eitaa logo
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
596 دنبال‌کننده
4.5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
276 فایل
✅ ارتباط با مدیر کانال: @a_m_k_m_d جلسات هفتگی:شب های پنج شنبه،اصفهان،درچه،خیابان جانبازان،کوی سیدمرتضی،مسجد سید مرتضی رحمه الله علیه هیئت عاشقان روح الله تاسیس ۱۳۷۷
مشاهده در ایتا
دانلود
shab ghadr.parsa.mp3
5.07M
✏️ در ایام ماه مبارک رمضان هرسحرگاه یک 💠 ○ افرادی که خدا درشب قدر به آنها نگاه نمی کند(بخش اول) ○ 👈ادامه دارد... 🎤حجت الاسلام 🌹 کمپین 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🏴 شبـــ قـدر اسٺـــ ببیݩ عبـد گنهڪار آمـد... عـاشق و در بہ در حیـدر ڪـرار آمـد... 🏴 🌙 #مـراسم_احیـاے_شبــ_هاے_قـدر 🌙 🔸سخنـران: حجت الاسلام والمسلمین صبـاغے 🔹مداحـان: حـاج محمـود اصفهانے حـاج سید مجید مجیدے ڪربلایے سید روح الله حسینے 🔻زمـان و مڪان: لیـالے قـدر از سـاعت۲۲:۳۰ آستان مقدس امامزادگان حمیده و رشیده خاتون شهر درچہ - اصفهان 🚩 پایگاه مقاومت بسیج شهداے امامزاده🚩 eitaa.com/emamzade_dorche
🌟 رهبر انقلاب، دیشب در دیدار دانشجویان: 👈 زمینه را برای روی کارآمدن دولت جوان و حزب‌اللهی فراهم کنید 🔻حضرت آیت‌الله خامنه‌ای در دیدار رمضانی دانشجویان و نمایندگان تشکلهای دانشجویی: 🔹 آن چیزی که ما از شما بچه‌های دانشجو انتظار داریم این است که خودجوش و خودکار باشید؛ مثل دوران طاغوت که ما هم واقعاً خودجوش کار میکردیم، منتظر این نباشید که شما را وارد کار کنند. 🔸 آن روز کسی بالاسر ما نبود؛ گاهی اعلامیه‌ای از امام می‌آمد و خونی در رگهای ما جاری میشد. موانع هم زیاد بود؛ کتک بود، زندان بود، گرسنگی بود و موانع پولی بود. 👈 جوانان هم امروز این‌جوری باید حرکت کنند. اگر شما امروز این‌جور عمل کنید، توطئه‌های نرم دشمن که مهم‌ترینش فلج کردن نسل جوان است، خنثی میشود. 🔺 اگر شما جوانان این‌جوری پیش بروید و زمینه را برای روی کار آمدن و فراهم کنید، غصه‌های شما تمام میشود و این غصه‌ها فقط مخصوص شما نیست. ۹۸/۳/۱ ❤️ ✅ @asheghaneruhollah
🔰 پاسخ رهبر انقلاب به دانشجویی که را به رهبری نسبت داد چه بود؟ 🔻 رهبر انقلاب در دیدار رمضانی دانشجویان و نمایندگان تشکلهای دانشجویی: 🔹 در صحبتها بود که تصویب را به رهبری نسبت داده‌اند؛ شما که خب چشم دارید، ماشاءالله هوش دارید، همه چیز را میفهمید. 📩 نامه‌ای که درباره‌ی برجام نوشته شد و شرایطی که ذکر شده که در این صورت تصویب میشود را ببینید. منتها اگر این شرایط اجرا نشده، وظیفه‌ی رهبری این نیست که وارد بشود. 👈 نظر ما این است که وارد نشود، مگر جایی که به حرکت کل انقلاب ضربه میزند. 🔺 اما آن‌طور که برجام عمل شد، من خیلی اعتقادی نداشتم و بارها هم به و گفتیم و تذکر دادیم. ۹۸/۳/۱ ❤️ ✅ @asheghaneruhollah
