🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#قسمت_سوم #آفتابه_دور_گردن_و_ناکجا_آباد_زندگی_من! «عربده کشی ودعواشغل شبانه روزی ام شده بود.برای را
#قسمت_چهارم
مادرم طلب مرگم را کرد، این یعنی تهِ تهِ خط 😔😭
محمدرضا از شبی می گوید که فهمید به آخر خط رسیده است: «یک شب مست و لایعقل با لباس های خونین و سر و صورت آشفته به خانه آمدم. ماه صفر بود و مادرم کنج خانه نشسته بود. خسته شده بود از نصیحت های بی فایده به پسر ناخلفی که گوشش بدهکار هیچ حرفی نبود. فقط نگاهم می کرد. یک آن دیدم پرچم یا علی اکبری را که من در نوجوانی به خانه آورده بودم روی صورتش گذاشته و بلند بلند گریه می کند. صدایش کردم. اصلا به چشمانم نگاه نکرد. سرش را بالا گرفت و گفت الهی به حق عزای حسین و این پرچمی که در دستم گرفتم دفعه بعد که برای چاقوکشی و دعوا از در این خانه بیرون رفتی دیگه برنگردی. این را گفت و دوباره صورتش را میان پرچم پنهان کرد و های های گریه. نفرین مادر و گریه های از سر درماندگی اش، چنگ به دلم انداخت. این نفرین یعنی من به ته ته ته خط رسیده بودم. دلم لرزید. آن شب خواب به چشمانم حرام شد.»
❤️جشن #تولد به میزبانے #علمدار_کربلا
در عمود۱۴۵۲
👇👇👇👇
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#قسمت_چهارم مادرم طلب مرگم را کرد، این یعنی تهِ تهِ خط 😔😭 محمدرضا از شبی می گوید که فهمید به آخر خط
#قسمت_پنجم
حکایت پرچم یا علی اکبر و من و پیاده روی اربعین ‼️
صدای گریه های بی امان مادردرگوشش پیچیده بود.پرچم یا علی اکبر(ع) را دردستانش گرفت و انگارپرت شدبه سال های نوجوانی و خاطرات هیاتی که بادستان خودش درخانه شان راه انداخته بود.رمضان پورمیگوید:این پرچم حکایت هاداشت۱۲ ساله بودم.محرم بود و اهالی محل مشغول سیاه بندان کوچه ها و من هم سرگرم بازی.درسیاه بندان سهیم شدم و دستمزدمشارکت من پرچم یاحضرت علی اکبر(ع) شد.پرچم رابه خانه آوردم و به برادرهاگفتم بیایندجلوی خانه مان تکیه حضرت علی اکبر(ع) راعلم کنیم؟با عشق دوران کودکی ام به حسین(ع) تکیه راعلم کردیم.تکیه تبدیل به هیات شد.آن زمان خادم نوجوان هیاتمان شدم. برای عزاداران حسینی چای می ریختم و .... چند سال بعد به قدری در باتلاق گناه فرو رفتم که حتی روی آمدن به هیاتی که خودم بانی اش بودم را هم نداشتم. آن شب در ماه صفر، خاطرات راه اندازی هیات از ذهنم گذشت. حالم از خودم بهم می خورد. رادیو را روشن کردم تا گوش دهم و شاید خوابم ببرد. هر موج رادیو را که میگرفتم ازاربعین وپیاده روی زائران میگفت.حالم بدبودبدتر شد.آن شب بهترین تصمیم زندگی ام را گرفتم وفردای آن روزمقدمات رفتن به پیاده روی اربعین رافراهم کردم اماپنهانی وبی سروصدا.شنیدن خبر رفتن من به پیاده روی اربعین برای همه خنده داربود.فقط موقع رفتن مادرم راصدا زدموگفتم یادت هست آن شبازخداطلب مرگم را کردی؟ حلالم کن و دعا کن اگر قرار است کربلا بروم و درست نشوم خبر مرگم را برایت بیاورند.جواب پدرومادرم فقط گریه بود.
❤️جشن #تولد به میزبانے #علمدار_کربلا
در عمود۱۴۵۲
👇👇👇👇
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#قسمت_پنجم حکایت پرچم یا علی اکبر و من و پیاده روی اربعین ‼️ صدای گریه های بی امان مادردرگوشش پیچی
#قسمت_ششم
این زخم کجا و آن زخم ها کجا!
