eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
596 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
276 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 دعای روز پنجم ماه مبارك رمضان💠 اللَّهُمَّ اجْعَلْنِي فِيهِ مِنَ الْمُسْتَغْفِرِينَ وَ اجْعَلْنِي فِيهِ مِنْ عِبَادِكَ الصَّالِحِينَ الْقَانِتِينَ وَ اجْعَلْنِي فِيهِ مِنْ أَوْلِيَائِكَ الْمُقَرَّبِينَ بِرَأْفَتِكَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ. خدايا قرار ده مرا در اين ماه از آمرزش جويان، و از بندگان شايسته فرمانبردار، و از اولياى مقرّبت، به رأفتت اى مهربان ترين مهربانان. 🌹 کمپین @asheghaneruhollah
05.mp3
14.35M
✅ جزء 5️⃣ قرآن کریم... ⭕️ در ماه مبارک رمضان هر روز یک جزء 👇👇👇👇فایل متنی بصورت پی دی اف 📚 التماس دعا 🌹 کمپین بهترین ها👇👇👇 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
05.pdf
1.29M
✅ جزء 5️⃣ قرآن کریم... ⭕️ در ماه مبارک رمضان هر روز یک جزء 👆👆👆👆فایل صوتی 📚 التماس دعا 🌹 کمپین بهترین ها👇👇👇 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#یا_قاسم_بن_الحسن_ع🌻 روز پنجـم آمـد و روز ڪريم بن ڪريم روزه ے امروز ما احلے عسل گرديده اسٺ پنجم ماه رمضان،ولادت حضرت قاسم(ع( 🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم بهترین ها👇👇👇 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
4_5875418873271943259.mp3
2.84M
✏️ در ایام ماه مبارک رمضان هرسحرگاه یک 🔖رمضان،میدان مسابقه🔖 🎤حجت الاسلام سیدحسین 🌹 کمپین 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🔻اروپا پس از یک‌سال معطل کردن ایران، اینستکس را مشروط به تصویب FATF کرد 🔹 ۱۴ شهریور ۹۶ | #ظریف: اروپا، برجام را بدون آمریکا هم ادامه می‌دهد؛ ما ساختار را زیر و رو کردیم. 🔸 ۱۵ مرداد ۹۷ | #ظریف: این دفعه، دنیا پشت ما ایستاده است 🔹 ۲ مهر ۹٧ | یک دیپلمات ارشد #اروپایی: "ما داریم زمان می‌خریم تا ایرانی‌ها، تصمیم احمقانه نگیرند" 🔸 ۱۷ اردیبهشت ۹۸ | #آمریکا روز سه‌شنبه از کشورهای اروپایی خواست، اجرای کانال تسهیل تجارت میان ایران و اروپا را به اجرایی شدن FATF از سوی ایران گره بزنند|فارس 🔹 ۲۰ اردیبهشت ۹۸ | سخنگوی وزارت خارجه #آلمان: همان طور که می‌دانید اینستکس احتیاج به یک ساختار همانند در ایران دارد که باید از طرف ایران محقق شود؛ هر دو این ساختارها باید در زمینه مبارزه با پول‌شویی و تأمین مالی تروریسم، استانداردهای بین‌المللی را تضمین کنند|ایسنا #من_انقلابی_ام 👇 ✅ @asheghaneruhollah
💢 تضعیف امنیت ملی 🔹 استاد بحران درست کردن، استاد تضعیف روحیه ملت، اگه اینا نفوذی دشمن نیستن پس چه توجیهی وجود داره؟! #من_انقلابی_ام 👇 ✅ @asheghaneruhollah
🔴کامل مطالعه شود ⚠️مهم :ناوهای آمریکایی به خلیج فارس میرسند⚠️ بسم الله الرحمن الرحیم همانطور که در اخبار شنیده و دیدید ، سه چهار خبر قابل توجه این روزها در خبرگزاری ها مخابره شد 1️⃣خبر اول ورود ناو جنگی اتمی آبراهام لینکلن به خلیج فارس بود 2️⃣خبر دوم خبر سفر طریف به روسیه 3️⃣خبر سوم سفر مخفبانه و یهویی پمپئو به عراق 4️⃣خبر چهارم خبر خارج نشدن ایران از برجام و دادن مهلت به اروپا توسط جناب حسن روحانی در دید اول این اخبار هیچ ربطی به هم ندارند🤔 ولیکن با یک تحلیل ساده میشود فهمید در پشت سر این حرکات چه اتفاقاتی در حال وقوع است😈 همانطور که عرض کردیم ، نفوذی