🌟 جوانان کشور میتوانند در نظام مدیریت کشور تحول عظیم ایجاد کنند 🔻 رهبر انقلاب در دیدار رمضانی دانشجویان و نمایندگان تشکلهای دانشجویی: 🔹 ، یک ترسیم کلی از گذشته و حال و آینده‌ی انقلاب است. 🔸 چهار نقطه‌ی اصلی که در بیانیه مورد تأکید بوده، «عظمت حادثه‌ی انقلاب و ماندگاری آن»، «عظمت راه طی‌شده و کارکرد انقلاب تا امروز»، «چشم‌انداز پیش روی انقلاب» و «عظمت نقش نیروی جوان متعهد» است. 🔹 ما یک لازم داریم برای رسیدن به . این حرکت طبعاً با محوریت انجام میشود. جوان هم لزوماً ۲۲ و ۲۵ ساله نیست. منظورم این است که ۳۵ساله‌ها و ۴۰ساله‌ها هم جوانند. 🔺 اینها میتوانند در نظام مدیریت کشور، تحول عظیم ایجاد کنند. ۹۸/۳/۱ ❤️ ✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
🌟 جوانان کشور میتوانند در نظام مدیریت کشور تحول عظیم ایجاد کنند 🔻 رهبر انقلاب در دیدار رمضانی دانشج
55ccfe4b06b1f3c6e1a67fff7ae7452b0f974f2e.apk
6.92M
✅ نسخه اپلیکیشن «گام دوم انقلاب» 🔶ویژگی‌ها: - متن بخش بندی شده بیانیه - بیش از ۵۰تحلیل پیرامون این بیانیه - دارای تنظیمات مربوط به فونت و سایز متن - دارای بخش اخبار مرتبط با بیانیه - دارای بخش علاقه‌مندی‌ها و جستجو - گرافیک ساده و کاربرپسند - بدون هیچگونه تبلیغات لینک دانلود از کافه‌بازار: http://cafebazaar.ir/app/?id=ir.gam2.enghelab&ref=share ✅جهت حمایت از ما، لطفا نظر یادتون نره
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_هشتاد_و_دوم سرم را به شیشه خنک پنجره هواپیما✈️ تکیه داده و
✍️رمان زیبای 📚 🔻 با صدایی که میان گریه گم شده بود، رو به عبدالله کردم: _«عبدالله! دکتر گفت سرطانش خیلی پیشرفت کرده، گفت دیگه نمیشه جلوشو گرفت. عبدالله! من دارم دِق می‌کنم...»😭 و باز هجوم گریه راه گلویم را بست و چشمانم غرق اشک شد. مجید نگاهش را به زمین دوخته😔 و هیچ نمی‌گفت که عبدالله با لحنی که دیگر شبیه ناله شده بود، صدایش کرد: _«مجید! به هر حال دست درد نکنه! از دختر عمه‌ات هم تشکر کن...»😒 و دیگر چیزی نگفت و با همین سکوت تلخ و غمگینش که بوی ناامیدی می‌داد، از جایش بلند شد و بی‌آنکه منتظر جوابی از مجید باشد یا به گریه‌های غریبانه من توجهی کند، با قدم‌هایی که به زحمت خودشان را روی زمین می‌کشیدند، از خانه بیرون رفت.🚶‍♂️ حالا ما بودیم و بار مصیبت هولناکی که بر دوش‌مان سنگینی می‌کرد و اوج سنگینی‌اش را زمانی حس کردیم که شب، ⚖️در محکمه پدر و ابراهیم⚖️ قرار گرفتیم. پدر پای پیراهن عربی‌اش را بالا زده و تکیه به پشتی، نگاه شماتت‌بارش را بر سرِ مجید می‌کوبید 😠که ابراهیم رو به من و مجید عتاب کرد:😠😏 _«اینهمه تهران تهران کردید همین بود؟!!!! که برید و بیاید بگید هیچ کاری نمیشه کرد؟!!!» من اشکم را با سرانگشتانم پاک کردم و خواستم حرفی بزنم که مجید پیش‌دستی کرد: _«من گفتم شاید با امکانات بیمارستان تهران بشه سریعتر مامانو درمان کرد...»