هزارطایفه آمد،هزارمکتب رفت
وماندشیعه که«قال الامام صادق (ع)»داشت
#اعلام_مراسم_هیئت_عاشقان_روح_الله
🌺 #جشن_باشکوه ولادت پیامبرمهربانی ها
🌼و رئیس مذهب جعفری امام صادق_ع_
❤️گرامیداشت هفته بسیج
👈به کلام: حجت الاسلام #گلشاهی
🎤به نفس گرم:کربلایی #امیر_ملکی
📆چهارشنبه7 آذرماه1397
🕖راس ساعت 20
🚩اصفهان،درچه،بلوارشهدا(اسلام اباد)کوی شهید بهشتی
#پرچم_هیئت
#ویژه_خواهران_و_برادران
🌺دوستان اطلاع رسانی شود
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 2⃣7⃣2⃣ فشار جمعیت آنقدر زیاد بود که تصورِ رسیدن،
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 3⃣7⃣2⃣
با دانیال تماس گرفت و مکان دقیق مان را به او گفت.
کاش می شد که نرود
" می خوای بری؟؟ نرو.. "
بیسکوییتی از جیبش بیرون آورد و باز کرد
" بخور.. باید برم، ناسلامتی واسه ماموریت اینجاما..اما قول میدم امشب خودمو بهت برسونم.. باید دوتایی با هم بریم واسه زیارت آقا..
کلی حاجت دارم که تو باید واسم بگیریشون.. "
نفسی عمیق و پرسوز کشیدم. من کجایِ عاشقیِ این بچه سید قرار داشتم که لیاقت پا درمیانی داشته باشم.
صدای پوزخندم بلند شد
" من؟؟ من انقدر سیاهم که دعام تا سقف اتاقم بالا نمیره.. "
زانویش را بغل کرد و به رو به رویش خیره شد
" تو؟؟ تو انقدر سفیدی که منِ بچه سید، یه عمر واسه اومدن به اینجا نذر و نیاز کردم و تو فقط هوسش از دلت گذشت و اومدی.. "
بودن کنارِ دوست داشتنی ترین مردِ زندگی ام، وسطِ زمینِ کربلا.. شنیدنِ یاحسین خوانی و گریه هایِ بی اَدا.. حالی بهشتی تر این هم می شد؟؟
دانیال آمد با چشمانی متعجب شده از چادرِ رویِ سرم.
به سمتم چرخید
" ظاهرا دیگه از دست رفتی سارا خانووم..
رشته ای بر گردنم افکنده دوست..
می کشد هرجا که خاطرخواهِ اوست.. "
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 4⃣7⃣2⃣
و حسام به آغوشش کشید.. بماند که چه زیر گوشش پچ پچ کرد و برادر بیچاره ام، قیافه ای مثلا ترسیده به خود گرفت و کامم شیرین شد از خوشبختی ام..
خوشبختی که حتی به خواب هم نمی دیدم. هرگز نداشتم و حالا نفس به نفس هم آغوشش بودم..
حسام مرا به دانیال سپرد و رفت..
به هتل رفتیم و بعد از کمی استراحت ساعت یازده شب درست در مکانی که امیرمهدی گفته بود حاضر شدیم..
آسمان تاریک اما گنبدِ طلایی رنگِ حسین می درخشید..
قیامت برپا بود و من با چشمم می دیدم دویدن و بر سر و سینه کوبیدن هایِ عاشقانه را..
پرچم های عظیم و قرمز رنگ منقش به نام حسین در آسمان می چرخید و انگار فرشتگان با بال هایی گرفتارِ آتش به این خاک هجوم آورده بودند..
مسیحی اشک میریخت.. خاخام یهودی می بارید.. دانیال سنی حیران و دلباخته می شد ..
و شیعه ی علی، می سوخت و جنون وار خاکستر می شد..
خدایا بهشت را بخشیدم، این ساعت را به نامم بزن..
گیج و گنگ سر می چرخاندم و تماشا می کردم.. زمین طاقتِ این همه زیبایی را یکجا داشت؟؟
اشک، دیدم را تار می کرد و من لجوجانه پرده می گرفتم محضِ عشق بازی دل، چشم وگوش..
باید ظرف نگاهم پر میشد .. پر از ندیده هایی که دیده بودم و شاید هیچ وقت دیگر نمی دیدم.
