༻﷽༺
🏴 آه ... برادرم ... !!! 💔🍂
سَرو رفتم از ڪنارٺ، قد ڪمان برگشتہام
سبز رفتم مثل یڪ برگِ خزان برگشتہام
خاڪِ روے قبر تو حیثیٺ عرشِ خداسٺ
از زمینِ پسٺ ، سوے آسمان برگشتہام
مستندتر از منِ زینب نباشد مقتلے
روضہهارا درڪ ڪردم روضہخوان برگشتہام
رفتےو برپیڪرم رنگِڪبودے نقش بسٺ
بےنشان رفتم از اینجا با نشان برگشتہام
داغدارِ قارے قرآنم و بزم شراب
از ڪنارِ تشٺ وچوب خیزران برگشتہام
خواستم باشم امانٺ دار،آخر هم نشد
من بدون دخترِ شیرین زبان برگشتہام
#اربعین_حسینے_تسلیٺ_باد🏴
#امان_از_دل_زینب_س💔🍂
🏴 @asheghaneruhollah
201-استاد انصاریان.mp3
6.71M
🏴 #اربعین_حسینی تسلیت 😭
🔹مادری که پس از اربعین در کربلا ماند...
🔹چرا حضرت رباب بعد از اربعین با کاروان اهل بیت به مدینه نرفت
😭 #روضه_اربعین
🎤حجت الاسلام #انصاریان
✅پیشنهاد دانلود
اشک چشمی آمد #التماس_دعا
#جانم_به_فدات_عمه_جان_زینب_س_
🏴 @asheghaneruhollah
حاج حسن خلج - روز 20 صفر 96 - 2.mp3
10.98M
🏴 #اربعین_حسینی تسلیت 😭
🔷اگر که رفت از پیش تو #خواهر
#اسیر و دست خالی ای #برادر
ولی با دست پر برگشته #زینب
برای هرتنی آورد #یک_سر 😭
🎤حاج #حسن_خلج
😭روضه
✅درخلوت خود گوش کنید
اشک چشمی آمد #التماس_دعا
#جانم_به_فدات_عمه_جان_زینب_س_
🏴 @asheghaneruhollah
JaMandeganArbaein.mp3
23.96M
🏴 #اربعین_حسینی تسلیت 😭
👈برا #جامونده_ها
این اشکام برای خودم نیست فقط
دلم تو #خرابه است پیش #دخترت 😭
من #جاموندم ولی نه مثل
#سه_ساله ای که غمت رو خرید
🎤حاج #میثم_مطیعی
🔻زمینه شنیدنی
اشک چشمی آمد #التماس_دعا
#رفیق ، #سه_ساله هم جاموند😔
🏴 @asheghaneruhollah
95080504.mp3
5.48M
🏴 #اربعین_حسینی تسلیت 😭
دلها غمین تو
#چله_نشین تو
در #اربعین تو
ای ماه عالمین
#لبیک_یا_حسین
🎤کربلایی #حسین_طاهری
😭شورحماسی
✅پیشنهاد دانلود
#جانم_به_فدات_عمه_جان_زینب_س_
🏴 @asheghaneruhollah
06-Shoor-Nariman Panahi-Arbein 950828.mp3
6.46M
🏴 #اربعین_حسینی تسلیت 😭
#زینب روح پیکرم
زینب سایه ی سرم
خوشبحال اون که شد
#مدافع_حرم ❤️
#کلنا_فداک_یا_زینب_س_
🎤کربلایی #نریمان_پناهی
😭شورحماسی
✅پیشنهاد دانلود
تقدیم به مدافعان حرم
#شهید_جواد_محمدی
#شهید_محسن_حججی
#جانم_به_فدات_عمه_جان_زینب_س_
🏴 @asheghaneruhollah
Nariman Panahi ( Miduni k ba to manoosam ).mp3
8.79M
🏴 #اربعین_حسینی تسلیت 😭
دوباره برا تو میخونم
#خواهرتم و #دوستت_دارم
مگه فراموشم میشه لحظه های افتادنت😭
مگه #یادم_میره شمر اومد و شری بپا کرد 😭
🎤کربلایی #نریمان_پناهی
😭شور روضه ای
✅درخلوت خود گوش کنید
اشک چشمی آمد #التماس_دعا
#جانم_به_فدات_عمه_جان_زینب_س_
🏴 @asheghaneruhollah
04-Shoor-Nariman Panahi-Arbein 950828.mp3
2.51M
🏴 #اربعین_حسینی تسلیت 😭
ای یار زینب
#سالار_زینب
قد یه دنیا
درد و ماتم داره زینب😔
پاشو ببین که #خواهرت
رسیده از #شام بلا
🎤کربلایی #نریمان_پناهی
😭شور روضه ای
✅درخلوت خود گوش کنید
اشک چشمی آمد #التماس_دعا
#جانم_به_فدات_عمه_جان_زینب_س_
🏴 @asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
السلام علیک یا #قامت_عشق
اربعین آمد و اشکم ز بصر می آید
گوییا #زینب محزون ز سفر می آید
#اعلام_مراسم_هیئت_عاشقان_روح_الله
🚩 #مراسم_عزاداری_اربعین_حسینی
👈به کلام:حجت الاسلام #محمدی
🎤به نفس:کربلایی سعید #سلیمانی
📆چهارشنبه9 آبان ماه ازساعت 20
📌اصفهان،درچه،بلوارشهدا (اسلام آباد)،کوی شهید بهشتی،پرچم هیئت
❌به زمان توجه فرمائید
👌دوستان اطلاع رسانی شود
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 8⃣1⃣2⃣ گیج و منگ به درخواست هایِ در گوشیِ فاطمه
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 9⃣1⃣2⃣
رویِ تخت نشستم و زانو بغل کردم.