😔 که ابراهیم به میان حرفش آمد و عقده دلش را با عصبانیت خالی کرد:😡 _«انقدر امکانات تهران رو به رخ ما نکش آقا مجید! امکانات تهران اینه که بگه طرف مُردنیه و هیچ کاری نمیشه براش کرد؟!!!» عبدالله به اتاقی که مادر خوابیده بود، نگاهی کرد و به ابراهیم هشدار داد: _«یواش‌تر! مامان میشنوه!»😐☝️ و بعد با صدایی نجواگونه ادامه داد: _«دکتر بیمارستان بندر هم گفته بود خیلی دیر شده!» پدر با اشاره دست به ابراهیم فهماند که ساکت باشد و خودش مجید را مخاطب قرار داد: _«خُب شاید نظر یه دکتر این باشه. شاید یه دکتر دیگه نظرش چیز دیگه‌ای باشه.» مجید مکثی کرد و با صدایی گرفته پاسخ داد: _«نمی‌دونم، شاید همینطور باشه که شما میگید ولی اونجا تو بیمارستان چند تا دکتر دیگه هم بودن که همه شون همین نظرو داشتن.»😒 که ابراهیم خودش را روی مبل جلو کشید و به سمت مجید خروشید: _«پس بیجا کردی که اینهمه به مادر ما عذاب دادی و این چند روز آواره شهر غریب کردیش!»😡 و لحنش به قدری خشمگین بود که مجید ماند در جوابش چه بگوید و تنها با چشمانی حیرت‌زده😧 نگاهش می‌کرد که پدر با صدایی بلند رو به ابراهیم عتاب کرد: _«ابراهیم چته؟!!! ساکت شو ببینم چی میگن!»😠 صورت سبزه ابراهیم از عصبانیت کبود شد و بی‌آنکه ملاحظه مادر را کند، فریاد کشید:😡😵 _«ساکت شم که شما هر کاری می‌خواید بکنید؟!!! ساکت شم که مادرم هم مثل سرمایه نخلستونا به باد بدید؟!!!» و همین کلمه 🌴نخلستان🌴 کافی بود تا هر دو بیماری مادر را فراموش کنند و هر چه در این مدت از معامله جدید نخلستان‌های خرما در دل عقده کرده بودند، بر سر هم فریاد بکشند.😡😵😡 حتی تذکرهای پی در پی عبدالله😐 و گریه‌های من😭 و حضور فرد غریبه‌ای مثل مجید😔 هم ذره‌ای از آتش خشم‌شان کم نمی‌کرد و دست آخر ابراهیم در را بر هم کوبید و رفت و حالا نوبت پدر بود که عقده حال وخیم مادر و زبان درازی‌های ابراهیم را سر من و مجید خالی کند. از جایش بلند شد و همچنانکه به سمت دستشویی می‌رفت، با عصبانیت صدا بلند کرد: _«شما هم هر چی باید می‌گفتید، گفتید. منم خسته‌ام، می‌خوام بخوابم.» و با این سخن تلخ و تندش، رسماً ما را از خانه بیرون کرد و من و مجید با تنی که دیگر توانی برایش نمانده بود، به طبقه بالا رفتیم.😞😣 ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
