✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_دهم
صبح جمعه پنجم آبان ماه سال 91 در خانه ما و اکثر خانههای بندر، با حال و هوای 🎊عید قربان،🎊شور و نشاط دیگری بر پا بود.
از نماز عید بازگشته و هر کسی مشغول کاری برای برگزاری جشنهای عید بود. عبدالله مقابل آینه روشویی ایستاده و محاسنش را اصلاح میکرد.
من مردد در انتخاب رنگ چادر بندریام برای رفتن به خانه مادر بزرگ، بین چوب لباسیهای کمد همچنان میگشتم که قرار بود ابراهیم و محمد و همسرانشان برای نهار میهمان ما باشند تا بعدازظهر به اتفاق هم به خانه مادر بزرگ برویم.
مادر چند تراول پنجاه هزار تومانی میان صفحات قرآن قرار داد و رو به پدر خبر داد:
_«عبدالرحمن! همون قدری که گفتی برای بچهها لای قرآن گذاشتم.»
پدر همچنانکه تکیه به پشتی، به اخبار جنایات تروریستها در سوریه توجه کرده و چشم از تلویزیون👀📺 برنمیداشت، با تکان سر حرف مادر را تأیید کرد که مادر با نگاهی به ساعت دیواری اتاق، با نگرانی پدر را صدا زد:
_«عبدالرحمن! دیر شد! پس چرا حاج رسول گوسفند🐏 رو نیاورد؟ باید برسم تا ظهر برای بچهها غذا درست کنم.»
پدر دستی به موهای کوتاهش کشید و گفت:
_«زنگ زده، تو راهه.»
که پاسخ پدر با صدای زنگ همراه شد و خبر آمدن گوسفند قربانی را داد. پدر هنوز گوشش به اخبار بود و چارهای جز رفتن نداشت که از جا بلند شد و به حیاط رفت.
عبدالله هم سیم ماشین اصلاح را به سرعت پیچید و به دنبال پدر روانه حیاط شد.
از چند سال پیش که پدر و مادر مشرف به حج تمتع شده بودند، هر سال در عید قربان، قربانی کردن گوسفند،🐏 جزئی جدایی ناپذیر از رسومات این عید در خانه ما شده بود.
از آنجایی که به هیچ عنوان دل دیدن صحنه قربانی را نداشتم، حتی از پنجره هم نگاهی به حیاط نیانداختم.
گوشت گوسفندِ قربانی شده، در حیاط تقسیم شد و عبدالله مشغول شستن حیاط بود که حاج رسول بهای گوسفند و دستمزدش را گرفت و رفت. با رفتن او، من و مادر برای بسته بندی گوشتهای نذری به حیاط رفتیم.
امسال کار سختتر شده بود که بایستی با چادری که به سر داشتیم، گوشتها را بستهبندی میکردیم که مردی غریبه در طبقه بالای خانهمان حضور داشت.
کله پاچه و دل و جگر و قلوه گوسفندِ قربانی، سهم خانواده خودمان برای نهار امروز بود که در چند سینی به یخچال منتقل شد.
سهم هر کدام از اقوام و همسایهها هم در بستهای قرار میگرفت و برچسب میخورد که در حیاط با صدای کوتاهی باز شد.
همهی ما با دیدن آقای عادلی در چهارچوب در تعجب کردیم که تا آن لحظه خیال میکردیم در طبقه بالا حضور دارد. او هم از منظرهای که مقابلش بود، جا خورد و دستپاچه سلام و احوالپرسی کرد و عید را تبریک گفت و از آنجایی که احساس کرد مزاحم کار ماست، خواست به سرعت از کنارمان عبور کند که سؤال عبدالله او را سر جایش نگه داشت:
_«آقا مجید! ما فکر کردیم شما خونهاید، میخواستیم براتون گوشت بیاریم.» لبخندی زد و پاسخ داد:
_«یکی از همکارام دیشب براش مشکلی پیش اومده بود، مجبور شدم شیفت دیشب رو به جاش بمونم.»
که مادر به آرامی خندید و گفت:
_«ما دیشب سرمون به کارای عید گرم بود، متوجه نشدیم شما نیومدید.»
