eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
604 دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
2هزار ویدیو
278 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐ولادت سید عابدان، پیشوای زاهدان، زیور صالحان، مهتر پرهیزگاران، امام مؤمنان، حضرت امام سجاد ع فرخنده باد. 🆔 @asheghaneruhollah
[WWW.FOTROS.IR]ma97020102.mp3
21.45M
🌺 شادمانه ولادت حضرت زین العابدین(ع) 🌺 مادر نه ستاره ی روی زمین ام ائمه بعد زین العابدین 🎤حاج 👌سرود 👏👏👏👏👏 🆔 @asheghaneruhollah
v emam sajad003.mp3
10.93M
🌺 شادمانه ولادت حضرت زین العابدین(ع) 🌺 توآغوش اربابه،آروم میخوابه دنیا پای دیدن آقا بی تابه 🎤حاج 👌سرود 👏👏👏👏👏 🆔 @asheghaneruhollah
97020105.mp3
7.24M
🌺 شادمانه ولادت حضرت زین العابدین(ع) 🌺 هیچکس نمیرسه به رتبه ی رفیع تو ایرانی ها میسازن آخرش بقیع تو 🎤کربلایی 👌شور 👏👏👏👏👏 🆔 @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«سرلشکر جعفری» فرمانده سپاه در حاشیه دیدار با فرمانده ارتش: 🔹با اقدامی که آمریکایی‌ها انجام دادند مطمئن باشید سیستم دفاعی تهاجمی ما در یک سال آینده قوی‌تر از قبل خواهد شد 🔹به کوری چشم دشمنان، سپاه و ارتش کنار هم خواهند بود و در همه جای دنیا حامی محرومان و مظلومان خواهند بود و هراسی نخواهند داشت. #من_یک_سپاهی_ام 🆔 @asheghaneruhollah
6.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شعرخوانی حماسی حاج سیدمجید بنی‌فاطمه با لباس سپاه اگر خار چشمان‌تان این سپاه است که ای خصم پایان‌تان این سپاه است که کابوس دوران‌تان این سپاه است فقط دشمن جان‌تان این سپاه است 🆔 @asheghaneruhollah
16.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من اهل بصیرت و آگاهی ام تا مرز من راهی ام تکلیف منو روشن کرد تا آخر عمر من 🎤کربلایی 👌شور حماسی 🆔 @asheghaneruhollah
اصلا..، شاهزادهٔ همه ایرانیان تویی این افتخار ماسـت که فامیل‌تان شدیم #عیدتون_مبارک 💐 #امام_سجاد_علیه_السلام 🆔 @asheghaneruhollah
شـدت این عشـق در شـعرم نمی گنجد چـرا؟! بیخیال شـعر اصلا دوستت دارم .. ✋ شب زیارتی مخصوص ارباب .... 🆔 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌴رمان زیبای #جـان_شیعه_اهل_سنت 🌴 #قسمت_دوم کار آقای حائری چندان طول نکشید که پدر با خوشحالی برگشت و
✍رمان زیبای 📚 🔻 و مادر با لحنی دلسوزانه جواب داد: _«نه بابا! طفل معصوم اصلاً نگاه نکرد ببینه چی هست. فقط تشکر می‌کرد.» احساس می‌کردم مادر با دیدن مرد غریبه و رفتار پسندیده‌اش، قدری دلش قرار گرفته و به آمدن مستأجر به خانه تا حدی راضی شده است، اما برای من حضور یک مرد غریبه در خانه، همچنان سخت بود؛ می‌دانستم دیگر آزادی قبل را در حیاط زیبای خانه‌مان ندارم و نمی‌توانم مثل روزهای گذشته، با خیالی آسوده کنار حوض بنشینم. به خصوص که راه پله طبقه دوم از روبروی در اتاق نشیمن شروع می‌شد و از این به بعد بایستی همیشه در اتاق را می‌بستیم. باید از فردا تمام پرده‌های پنجره‌های مشرِف به حیاط را می‌کشیدیم و هزار محدودیت دیگر که برایم سخت آزار دهنده بود، اما هر چه بود با تصمیم قاطع پدر اتفاق افتاده و دیگر قابل بازگشت نبود.