ها وقتی میخواهند کاری را انجام دهند ، اتاق فکرشان👥 یک نکته انحرافی ایجاد میکند تا افکار عمومی را منحرف کرده و مهندسی نماید به یکباره یک اهنگ🎶 که در ترند دانلود های مجازی رده هفتم هشتم دارد در بعضی مدارس پخش و رقص و پایکوبی انجام میگیرد و به یکباره همه اینها وارد فضای مجازی📱 شده و پخش میشود در وارای پخش اهنگ🎵 ساسی مانکن و رقص در مدرسه باز به یکباره سردیس جمشید مشایخی و نامگداری کوچه به نام او و پخش ربنای شجریان بولد میشود در پس این قضیه شایعه خبری جامعه را نگران میکند 😰 بنزین گران و سهمیه بندی میشود وقتی افکار جامعه منحرف شد در زیر پوست این اتفاقات یهویی دلار 💰و یورو و طلا گران میشود پمپئو به منطقه میاید تا با عراق در مورد معافیت تجاری با ایران صحبت کند از طرفی بازار صادرات ایران به عراق را میخواهند ببندند بعد میبینیم که شایعه نزدیکی جنگ توسط دولت بولد میشود 📢 از طرفی بعضی دوستان و اساتید هم تحلیل میکنند که عربستان در حال اماده شدن برای جنگ با ایران است و ورود ناو جنگی امریکا به خلیج فارس🇮🇷 هم مزید بر علت میشود این پالس به مردم داده میشود که اگر ما به پای میز مذاکره نرویم گرانی ها بیشتر خواهد شد و در پس ان جنگ⚔️ هم خواهیم داشت تمام اینها فقط برای یک چیز است مذاکره موشکی🚀 و قطع دست ایران از منطقه بالاخص سوریه و یمن وقتی آقای روحانی اعلام میکند که در برجام میماند این یعنی جامعه بداند ما میخواهیم مذاکره کنیم ولی دستی پشت این ماجراست که نمیگذارد این مذاکرات به سرانجام برسد و آن دست ، دست رهبریست که اجازه مذاکره موشکی را نمیدهد😡 قبلا هم عرض کردیم که هدف اینها دو چیز است ❌اولی تخریب ولایت فقیه ❌دومی فشار بر روی معیشت مردم جهت اغتشاشات کف خیابان با این روندی که در حال ادامه است ، فشار بر روی معیشت مردم بیشتر خواهد شد تا میوه ان را در کف خیابان بچینند از طرفی ظریف راهی روسیه میشود خدا کند که در مورد سوریه امتیاز نداده باشد و الا باید منتظر اتفاقات بزرگی در سوریه باشیم در مورد بحث جنگ هم عرض کردیم پرتاب یک موشک به سمت ایران یعنی آتش گرفتن دنیا و جنگ جهانی بسیار بزرگی که خیلی از کشورها رو کاملا نابود خواهد کرد با زدن ایران اولین جایی که با خاک یکسان میشود تل آویو و حیفاست😏 دومین جا ریاض و جده و تاسیسات نفتی آرمکو عربستان😏 سومین جا امارات و ناو جنگی امریکا😏 برای همه اینها تمهیداتی اندیشیده شده فلذا سیستم امنیتی و نظامی صهیونیزم و امریکا شدیدا از تقابل نظامی با ایران پرهیز میکنند⛔️ و تمام این شامورتی بازیها برای ایجاد ترس بر روی مردم ماست تا با فشار به نظام ، ما رو پای میز مذاکره موشگی بکشانند دشمن به قدری احمق است که نمیداند ما به اندازه کافی همین الان در نقاطی موشکهایی داریم که حتی اگر کل موشکهایمان را هم تقدیم اینها بکنیم باز اینقدر موشک هست که حیفا و تل آویو را با خاک یکسان کنیم وقتی ۷۰۰ موشک از غزه 😏شلیک میشود این یعنی پارت بعدی موشکهای نقطه زن در راه است و نیاز بود که انبارها خالی شود تا موشک نقطه زن برسد که رسید الحمدلله عربستان هم برود یک فکری به حال خود بکند که قرار است به یکباره آتش بگیرد و اما میماند نفوذی ها که برای آنها هم برنامه داریم و لیکن منتظریم تا میوه اش برسد بدانید که این نفوذی ها از میوه این درخت شوم اغتشاشات خیابانی نخواهند خورد این دیگر گلابی نخواهد بود و ان را برایتان زقوم خواهیم کرد مردم حواستان جمع باشد که تمام این حرکات برنامه ریزی شده است حواستان پرت ساسی و جمشید مشایخی و رقص و شجریان و بنزین نشود اینها باید به خاطر بی تدبیری شان در تامین معیشت مردم پاسخگو باشند عمارهای سید علی باید الان با حداکثر توان مردم را روشن کنید✌️ نگران نباشید جنگی در کار نیست. ❤️ 👇 ✅ @asheghaneruhollah
