😭 امشب علی، با زهراش خداحافظی میکنه😭
خداحافظ ای یاور نیمه جانم
خدا حافظ ای همسر قد کمانم
خدا حافظ ای قوت قلب خسته
خدا حافظ ای یار پهلو شکسته
خدا حافظ ای مادر خوب زینب
خدا حافظ ای مادر خوب زینب
خداحافظ ای زخم بر دل نشسته
خداحافظ ای یار پهلو شکسته
خداحافظ ای رونق آشیانم
خداحافظ ای قوت زانوانم
خداحافظ ای جسم بی جان زهرا
خداحافظ ای مانده در کوچه تنها
خداحافظ ای گریه های شبانه
خداحافظ ای بانوی بی نشانه
خداحافظ ای داغ در دل نهفته
خداحافظ ای موی آتش گرفته
خداحافظ ای خاطرات غم یار
خداحافظ ای خون مانده به دیوار
خداحافظ ای یار در خون تپیده
خداحافظ ای یاور قد خمیده
خداحافظ ای یاور مهربانم
خداحافظ ای مادر کودکانم
خداحافظ ای یاس صورت کبودم
🏴 @asheghaneruhollah
واویلا...
نیمه ی شب شده و وقت وداعِ یار است
صبر ایوب کنار.صبرِ علی،واویلا...
علی داره التماس میکنه....
هنگام دادنِ غسل و کفن کردنِ مادر
یکی بگیرد علی را،صورتش پُر ز جایِ لطمه است...😭😭😭
🏴 @asheghaneruhollah
31.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😭 امشب علی، با زهراش خداحافظی میکنه😭
به وقت #وداع 😭
#علی کنار #فاطمه با اشک عزا
لحظه ی آخر😔 میخونن با شور و نوا
روضه به یاد #قتلگاه_کربلا 😭
🎤مداح نوجوان #امیر_عباس_ناهیدی
و اشک های حاج محمود کریمی
#شور_روضه_ای
✅فوق العاده زیبا
#با_حال_معنوی_گوش_دهید
👈علی جان و امّا #حسین 😭
👈خاص ترین ها 👇
🏴 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️ قسمت #سی_وچهار خدا نیامد اون شب دیگه 👈قرآن گوش نکردم تا وضعیت مشخ
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️
قسمت #سی_وپنجم
غرامت
به زحمت می تونستم توی راهرو رو ببینم ...
افسر پلیس👮 داشت با کسی صحبت می کرد ... .
اومد داخل ...
دستم رو باز کرد و یه برگه رو گذاشت جلوم ...
_آقای (استنلی بوگان،) شما تفاهمی و به قید ضمانت و مشروط به پرداخت غرامت آزاد هستید ... لطفا اینجا رو امضا کنید ... لازمه تفهیم اتهام بشید؟ ...
برگه📄 رو نگاه کردم ...
صاحب یه سوپرمارکت به جرم صدمه به اموالش و شکستن شیشه مغازه اش ازم شکایت کرده بود ... 600 دلار غرامت مغازه دار و 400 دلارم پول نگهبانی که تا تعویض شیشه جدید اونجا بوده و هزینه سرویس اجتماعی و ... .
گریه ام گرفته بود ... 😥😢
لعنت به تو استنلی ... چرا باید توی اولین شب، چنین غلطی کرده باشی ... 1000 دلار تقریبا کل پس انداز یک سالم بود ... .😣
_زودتر امضا کنید آقای بوگان ... در صورتی که امضا نکنید و تفاهم رو نپذیرید به دادگاه ⚖ارجاع داده می شید ... .
هنوز بین زمین و آسمون معلق بودم که حاجی از در اومد تو... یه نگاه به ما کرد و گفت ...
_هنوز امضا نکردی؟ ... زود باش همه معطلن ... .😊
_شما چطور من رو پیدا کردید؟ ...😳
من پیدات نکردم ...
دیشب، تو مست پا شدی اومدی مسجد ... بعد هم که تا اومدم ببینم چه بلایی سرت اومده، پلیس ها👮👮⛓👮 ریختن توی مسجد ...
افسر پلیس که رفت ...
حاج آقا با یه حالت خاصی نگاهم کرد ... .
- پول غرامت رو ...
- من پرداخت کردم و الا الان به جای اینجا زندان بودی ... 1000 دلار بدهکاری ... چطور پسش میدی؟ ... .😄
با عصبانیت گفتم ...
_من ازت خواستم به جای من پول بدی؟ ....😠
- نه ... .😊
نشست روی مبل و به پشتیش لم داد ... چشم هاش رو بست ...
_می تونی بدی؛ می تونی هم بزنی زیرش ... اینکه دزد باشی یا نه؛ #انتخاب خودته ...👌
⏪ ادامه دارد...
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:#شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
‼️این داستان کاملا واقعی است
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️ قسمت #سی_وپنجم غرامت به زحمت می تونستم توی راهرو رو ببینم ... ا
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️
قسمت #سی_وششم
پس انداز
نمی دونستم چی بگم ...
بدجور گیرافتاده بودم ... زندگیم رفته بود روی هوا ... تمام پس انداز و سرمایه یک سالم ...😣
_ من یه کم پول پس انداز کردم ... می خواستم برای خودم یه تعمیرگاه بزنم ... از بیمارستان که بیام بیرون پس میدم ... .
- چقدر از پول تعمیرگاه رو جمع کرده بودی؟ ...
- 1256 دلار ..
مثل فنر از روی مبل پرید ...
_با این پول می خواستی تعمیرگاه بزنی؟ ... تو حداقل 300 هزار دلار پول لازم داری ...
اعصابم خورد شد ...
_ تو چه کار به کار من داری ... اومدم بیرون، پولت رو بگیر ... .😠
خندید ...
_من نگفتم کی پول رو پس میدی ... پرسیدم چطور پسش میدی؟ ... .😄
- منظورت چیه؟ ... .😠
- می تونی عوض پول برای من یه کاری انجام بدی ... یا اینکه پول رو پس بدی ... انتخابت چیه؟ ... .
خوشحال شدم ...
_چه کاری؟ ... .
_کار سختی نیست ...
دوباره لم داد روی مبل و چشم هاش رو بست ...
_اون کتاب رو برام بخون ... .
خم شدم به زحمت برش دارم که ... قرآن بود ... دوباره اعصابم بهم ریخت ... .
- من مجبور نیستم این کار رو بکنم ... تا حالا هیچ کس نتونسته به انجام کاری مجبورم کنه ... .😠
- پس مواد فروش شدن هم #انتخاب خودت بود؛ نه #اجبار خدا؟...😊
جا خوردم ...
دلم نمی خواست از گذشته ام چیزی بفهمه... نمی دونم چرا؟ ولی می خواستم حداقل اون همیشه به چشم یه آدم درست بهم نگاه کنه ...
خم شدم از روی میز قرآن✨ رو برداشتم ...
_خیلی آدم مزخرفی هستی ...
خندید ...
_پسرم هم همین رو بهم میگه ...😄
⏪ ادامه دارد...
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:#شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی
🌟🌟🌟🌟
منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
‼️این داستان کاملا واقعی است