✍️رمان زیبای 📚 🔻 برای اولین بار از چشمان خسته مجید می‌خواندم دیگر طاقتش تمام شده که بی آنکه کلامی با من حرف بزند، درِ بالکن را باز کرد و بیرون رفت. در پاشنه درِ بالکن ایستادم و دیدم صورتش را به دل آسمان شب و سایه تاریک دریا سپرده است. حضورم را حس کرد و شاید نمی‌خواست ناراحتی‌اش را ببینم که همانطور که پشتش به من بود، زمزمه کرد: _«الهه جان! تو برو بخواب. من فعلاً خوابم نمیاد.»😣 سرم را به چهارچوب تکیه دادم و با لحنی معصومانه پاسخ دادم: _«منم خوابم نمیاد.» و چون اصرارم را برای ماندن دید، به سمتم چرخید، تکیه‌اش را به نرده آهنی بالکن داد و سرانجام سفره دلش را باز کرد: _«الهه جان! من می‌خواستم یه کاری بکنم که تو کمتر غصه بخوری... گفتم شاید یه راه بهتری برای درمان مامان پیدا شه، ولی بدتر شد...»😞 در جواب غصه‌های مردانه‌اش، لبخند بی‌رمقی تقدیمش کردم، بلکه دلش قدری سبک شود که نگاه غمزده و لبریز از محبتش روی چشمانم جا خوش کرد و با صدایی آهسته ادامه داد: _«الهه جان! دل منم یه صبری داره. یه وقتایی مثل امشب دیگه صبرم تموم میشه. الهه من هم غصه مامانو می‌خورم، هم غصه تو رو...»😒 و ادامه حرف دلش را من زدم: _«حتماً غصه رفتار بابا و ابراهیم هم می‌خوری!»😔 سری تکان داد و با لبخند تلخی زمزمه کرد: _«ناراحتی رفتار اونا پیش غصه‌ای که برای تو و مامان می‌خورم، هیچه!»😒 سپس دوباره به سمت دریا چرخید و زیر لب نجوا کرد: _«اگه غصه مامان داره تو رو می‌کُشه، غصه تو هم داره منو می‌کُشه!» در برابر باران لطیف احساسش، باغ خزان زده قلبم قدری جان گرفت و لبخندی پُر طراوت بر صورت پژمرده‌ام نشست که قدم به بالکن نهادم و کنارش ایستادم. ردّ نگاهش را تا اعماق سیاهی دریا دنبال کردم و به همان نقطه‌ای چشم دوختم که او خیره مانده بود، بلکه باقی حرف‌های دلش را از آهنگ سکوتش بشنوم و تمام طول شب‌مان به همین خلوت غمگین و غریبانه و در عین حال زیبا و عاشقانه گذشت تا ساعتی مانده به اذان صبح که سحری پدر و عبدالله را گرم کردم و به طبقه پایین رفتم که دیدم عبدالله بیدار است و قرآن می‌خواند. به چشمان قرمز و پف کرده‌اش نگاه کردم و پرسیدم: _«تو هم نخوابیدی؟» قرائت آیه‌اش را به آخر رساند و پاسخ داد: _«خوابم نبرد.»😒 سپس پوزخندی زد و گفت:😒😏 _«عوضش بابا خیلی خوب خوابیده!» از این همه بی‌خیالی پدر، دلم به درد آمد و قابلمه داغ غذا را با دستگیره به دستش دادم که آهی کشید و گفت: _«امسال اولین ماه رمضانیه که مامان روزه نمی‌گیره و سحر هم بیدار نمیشه.» و شنیدن این حرف از زبان عبدالله کافی بود تا محبت خواهرانه‌ام برانگیخته شده و ترحم به حال عبدالله هم به غم بیماری مادر اضافه شود و جگرم را بیشتر آتش بزند. به طبقه بالا که برگشتم، مجید مشغول خواندن نماز بود. میز سحری را چیدم که نمازش تمام شد و به آشپزخانه آمد. سبد نان را روی میز گذاشتم و پرسیدم: _ «چه نمازی می‌خوندی؟» و او همچنانکه سرش پایین بود، جواب داد: «هر وقت قبل از اذان فرصتی باشه، نماز قضا می‌خونم.» سپس لبخندی زد و ادامه داد: _«خدا رحمت کنه عزیز رو! همیشه بهم می‌گفت هر زمان وقت داشتی برای خودت نماز قضا بخون. بهش می‌گفتم عزیز من همه نمازام رو می‌خونم و نماز قضا ندارم. می‌گفت یه وقت