گاهی وقت ها فکر می کند شاید همان هیات حضرت علی اکبر(ع) و آن حسین(ع) گفتن های خالصانه اش در کودکی بود که بالاخره یک جایی به کارش آمد و از مهلکه ای که مثل باتلاق هر روز بیشتر در آن فرو می رفت نجاتش داد. محمدرضا می گوید:«عشق من به امام حسین(ع) در کودکی کشتی نجاتم در بزرگسالی شد. از ابتدای سفر به کربلا سر و صورتم را با چفیه پوشاندم تا فقط خودم باشم و خودم. از عمود یک تا 1452 را با پای برهنه رفتم. پاهایم تاول زد. خون راه افتاد اما این دردها برای من که اگر هفته ای یکی دوبار چاقو کشی نمی کردم و نمی زدم و نمی خوردم روزم شب نمی شد، بی معنا بود. اما این زخم ها کجا و آن زخم هاکجا؟ این درد کجا و آن درد کجا؟ تمام راه را گریه کردم. عمود به عمود دعایم این بود که وقتی برگشتم پاک شده باشم. از خدا خواستم به عمود 1452 که رسیدم نوری به دلم بتاباند و کمکم کند دست بشویم از همه شرارت ها. دعایم اجابت شد.»
❤️جشن #تولد به میزبانے #علمدار_کربلا
در عمود۱۴۵۲
👇👇👇👇
✅ @asheghaneruhollah
#قسمت_پایانی
تا دنیا دنیاست بدهکارم!
این روزهای زندگی محمدرضا شنیدنیست؛ «وقتی به تهران برگشتم دیگر آن محمدرضای سابق نبودم. روزی چند بار پیشنهادهای کلان برای شرخری به من می دادند و جواب نه می شنیدند. دور همه دوستانم را یک خط قرمز کشیدم. امسال با روی باز وارد هیات حضرت علی اکبر(ع) شدم. چای ریختم و پیش پای عزاداران کفش جفت کردم. تا قبل از آن سفرسبز، کار درست و حسابی نداشتم. درآمدم از شرخری بود. حرام اندر حرام. اما بالاخره با هر دردسری بود وارد کارخانه بلورسازی شدم. روز و شبم را با کار گره زدم و لذت روزی حلال به جانم نشست.»
سراغ مسئول کارخانه بلورسازی می رویم تا از این روزهای محمدرضا رمضان پور بیشتر بدانیم. «اصغر جوادی» می گوید:« تا وقتی سرگذشت زندگی اش را از زبان خودش نشنیده بودم باور نمی کردم جوانی با چنین عقبه ای بتواند اینطور زندگی اش را سر و سامان دهد و از این رو به آن رو شود. او حالا ناجی جوان های آسیب دیده است. نصف حقوق ماهیانه اش را بذل و بخشش می کند. هنوز موعد پرداخت حقوق نشده از من مساعده می گیرد. چند روز بعد متوجه می شوم یکی از کارگرانی که آلوده به مصرف مواد مخدر شده را با پول خودش در کمپ ترک اعتیاد بستری کرده است. به خانواده زندانیان جرائم نقدی که کمک می کند و هوایشان را دارد. می پرسم این همه زحمت می کشی و جلوی کوره عرق می ریزی نصف حقوقت را بذل و بخشش می کنی؟ جوابش شنیدنی است وقتی می گوید: من تا دنیا دنیاست بدهکارم، به خودم و به آنهایی که بهشان بد کرده ام.»
❌پایان❌
❤️جشن #تولد به میزبانے #علمدار_کربلا
در عمود۱۴۵۲
👇👇👇👇
✅ @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️ یا مهدی (عج) جان العجل بابا🙌
ای که از کوچه پاییزی ما با خبری😔
ما کجا گل بفروشیم که از ما بخری😭
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_الساعه
❤️ @asheghaneruhollah
4_223804187379499326.mp3
4.12M
▶️مناجات بسیار زیبا ازدستش نده
🎤کربلایی #جوادمقدم
#جمعه
✨هزاران جُمعه بگذشت و
✨حکایت همچنان باقیست...