بغضِ عقده شده در سینه ام، ترکید و نرم نرم باران شد بر گونه ام.
درد داشت.. شکستنِ غرور از کشیده شدن ناخن هم دردناکتر بود.
دوست داشتم جیغ بزنم و آن جوانِ متکبرِ بیرونِ اتاق را به سلابه بکشم..
اشک ریختم و گریه کردم و با تموم وجود در دل ناسزا نثار خودم و خواستنم کردم که هنوزم پر می کشید برایِ آن همه مردانگی در پسِ پرده یِ حیا و نجوایِ قرآنی اش..
ناگهان چند ضربه به در خورد.
مطمئن بودم که دانیال است. آمده بود یا حالم را بپرسد یا دوباره خواهش کند تا به جمعشان بپیوندم.
نمی دانست.. او از هیچ چیز مطلع نبود.. از قلبی که حالا فرقی با آبکشِ آشپزخانه پروین نداشت..
جوابش را ندادم. دوباره به در کوبید..
چندین و چند بار.. سابقه نداشت آنقدر مبادی آداب باشد. لابد دوباره حسِ شوخی های ِبی مزه اش گل کرده بود.
کاش برای چند ساعت کلِ دنیا خفه می شد.
وقتی دیدم نه داخل می شود و نه دست از کوبیدن به درب برمی دارد، با خشم به سمتش دویدم و زیر لب درشت گویان، درب را بازش کردم.
" چته روانی.. جایی که اون دوستِ ...."
زبانم در دهان باز خشکید.
ابرویی بالا انداخت و سعی کرد لبخندِ پهنش را جمع کند.
" می فرمودین.. می شنوم.. داشتین می گفتین جایی که اون دوستِ .... دوست؟؟؟؟؟؟ دوستِ چی؟؟؟ "
آّب دهانم را با تعجب و خجالت قورت دادم. او اینجا چه می کرد؟؟
انگار قرار نبود که راحتم بگذارد این حسامِ امیر مهدی نام..
نهیبی به خود زدم.. خجالت برایِ چه؟؟ باید کمی گستاخ می شدم..
شاید کمی شبیه به سارایِ آلمان نشین
" با اجازه ی کی اومدی اینجا؟؟ "
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 0⃣2⃣2⃣
سرش پایین بود
" با اجازه ی دانیال اومدم تا پشت در اتاق تون و در زدم.. بعدش هم که خودتون باز کردین.. و تا اجازه صادر نکنید داخل نمیام.. "
خوب بلد بود زبان بازی کند
" چیکار داری؟؟ "
چشمانش را بست
" خواهش می کنم اجازه بدین بیام داخل.. زیاد وقتتون رو نمی گیرم.. فقط چند کلمه حرف.. "
مقاومت در برابر ادبی که همیشه خرج می کرد کمی سخت بود. روی تخت نشستم و داخل شد. در را کمی باز گذاشت و با فاصله از من گوشه ی تخت جای گرفت.
خاطراتِ اولین دیدارش در این اتاق مقابل چشمانم سبز شد.. بیهوشی.. تصویر تار این جوان.. بیمارستان.. سرطان.. نجوایِ قرآن.. خانه.. آینه.. اولین تماشایِ صورت بعد از شیمی درمانی.. قفل شدنِ در اتاق.. شکستنِ آینه.. قصد خودکشی.. شکسته شدنِ در.. ورود حسام.. درگیری.. خون.. زخم رویِ سینه اش..
راستی چه بر سر کلید این اتاق آورده بود؟
" کلید اتاقم رو چیکار کردی؟؟ "
گوشه ابرویش را خاراند
" پیش منه.. "
ابرو در هم کشیدم و دست جلو بردم
" پسش بده.. "
لب هایِ متبسمش را در هم تنید
" جاش پیش من امنه.. نگران نباشید.."
این مرد زیادی از خود متشکر نبود؟؟
وقتی صدای نفسهای عصبی و بلندم را شنید، لبخندش کش آمد
" قول نمیدم اما شاید دفعه ی بعد که اومدم آوردم براتون.. البته به این شرط که دیگه هوس نکنید در رو قفل کنید و خودتون رو زندانی.. "
داشت یادآوری می کرد.. تمام خاطرات آن روز را..
گفت دفعه ی بعد؟؟ یعنی باز هم قصد حضور و عذابم را داشت؟؟
دندانهایم را از شدت خشم بر هم ساییدم و خواستم فریاد بزنم که دستانش را به نشانه ی تسلیم بالا آورد
" باشه.. باشه.. حرف بزنیم؟؟ "
این جوان مذهبی چه حرفی با یک دختر نامحرم داشت؟
" حرف زدن با نامحرم مشکل شرعی نداره احیانا؟؟ برااادر... "
کمی با کنایه حرف زدن که ایرادی نداشت.
دستی به محاسنش کشید و مکث کرد
" اگه واسه خاستگاری باشه.. نه..
خواهرِ، دانیال.. "
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است