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
هر روزِ ما به مدحِ علی میشود شروع
هوهوی صبحِ بادِ صبا، مدح حیدر است
✨السَّلامُ عَلَیْکَ یٰا ٱمیرَالمُؤمِنین✨
زهـرا اگر بہ عالـم و آدم نظـر نداشٺ
دیگر درخٺِ خلقٺ انسان ثمر نداشٺ
معناے عاشقے همہ در عینِ عشق اوسٺ
دنیا ڪه بے علـے صفٺِ معتبر نداشٺ
#ذڪر_حیدر_یازهرا_س⚜❣
#ذڪر_عالم_یاحیدر_ع❣⚜
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
هر روزِ ما به مدحِ علی میشود شروع هوهوی صبحِ بادِ صبا، مدح حیدر است ✨السَّلامُ عَلَیْکَ یٰا ٱمیرَا
شور[آبروی منه حب علی]@seyedmojtabahosseini213 (1).mp3
زمان:
حجم:
9.37M
آبروی منه حب علی و عشق پاکش ❤️
آرزوی منه یه روزی جون بدم رو خاکش 😍
🎤کربلایی #امیر_ملکی
👏👏مولودی شور مستانه حضرت حیدر
#ذڪر_حیدر_یازهرا_س⚜❣
#ذڪر_عالم_یاحیدر_ع❣⚜
✅ @asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
هزارطایفه آمد،هزارمکتب رفت
وماندشیعه که«قال الامام صادق (ع)»داشت
#اعلام_مراسم_هیئت_عاشقان_روح_الله
🌺 #جشن_باشکوه ولادت پیامبرمهربانی ها
🌼و رئیس مذهب جعفری امام صادق_ع_
❤️گرامیداشت هفته بسیج
👈به کلام: حجت الاسلام #گلشاهی
🎤به نفس گرم:کربلایی #امیر_ملکی
📆چهارشنبه7 آذرماه1397
🕖راس ساعت 20
🚩اصفهان،درچه،بلوارشهدا(اسلام اباد)کوی شهید بهشتی
#پرچم_هیئت
#ویژه_خواهران_و_برادران
🌺دوستان اطلاع رسانی شود
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 4⃣7⃣2⃣ و حسام به آغوشش کشید.. بماند که چه زیر گ
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 5⃣7⃣2⃣
حسام نفس نفس زنان آمد. حالِ پریشانم از صد فرسنگی نمایان بود..
دانیال و حسام کمی حرف زدند و امیرمهدی دستانم را در انگشتانش قفل کرد و به دنبال خود کشید.
قدم به قدم همراهی اش می کردم و او کنار گوشم نجوا کرد
" حال خوبتو می خرم بانو.. "
و مگر می فروختمش؟ حتی به این تمامِ دنیایم..
" من
مفاتیح الجنان را
زیرو رویش کرده ام
نیست..
یک حرز و دعا
اندر دوامِ وصلِ تو.. "
دستم را محکم گرفته بود و به دنبال خود می کشاند. البته حق داشت، هجوم جمعیت انقدر زیاد بود که لحظه ای غفلت، گم ات می کرد.
من در مکانی قرار داشتم که ۲۴ میلیون عاشق را یکجا میهمانی می داد.
حسام به طرف گروهی از جوانان رفت و دستم را به نرمی رها کرد.
چند مرد جوانان حسام را به آغوش کشیدند و با لهجه ای خاص سلام و احوالپرسی کردند.
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 6⃣7⃣2⃣
حسام، من را که با یک قدم فاصله پشتش ایستاده بودم به آنها معرفی کرد و رو به من گفت
" این برادرا از موکب علی بن موسی الرضا هستن.. از مشهد اومدن.. بچه هایِ گلِ روزگارن.. "
پس مشهدی بودند. آرام سلام کردم و شال و چادرم را کمی جلو کشیدم.
پیراهن حسام خاکی رنگ بود و شلوارش نظامی. از کم و کیف کارها پرسید و یکی از پسرها با ادب و صمیمیتی خاص برایش توضیح میداد
" سید جان.. همه چی ردیفه.. ساعت یازده و نیم حرکت می کنیم.. خانوما رو اونور جمع کردیم تا برادرا دورشون حلقه بزنن.. ان شالله شما و خانمتون هم تشریف میارین دیگه..؟؟ "
چقدر لذت داشت، خانم امیرمهدیِ سید بودن..
حسام سری به نشانه ی تایید تکان داد و ما حرکت کردیم.
امیرمهدی جمعیتی از خانوم ها را نشانم داد. کمی تردید در چشمانش بود
" ساراجان.. خانوومم.. مطمئنی که میتونی بری داخل؟؟ یه وقت حالت بد نشه.. فشار جمعیت خیلی زیاده هاا.. "
و من با روی هم گذاشتن پلکهایم، اطمینان را به قلبش تزریق کردم.
