eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
594 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.9هزار ویدیو
278 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
Gomnam-Haftegi930516[04].mp3
5.31M
🏴 شهادت پیامبر اکرم و آقای بی حرم 😭 شده دم به دم این نگرانی ام که ندیده بمیرم ای مدینه ،شهر روضه و گریه بیصدا ای مدینه سرزمین غریب 🎤حاج 📌زمینه به یادماندنی 👇 🏴 @asheghaneruhollah
سنگین.کوچه و دل پر آه مادرم.mp3
5.92M
🏴 شهادت پیامبر اکرم و آقای بی حرم 😭 کوچه و دل پرآه کوچه و غم نگاه مادرم جلوچشمام شده بود یه بی حیا بین کوچه سد راه مادرم 😭 مادرم گفت چیزی نگو شد به خاطرمنم چیزی نگو 🎤کربلایی 📌واحد سنگین روضه ای ✅تو خلوت خودتون گوش کنید 👇 🏴 @asheghaneruhollah
track 07 (2).mp3
9.1M
🏴 شهادت پیامبر اکرم و آقای بی حرم 😭 از علی دم بزن اما دم مولا است که دما دم نفس ، حسن است 🎤کربلایی 📌واحد حماسی 👇 🏴 @asheghaneruhollah
4_5834965392354707138.mp3
12.54M
🏴 شهادت پیامبر اکرم و آقای بی حرم 😭 زیبا تویی اول امامزاده ی دنیا تویی حسن نوری شکفته ای ،سری نهفته ای پیش از همه به فاطمه، توگفته ای❤️ 🎤کربلایی 📌تک مستانه کریم اهل بیت 👇 🏴 @asheghaneruhollah
track 03 (2).mp3
10.7M
🏴 شهادت پیامبر اکرم و آقای بی حرم 😭 بردن نام بی کسان آمده کار هرشبت لب بگشا بخوان بخوان باردگر دعا کریم آل فاطمه امام مجتبی حسن 🎤کربلایی 📌تک مستانه کریم اهل بیت امام حسنی ها گوش کنند❤️ 👇 🏴 @asheghaneruhollah
09-fadaeian-moharam9504.mp3
11.28M
🏴 شهادت پیامبر اکرم و آقای بی حرم 😭 مدیون مجنون امشب نه که یه عمر مهمون ای ،سایه ی روسرم امضا کن که بشم 🎤کربلایی 📌شوراحساسی امام حسنی ها گوش کنند❤️ 👇 🏴 @asheghaneruhollah
07-fadaeian-moharam9505.mp3
6.91M
🏴 شهادت پیامبر اکرم و آقای بی حرم 😭 عمری حسینی شده دست 😍 هرچی دارم از تو دارم رخصت دادی 🎤کربلایی 📌شوراحساسی امام حسنی ها گوش کنند❤️ 👇 🏴 @asheghaneruhollah
شب ششم محرم 1396-1439_2.mp3
5.56M
🏴 شهادت پیامبر اکرم و آقای بی حرم 😭 سینه زنت توی دنیا حیرون نمیشه گریه کنت تو قیامت گریون نمیشه یاحسن سینه زدن دوست دارم تو شاهد باش من امام حسن دوست دارم 🎤حاج 📌شوراحساسی امام حسنی ها گوش کنند❤️ 👇 🏴 @asheghaneruhollah
#اعلام_مراسم_هیئت_عاشقان_روح_الله 2 #شب_مراسم_عزاداری به مناسبت شهادت پیامبراکرم_ص_،امام حسن_ع_ و امام رضا_ع_ 👈به کلام:حجت الاسلام #علی_صباغی 🎤بانوای مداحان اهل بیت: کربلایی #مجید_صادقی کربلایی #فرزاد_فرحپور کربلایی #سعید_سلیمانی 📆چهارشنبه و پنج شنبه 16و17 آبانماه 🕖ساعت 20 🚩اصفهان،درچه،بلوارشهدا(اسلام اباد)کوی شهید بهشتی #پرچم_هیئت #ویژه_خواهران_و_برادران 🚩دوستان اطلاع رسانی شود
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 0⃣3⃣2⃣ بیچاره مادر که هیچ وقتِ طعم خوشی، زیرِ زب
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 1⃣3⃣2⃣ و من خندیدم.. به لطفِ اسمِ تنها جنگجویِ زندگی ام، لبخند بر لب نشاندم. مردِ نبردی که چند روزی از آخرین دیدارش می گذشت و من کلافه بودم از ندیدنش.. آرایشگر، رنگ بازی اش را شروع کرد و من لحظه به لحظه کمی به زنده گان، شبیه تر می شدم. مقابل آینه ایستادم. این من بودم. سارای برهنه ی دیروز که حالا پوشیده در کلاهی سنگدوزی شده، محضِ پنهان کردنِ کچلی سرش، لباسی بلند و اسلامی سِت می کرد با آن. سارایی که نه مادری کنارش بود برایِ کِل کشیدن و نه پدری که به آغوش بکشد، تنِ نحیفش را.. در اوج سیاه فکری، لب تَر کردم به نقل و نباتِ خنده و چه کسی گفته بود امروز خورشید