نمازاتو اشتباه خوندی و خودت متوجه نشدی. می‌گفت اگه خودتم نماز قضا نداشتی به نیت پدر و مادرت بخون.» که با شنیدن نام پدر و مادرش، به یاد مصیبت مادر خودم افتادم و با بغضی که در گلویم نشسته بود، پرسیدم: _«مجید! از دست دادن پدر و مادر خیلی سخته، مگه نه؟» حالا با همین خطری که بالای سر مادرم می‌چرخید، حال او را بهتر حس می‌کردم و او مثل اینکه منظورم را فهمیده باشد، بی‌آنکه چیزی بگوید، سرش را به نشانه تأیید پایین انداخت😔 و همین سؤال دردناک من کافی بود تا هر دو به هوای زخم عمیقی که بر دلمان نشسته بود، گرچه یکی کهنه تر و دیگری نو تر، در خود فرو رفته و سحری را در سکوتی غمگین بخوریم تا وقتی که آوای روحبخش اذان صبح بلند شد و از آغاز روزه‌ای دیگر از 🌙ماه مبارک🌙 رمضان خبر داد. ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شب زیارتی مخصوص ❤️امام حسین ❤️ ❈ بہ سَـرمـ جزْ زیارَتــِ #حسینــِ فاطِمـہ نیسٺــْ ❤️✌️.... ❈ روزه و روضه ی ما فرق ندارد باهم هر دو ياد لب عطشان تو انداخت مرا #صلی_الله_عليك_يااباعبدالله_الحسين ✅ @asheghaneruhollah
حاج_حسین_سیب_سرخی_شور,بیچاره_ام (2).mp3
4.24M
بیچاره ام نکن، آواره ام نکن جوابم بده دست رد نزنه به این سینه زن جوابم بده 🎤حاج 🔺شوراحساسی شب زیارتی مخصوص ❤️امام حسین ❤️ ✅ @asheghaneruhollah
حاج_حسین_سیب_سرخی_شور,یه_بقل_خاطره.mp3
12.65M
یه بقل خاطره دارم از حرم که همیشه جون گرفتم از همشون به های توغبطه میخورم که چقدر عقب ترم از همشون 😔 🎤حاج 🔺شوراحساسی ✅ هرگاه شب جمعه شهدا را یاد کردید، آنها شما را نزد اباعبدالله علیه السلام یاد می کنند. (شهید مهدی زین الدین) ❤️ شب زیارتی مخصوص ارباب ❤️ ✅ @asheghaneruhollah
مجید خیلی تغییر کرده بود. روزی به من گفت: یک خودکار به من بده. گفتم چه می‌کنی؟ خوابی دیده بود که تعریف نمی‌کرد. با آهنگی گریه می‌کرد. به زن‌دایی‌اش گفت: اگر من بروم و برنگردم چه؟ از طریق یکی از آشنا‌ها زنگ زدیم جایی به ما گفتند خیالتان راحت، همه راه‌ها برای خارج رفتن مجید بسته شده و نمی‌تواند سوریه برود. شهید فرامرزی را آورده بودند بهشت زهرا برای تشییع، ما هم رفته بودیم. به عمه اش گفت: عمه من خواب حضرت زهرا (س) را دیده ام و دو هفته دیگر من هم پیش فرامرزی ام. حضرت گفته اند یک هفته بعد از اینکه سوریه بروم شهید می‌شوم.... ✅ هرگاه شب جمعه شهدا را یاد کردید، آنها شما را نزد اباعبدالله علیه السلام یاد می کنند. (شهید مهدی زین الدین) ❤️ شب زیارتی مخصوص ارباب ❤️ ✅ @asheghaneruhollah
💠دعای روز هجدهم ماه مبارک💠 اللهمّ نَبّهْنی فیهِ لِبَرَكاتِ أسْحارِهِ ونوّرْ فیهِ قلبی بِضِیاءِ أنْوارِهِ وخُذْ بِكُلّ أعْضائی الى اتّباعِ آثارِهِ بِنورِكَ یا مُنَوّرَ قُلوبِ العارفین. خدایا آگاهم نما در آن براى بركات سحرهایش و روشن كن در آن دلم را به پرتو انوارش و بكار به همه اعضایم به پیروى آثارش به نور خودت اى روشنى بخش دلهاى حق شناسان. 🌹 کمپین @asheghaneruhollah