در جواب مادر تنها لبخندی زد و مادر با خوش زبانی ادامه داد:
_«پسرم! امروز نهار بچهها میان اینجا. شما هم که غریبه نیستید، تشریف بیارید!»😊
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#شاهزاده_علےاڪبر_ع 💗
💛پسرے آمده از ایل و تبار علوے
🌺قمرے باوَجناٺ و حرڪات نبوے
💛گل تڪبیر حرم سوے حرم مےآید
🌺پسر ارشد ارباب ڪرم مےآید
#میلاد_سرو_قامٺ_آلیاسین 💗
#مبارڪ_باد 🎊
🆔 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#شاهزاده_علےاڪبر_ع 💗 💛پسرے آمده از ایل و تبار علوے 🌺قمرے باوَجناٺ و حرڪات نبوے 💛گل تڪبیر حرم سوے ح
6.mp3
19.34M
🌺شادمانه ولادت حضرت علی اکبر_ع_
آمدم با حضرت قنبر قراری داشتم
ور نه من با مردم دنیا چکاری داشتم؟؟؟؟!!!
این جوان اینجا جهان گیر است
تعبیرش #علی است
یک تبسم میکند
#ارباب حیرت می کند🌹
🎤حاج #محمود_کریمی
👏پیشنهاد دانلود
🆔 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#روزشمار_نیمه_شعبان 📆5 روز تا میلاد حضرت مهدی علیه السلام 🗣پیشنهادتبلیغی: جوانان ميتوانند با مراجعه
1_4740760(1).mp3
2.56M
○ زمینه سازی ظهور امام زمان عجل الله تعالی فرجه ○
🎤: حجت الاسلام #عالی
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🆔 @asheghaneruhollah
#اعلام_مراسم_هیئت_عاشقان_روح_الله
💐جشن باشکوه ولادت حضرت علی اکبر(علیه السلام)
👈به کلام خطیب توانا:
حجت الاسلام #مهرابی
🎤به نفس گرم:
حاج #میثم_جهدی
📆چهارشنبه 28فروردین1398
🕖راس ساعت 21
🚩اصفهان،درچه،خیابان شریعتی،کوی قلعه
#پرچم_هیئت
#ویژه_خواهران_و_برادران
❤️دوستان اطلاع رسانی شود
✔️به آدرس جلسه توجه شود✔️
#خنده_هایشان را ببینید
در همه سختی #جبهه_ها، چنان شادمانند که گویی از همه غم ها فارغ اند.
نقطه اتصال دلهایشان #حب_الله و #بغض دشمن است.
خدایا ما را در مسیر #شهیدان ثابت قدم نگه دار...
روزی عده ای جوانی خود را دادند تا ما بتوانیم امروز جوانی کنیم
روز جوان بر تمام جوونای سرزمینمون مبارک باد❤️
🆔 @asheghaneruhollah
[WWW.FOTROS.IR]ma97020703.mp3
7.03M
🌺شادمانه ولادت شاهزاده حضرت علی اکبر_ع_
صدای ترانه ی مهتاب میشنوم
صدای ملک شرف یاب میشنوم
صدای تب و تاب لیلا را میشنوم
صدای لالایی ارباب میشنوم👏
🎤کربلایی #حسین_طاهری
#سرود_شنیدنی
👏پیشنهاد دانلود
🆔 @asheghaneruhollah
[WWW.FOTROS.IR]ma97020704.mp3
12.74M
🌺شادمانه ولادت شاهزاده حضرت علی اکبر_ع_
علی ابن حیدری
دل ما رو میبری
🎤کربلایی #حسین_طاهری
#شور
👏پیشنهاد دانلود
🆔 @asheghaneruhollah
6_01.mp3
5.84M
🌺شادمانه ولادت شاهزاده حضرت علی اکبر_ع_
خوش قد و بالا جوون لیلا
دلبر بابا جوون لیلا
🎤حاج #حسین_سیب_سرخی
#شور
👏پیشنهاد دانلود
🆔 @asheghaneruhollah
8_01 (2).mp3
8.47M
🌺شادمانه ولادت شاهزاده حضرت علی اکبر_ع_
مثل کبوتر شدم تو آسمون حسین
بوده جوونی ما نذر جوون حسین 😍
🎤حاج #حسین_سیب_سرخی
#شور
👏پیشنهاد دانلود
🆔 @asheghaneruhollah
💢خداقوت!
🔹استاندار خوزستان نزدیک یک ماه هست که به منزل خود سر نزده...
🆔 @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حضور دو مداح با اخلاص اصفهانی در مناطق سیل زده
کربلایی #سید_رضا_نریمانی
کربلایی #هادی_یزدانی
🆔 @asheghaneruhollah
🔸 پیغام آیتالله وحید به رهبر معظم انقلاب
🔹آیت الله وحید خراسانی در دیدار اخیر با تولیت جدید آستان قدس رضوی از وی خواسته تا پیغامی را به رهبر انقلاب برسانند.