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 7⃣7⃣2⃣
خانوم ها در چند صف چسبیده به هم ایستادند..
طنابی به دورشان کشیده شد و زنجیره ای از آقایان اطرافشان را گرفتند. یکی از آن مردها حسام بود که پشت سرم ایستاد و مجددا زنجیره ای جدید از مردهای جوان پشت سر حلقه ی امیر مهدی و دوستانش تشکیل شد.
شور عجیبی بود. هیچ چشمی، جز حرم یار را نمی دید و دلبری نمی کرد..
تمام نفسها عطر خدا می دادند و بس..
میلیمتر به میلیمتر حرکت می کردیم و به جلو می رفتیم. حسی ملسی داشتم..
حسام نفس به نفس حالم را جویا میشد و من اشک به اشک عشق می دیدم و حضورِ پروردگار را..
سیل مشتاقان و دلدادگان به حدی زیاد بود که مسیر چند دقیقه ای را چند ساعته طی کردیم..
ساعت یازده و نیم به سمت داخل حرم حرکت کردیم و ساعت سه نیمه شب پا در حریم گذاشتیم.
چشمم که به ضریح افتاد، نفسم بند آمد..
بیچاره پدر که تمام هستی اش را کور کرد.. مگر میشد انسان بود و از فرزند علی متنفر؟؟
اشک امانم را بریده بود و صدایِ ناله و زاری زوار؛ موسیقی میشد در گوشم ..
اینجا دیگر انتهایِ دنیا بود..
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✡ مستند #برنامه_شیطان 🎯 قسمت سیزدهم: آگروتروریسم (2) 📌پیشنهاد دانلود 👈ادامه دارد.... 👈 #کمپین_م
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
✡ مستند #برنامه_شیطان
🎯 قسمت چهاردهم: تروریسم (1)
📌پیشنهاد دانلود
👈ادامه دارد....
👈 #کمپین_من_انقلابی_ام 👇
🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✡ مستند #برنامه_شیطان 🎯 قسمت چهاردهم: تروریسم (1) 📌پیشنهاد دانلود 👈ادامه دارد.... 👈 #کمپین_من_ا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
✡ مستند #برنامه_شیطان
🎯 قسمت پانزدهم: تروریسم (2)
📌پیشنهاد دانلود
👈ادامه دارد....
👈 #کمپین_من_انقلابی_ام 👇
🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 7⃣7⃣2⃣ خانوم ها در چند صف چسبیده به هم ایستادند.
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 8⃣7⃣2⃣
من ملوانی را در عرشه ی کشتی ای دیدم که طوفان را رام می کرد و دریا را بستر آسایش..
اینجا همه حکم ماهیانِ طالبِ توری را داشتند که سینه می کوبند محضِ صید شدن..
و حسین، رئوف ترین شکارچیِ دنیا بود..
ماندنمان به دقیقه هم نکشید که در مسیر گام برداشتن هایِ آرام و مورچه ای مان به طرف خروجی دیگر حرم متمایل شد..
چند مرتبه فشار جمعیت، قصد از هم پاشیدنِ دیوارِ مردانِ نگهبانِ اطرافمان را داشت و موفق نشد..
دیواری که اجازه ی حتی یک تنه برخورد به خانوم های حفاظت شده اش را نداد..
دیواری از سربازانِ غیرت.. آن هم غیرتی حسینی..
کاروان گوشه ای ایستاد و بعد از تشکر و دعایی جانانه ، عزم جدا شدن کرد..
حسام با دوستانش خداحافظی کرد و مرا به گوشه ای از سرایِ حسین برد..
کنارِ یکدیگر رو به گنبد چسبیده به زمین نشستیم.
" حالت خوبه بانو؟؟ اذیت نشدی؟؟ اونجا همه ی حواسم پی تو بود که یه وقت مشکلی پیش نیاد.. "
مگر می شد، کربلا باشد.. حسین باشد.. اربعین باشد و حالِ کسی بد باشد؟؟
" حسام بازم میاریتم کربلا؟ "
لبخند زد
" نه اینکه این دفعه من آوردمت.. آقا بطلبه دنیا هم نمیتونه جلودار بشه..
همونطور که بنده تمام زورم رو زدم تا دانیال برت گردونه و شما افتخار هم صحبتی ندادی..
حالا بیا یه زیارت عاشورا بخوونیم..
شما هم یه دعایی بکنی واسه ما.. بلکه حاجت روا شیم.. "
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است