18.mp3
14.09M
✅ جزء 8⃣1⃣ قرآن کریم... ⭕️ در ماه مبارک رمضان هر روز یک جزء 👇👇👇👇فایل متنی بصورت پی دی اف 📚 التماس دعا 🌹 کمپین بهترین ها👇👇👇 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
18.pdf
1.52M
✅ جزء 8⃣1⃣ قرآن کریم... ⭕️ در ماه مبارک رمضان هر روز یک جزء 👆👆👆👆فایل صوتی 📚 التماس دعا 🌹 کمپین بهترین ها👇👇👇 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
سحر هجدهم... ✍️ و..... امشب "دردناک ترین" ساعات این ضیافت است... ❄️آسمان و زمین، عجیییب بوی درد گرفته اند... میدانی.... ؛ شق القمری در کوفه، درپيش است... که بر غربت هزار ساله تو، تلنبار شده است... ❄️بی قراری، جان مرا به آتش کشانده است... حصن حصین زمین، آماده پرواز می شود... و این اولین بار است که شیعه، درد یتیمی را به جان خویش، می خرد.. ❄️یوسفم... این روز ها، استخوان سوزند... اما، تصور دردهای فردا...امانمان را بریده اند... ❣️علی..... با همه هیبتی که آسمان را به تعظیم واداشته است... به محرابی میرود، که قرار است.. ماه را در آن بشکافند... وااای... که درد این ثانیه ها...پای قلمم را لنگ می کند... ❄️یوسفم... من نخستین بار، بوی درد را از مشام رمضان، ادراک کرده ام.... علی... همه پناه من... و همه پناه اهل زمین و آسمان است... من بی علی... هزاااااااااااار بار، یتیمی را تجربه کرده ام... ❄️فاجعه ایست رمضان های بدون تو... نميدانیم... بر کدامین درد، شکیبایی پیشه کنیم...؟ بر هیبت آنکس، که از دست میدهیم... یا بر غربت آنکس که بدستش نمی آوریم... ❄️تو بگو یوسفم.... شیعه... چند سال دیگر، به تحمل این درد، محکوم است؟ ❣️لیلةالقدر در پیش است... و... من.. فقط یک نشانی از پیراهنت، می خواهم.. تقدیر مرا، به همین یک نشانه... زیبا کن... 🌹 کمپین @asheghaneruhollah
سحر هجدهم و مادر هجده ساله آتش و هیزم و مسمار و در و آلاله نالۂ فضه بیا در همه عالم پیچید محسنم رفت،تنم سوخت میان شعله... 🌹 کمپین 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
#یا_امیرالمؤمنین هجدهم شد، قلب من، حتی تکانی هم نخورد🍂 چشم دارم بر شب قَدْرَت، علی جان ....رحمتی🍂 #یا_علی_ع_ 🌹 کمپین #ما_همه_روزه_داریم 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_هشتاد_و_چهارم برای اولین بار از چشمان خسته مجید می‌خواندم