🔹آیت الله وحیدخراسانی: سلام ما را به آقای خامنهای برسانید، ایشان واقعا مرد بزرگواری هستند و ایشان را خیلی دعا میکنم.
#اللهم_احفظ_قائدنا_الامام_سید_علی_خامنه_ای ❤️
🆔 @asheghaneruhollah
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کینه آمریکایی ها از سپاه پاسداران به فضای مجازی هم کشیده شد!
🔺فشار کاخ سفید به شبکه های اجتماعی برای حذف صفحات سرداران سپاه
#داغ_های_مجازی
#من_یک_سپاهی_ام
🆔 @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_دهم صبح جمعه پنجم آبان ماه سال 91 در خانه ما و اکثر خانهه
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_یازدهم
به صورتش نگاه نمیکردم اما حجب و حیای عمیقی را در صدایش احساس میکردم که به آرامی جواب داد:
_«خیلی ممنونم، شما لطف دارید! مزاحم نمیشم.»
که عبدالله پشت مادر را گرفت و گفت: _«چرا تعارف میکنی؟ امروز جفت داداشای من میان، تو هم مثل داداشمی! بیا دور هم باشیم.»😊
در پاسخ تعارف صمیمی عبدالله، به آرامی خندید و گفت:
_«تو رو خدا اینطوری نگو! خیلی لطف داری! ولی من ...»☺️
و عبدالله نگذاشت حرفش را ادامه دهد و با شیطنت گفت:
_«اتفاقاً همینجوری میگم که دیگه نتونی هیچی بگی! اگه کسی تعارف ما بندریها رو رَد کنه، بهمون بَر میخوره!»😄
در مقابل اصرار زیرکانه عبدالله تسلیم شد، دست به سینه گذاشت و با لبخندی نجیبانه پاسخ داد:
_«چَشم! خدمت میرسم!»
و مادر تأکید کرد:
_«پس برای نهار منتظرتیم پسرم!»
که سر به زیر انداخت و با گفتن
_«چشم! مزاحم میشم!»🙈
خیال مادر را راحت کرد و سپس پدر را مخاطب قرار داد:
_«حاج آقا کاری هست کمکتون کنم؟» پدر سری جنباند و گفت:
_«نه، کاری نیست.»
و او با گفتن «با اجازه!» به سمت ساختمان رفت.
سعی میکردم خودم را مشغول برچسب زدن به بستهها کنم تا نگاهم به نگاهش نیفتد، هرچند به خوبی احساس میکردم که او هم توجهی به من ندارد.
حوالی ساعت یازده🕚 ابراهیم و لعیا و ساجده آمدند و به چند دقیقه نکشید که محمد و عطیه هم از راه رسیدند.
بوی کله پاچهای که در دیزی در حال پختن بود، فضای خانه را گرفته
و سیخهای دل و جگر و قلوه 🍢منتظر کباب شدن بودند. دیس شیرینی و تُنگ شربت را با سلیقه روی میز چیده و داشتم بشقابها را پخش میکردم که کسی به در اتاق زد.
عبدالله از کنار محمد بلند شد و با گفتن «آقا مجیده!» به سمت در رفت.
💎چادر💎 قهوهای رنگ مادر را از روی چوب لباسی برداشتم و به دستش دادم و خودم به اتاق رفتم.
از قبل دو چادر برای خانه مادر بزرگ آماده کرده بودم که هنوز روی تختم، انتظار انتخاب سختگیرانهام را میکشیدند.
یکی زیباتر با زمینه زرشکی و گلهای ریز مشکی و دیگری به رنگ نوک مدادی با رگههای ظریف سفید که به نظرم سنگینتر میآمد.
برای آخرین بار هر دو را با نگاهم بررسی کردم. میدانستم اگر چادر زرشکی را سر کنم، طنازی بیشتری دارد و یک لحظه
درنظر گرفتن #رضایت_خدا کافی بود تا چادر سنگینتر را انتخاب کنم. چادری که زیبایی کمتری به صورتم میداد و برای ظاهر شدن در برابر دیدگان یک مرد جوان مناسبتر بود.
صلابت این انتخاب و #آرامش_عجیبی که به دنبال آن در قلبم جاری شد، آنچنان عمیق و نورانی بود که احساس کردم در برابر #نگاه_پُرمِهر_پروردگارم قرار گرفتهام و با همین حس بهشتی قدم به اتاق نشیمن گذاشتم و با لحنی لبریز حیا سلام کردم. به احترام من تمام قد بلند شد و پاسخ سلامم را با متانتی مردانه داد.