پنجمین روز رسیده ز دل شهر الله یادم آمد عطش ظهر و غم ثارالله دل گودال و پسر بچه ی شیر جمل و به فدای رجز یا حسنت عبدالله #جانم_یتیم_امام_حسن 💚 🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🌱 روز پنجم فقط‌ از پنج₅ تݩ‌آݪ عبا میخواهم ڪه گره ازڪنفِ زندگی نسݪ‌جواݩ بردارد.. 🌹 کمپین 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
پنجمین روز رسیده ز دل شهر الله یادم آمد عطش ظهر و غم ثارالله دل گودال و پسر بچه ی شی
31.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱 السلام علیک یا عبد الله ابن الحسن(ع) ثانیه ها صبر کنید تا برسم به قتلگاه عموی من یک نفره میون سی هزار سپاه 😭 🎤کربلایی 👌زمینه روضه ای فوق العاده زیبا التماس دعا ⭕️ هرشب بعد از افطار یک ذکر ارباب مهمان مایید👇 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_پنجاه_وهشتم باز شبی طولانی🌃 از راه رسیده و باید دوری مجید
✍️رمان زیبای 📚 🔻 نفس بلندی کشیدم و پاسخ دادم: _«اون می‌خواد زندگی کنه! دوست نداره بخاطر این حرفا با هم بحث کنیم. نمی‌خواد سرِ این مسائل ناراحتی پیش بیاد. منم حاضر نیستم از دستم ناراحت شه، ولی دلم می‌خواد کمکش کنم...» سپس نگاه معصومم را به نیم رخ صورتش دوختم و با لحنی ملتمسانه ادامه دادم: _«عبدالله! من دوست دارم که اون به خدا نزدیکتر شه! می‌خوام کمکش کنم! باهاش بحث می‌کنم، دلیل میارم، ولی اون اصلاً وارد بحث نمیشه.😒 اون فقط میخواد زندگی‌مون آروم باشه! عبدالله! کمکم کن! من باید چی کار کنم؟»🙁 از این همه اصرارم کلافه شد و با ناراحتی اعتراض کرد: _«الهه جان! اون روزی که مجید رو قبول کردی، با همین شرایط قبول کردی! قرار نبود که انقدر خودتو عذاب بدی تا عقایدش رو عوض کنی!»😐 سرم را پایین انداختم و با صدایی گرفته پاسخ اعتراضش را دادم: _«عبدالله! من حالا هم مجید رو قبول دارم! ولی دلم می‌خواد بهتر شه!» سپس سرم را بالا آوردم و قاطعانه پرسیدم: _«پس تکلیف امر به معروف و نهی از منکر چی میشه؟» در برابر سؤال مدعیانه‌ام، تسلیم شد و گفت: _«الهه جان! مجید همسرته! نباید باهاش بحث کنی! باید با محبت باهاش راه بیای! اون باید از رفتارت، جذب مذهبت بشه! به قول شاعر که میگه مُشک آن است که ببوید، نه آن که عطار بگوید!» و همین جمله کافی بود تا به ادامه حرف‌هایش توجه نکنم که می‌گفت: _«در ضمن لازم نیس خیلی عجله کنی! شما تازه دو ماهه که با هم ازدواج کردید! اون باید کم کم با این مسائل روبرو بشه!» و برای فردا صبح که مجید به خانه باز می‌گشت، نقشه‌ای لطیف و زنانه تعبیه کنم که به میان حرفش آمدم و گفتم: _«عبدالله! میشه اگه زحمتی نیس تا چهارراه بریم؟ میخوام گل بخرم!»😍🌺 متعجب نگاهم کرد و من مصمم ادامه دادم: _«خُب می‌خوام برای فردا گل تازه بذارم تو گلدون!»😅 از شتابزدگی‌ام خنده‌اش گرفت😃 و گفت: _«الهه جان! من میگم عجله نکن، اونوقت تو برای فردا صبح نقشه می‌کشی؟ تازه گل تا فردا صبح پلاسیده میشه!» قدم‌هایم را به سمت چهار راه تندتر کردم و جواب دادم: _ «من نقشه‌ای نکشیدم! می‌خوام گل بخرم! تا صبح هم میذارم تو آب، خیلی هم تازه و خوب می‌مونه!» حالا از طرحی که برای صبح فردا ریخته بودم، شوری تازه در دلم به راه افتاده و سپری کردن این شب طولانی را برایم آسان‌تر می‌کرد. با سه شاخه گل رُز💐 سرخی که خریده بودم، به خانه بازگشتم، در برابر اصرارهای مادر و عبدالله برای صرف شام مقاومت کردم و به طبقه بالا رفتم. برای فردا صبح حسابی کار داشتم و باید هر چه زودتر دست به کار می‌شدم. پیش از هر کاری، گلدان کریستال کوچکم را تا نیمه آب کرده و شاخه‌های نازک گل رز را به میهمانی‌اش بردم. سپس مشغول کار شدم و تمیز کردن خانه و گردگیری وسایل ساعتی وقتم را گرفت. شاید هم دل به دل راه داشت که از پسِ مسافتی طولانی، بی‌قراری‌ام را حس کرد و زنگ هشدار موبایلم را به صدا در آورد. پیامک داده و حس و حال دلتنگی‌اش را روایت کرده بود. هرچند من از پیامش، حتی از پیامی که نماهنگ تنهایی‌اش بود، جانی تازه گرفته و با شوقی دوچندان خانه را برای جشن فردا صبح مهیا میکردم. جشنی که می‌بایست به قول عبدالله پیام‌آور محبت و زیبایی مذهبم باشد و به خواسته خودم مجالی باشد تا با همسرم درباره حقانیت مذهب اهل سنت صحبت کنم! خیالی که تا هنگام نماز صبح، چشمانم را به خوابی شیرین فرو بُرد😴😇 و با بلند شدن صدای اذان، همچون چکاوک از خواب بیدارم کرد. نماز صبح را خواندم و دعا کردم و بسیار دعا کردم که این روش تازه مؤثر بیفتد. تأثیری که تنها به دست پروردگار عالم محقق می‌شد، همان کسی که هر گاه بخواهد دل‌ها را برای هدایت آماده می‌کند و اگر اراده می‌کرد، همین امروز مجید از اهل تسنن می‌شد! بعد از نماز سری به گل‌های رُز زدم که به ناز درون گلدان نشسته و به انتظار آمدن مجید، چشم به در دوخته بودند. ساعت از شش صبح گذشته و تا آمدن مجید چیزی نمانده بود. باید سریع‌تر دست به کار می‌شدم و کار نیمه تمامم را با پختن یک کیک خوشمزه برای صبحانه، تمام می‌کردم. دستانم برای پختن کیک میان ظرف تخم مرغ و آرد و شکر می‌چرخید و خیالم به امید معجزه‌ای که می‌خواست از معجون محبتم، اکسیر هدایت بسازد، به هر سو می‌رفت و همزمان حرف‌هایم را هم آماده می‌کردم.😊👌ظرف مایه کیک را در فِر گذاشتم و برای بررسی وضعیت خانه نگاهی به اتاق انداختم. پنجره‌ها باز بود و وزش باد صبحگاهی، روحی تازه به خانه می‌داد. تا پختن کیک، شربت به لیمو را هم آماده کردم و میز جشن دو نفره‌مان با ورود ظرف پایه‌دار کیک و تنگ شربت به لیمو تکمیل شد. ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✍️رمان زیبای 📚 🔻 به نظر صبحانه خوب و مفصلی بود برای برگزاری یک جشن کوچک! سطح کیک را با خامه و حلقه‌های موز و انبه تزئین کردم😋 و گلدان گل رز را هم نزدیک‌تر کشیدم که صدای باز شدن در حیاط، سکوت خانه را شکست و مژده آمدن مجید را آورد. به استقبالش به سمت در رفتم و همزمان آیت‌الکرسی می‌خواندم تا سخنم برایش مقبول بیفتد. در را باز کردم و به انتظار آمدنش به پایین راه پله چشم دوختم که صدای قدم‌هایش در راه پله پیچید. مثل همیشه چابک و پُر انرژی نمی‌آمد و سنگینی گام‌هایش به وضوح احساس می‌شد. از خم راه پله گذشت و با دیدن صورت خندان و سرشار از شادی‌ام، لبخندی رنگ و رو رفته بر لبانش نشست و با صدایی که حسی از غم را به دنبال می‌کشید، سلام کرد.