شام شهادت پیامبر و امام حسن 1397 هیئت عاشقان روح الله (7).mp3
2.99M
🔉 #شور_طوفانی|شاه کرم حضرت عباسه
🎤 #کربلایی_مجید_صادقی
📌پیشنهاد دانلود
✅شام شهادت پیامبر و امام حسن_ع_97
🚩 هیئت عاشقان روح الله
🆔 @asheghaneruhollah
شام شهادت پیامبر و امام حسن 1397 هیئت عاشقان روح الله (8).mp3
4.43M
🔉 #واحد_سنگین|ای هشتمین عزیز
🎤 #کربلایی_مجید_صادقی
📌پیشنهاد دانلود
✅شام شهادت پیامبر و امام حسن_ع_97
🚩 هیئت عاشقان روح الله
🆔 @asheghaneruhollah
شام شهادت پیامبر و امام حسن 1397 هیئت عاشقان روح الله (9).mp3
3.78M
🔉 #شور_احساسی|آرزوم اینه بیام کربلات
🎤 #کربلایی_سعید_سلیمانی
📌پیشنهاد دانلود
✅شام شهادت پیامبر و امام حسن_ع_97
🚩 هیئت عاشقان روح الله
🆔 @asheghaneruhollah
شام شهادت پیامبر و امام حسن 1397 هیئت عاشقان روح الله (10).mp3
1.92M
🔉 #شور_احساسی|ای جونم حسن
🎤 #کربلایی_مجید_صادقی
📌پیشنهاد دانلود
✅شام شهادت پیامبر و امام حسن_ع_97
🚩 هیئت عاشقان روح الله
🆔 @asheghaneruhollah
شام شهادت پیامبر و امام حسن 1397 هیئت عاشقان روح الله (11).mp3
11.26M
🔉 #شور_و_روضه_پایانی |دیگه بسه این دوری انتظار
🎤 #کربلایی_مجید_صادقی
📌پیشنهاد دانلود
✅شام شهادت پیامبر و امام حسن_ع_97
🚩 هیئت عاشقان روح الله
🆔 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 4⃣3⃣2⃣ چه کسی گفته بود که مذهبی ها دلبری نمی دان
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 5⃣3⃣2⃣
اشک می ریختم و در افکارم غرق بودم که چند ضربه به در خورد و باز شد..
هول و دستپاچه اشک هایم را پاک کردم و سر چرخاندم.
حسام بودم. اما نه سر به زیر..
خندان و شاداب مثل همیشه.. با چشمانی که دیگر زمین را زیر و رو نمی کرد..
کلاهِ سنگدوزی شده ام را رویِ سرم محکم کردم.
نباید سرِ بی مویم را می دید، هر چند که قبلا در امامزاده یک شمئه ام را نشانش داده بودم..
حالا باید خودم را آماده ی بدترین چیزها می کردم که کمترینش خلاصه می شد در یک نگاه پر حقارت.
در را بست و با همان چشمانِ مهربان و پر محبتش روبه رویم ایستاد.
" آخیش.. حالا شد بابا.. اونا چی بود مالیده بودن به صورتتون.. موقع عقد دیگه کم کم داشتم پشیمون می شدم.. "
این حرفش چه معنی داشت؟؟ یعنی مرا همین طور که بودم می پسندید؟؟
قطره بارانِ باقی مانده روی صورتم را پاک کرد
" ما عاشق این چشمایِ آّبی، بدون رنگ و روغن شدیم بانو.. "
بغضم کاری تر شد
" تو اصلا مگه منو تا قبل از عقدم دیده بودی؟؟ "
جلوی پایم زانو زد
" نفرمایید بانو.. شوهرتون یه نظامیه هااا .. ما رو دستِ کم گرفتی؟؟ بنده تو دیدبانی حرف ندارم.. "
شوهر.. چه کلمه ی غریب اما شیرینی.
دست در جیبش کرد و شکلاتی به سمت گرفتم.
" بفرمایید.. هیچم گریه بهتون نمیاد..
دیگه ام تکرار نشه که آقاتون اصلا خوشش نمیاد..
و اِلا میشینه کنارتون و پا به پاتون گریه میکنه.. گفته باشم که بعد نگین چرا نگفتی.. "
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 6⃣3⃣2⃣
عاشقش بودم و حالا عاشقانه تر دوستش داشتم.
خنده که بر لبهایم ظاهر شد. ایستاد
" خب بانو.. بنده دیگه رفع زحمت می کنم..
این آقا داداشِ حسودتون از دم غروب هی می پرسه کی میخوای بری خونه تون..
من خودم محترمانه برم تا این بی جنبه، چماق به دست بیرونم نکرده.. اجازه می فرمایید؟؟ "
ایستادم و با او همراه شدم تا با فاطمه خانم هم خداحافظی کنم.
از اتاق که خارج شدیم صدایم کرد
" سارا خانم.. راستی یادم رفت بهتون بگم..
فردا میام دانبالتون تا با هم بریم یه دوری بزنیم، هم اینکه در مورد تعیین روز عروسی صحبت کنیم.. "
عروسی..
باید رویا می خواندمش یا کابوس؟؟
حالا دیگر زندگی طعمش با همیشه فرق داشت..
حسام، آرزویِ روزهایِ سختِ بیماری ام بود و حالا داشتمش.
فردای آن شب، حسام به سراغم آمد و در حیاط، منتظر ماند تا آماده شوم.
از پشت پنجره ی اتاق نگاهش کردم. پرشیطنت حرف میزد و سر به سر دانیال می گذاشت.