✋ ظرف‌های نهار🍽 را شسته و با عجله مشغول تغییر وضعیت خانه برای ورود مستأجر جدید شدیم. مادر چند ملحفه ضخیم آورد تا پشت پنجره‌های مشرف به حیاط نصب شود، چرا که پرده‌های حریر کفایت حجاب مناسب را نمی‌کرد. با چند مورد تغییر دکوراسیون، محیط خانه را از راهرو و راه پله مستقل کرده و در اتاق نشیمن را بستیم. آفتاب در حال غروب🌅 بود که مرد غریبه با کلیدی که پدر در بنگاه در اختیارش گذاشته بود، درِ حیاط را نیمه باز کرده و با گفتن چند بار _«یا الله!» در را کامل گشود و وارد شد. به بهانه دیدن غریبه‌ای که تا لحظاتی دیگر نزدیکترین همسایه ما می‌شد، گوشه ملحفه سفید را کنار زده و از پنجره نگاهی به حیاط انداختم. بر خلاف انتظاری که از یک تکنیسین تهرانی شرکت نفت داشتم، ظاهری فوق‌العاده ساده داشت. تی شرت کرم رنگ به نسبت گشادی به تن داشت که روی یک شلوار مشکی و رنگ و رو رفته و در کنار کفش‌های خاکی‌اش، همه حکایت از فردی می‌کرد که آنچنان هم در بند ظاهرش نیست. مردی به نسبت چهارشانه با قدی معمولی و موهایی مشکی که از پشت ساده به نظر می رسید. پشت به پنجره در حال باز کردن در بزرگ حیاط بود تا وانت وسایلش داخل شود و صورتش پیدا نبود. پرده را انداخته و با غمی که از ورود او به خانه‌مان وجودم را گرفته بود، از پشت پنجره کنار رفتم که مادر صدایم کرد: _«الهه جان! مادر چایی دم کن، براشون ببرم!» گاهی از اینهمه مهربانی مادر حیرت می‌کردم. می‌دانستم که او هم مثل من به همه سختی‌های حضور این مرد در خانه‌مان واقف است، اما مهربانی آمیخته به حس مردم داری‌اش، بر تمام احساسات دیگرش غلبه می‌کرد. همچنانکه قوری را از آب جوش پُر می‌کردم، صدای عبدالله را می‌شنیدم که حسابی با مرد غریبه گرم گرفته و به نظرم می‌آمد در جابجایی وسایل کمکش می‌کند که کنجکاوی زنانه‌ام برانگیخته شد تا وسایل زندگی یک مرد تنها را بررسی کنم. پنجره آشپزخانه را اندکی گشودم تا از زاویه ای دیگر به حیاط نگاهی بیندازم. در بارِ وانت چند جعبه کوچک بود و یک یخچال کهنه که رنگ سفید مایل به زردش در چند نقطه ریخته بود و یک گاز کوچک رومیزی که پایه‌های کوتاهش زنگ زده بود. وسایل دست دومی که شاید همین بعد از ظهر، از سمساری سر خیابان تهیه کرده بود. یک ساک دستی هم روی زمین انتظار صاحبش را می‌کشید تا به خانه جدید وارد شود. طبقه بالا فقط موکت داشت و در وسایل او هم خبری از فرش یا زیرانداز نبود. خوب که دقیق شدم یک ساک پتو هم در کنار اجاق گاز، کف بار وانت افتاده بود که به نظرم تمام وسیله خواب مستأجر ما بود. از این همه فضولی خودم به خنده افتادم که پنجره را بستم و به سراغ قوری چای رفتم، اما خیال زندگی سرد و بی‌روحی که همراه این مرد تنها به خانه‌مان وارد می‌شد، شبیه احساسی گَس در ذهنم نقش بست. در ☕️☕️چهار فنجان چای☕️☕️ ریخته و به همراه یک بشقاب کوچک رطب🍠 در یک سینی تزئینی چیدم که به یاد چند شیرینی افتادم که از صبح مانده بود. ظرف پایه‌دار شیرینی را هم با سلیقه در سینی جای دادم و به سمت در اتاق نشیمن رفتم تا عبدالله را صدا کنم که خودش از راه رسید و سینی را از من گرفت و بُرد. علاوه بر رسم میهمان‌نوازی که مادر به من آموخته بود، حس عجیب دیگری هم در هنگام چیدن سینی چای در دلم بود که انگار می‌خواستم جریان گرم زندگی خانه‌مان را به رخ این مرد تازه وارد بکشم. ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