😒 تا به حال او را به این حال ندیده بودم و از اینکه مشکلی برایش پیش آمده باشد، ترسی گذرا بر دلم چنگ انداخت، هر چند امید داشتم با دیدن وضعیت خانه، حال و هوایش عوض شود. کیفش را از دستش گرفتم و با گفتن_ «خسته نباشی مجید جان!» به گرمی از آمدنش استقبال کردم. همچنانکه کفش‌هایش را در می‌آورد، لبخندی زد و پاسخم را به مهربانی داد: _«ممنونم الهه جان! دلم خیلی برات تنگ شده بود...» و جمله‌اش به آخر نرسیده بود که سرش را بالا آورد و چشمش به میز کیک و گل و شربت افتاد و برای لحظاتی نگاهش خیره ماند. به آرامی خندیدم و گفتم: _«مجید جان! این یه جشن دو نفره‌اس!» با شنیدن این جمله، ردّ نگاهش از سمت میز به چشمان من کشیده شد و متعجب پرسید: _«جشن دو نفره؟» سرم را به نشانه تأیید تکان دادم و با دست تعارفش کردم: _«بفرمایید! این جشن مخصوص شماس!» از موج شور و شعفی که در صدایم می‌غلطید، صورتش به خنده‌ای تصنعی باز شد و با گام‌هایی سنگین به سمت اتاق پذیرایی رفت و روی مبل نشست. کیفش را کنار اتاق گذاشتم و مقابلش نشستم. مستقیم به چشمان خسته و غمگینش نگاه می‌کردم، بلکه ببینم که رنگ سرخ گل رز و عطر بی‌نظیر شربت به لیمو، به میهمانداری روی خوش و نگاه پُر محبتم، حالش را تغییر می‌دهد و صورتش را به خنده‌ای باز می‌کند، اما هر چه بیشتر انتظار می‌کشیدم، غم صورتش عمیق‌تر می‌شد و سوزش زخم چشمانش بیشتر! گویی در عالمی دیگر باشد، نگاهش مات میز پذیرایی بود و دلش جای دیگری می‌پرید که صدایش کردم: _«مجید!»😟 با صدای من مثل اینکه از رؤیایی کهنه دست کشیده باشد، با تأخیر نگاهم کرد و من پرسیدم: _«اتفاقی افتاده؟»😥 سری جنباند و با صدایی گرفته پاسخ داد: _«نه الهه جان!»😒 به چشمانش خیره شدم و با لحنی لبریز تردید سؤال کردم: _«پس چرا انقدر ناراحتی؟» نفس عمیقی کشید و با لبخندی که می‌خواست دلم را خوش کند، پاسخ داد: _«چیزی نیس الهه جان...» که با دلخوری به میان حرفش آمدم و گفتم: _«مجید! چشمات داره داد میزنه که یه چیزی هست، پس چرا از من قایم می‌کنی؟»😕 ساکت سرش را به زیر انداخت تا بیش از این از آیینه بی‌ریای چشمانش، حرف دلش را نخوانم که باز صدایش کردم: _«مجید...»😒 و اینبار قفل دلش شکست و مُهر زبانش باز شد: _«عزیز همیشه یه همچین روزی نذر داشت و غذا می‌داد... خونه رو سیاه پوش می‌کرد و روضه می‌گرفت... آخه امروز شهادت حضرت موسی‌بن‌جعفرِ (علیه‌السلام)... از دیشب همش تو حال و هوای روضه بودم...»😔 نگاهم به دهانش بود که چه می‌گوید و قلبم هر لحظه کُندتر می‌زد که نگاهش روی میز چرخی زد و با صدایی که از لایه سنگین بغض می‌گذشت، زمزمه کرد: _«حالا امروز تو خونه ما جشنه!» و دیگر هیچ نگفت. احساس کردم برای یک لحظه قلبم یخ زد. 😒💔لبانم را به سختی گشودم و با صدایی بُریده از خودم دفاع کردم: _«خُب... خُب من نمی‌دونستم...» از آهنگ صدایم، عمق ناراحتی‌ام را فهمید، نگاهم کرد و با لبخند تلخی پاسخ داد: _«من از تو گله‌ای ندارم، تو که کار بدی نکردی. دل خودم گرفته...»🙂 گوشم به جملات او بود و چشمم به میز پذیرایی که دیگر برایم رنگی نداشت. پیش از آنکه من هیچ مجالی یافته یا حرفی زده باشم، همه چیز به هم ریخته و تمام زحماتم بر باد رفته بود که اندوه عجیبی بر دلم نشست و بی‌آنکه بخواهم، زبانم را به اعتراضی تلخ باز کرد: _«می‌دونی من چقدر منتظر اومدنت بودم؟ می‌دونی چقدر زحمت کشیدم؟» معصومانه نگاهم کرد و گفت: _«الهه جان! من...» اشکی که در چشمانم حلقه زده بود،😢 روی صورتم جاری شد و به قدری دلش را به درد آورد که دیگر نتوانست ادامه دهد. از جا بلند شدم و با صدایی لرزان زمزمه کردم: _«مجید! خیلی بی‌انصافی!» ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
