eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
600 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.9هزار ویدیو
277 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
☔️ رمان زیبای #فرار_ازجهنم 🔥☔️ قسمت #سی_وچهار خدا نیامد اون شب دیگه 👈قرآن گوش نکردم تا وضعیت مشخ
☔️ رمان زیبای 🔥☔️ قسمت غرامت به زحمت می تونستم توی راهرو رو ببینم ... افسر پلیس👮 داشت با کسی صحبت می کرد ... . اومد داخل ... دستم رو باز کرد و یه برگه رو گذاشت جلوم ... _آقای (استنلی بوگان،) شما تفاهمی و به قید ضمانت و مشروط به پرداخت غرامت آزاد هستید ... لطفا اینجا رو امضا کنید ... لازمه تفهیم اتهام بشید؟ ... برگه📄 رو نگاه کردم ... صاحب یه سوپرمارکت به جرم صدمه به اموالش و شکستن شیشه مغازه اش ازم شکایت کرده بود ... 600 دلار غرامت مغازه دار و 400 دلارم پول نگهبانی که تا تعویض شیشه جدید اونجا بوده و هزینه سرویس اجتماعی و ... . گریه ام گرفته بود ... 😥😢 لعنت به تو استنلی ... چرا باید توی اولین شب، چنین غلطی کرده باشی ... 1000 دلار تقریبا کل پس انداز یک سالم بود ... .😣 _زودتر امضا کنید آقای بوگان ... در صورتی که امضا نکنید و تفاهم رو نپذیرید به دادگاه ⚖ارجاع داده می شید ... . هنوز بین زمین و آسمون معلق بودم که حاجی از در اومد تو... یه نگاه به ما کرد و گفت ... _هنوز امضا نکردی؟ ... زود باش همه معطلن ... .😊 _شما چطور من رو پیدا کردید؟ ...😳 من پیدات نکردم ... دیشب، تو مست پا شدی اومدی مسجد ... بعد هم که تا اومدم ببینم چه بلایی سرت اومده، پلیس ها👮👮⛓👮 ریختن توی مسجد ... افسر پلیس که رفت ... حاج آقا با یه حالت خاصی نگاهم کرد ... . - پول غرامت رو ... - من پرداخت کردم و الا الان به جای اینجا زندان بودی ... 1000 دلار بدهکاری ... چطور پسش میدی؟ ... .😄 با عصبانیت گفتم ... _من ازت خواستم به جای من پول بدی؟ ....😠 - نه ... .😊 نشست روی مبل و به پشتیش لم داد ... چشم هاش رو بست ... _می تونی بدی؛ می تونی هم بزنی زیرش ... اینکه دزد باشی یا نه؛ خودته ...👌 ⏪ ادامه دارد... 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده: 🌟🌟🌟🌟 منتظرشنیدن نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷 ‼️این داستان کاملا واقعی است
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
💞☘️بسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘️💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و #امنیتی 🇮🇶 #تنــها_میان‌_داعش 💣قس
💞☘️بسْمـِ اللّهِ القاصِمـ الجَبّارین☘️💞 🇮🇷رمــــــــان شهدایی و 🇮🇶 💣قسمت شاید هم میدانست در درمانگاه دارویی پیدا نمیشود و نمیخواست دل من بلرزد ڪه چفیه خونی زخمش را با دست دیگرش پوشاند و پرسید : _یوسف بهتره؟ در برابر نگاه نگرانش نتوانستم حقیقت حال یوسف را بگویم و او از سڪوتم آیه را خواند، سرش را دوباره به دیوار تڪیه داد و با صدایی ڪه از خستگی خش افتاده بود، نجوا ڪرد : _حاج قاسم نمیذاره وضعیت اینجوری بمونه، یجوری داعشی‌ها رو دست به سر میڪنه تا هلیڪوپترها بتونن بیان. سپس به سمتم چرخید و حرفی زد ڪه دلم آتش گرفت : _دلم واسه یوسف تنگ شده، سه روزه ندیدمش! اشڪی ڪه تا روی گونه‌ام رسیده بود پاڪ ڪردم و پرسیدم : _میخوای بیدارش ڪنم؟ سرش را به نشانه منفی تڪان داد،نگاهی به خودش ڪرد و با خجالت پاسخ داد : _اوضام خیلی خرابه! و از چشمان شڪسته‌ام فهمیده بود از غم دوری حیدر ڪمر خم ڪرده‌ام ڪه با لبخندی دلربا دلداری‌ام داد : _ان‌شاءالله محاصره میشڪنه و حیدر برمیگرده! و خبر نداشت آخرین خبرم از حیدر نغمه ناله‌هایی بود ڪه امیدم را برای دیدارش ناامید ڪرده است. دلم میخواست از حال حیدر و داغ دلتنگی‌اش بگویم، اما صورت سفید و پیشانی بلندش ڪه از ضعف و درد خیس عرق شده بود، امانم نمیداد. با همان دست مجروحش پرده عرق را از پلک و پیشانی‌اش ڪنار زد و طاقت او هم تمام شده بود ڪه برایم درددل ڪرد : _نرجس دعا ڪن برامون اسلحه بیارن! نفس بلندی ڪشید تا سینه‌اش سبڪ شود و صدای گرفته‌اش را به سختی شنیدم : _دیشب داعش یڪی از خاڪریزهامون رو ڪوبید، دو تا از بچه‌ها شهید شدن. اگه فقط چندتا از اون اسلحه‌هایی ڪه آمریکا واسه ڪردها میفرسته دست ما بود، نفس داعش رو میگرفتیم. سپس غریبانه نگاهم ڪرد و عاشقانه شهادت داد : _انگار داریم با همه دنیا میجنگیم! فقط و پشت ما هستن! اما همین پشتیبانی به قلبش قوت میداد ڪه لبخندی فاتحانه صورتش را پُر ڪرد و ساڪت سر به زیر انداخت. محو نیمرخ صورت زیبایش شده بودم ڪه دوباره سرش را بالا آورد، آهی ڪشید و با صدایی خسته خبر داد : _سنجار با همه پشتیبانی ڪه آمریڪا از ڪردها میڪرد، آخر افتاد دست داعش! صورتش ازقطرات عرق پُر شده و نمیخواست دل مرا خالی ڪند ڪه دیگر از سنجار حرفی نزد، دستش را جلو آورد و چیزی نشانم داد ڪه نگاهم به لرزه افتاد. در میان انگشتانش نارنجڪی جا خوش ڪرده بود و حرفی زد ڪه در این گرما تمام تنم یخ زد : _تا زمانی ڪه یه نفر از ما زنده باشه، نمیذاریم دست داعش به شما برسه! اما این واسه روزیه ڪه دیگه ما نباشیم! دستش همچنان مقابلم بود و من جرأت نمیڪردم نارنجڪ را از دستش بگیرم ڪه لبخندی زد و باآرامشی شیرین سوال ڪرد : _بلدی باهاش ڪار ڪنی؟ من هنوز نمیفهمیدم چه میگوید و او اضطرابم را حس میڪرد ڪه با گلوی خشکش نفس بلندی ڪشید و گفت : _نترس خواهرجون! این همیشه باید دم دستتون باشه، اگه روزی ما نبودیم و پای داعش به شهر باز شد... و ازفڪر نزدیڪ‌ شدن داعش به ناموسش صورت رنگ‌پریده‌اش گل انداخت و نشد حرفش را ادامه دهد، ضامن نارنجڪ را نشانم داد و تنها یڪ جمله گفت..... ادامه دارد.... 💣نویسنده؛ فاطمه ولی نژاد @asheghaneruhollah