا  از هرچه هست غیر تو بیزار کرده است ☀️السلام علیک یا امیرالمؤمنین یکشنبه های علوی @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 6⃣3⃣1⃣ هر جور پازلها را کنار یکدیگر می گذاشتم، ب
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 7⃣3⃣1⃣ ... " نمیخوای زبون باز کنی؟؟ توام یه عوضی هستی لنگه ی اونا، درسته؟؟ یان این وسط چیکاره است؟ رفیق تو یا عثمان؟؟ اونم الاناست که پیداش بشه، نه؟؟ " رمقی در تارهایِ صوتی اش نبود " یان مُرده.. همینا کشتنش.. اگر هم می بینی من الان زندم، چون اطلاعات میخوان.. اینا اهل ریسک نیستن.. تا دانیال پیداش نشه، من و شما نفس می کشیم.. " باورم نمیشد.. یان، دیوانه ترین روانشناس دنیا مرده بود؟؟ زبانم بند آمده بود : " چ.. چرا کشتنش؟؟ " ناگهان صوفی با فریاد و به شدت در اتاق را باز کرد. اسلحه ایی رویِ سرم قرار داد و عصبی و مسلسل وار از حسام می خواست تا بگوید دانیال در کجا پنهان شده . مرگ را در چند قدمی ام می دیدم. از شدتِ ترس، دردی حس نمی کردم. وحشت تکه تکه یخ می شد در مسیرِ رگهایم و فریادهایِ گوش خراشِ صوفی که ناخن می کشید بر تخته سیاهِ احساسِ امنیتم. به نفس نفس افتاده بودم. لحظه ای از حسام چشم برنمی داشتم. انگار او هم ترسیده بود. فریاد میزد که نمی داند.. که از هیچ چیز خبر ندارد.. که دانیال او را هم پیچانده.. که اگر مرا بکشد دیگر برگه برنده ای برایِ گیر انداختنِ دانیال ندارد.. فریادهایش بلند بود و مردانه، عمیق و گوش خراش... عثمان در تمامِ این دقایق، گوشه ای ایستاده بود و با آرامشی غیرِ عادی ما را تماشا می کرد. صوفی اسلحه اش را مسلح کرد. " میکشمش.. اگه دهنتو باز نکنی میکشمش.. " ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 7⃣3⃣1⃣ ... " نمیخوای زبون باز کنی؟؟ توام یه عوض
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 8⃣3⃣1⃣ و حسام که انگار حالا اشک می ریخت،اما با صلابت فریاد میزد که چیزی نمی دانم.. صوفی آنقدر ترسناک شده بود که امیدی برایِ رهایی نداشتم. شروع به شمردن کرد.. حسام تا شماره ی پنج وقت داشت، جانم را نجات دهد ولی لجبازانه حرفی نمی زد. یک.. دو.. سه.. چهار.. چشمانم را با تمامِ قدرت بستم.. آنقدر پلکهایم را روی هم فشار دادم که حسِ فلجی به صورتم تزریق شد.. پنج.. صدای شلیکی خفه و فریاد بلندِ حسام.. سکوتی عجیب.. چیزی محکم به زمین کوبیده شد.. جراتی محضِ باز کردنِ چشمانم نبود.. نفسِ راحت حسام، کمکم کرد تا بدانم هنوز زنده ام. چشمانم را باز کردم. همه جا تار بود.. برخوردِ مایه ای گرم با صورتِ به زمین چسبیده ام، هشیارترم کرد. کمی سرم را چرخاندم. صوفی با صورتی غرق در خون و متلاشی، چند سانت آن طرف تر پخشِ زمین بود. تقریبا هیچ نقشی از آن بومِ زیبا و عرب مسلک در چهره اش دیده نمی شد.. زبانم بند آمده بود.. هراسان و هیستیریک ، به عقب پریدم.. دیدنِ آن صحنه ی مشمئز کننده از هر چیزی وحشتناکتر بود.. شوک زده، برایِ جرعه ایی نفس دست و پا می زدم.. صدایِ عثمانِ اسلحه به دست بلند شد " مهره ی سوخته بود.. داشت کار دستمون می داد.. " و با آرامش از اتاق بیرون رفت.. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
هیأت دولت با صدور بیانیه‌ای حمله تروریستی روز شنبه گذشته به مردم و مدافعان امنیت مردم در اهواز را محکوم و روز دوشنبه مورخ ۱۳۹۷/۷/۲ را عزای عمومی اعلام کرد. @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥ببین! ریا نشه ولی من یه روز شهید میشم! فیلمی از شهید حسین ولایتی از شهدای دزفولی حادثه تروریستی اهواز @asheghaneruhollah