برایِ من طلوع نکرده.. فاطمه خانم چادری سفید را رویِ سرم کشید و مادرانه پیشانی ام را بوسید و باز هم عذر طلب کرد. چادر جلویِ دیدم را می گرفت و من همچون نابینایی عصا زنان به لطفِ دستانِ فاطمه خانم از آرایشگاه خارج شدم. حالا چه کسی ما را به خانه می رساند. یقینا دانیال.. چون خبری از دامادِ فراریِ این روزها نبود. در پیاده رو ایستادیم که یک جفت کفشِ مشکی و مردانه روبه رویم ظاهر شد. مهربان و متین سلام داد. صدایش، زنگ شد در تونلِ شنوایی ام. حسام بود. دوست داشتم سر بلند کنم و یک دل سیر تماشا. اما امکان نداشت. در را باز کرد ومن به کمک فاطمه خانم رویِ صندلی جلو، جا گرفتم. در تمام طولِ راه تا رسیدن به خانه فقط مادرِ حسام، قربان صدقه مان رفت و امیرمهدی، پسرانه دلبری کرد. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 2⃣3⃣2⃣ روی صندلیِ دونفره، مقابلِ سفره ی عقدی ایرانی نشسته بودم و صدایِ عاقد را می شنیدم " آیا وکیلم؟؟ " باید چه می گفتم؟؟ من هیچ وقت فرصتِ آموزشِ این رسوم را به مادر نداده بودم.. گیج و حیران، به سیب و قرآنِ گذاشته شده در دستم خیره شدم. مستاصل و نگران بودم که صدایِ نجوا گونه ی حسام کنارِ گوشم پچ پچ شد. " فقط بگین بله.. " و این مرد همیشه وقتی که باید؛ به دادم می رسید. با لهجه ای آلمانی اما صدایی که تردید در آن موج میزد "بله" را گفتم.. حسام با منِ تیره بخت، خوشی را می چشید؟؟ صدای صلوات و سوت و کف در فضا پیچید و حسام چادر از چهره ام کنار زد. حالا چشمانش مستقیم ، مردمکِ نگاهم را هدف گرفته بود. به خدا قسم که نگاهش ستاره داشت و من آن نور را دیدم.. گاهی خوشحالی ات طعمِ شکلاتِ تلخ می دهد.. و در آن لحظه من.. سارایی که زندگی را به هر شکل تصور می کرد جز دل بستن به یک جوانِ ریش دارِمذهبی و پاسدار..، چقدر تلخیِ کامم شیرین بود... یک جشن عقد کوچک و مذهبی. این دور ذهن ترین اتفاقی که هیچ وقت فالش را در فنجانِ قهوه ام ندیده بودم. خبری از مردان نامحرم در اطراف سفره ی عقد نبود. دانیال زیرِ گوشِ حسام پچ پچ کنان می خندید و او لحظه به لحظه سرخ تر می شد و لبخندش عمیق تر. ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 قسمت 3⃣3⃣2⃣ فاطمه خانم یک ظرف عسل به سمت مان گرفت و آرام برایم توضیح داد چه باید انجام دهم. امان از آداب و رسوم شیرین ایرانی. هر دو، انگشت کوچکمان را به عسل آغشته کردیم و در دهان یکدیگر میهمان. چشمان امیرمهدی، خیره ی نگاهم بود. اما موسیقیِ تماشایش با تمام مردان زندگی ام فرق داشت. این پنجره واقعا عاشق بود. به دور از هرزگی.. بدونِ هوس.. صدای کف و مبارک باد که بالا رفت، سراسر نبض شدم از فرط خجالت. اما حسام... پرروتر از چیزی بود که تصورش را می کردم. آن شب گذشت با تمام قربان صدقه هایی که به جای مادر، فاطمه خانم ارزانی ام کرد و کَل کَل هایی از دانیال و امیرمهدیِ تازه داماد که صدایِ گم شده ی خنده را در خانه مان زنده می کرد.. زندگی بهتر از این هم میشد؟؟ با خنده، رو به دانیال و زنان پوشیده در روسری و چادرهایِ رنگی کرد و گفت : " عجب عسلی بودا.. خب شماها برین به کاراتون برسین، منو خانومم قصد داریم واسه جلوگیری از اسراف ته این ظرف عسلو دربیاریم.. " صدای کِل خانوومها و طوفانِ قهقهه در فضا پیچید و من با چشمانی گرد به این همه بی حیایِ پر حیایِ امیر مهدی خیره شدم.. و او با صورتی نشسته در ته ریش و لبخند مخصوصِ خودش، کمی به سمتم خم شد و با لحنی پر شیطنت نجوا کرد " البته عسلش از این عسل تقلبیاستااا.. شهد دست یار، به کامِ دلمون نشسته.. " ⏪ ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است