💠دعای روز ششم ماه مبارک💠 اللهمّ لا تَخْذِلْنی فیهِ لِتَعَرّضِ مَعْصِیتِکَ ولا تَضْرِبْنی بِسیاطِ نَقْمَتِکَ وزَحْزحْنی فیهِ من موجِباتِ سَخَطِکَ بِمَنّکَ وأیادیکَ یا مُنْتهى رَغْبـةَ الرّاغبینَ. خدایا در این روز مرا به نفس سرکشم, وامگذار تا پی طغیان و نارضایتی تو روم و مرا با تازیانه خشم و غضبت ادب مکن، مرا از موجبات ناخرسندیت, بر کنار بدار، به حق مهربانی و نعمت نوازیت، ای نهایت آرزوی مشتاقان 🌹 کمپین @asheghaneruhollah
06.mp3
14.96M
✅ جزء 6️⃣ قرآن کریم... ⭕️ در ماه مبارک رمضان هر روز یک جزء 👇👇👇👇فایل متنی بصورت پی دی اف 📚 التماس دعا 🌹 کمپین بهترین ها👇👇👇 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
06.pdf
1.31M
✅ جزء 6️⃣قرآن کریم... ⭕️ در ماه مبارک رمضان هر روز یک جزء 👆👆👆👆فایل صوتی 📚 التماس دعا 🌹 کمپین بهترین ها👇👇👇 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🌟 تقوا، محصول رمضان 🔺 رهبر انقلاب: محصول عمده‌ی ماه رمضان تقواست؛ «دستی که عنان خویش گیرد»؛ معنای #تقوا این است. عنان دیگران را گاهی درست میتوانیم بگیریم؛ اگر بتوانیم عنان خودمان را بگیریم، خودمان را از چموشی، از وحشیگری، از عبور از خطوط قرمز الهی باز بداریم، این هنر بزرگی است. تقوا یعنی مراقبت از خود برای حرکت در صراط مستقیم الهی. 🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم ✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_شصتم به نظر صبحانه خوب و مفصلی بود برای برگزاری یک جشن کوچ
✍️رمان زیبای 📚 🔻 در برابر نگاه مهربانش، گل‌ها را از آرامشِ آب بیرون کشیدم، مقابل چشمانش گرفتم و در اوج ناراحتی ناله زدم: _«من اینا رو برای تو گرفتم! از دیشب منتظر اومدن تو بودم! اونوقت تو همه چیز رو خیلی راحت خراب می‌کنی!»😢 و قلبم طوری شکست💔 که با سرانگشتانم گل‌ها را پَر پَر کردم😞 و مثل پاره‌های آتش، به صورتش پاشیدم و دیدم گلبرگ‌های سرخ رز به همراه قطرات آب روی صورتش کوبیده شد و چشمانش غمزده به زیر افتاد. با سر انگشتانش، ردّ پای آب را ازصورتش پاک کرد و خواست چیزی بگوید که به سمت اتاق خواب دویدم و در را پشت سرم بر هم کوبیدم. حالا فقط صدای هق هق😫😭 گریه‌های بی‌امانم بود که سقف سینه‌ام را می‌شکافت و فضای اتاق را می‌درید. آنقدر دلم از حرفش رنجیده بود که نمی‌توانستم حضورش را در خانه تحمل کنم که در اتاق را باز کرد و همانجا در پاشنه در ایستاد. با دیدنش باز مرغ دلم از قفس پرید و جیغ کشیدم: _«خیلی بَدی مجید! خیلی بَدی!»😭 و باز گریه امانم نداد. از کسی رنجیده بودم که با تمام وجودم عاشقش بودم و این همان حس تلخی بود که قلبم را آتش می‌زد. با قدم‌هایی سُست به سمتم آمد و مقابلم زانو زد. با چشمانی که انگار پشت پرده سکوت، اشک می‌ریخت، 😢نگاهم می‌کرد و هیچ نمی‌گفت. گویی خودش را به تماشای گریه‌های زجرآور و شنیدن گله‌های تلخم محکوم کرده بود که اینچنین مظلومانه نگاهم می‌کرد و دم نمی‌زد تا طوفان گریه‌هایم به گِل نشست و او سرانجام زبان گشود: _«الهه! شرمندم! بخدا نمی‌خواستم ناراحتت کنم! به روح پدر و مادرم قسم، که نمی‌خواستم اذیتت کنم! الهه جان... تو رو خدا منو ببخش!» بغضم😢 را فرو دادم و صورتم را به سمتی دیگر گرفتم تا حتی نگاهم به چشمانش نیفتد😣 که داغ جراحتی که به جانم زده بود به این سادگی‌ها فراموشم نمی‌شد. خودش را روی دو زانو روی زمین تکان داد و باز مقابل صورتم نشست و تمنا کرد: _«الهه! روتو از من بر نگردون! تو که می‌دونی من حاضر نیستم حتی یه لحظه ناراحتی تو رو ببینم! الهه جان...»