با آمدن آقای عادلی، مسئولیت پذیرایی به عبدالله سپرده شده بود و من روی مبلی، کنار عطیه نشستم.
مادر با خوشرویی رو به میهمان تازه کرد و گفت:
_«حتماً سال پیش عید قربون پیش مادر و پدر خودتون بودید! خُب امسال هم ما رو قابل بدونید! شما هم مثل پسرم میمونی!»
بیآنکه بخواهم نگاهم به صورتش افتاد و دیدم غرق احساس غریبی سر به زیر انداخت و با لبخندی که بر چهرهاش نقش بسته بود، پاسخ مادر را داد:
_«شما خیلی لطف دارید!»
سپس سرش را بالا آورد و با شیرین زبانی ادامه داد:
_«قبل از اینکه بیام اینجا، خیلی از مهموننوازی مردم بندرعباس شنیده بودم، ولی حقیقتاً مهموننوازی شما مثال زدنیه!»
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
✍رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_دوازدهم
پدر هم که کمتر در این گونه روابط احساسیِ پُر تعارف وارد میشد، با این حرف او سر ذوق آمد و گفت:
_«خوبی از خودته!»
و در برابر سکوت محجوبانه آقای عادلی پرسید:
_«آقا مجید! پدرت چی کاره اس؟»
از سؤال بیمقدمه پدر کمی جا خورد و سکوت معنادارش، نگاه ملامت بار مادر را برای پدر خرید. شاید دوست نداشت از زندگی خصوصیاش صحبت کند، شاید شغل پدرش به گونهای بود که نمیخواست بازگو کند، شاید از کنجکاوی دیگران در مورد خانوادهاش ناراحت میشد که بلاخره پاسخ پدر را با صدایی گرفته و غمگین داد:
_«پدرم فوت کردن.»
پدر سرش را سنگین به زیر انداخت و به گفتن
_«خدا بیامرزدش!»
اکتفا کرد که محمد برای تغییر فضا، با شیطنت صدایش کرد:
_«مجید جان! این مامان ما نمیذاره از کنارش تکون بخوریم! مادرت خوب صبری داره که اجازه میده انقدر ازش دور باشی!»😊
در جواب محمد، جز لبخندی کمرنگ واکنشی نشان نداد که مادر در تأیید حرف محمد خندید و گفت:
_«راست میگه، من اصلاً طاقت دوری بچههام رو ندارم!»
و باز میهماننوازیِ پر مهرش گل کرد:
_«پسرم! چرا خونوادت رو دعوت نمیکنی بیان اینجا؟ الآن هوای بندر خیلی عالیه! اصلاً شماره مادرت رو بده، من خودم دعوتشون کنم.»
چشمانش در دریای غم غلطید😢😔 و باز نمیخواست به روی خودش بیاورد که نگاهش به زمین فرو رفت و با لبخندی ساختگی پاسخ مهربانی مادر را داد:
_«خیلی ممنونم حاج خانم!»
ولی مادر دست بردار نبود که با لحنی لبریز محبت اصرار کرد:
_«چرا تعارف میکنی؟ من خودم با مادرت صحبت میکنم، راضیاش میکنم یه چند روزی بیان پیش ما!»😊
که در برابر اینهمه مهربانی مادر، لبخند روی صورتش خشک شد و با صدایی که انگار از پس سالها بغض میگذشت، پاسخ داد :
_«حاج خانم! پدر و مادر من هر دوشون فوت کردن. تو بمبارون سال 65 تهران...»
پاسخش به قدری غیر منتظره بود که حتی این بار کسی نتوانست یک خدا بیامرز بگوید.
برای لحظاتی احساس کردم حتی صدای نفس کسی هم شنیده نمیشود و دل او در میدان سکوت پدید آمده، یکه تازی میکرد و انگار میخواست بغض اینهمه سال تنهایی را بازگو کند که با صدایی شکسته ادامه داد:
_«اون موقع من یه ساله بودم و چیزی ازشون یادم نیس. فقط عکسشون رو دیدم. خواهر و برادری هم ندارم. بعد از اون قضیه هم دیگه پیش مادربزرگم بودم.»
با آوردن نام مادربزرگش، لبخندی روی صورتش نشست و با حس خوبی توصیفش کرد:
_«خدا رحمتش کنه! عزیز خیلی مهربون بود!... از چند سال پیش هم که فوت کرد، یه جایی رو تو تهران اجاره کرده بودم و تنها زندگی میکردم.»