✍️رمان زیبای 📚 🔻 نماز صبح را با دلی شکسته خواندم😢 و مجید آماده رفتن به پالایشگاه می‌شد که صدای فریاد‌های عبدالله که از طبقه پایین مرا به نام صدا می‌زد، پشتم را لرزاند. چادر نمازم را از سرم کشیدم و از اتاق خواب بیرون دویدم که باز پایم همراه دل بی‌قرارم نشد و همانجا در پاشنه در زمین خوردم و ناله‌ام بلند شد، ولی پیش از آنکه مجید فرصت کند خودش را از انتهای اتاق خواب به من برساند، خودم را از جا کَندم و با پایی که می‌لنگید، از پله‌ها سرازیر شدم. 😣بی‌توجه به فریادهای مضطرّ مجید که مدام صدایم می‌کرد و به دنبالم می‌دوید،🏃‍♂️ خودم را به طبقه پایین رساندم. پدر وحشتزده میان اتاق خشکش زده و مادر در آغوش عبدالله از حال رفته و پیراهن آبی رنگش از تهوع آلوده شده بود. با دیدن مادرم در آن وضعیت، قلبم از جا کَنده شد و جیغ‌های مصیبت‌زده‌ام فضای خانه را شکافت. مقابل مادر که چشمانش بسته بود و رنگش به سفیدی می‌زد، به زمین افتاده و پیش پاهای بی‌رنگش زار می‌زدم.😭 مجید بازوانم را گرفته بود و با قدرت مردانه‌اش هر چه می‌کرد نمی‌توانست از مقابل پای مادر بلندم کند که عبدالله بر سرش فریاد زد: _«الهه رو ول کن! برو ماشین رو روشن کن! سوئیچ لب آینه اس.»😵🙏 و فریاد بعدی را با محبت برادرانه‌اش بر سر من کشید: _«چیزی نشده، نترس! فقط حالش به هم خورده. نترس الهه!»😒😵 نمی‌دانم چقدر در آن حال وحشتناک بودم تا سرانجام مادر در بیمارستان 🏥بستری شد و لااقل دلم به زنده بودنش قرار گرفت، گرچه حالم به قدری بد شده بود که مجید ناگزیر شد تا با مسئولش تماس گرفته و مرخصی بگیرد تا در خانه مراقبم باشد. روی تخت افتاده و مثل اینکه شوک حال صبح مادر جانم را گرفته باشد، حتی توان حرف زدن هم نداشتم. مجید کنارم لب تخت زانو زده و با نگاهی غرق غم به تماشای حال زارم نشسته بود. غصه کمرشکن مادر، خستگی مسافرت فشرده و بی‌نتیجه به تهران، بی‌خوابی غمبار دیشب و پا دردی که از زمین خوردنِ صبح به جانم افتاده بود، همه و همه دست به دست هم داده بودند تا ناله زیر لبم لحظه‌ای قطع نشود. دست سرد و نا امیدم میان دستان گرم و مهربان مجید پناه گرفته و با باران اشکی که لحظه‌ای از آسمان چشمانم محو نمی‌شد، غصه‌های بی‌پایانم را پیش چشمان عاشقش زار می‌زدم😭😫 و او همچون همیشه پا به پای غمواره‌هایم می‌آمد و لحظه‌ای نگاهش را از نگاهم جدا نمی‌کرد و همین حضور گرم و با محبتش بود که دریای بی‌قرار دلم را به ساحل آرامش رساند و با نوازش احساسش، چشمان خسته‌ام را به خوابی عمیق فرو بُرد. ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
✍️رمان زیبای 📚 🔻 ✨جزء چهاردهم قرآن✨ را با قرائت آیه آخر سوره نحل به پایان بردم و با قلبی که از جرعه گوارای کلام خدا آرامش گرفته بود، قرآن را بوسیدم و مقابل آیینه گذاشتم. به لطف خدا، با همه گرفتاری‌های این مدت توانسته بودم در هر روز از ماه رمضان، جزءِ مربوط به آن روز را بخوانم😊 و امروز هم با نزدیک شدن به غروب روز چهاردهم، جزءِ چهاردهم را تمام کرده بودم. تا اذان مغرب چیزی نمانده بود و می‌بایست سفره افطار🌙🌃 را آماده می‌کردم. در ماه رمضان ساعت کار مجید کاهش یافته و برای