😒 و چون سکوت لبریز از اندوه و اعتراضم را دید، با لحنی عاشقانه التماسم کرد: _«الهه! با من حرف بزن! الهه جان! تو رو خدا یه چیزی بگو!» و من هم با همه دلخوری و دلگیری، آنقدر عاشقش بودم که نتوانم ناراحتی‌اش را ببینم و بیش از این منتظرش بگذارم که آه بلندی کشیدم و با لحنی که بوی غم غریبگی می‌داد، شکایت کردم: _«من نمی‌دونستم امروز چه روزیه، اگه می‌دونستم هیچ وقت یه همچین مراسمی نمی‌گرفتم. چون ما اونقدر به پیغمبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) و اهل بیتش ارادت داریم که هیچ وقت همچین کاری نمی‌کنیم.😒☝️ ولی حالا که من ندونسته یه کاری کردم، فکر می‌کنی خدا راضیه که تو با من اینجوری رفتار کنی؟ فکرمی‌کنی همون امامی که میگی امروز شهادتشه، راضیه که تو بخاطر سالگرد شهادتش زندگی رو به خودت و خونوادت تلخ کنی؟»😢 چشمانش عاشقانه به زیر افتاد و با صدایی گرفته پاسخ داد: _«الهه جان! حالی که امروز صبح داشتم، دست خودم نبود... من بیست سال تو خونه عزیز همچین روزی عزاداری کردم و سینه زدم. امروز از صبح دلم گرفته بود. انگار دلم دست خودم نبود...»😔 مستقیم نگاهش کردم و محکم جواب دادم: _«این گریه و عزاداری چه سودی داره؟ فکر می‌کنی من برای بچه‌های پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) احترام قائل نیستم؟ فکر می‌کنی من دوستشون ندارم؟ بخدا منم اونا رو دوست دارم، ولی واقعاً این کارا چه ارزشی داره؟»😕 کلام آخرم سرش را بالا آورد، در چشمانش دریایی از احساس موج زد و قطره‌ای را به زبان آورد: _«برای من ارزش داره!» این را گفت و باز ساکت سر به زیر انداخت. سپس همچنانکه نگاهش به زمین بود و دستانش را از ناراحتی به هم می‌فشرد، ادامه داد: _«ولی تو هم برام اونقدر ارزش داری که دیگه جلوت حرفی نزنم که ناراحتت کنه!»😔 از داغی که به جان چشمان نجیبش افتاده بود، می‌توانستم احساس کنم که حالا قلب او از این قضاوت منطقی‌ام شکسته💔 و نمی‌خواست به رویم بیاورد که عاشقانه نگاهم کرد، با هر دو دستش دستانم را گرفت و با لحنی لبریز محبت عذر تقصیر خواست: _«قربونت بشم الهه جان! منو ببخش عزیز دلم! ببخش که اذیتت کردم...» و من چه می‌توانستم بگویم که دیگر کار از کار گذشته و تمام نقشه‌هایم نقش بر آب شده بود! 💙می‌خواستم با پختن کیک و خرید گل و تدارک یک جشن کوچک و با زبان عشق و محبت، دل او را بخرم و به سوی مذهب اهل تسنن ببرم، 💚ولی او بی‌آنکه بخواهد یا حتی بداند، به حرمت یک عشق قدیمی، مقابلم قد کشید و همه زحماتم به باد رفت! ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
✍️رمان زیبای 📚 🔻 سلام نماز مغربم را دادم که صدای مهربان مجید در گوشم نشست: _«سلام الهه جان!» و پیش از آنکه سرم را برگردانم، مقابلم روی زمین نشست و با لبخندی شیرین ادامه داد: _«قبول باشه!»😍 هنوز از مشاجره دیروز صبح، دلگیر بودم و سنگین جواب دادم: _«ممنون!»