ابراهیم که معمولاً کمتر از همه درگیر احساسات میشد، اولین نفری بود که جرأت سخن گفتن پیدا کرد:
_«خدا لعنت کنه صدام رو! هر بلایی سرش اومد، کمش بود!»
جمله ابراهیم نفس حبس شده بقیه را آزاد کرد و نوبت محمد شد تا چیزی بگوید:😒
_«ببخشید مجید جان! نمیخواستیم ناراحتت کنیم!»
و این کلام محمد، آقای عادلی را از اعماق خاطرات تلخش بیرون کشید و متوجه حالت غمزده ما کرد که صورتش به خندهای ملیح گشوده شد و با حسی صمیمی همه ما را مخاطب قرار داد:
_«نه! شما منو ببخشید که با حرفام ناراحتتون کردم...»
و دیگر نتوانست ادامه دهد و با بغضی که هنوز گلوگیرش بود، سر به زیر انداخت.
حالا همه میخواستند به نوعی میهمانی را از فضای پیش آمده خارج کنند؛ از عبدالله که کتاب آورده و احادیثی در مورد عید قربان میخواند
تا ابراهیم و لعیا که تلاش میکردند به بهانه شیطنتها و شیرین زبانیهای ساجده بقیه را بخندانند
و حتی خود آقای عادلی که از فعالیتهای جالب پالایشگاه بندرعباس میگفت و از پیشرفتهای چشمگیر صنعت نفت ایران صحبت میکرد،
اما خاطره جراحت دردناکی که روی قلب او دیده بودیم، به این سادگیها فراموشمان نمیشد، حداقل برای من که تا نیمههای شب به یادش بودم و با حس تلخش به خواب رفتم.
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
🔶 @asheghaneruhollah 🔷
هدایت شده از امامزادگان حمیده خاتون و رشیده خاتون درچه
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
✨ #تــوجہ
✨ #اعـلام_مـراسم
💠 مراسم #احیـاے #نیمہ_شعبـان 💠
🔻سخنـران :
حجت الاسلام محمدرضـا بــراتے
🔻با نـواے :
مـداحـان اهـل بیت(علیـہ السلام)
⏱ زمـان: #شنبـہ۳۱ فـروردین ماه ۹۸ از سـاعـت #۱۲شبــــ
مڪان: آستـان مقـدس امامزادگان حمیده و رشیده خاتون شهر درچہ
🚩پایگاه مقاومت بسیج شهداے امامزاده🚩
iD ➠ @emamzade_dorche
┄═❁๑🍃๑🌺๑🍃๑❁═┄
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
#روزشمار_نیمه_شعبان 📆 3 روز تا میلاد حضرت مهدی علیه السلام 🗣پیشنهادتبلیغی: ارائه خدمات ساده درمانی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤔راز داستان حضرت یوسف
❤️ باور میکنید میتوانید معشوق امام زمان باشید؟!
🎤حجت الاسلام #پناهیان
#اللهم_عجل_الولیک_الفرج
🆔 @asheghaneruhollah
🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷
🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷 🇮🇷
رهبر من، آقای من...
💐بهار 80 سالگیتان مبارک💐
✅۲۴ تیر ماه تاریخ شناسنامه ای تولد امام خامنه ای (حفظه الله) است و تاریخ دقیق تولد ایشان، ۲۹ فروردین ۱۳۱۸ هست.
🌤 به بهانه ۲۹ فروردین، سالروز تولد حضرت آقا:
✍ هر چند همه دوست دارند شما را "آقا" صدا کنند ولی...
📚 به جمع دانشجویان که می رسی، قامت "استاد" برازنده شماست،
🖐 در میان نظامیان که می آیی، هیبت "فرماندهی" تان دل دوستان را شاد و دل دشمنانتان را می لرزاند
🌹 روز پدر که می آید، می شوید مهربانترین "بابا" ی دنیا
❤️ روز جانباز که می شود، همه دست "جانباز" شما را به هم نشان می دهند
✊ ۹ دی که می رسد، قصه "علی" می شوید در جمل
🌤 راستی اصلا مهم نیست تاریخ تولدتان ۲۹ فروردین است یا ۲۴ تیر؛ همه اینها بهانه است آقاجان! بهانه ایست که ما یادمان نرود خدا نعمتی چون شما را داده است، خدا را برای این نعمت شکر می گوییم...
#اللهم_احفظ_قائدنا_الامام_سید_علی_خامنه_ای ❤️
✅سلامتی امام خامنه ای(حفظه الله) صلوات
🆔 @asheghaneruhollah