❤️ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌷بسم الله الهادی🌷 🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا قسمت 0⃣8⃣2⃣ سرش را پایین انداخت و با انگشتر عقیق دستش
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 1⃣8⃣2⃣
آن نیمه شبِ پر هیاهو، من فقط اشک ریختم و حسام زبان بازی کرد محضِ آرام شدنم و دانست که گفته اش آتش زده بر وجودم و به این آسانی ها خاموش نمی شوم..
وقتی الله اکبرِ اذان صبح، همه را ساکت کرد، چشم بستم و با ذره ذره ی وجودم بی صدا فریاد زدم که دعایم را پس می گیرم و عهد بستم با فقیرنوازِ کربلا ، که اگر امیرمهدی ام به سلامت راهی ایران شود بیخیالِ جوانه هایِ یکی در میانِ موهایم، بزم عروسی بپا کنم و رخت سفیدش را به تن.
حس گول خورده ای را داشتم که تمامِ زندگی اش را باخته و آنقدر زار زدم که حسام، پشیمان از آمینی که خواسته بود پا به پایم اشک ریخت و طلب بخشش کرد.
اما من به حکمِ کودکی که بادبادکش را نسیم برده باشد، لجبازانه به رسم دلخوری و قهر، مُهر بر دهان زدم و بی جواب گذاشتم کرور کرور عاشقانه هایش را..
بعد از نماز صبح مرا به هتل رساند. خواستم بی توجه به حضورش راه رفتن به داخل را بگیرم که دستم را کشید
" سارا خانوم.. می دونم دلخوری.. قهری.. اما فقط یه دقیقه صبر کن ، بعد برو.. "
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
🌷بسم الله الهادی🌷
🔴 #یک_فنجان_چای_با_خدا
قسمت 2⃣8⃣2⃣
دست در جیب شلوار نظامی اش کرد و جعبه ای کوچک درآورد.
" پام که رسید به زمین کربلا براتون خریدم.. یه انگشتره.. همه جا تبرکش کردم.. "
چرا من هیچ وقت به او هدیه نداده بودم ؟؟
انگشتر را از جعبه خارج کرد.. یک نگین سبز و خوش رنگ روی آن می درخشید..
دستم را بلند کرد و انگشتر را روی انگشتم نشاند
" وقتی فهمیدم دارین می آیید کربلا، دادم اسممو پشتِ نگینش بکنن.. تا همین جا بهتون بدم.. یادگاری من، تو شب اربعین.. "
دستم را میانِ پنجه اش فشرد و سر به زیر انداخت
" حلالم کن بانو.. "
جملاتش سینه ام را سنگین می کرد و نفسم را سنگین تر..
نمی توانستم پاسخ بدهم.. خشمی پر از دوست داشتن وجودم را می سوزاند..
دانیال آمد و من، عصبی از تنها مردِ نا تمامِ روزهایِ عاشقی ام به سردی خداحافظی کردم و از او جدا شدم..
وقت رفتن، چشمانش غم داشت و با حبابی پر از آه نگاهم می کرد..
اما نه.. حقش بود که تنبیه شود.. باید یاد می گرفت، هرگز با عاشقانه هایِ یک زن بازی نکند.
رویِ پله های ورودی هتل ایستادم، سر چرخاندم تا یکبار دیگر ببینمش.
صورتش مثل همیشه زیبا و معصوم بود. با ته ریشی که حالا بلندتر از قبل، موهایِ آشفته اش را به رقص درمی آورد..
⏪ ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم زهرا اسعد بلند دوست
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#پیشنهاد_میکنم_این_رمان_از_دستش_ندهید
‼️این داستان کاملا واقعی است
10.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚨🎥/کتک زدن مادران شهدا به خاطر اعتراض به دفن امضاکننده نامه جام زهر به رهبری در گلزار شهدا
🔹-یک فرزند شهید: چرا کسیکه شهید نیست باید در گلزار شهدا دفن شود؟
+نماینده اصلاح طلب اصفهان: اگر اعتراض داری، برو شکایت کن!
👈 #کمپین_من_انقلابی_ام 👇
✅ @asheghaneruhollah