😕 کیفش را روی پایش گذاشت و درش را باز کرد. بی‌توجه به جستجویی که در کیفش می‌کرد، مشغول تسبیحات شدم که با گفتن «بفرمایید!» بسته کادو پیچ شده‌ای🎁 را مقابلم گرفت. بسته کوچکی که با کادوی سرخ و سفیدی پوشیده و گل یاس کوچکی را رویش تعبیه کرده بودند. دستم را از زیر چادر نمازم بیرون آوردم، بسته را از دستش گرفتم و با لبخندی بی‌رنگ، سپاسگزاری‌ام را نشان دادم و او بی‌درنگ جواب قدردانی سردم را به گرمی داد: _«قابل تو رو نداره الهه جان! فقط بخاطر این که دیروز اذیتت کردم، گفتم یجوری از دلت دربیارم... ببخشید!» آهنگ دلنشین صدایش، دلم را نرم کرد و همچنانکه بسته را باز می‌کردم، گفتم: _«ممنونم!» درون بسته، جعبه عطر کوچکی بود. خواستم درِ عطر را باز کنم که پیش دستی کرد و گفت: _«نمی‌دونستم از چه بویی خوشِت میاد... ولی وقتی این عطر رو بو کردم یاد تو افتادم!»☺️ و جمله‌اش به آخر نرسیده بود که با گشوده شدن در طلایی شیشه عطر، رایحه🌸 گل یاس🌸 مشامم را ربود. مثل اینکه عطر ملیح یاس حالم را خوش کرده باشد، بلاخره صورتم به خنده‌ای شیرین باز شد و پرسیدم: _«برای همین گل یاس روی جعبه گذاشتی؟»😊 از سخن نرمی که سرانجام بعد از یک روز به زبان آوردم، چشمانش درخشید و با لحنی خوشبوتر از عطر یاس، پاسخ داد: «تو برای من هم گل یاسی، هم بوی یاس میدی!»😍 در برابر ابراز احساسات رؤیایی‌اش، به آرامی خندیدم و مقداری از عطر را به چادر نمازم زدم که نگاهم کرد و پرسید: _«الهه! منو بخشیدی؟» و من هم نگاهش کردم و با صدایی آهسته که از اعماق اعتقاداتم بر می‌آمد، جواب دادم: _«مجید جان! من فقط گفتم چه لزومی داره برای کسی که هزار سال پیش شهید شده، الان اینقدر به خودت سخت بگیری؟ برای اموات یا باید دعای خیر کرد، یا براشون طلب رحمت و مغفرت کرد یا اینکه اگه از اولیای خدا بودن، باید از اعمال و کردارشون الگو گرفت و از رفتارشون پیروی کرد!»🙁 از نگاهش پیدا بود که برای حرفم هزاران جواب دارد و یکی را به زبان نمی‌آورد که در عوض لبخندی زد و گفت:😊 _«الهه جان! به هر حال منو ببخش!» از خط چشمانش می‌خواندم عشقی💖 که بر سرزمین قلبش حکومت می‌کند، مجالی برای پذیرش حرف‌های من نمی‌گذارد، اما چه کنم که من هم آنقدر عاشقش بودم که بیش از این نمی‌توانستم دوری‌اش را تاب بیاورم، گرچه این دوری به چند کلمه‌ای باشد که کمتر با هم صحبت کرده و یا لبخندی که از همدیگر دریغ کرده باشیم. پس لبخندی پُر مِهر نشانش دادم😍 و با حرکت چشمانم رضایتم را اعلام کردم. با دیدن لبخند شیرینم، صورتش به آرامش نشست و خواست چیزی بگوید که صدای دستی که محکم به در می‌کوبید، خلوت عاشقانه‌مان را به هم زد و او را سریعتر از من به پشت در رساند. ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#ششمین_روز 🌙شش سحر آمده ام 🕊شاه به من توشه بده... 🌙ششمین روز شده 🕊روزیِ شش گوشه بده.. #اللهم_الرزقنـا_کربلا 🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#بسم_رب_الحسین_ع ششمین روز شدم تشنه ی يک جرعه ی آب به فدای لب عطشان تو ای طفــــــل ربـــاب #السلام_علیک_یا_اباعبدالله_الحسین_ع #السلام_علیک_یا_علی_اصغر_ع #السلام_علیک_یا_رباب_س #روز_ششم_رمضان 🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
"شب هفتم شد و..." به شش ماهه رباب شهزاده علی اصغر،اللهم عجل الولیک الفرج 🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
"شب هفتم شد و..." به شش ماهه رباب شهزاده علی اصغر،اللهم عجل الولیک الفرج 🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا علی اصغرِ رباب ... چه زود می گذرد این زمان شیدایی سحر، سحر،شده هفتم شبِ مسیحایی رسید وقت مناجات، میرسد از عرش به یاد «طفل خیالی» ، صدای لالایی 🎤حاج 👌روضه حضرت علی اصغر التماس دعا ⭕️ هرشب بعد از افطار یک ذکر ارباب مهمان مایید👇 🔶 @asheghaneruhollah 🔷