شاید زیاد زنده نمی ماندم اما باقی مانده ی کوتاهِ عمرم، دیگر کیفیت داشت.
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#لذت
گذشته وآینده تو دریک قاب عکس
👌
🔴زمانیکه هنوز توانایی راه رفتن بهت
داده نشده بود
🔴تازمانیکه این توانایی یا بهتربگم
لذت راه رفتن ازت گرفته شد
بقیه لذت هاتم گرفته میشه😊
دنیا همینه
هرشب این عکسو ببین
تا با واقعیت دنیای تلخ بیشتر
آشنا بشی
#اگر_شهید_نشویم_میمیریم
🌙 #شبتون_مهدوی
🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#خودباختگی 3⃣1⃣ 💠اینقدر بدم میاد که وقتی می بینم اون شخصی که داره راست راست گناه میکنه سرش رو بالا
#خودباختگی 4⃣1⃣
💠به بعضی خانما وقتی میگه خودتو بپوشون به خودش میگه یعنی آقایون با همین یک ذره هم تحریک میشن
باید دونست شما خانم هستی
و اون شخص آقا
نباید با طرز دید زنانه
طرز نگاه مرد رو سنجید
👌
شما شاید تو مجالس یک سری لباس های باز رو بپوشی
و هر خانمی هم شمارو ببینه تحریک نشه
اما میشه گفت بیا همون لباس رو تو خیابونم بپوش؟
یا مثلا شما نصف موهاتونم تو مجلس زنانه بیرون باشه
یا با آستین کوتاه باشین شاید هیچ زنی تحریک نشه
میشه گفت پس شما تو خیابونم همینطور بیا که هیچ آقایی تحریک نمیشه؟
💠بعضی از آقاپسرای مجردمون متاسفانه با همین طرز پوشش های خراب یک عده از خانما به گناه های کبیره کشیده شدن
روز قیامت که شکی درش نیست
نامه اعمال خانم رو میدن دستش
می بینه توش نوشته
نعوذبالله
گناه خودارضایی
گناه زنا
گناه......
بعد شکایت میکنه که من این گناه رو اصلا انجام ندادم
اونجاست که گناهاش میاد جلوش
و بهش گفته میشه شما با اون طرز پوشش اومدی بیرون و این گناه ها در اثر پوشش نامناسب شما انجام شد
👌
میدونین که علاوه بر گناه
اثر گناه رو هم می نویسن
من مثال بدحجابی رو زدم
خانمی که از صبح تا شب با پوشش نامناسب راه میره
علاوه بر گناه بدحجابی واسه خودش
گناه تعداد افرادی که بخاطر اون شخص به گناه افتادن هم نوشته میشه✅
‼️ ادامه دارد.........↙️
👈عضویت در #کمپین_من_انقلابی_ام 👇
🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✡ مستند #برنامه_شیطان 🎯 قسمت نهم: سایبر تروریسم 📌پیشنهاد دانلود 👈ادامه دارد.... 👈 #کمپین_من_انق
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
✡ مستند #برنامه_شیطان
🎯 قسمت دهم: بیوتروریسم (1)
📌پیشنهاد دانلود
👈ادامه دارد....
👈 #کمپین_من_انقلابی_ام 👇
🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✡ مستند #برنامه_شیطان 🎯 قسمت دهم: بیوتروریسم (1) 📌پیشنهاد دانلود 👈ادامه دارد.... 👈 #کمپین_من_ان
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
✡ مستند #برنامه_شیطان
🎯 قسمت یازدهم: بیوتروریسم (2)
📌پیشنهاد دانلود
👈ادامه دارد....
👈 #کمپین_من_انقلابی_ام 👇
🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 6⃣3⃣2⃣ عاشقش بودم و حالا عاشقانه تر دوستش داشتم.
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 7⃣3⃣2⃣
لباسهایم را پوشیدم و خود را در آینه برانداز کردم.
یک مانتویِ تقریبا بلند وشالی قهوه ای رنگ که ساختمانِ کلیِ پوششم را تشکیل می داد.
این منِ در آینه، هیچ شباهتی به سارایِ بی دینِ دلبسته به آلمان نداشت و من چقدر دوستش داشتم.
به حیاط رفتم. با حسِ حضورم سر بلند کرد و لبخند زد.
این قنج رفتن هایِ دلی، یک نوع جوگیریِ عاشقانه و زود گذر بود؟؟ کاش نباشد..
در ماشین مدام حرف می زد و می خندید. گاهی جوک می گفت و گاه خاطره تعریف می کرد..
نمی دانستم دقیقا به کجا می رویم اما جهنم هم با حضور حسام آذین بند می شد برایم.
ماشین را مقابل یک گل فروشی متوقف کرد و پیاده شد. بعد از مدتی کوتاه با دسته گلی زیبا سوار شد و آن را به رویِ صندلی عقب گذاشت.
متعجب نگاهش کردم و مقصد را جویا شدم.
به یک جمله اکتفا کرد
" میریم دیدن یه عزیز.. بهش قول دادم که فردایِ عقد، با خانومم برم دیدنش.."
پرسیدم کیست؟؟ و او خواست تا کمی صبر کنم..
مدتی بعد در مکانی شبیه به قبرستان ایستاد و پیاده شدیم. وقتی کمربند ایمنی اش را باز می کرد با لبخند گفت: " اینجا اسمش بهشت زهراست.. خونه ی اول و آخر همه مون.. "
اینجا چه می کردیم. با ترس کنارش قدم می زدم و یک به یک قبرها را برانداز می کردم.
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است