افطار به خانه بر می‌گشت. روزه‌داری در روزهای گرم و طولانی مرداد ماهِ بندرعباس کار ساده‌ای نبود، به خصوص برای مجید که به آفتاب داغ و سوزان بندر هنوز عادت نکرده بود و بایستی بلافاصله بعد از سحر، مسافت به نسبت طولانی بندرعباس تا پالایشگاه را می‌پیمود و تا بعد از ظهر در گرمای طاقت‌فرسای پالایشگاه کار می‌کرد و معمولاً وقتی به خانه می‌رسید، دیگر رمقی برایش نمانده و تمام توانش تحلیل رفته بود. برای همین هر شب برایش شربت خنکی تدارک می‌دیدم تا قدری از تشنگی‌اش بکاهد و وجود گرما زده‌اش را خنک کند. 😍شربت آب لیمو را با چند قالب یخ در تُنگ کریستال جهیزیه‌ام ریخته و روی میز گذاشتم و تا فرصتی که تا اذان مانده بود، به طبقه پایین رفتم تا افطاری پدر و عبدالله را هم آماده کنم.😊 پدر روی تخت خواب دو نفره‌ای که جای مادر رویش خالی بود، دراز کشیده و عبدالله مشغول قرائت قرآن بود. تا مرا دید، لبخندی زد و گفت: _«الهه جان! خودم افطاری رو آماده می‌کردم! تو چرا اومدی؟»😊 همچنانکه به سمت آشپزخانه می‌رفتم، جواب دادم: _«خُب منم دوست دارم براتون سفره بچینم!»😇 سپس سماور را روشن کردم و می‌خواستم داغ دلم را پنهان کنم که با خوشرویی ادامه دادم: _«ان‌شاء‌الله حال مامان خوب میشه و دوباره خودش براتون افطاری درست می‌کنه!» از آرزویم لبخندی غمگین بر صورتش نشست و با لحنی غمگین‌تر خبر داد: _«امروز رفته بودم با دکترش صحبت می‌کردم...»😒 و در مقابل نگاه مضطربم با صدایی گرفته ادامه داد: _«گفت باید دوباره عمل شه. می‌گفت سرطان داره به جاهای دیگه هم سرایت می‌کنه و باید زودتر عملش کنن.»😔 هر چند این روزها به شنیدن اخبار هولناکی که هر بار حال مادر را وخیم‌تر گزارش می‌داد، عادت کرده بودم ولی باز هم دستم لرزید و بشقابی که برای چیدن خرما از کابینت برداشته بودم، از دستم افتاد و درست مثل قلب غمزده‌ام، شکست.💔😞 عبدالله خم شد و خواست خُرده شیشه‌ها را جمع کند که اشکم را پاک کردم و گفتم: _«دست نزن! بذار الآن جارو میارم!»😒 به صورت رنگ پریده‌ام نگاهی کرد و گفت: _«خودم جارو می‌زنم.» و برای آوردن جارو به اتاق رفت. با پاهایی که از غم و ضعف روزه‌داری به لرزه افتاده بود، دنبالش رفتم و پرسیدم: _«حالا کِی قراره عملش کنن؟»😒 جارو را از گوشه اتاق برداشت و زیر لب زمزمه کرد: _«فردا.» آه بلندی کشیدم و با صدایی که از لایه سنگین بغض به زحمت بالا می‌آمد، پرسیدم: _«امروز مامانو دیدی؟»😒😣 سرش را به نشانه تأیید پایین انداخت و جارو را برای جمع کردن خُرده شیشه‌ها روشن کرد. ⏪ ادامه دارد... رمان زیبای 📚 🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀 🌹🌹🌹🌹🌹 ✍️ نویسنده:خانم 🌟🌟🌟🌟 منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹 🔶 @asheghaneruhollah 🔷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا