ارزش پهباد منهدم شده سه برابر بودجه سپاه قدس
برای اینکه اهمیت شکار پهپاد گلوبال هاوک RQ-4 رو متوجه بشید، بدونید که قیمت هر فروند آن ۲۲۲ میلیون دلار است آن هم در حالی که قیمت هر جنگنده F-16 فقط ۱۸ میلیون دلاره
222 میلیون دلار تقریباً سه برابر بودجه سپاه قدس است برای خنثی سازی بودجه 7 تريليون دلاری ارتش آمریکا در غرب آسیا، شکست تحقیر آمیزی که به استعفای ژنرال ماتیس فرمانده سنتکام تروریست ختم شد
#انهدام_پهپاد_گلوبال_هاوڪ ✌️
#توسط_سامانه_سوم_خرداد
#اقتدار_سپــاه
#خدا_قوت
#من_سپاهی_ام
✅ @asheghaneruhollah
پهپاد سرنگون شده دریک نگاه👌
نام پهپاد ۲۰۰میلیون دلاری آمریکا که امروز توسط سپاه ایرانیان شکار شد گلوبال هاوک بود. فارسیش میشود عقاب جهانی. نمادی از خودبزرگبینی امپراطوری که جهانی شدن یعنی سلطه بر همه جهان را میخواست.
صدای سقوط و خرد شدن استخوانهای این عقاب را شنیدی؟
منتظر سقوط عقابی باش که نماد دولت آمریکاست
علی علیزاده
#انهدام_پهپاد_گلوبال_هاوڪ ✌️
#توسط_سامانه_سوم_خرداد
#اقتدار_سپــاه
#خدا_قوت
#من_سپاهی_ام
✅ @asheghaneruhollah
برای آنکه بدانید امروز هوافضای سپاه چه شاهکاری کرده حتما بخوانید
اسپوتنیک: گلوبال هوک نه قابل رديابيست نه قابل سرنگونی؛ ایرانیها #موشک فوق افسانهای در اختیار دارند که افسانههای آمریکاییها را میتواند به باد دهد
وبگاه اسپوتنیک روسیه نوشت:
🔻#پهپاد گلوبال هوک پیشرفته ترین هواپیمای بدون سرنشین آمریکایی است که آمریکاییها مدعی بودند قابلیت عبور از همه نوع سیستمهای راداری را دارد و با توجه به امکان پرواز در ارتفاع بالای شصت و پنج هزار پا و سرعتی بالا ونوع آلیاژ ساخت آن به هیچ وجه نه قابل ردیابی است و نه توسط هیچ سیستم پدافندی ای قابل سرنگونی می باشد.
🔻میتوان گفت سرنگونی این هواپیما به نوعی نشان میدهد که ایرانی ها نوعی موشک فوق افسانهای سری ای در اختیار داشتند که افسانههای آمریکایی ها را می تواند به باد دهد.
#انهدام_پهپاد_گلوبال_هاوڪ ✌️
#توسط_سامانه_سوم_خرداد
#اقتدار_سپــاه
#خدا_قوت
#من_سپاهی_ام
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت 🔻 #قسمت_صدوسی_وششم پرتقال 🍊و سیب🍎 را در پیش دستی چینی گذاشتم و با
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_صدوسی_وهفتم
کمی که احساس حالت تهوعم بر طرف شد، به اتاق بازگشتم و به آشپزخانه رفتم که درِ خانه باز شد و مجید آمد.🚶♂️😍
با رویی خوش سلام کرد و بنا به عادت این چند شب، حسابی دستِ پُر به خانه آمده که در یک دستش یک آناناس بزرگ🍍 بود و با دست دیگرش پاکت میوههای پاییزی😋 را حمل میکرد. پاکتهای میوه را کنار آشپزخانه روی زمین گذاشت و با لحنی لبریز محبت حالم را پرسید. گرچه میخواست چشمانش را از من پنهان کند، ولی ردّ اشک به خوبی روی صورتش مانده و نگاهش زیرِ بارش چشمهایش حسابی خیس خورده و پیدا بود که تمام راه به پای روضههای امام حسین (علیهالسلام) گریه کرده است.
دستهایش را شست که با مهربانی صدایش کردم:
_«مجید جان! شام حاضره.»😊
دیس سبزی پلو و ظرف پایهدار قطعه ماهیهای سرخ شده را روی میز گذاشتم و یک بشقاب چینی سفید را هم از رطب تازه پُر کردم که مجید قدم به آشپزخانه گذاشت و مثل همیشه هنوز نخورده، زبان به تحسین دستپختم باز کرد:
_«بَه بَه! چی کار کردی الهه جان!»
و من با لبخندی شیرین پاسخ دادم:
_«قابل تو رو نداره!»😍
چقدر دلم برای این شبهای شیرین زندگیمان تنگ شده بود که قلبم از داغ کینه و عقده خالی باشد و دیگر رفتارم با مجید عزیزم سرد نباشد😌 و باز دور یک سفره کوچک با هم بنشینیم و غذایی را به شادی نوش جان کنیم.
پیش از آنکه شروع به غذا خوردن کند، نگاهم کرد و با مهربانی پرسید:
_«از دخترم چه خبر؟»😉
به آرامی خندیدم و با شیطنت پاسخ دادم:
_«از دخترت خبر ندارم، ولی حال پسرم خوبه!»😌
که هنوز دو ماه از شروع بارداریام نگذشته، با هم سرِ ناسازگاری گذشته که من پسر میخواستم و دل او با دختر بود و به بهانه همین شیطنت سرشار از عشق و عاطفه، خوش بودیم. امشب هم سعی میکرد بخندد و دلم را به کلام شیرینش شاد کند، ولی احساس میکردم حال دیگری دارد که چشمانش پیش من بود و به ظاهر میخندید، ولی دلش جای دیگری پَر میزد و نگاهش هنوز از طعم گریه تَر بود که سرم را پایین انداختم و زیر لب پرسیدم:
_«مجید! دلت میخواست الآن یه زن شیعه داشتی و با هم میرفتید هیئت؟»😒
و همچنانکه نگاهم به رومیزی شیشهای میز غذاخوری بود، با صدایی آهسته ادامه دادم:
_«خُب حتماً پارسال که من تو زندگیات نبودم، همچین شبی رفته بودی عزاداری و به جای این برنج و ماهی، غذای نذری میخوردی! ولی حالا امسال مجبوری پیش من بمونی و...»😕
که با کلام پُر از گلایهاش، حرفم را قطع کرد و سرم را بالا آورد:
_«الهه! چطور دلت میاد این حرفو بزنی؟ میدونی من چقدر دوسِت دارم و حاضر نیستم تو رو با دنیا عوض کنم، پس چرا با این حرفا زجرم میدی؟»😒
و دیدم که چشمانش از غصه سخنانم میسوزد که نه دوری مرا طاقت میآورد و نه عشق امام حسین (علیهالسلام) از دلش رفتنی بود که نگاهش زیر پردهای از غم خندید و ادامه داد:
_«اگه امام حسین (علیهالسلام) بهت اجازه بده براش گریه کنی، همه جا برات مجلس روضه میشه!»😢😊
و من چطور میتوانستم در برابر این وجودِ سراپا مشتعل از عشق مقاومت کرده و نمایشگاهی از عقاید اهل تسنن بر پا کنم که در دلِ او جایی برای امر به معروف و نهی از منکر من نمانده بود، مگر آنکه خدا عنایتی کرده و راه هدایتش به مذهب 🌺اهل سنت🌺 را هموار میکرد و خوب میدانستم تا آن روز، راه زیادی در پیش دارم و باید همچنان صبوری کنم.
بعد از شام در آشپزخانه ظرف میشستم و او پای تلویزیون 📺نشسته و صدایش را تا حد امکان کم کرده بود تا به خیال خودش با نوحههای شام شهادت امام حسین (علیهالسلام)، مزاحم شب آرام یک اهل سنت نشود و به پای روضهها و صحنههای کربلا، بیصدا گریه میکرد. کارم که در آشپزخانه تمام شد، کنارش نشستم و او بلافاصله تلویزیون را خاموش کرد که خوب میدانست این حال و هوای عزاداری، مرا به عالم شبهای قدر و خاطرات تلخ روزهای بیماری مادرم میبرد.
نگاهش کردم و با لحن مهربانی که صداقتش را از اعماق قلبم به امانت گرفته بودم، پرسیدم:
_«مجید جان! خُب چرا نمیری هیئت؟ چرا نمیری امامزاده؟»
به نشانه تقدیر از پیشنهادم، لبخندی زد و با کلام شیرینش تشکر کرد:
_«الهه جان! من که دلم نمیاد این موقع شب تو رو تنها بذارم! صبح تا شب که سرِ کارم، اگه قرار باشه شب هم برم هیئت، همین امام حسین (علیهالسلام) از دستم شاکی میشه.»😊
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
✍️رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🔻 #قسمت_صد_و_سی_وهشتم
نگاهم را به عمق چشمان با محبتش دوختم و پاسخ مهربانیاش را با مهربانی دادم:
_«مجید جان! من که چیزیم نیس! تازه یه شب که هزار شب نمیشه!»
و او برای اینکه خیالم را راحت کرده و عذاب وجدانم را از بین ببرد، بیدرنگ جواب داد:😊
«الهه جان! من همینجا پای تلویزیون هم که بنشینم، برام مثل اینه که رفتم هیئت!»
سپس چشمانش رنگ پدری به خود گرفت و با دلواپسی ادامه داد:
_«الهه جان! تو نمیخواد غصه منو بخوری! مگه دکتر بهت نگفت نباید غصه هیچ چی رو بخوری؟ پس فقط به خودت و اون فسقلی فکر کن!»😊😍
ولی خوب میدانستم اگر من پابندش نبودم، شب عاشورا به جای ماندن در خانه، همچون دیگر جوانان شیعه، پا به پای دستههای عزاداری در خیابانها سینه میزد و تنها به هوای همسر اهل سنتش، روی دل عاشقش پا نهاده و به شنیدن روضه از تلویزیون دل خوش کرده است، ولی من هم به قدری عاشقش بودم که حتی نتوانم حسرت پنهان در نگاهش را تحمل کنم و 🏴صبح عاشورا،🏴به هر زبانی بود راضیاش کردم تا مرا رها کرده و به دنبال هوای دلش به امامزاده برود. با اینکه از صبح سردرد و حالت تهوع گرفته بودم، هر چه اصرار کرد کنارم بماند، نپذیرفتم که دلم میخواست به آنچه علاقه دارد برسد.
هر چند به #نفس_عملی که انجام میداد، #معتقد_نبودم و میدانستم که همین روضهها، راهم را برای هدایتش به مذهب اهل تسنن دشوارتر میکند.
روی تختم دراز کشیده و پیشانیام را با سرانگشتانم فشار میدادم تا دردش قدری آرام بگیرد که کسی به در اتاق زد. عبدالله که دیروز به دیدنم آمده بود و خیال حضور🔥نوریه،🔥دلم را لرزاند.😰
از روی تخت بلند شدم و با حالت تهوعی که حالم را مدام به هم میزد، از اتاق خارج شدم و در را گشودم که نوریه با صورتی خندان به رویم سلام کرد. نخستین باری بود که به در خانه ما میآمد و از دیدارش هیچ احساس خوشی نداشتم.
با کلام سردی تعارفش کردم که داخل بیاید، ولی نپذیرفت و با صدایی آهسته پرسید:
_«شوهرت خونهاس؟»
و چون جواب منفیام را شنید، چشمان باریک و مشکیاش به رنگ شک در آمد و با لحنی لبریز تردید، سؤال بعدیاش را پرسید:
_«میشه بهش اعتماد کرد؟»
و در برابر نگاه متعجبم،😳 با لبخندی شرارت بار ادامه داد:
_«منظورم اینه که با #شیعهها ارتباط نداره؟ یا مثلاً با #سپاه یا #دولت ارتباط نداره؟»
مات و متحیر😧😳 مانده بودم که چه میپرسد و من باید در پاسخش چه بگویم که از سکوت طولانیام به شک افتاد و من دستپاچه جواب دادم:
_«برای چی باید با شیعهها ارتباط داشته باشه؟»😧
ابرویهای نازک و تیزش را در هم کشید و بلاخره حرف دلش را زد:
_«میخوام بهت یه چیزی بگم، میخوام بدونم شوهرت فضولی میکنه و به کسی گزارش میده یا نه؟»😏
از این همه محافظه کاریاش کلافه شده بودم و باز خودم را کنترل کردم که به آرامی جواب دادم:
_«نه، به کسی چیزی نمیگه. بگو!»
و تازه جزوه کوچکی📓 را که در دستش پنهان کرده بود، نشانم داد و گفت:
_«این اعلامیه رو یه 🔥عالم وهابی🔥 توزیع کرده، برات اُوردم که بخونی.»
و جزوه را به دستم داد و در اوج حیرت دیدم که روی جزوه با خطی درشت، جملاتی با مضمون #اعلام_جشن_وشادی #درروزعاشورا نوشته شده است.
از شدت ناراحتی گونههایم آتش گرفت که اگر از اهل سنت بودم ولی روز کشته شدن فرزند پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) باز هم برایم روز شادی نبود و او برای توجیه کارش توضیح داد:
_«این اعلامیه برای ارشاد مردم نوشته شده. به عبدالرحمن هم دادم بخونه. بهش گفتم به هر کی هم که اعتماد داره، بده. تو هم به هر کسی که اعتماد داری بده تا بخونه. با این کار هم به خدا نزدیک میشی هم به پیامبر (صلیاللهعلیهوآله)!... »
حرفش که به اینجا رسید، بلاخره جرأت کردم و پرسیدم:😧😳
_«حالا چرا باید امروز شادی کرد؟»
نگاه عاقل اندر سفیهی به چشمان متحیرم کرد و با حالتی فاضلانه پاسخ داد:
ادامه👇
ادامه #قسمت_صد_و_سی_وهشتم
👇👇
با حالتی فاضلانه پاسخ داد:
_«برای #مبارزه با #بدعتی که این #رافضیها گذاشتن! مگه نمیبینی تو کوچه خیابون چی کار میکنن و چجوری الکی گریه زاری میکنن؟ ببین الهه! ما باید کار #تبلیغاتی انجام بدیم تا #همه_دنیا متوجه شه #اسلام اون چیزی نیس که این #رافضیها با #گریه_و_زاری نشون میدن! باید همه دنیا بفهمن که #شیعهها اصلاً #مسلمون #نیستن! فقط یه مشت #کافرن که خودشون رو به #امت_اسلامی میچسبونن!»
برای یک لحظه نفهمیدم چه میگوید و تازه متوجه شدم
منظورش از 👈رافضیها همان شیعیان است👉 و برای اولین بار نه به عنوان غاصب جای مادرم که از آتش تعصب جاهلانهای که در چشمانش پیدا بود، از نگاهش متنفر شدم.
دیگر حالت تهوع را فراموش کرده و از حرفهای بیسر و تهی که به نام اسلام سر هم میکرد، به شدت خشمگین شده بودم که به آرامی خندید و گفت:
_«حالا اگه به شوهرت اعتماد داری، بده اونم بخونه.»
و با قدردانی از زحماتی که به قول خودش در راه 💥اشاعه دین اسلام💥 میکشم، از پلهها پایین رفت.....
⏪ ادامه دارد...
رمان زیبای 📚 #جان_شیعه_اهل_سنت
🎀دوستاتون رو تو لذت این داستان دعوت کنید تا داستان رو بخونن، حیفه خیلی قشنگه😍🎈🎀
🌹🌹🌹🌹🌹
✍️ نویسنده:خانم #فاطمه_ولی_نژاد
🌟🌟🌟🌟
منتظر نظرات وپیشنهادهای شماهستیم❤️🌹
✅ @asheghaneruhollah
هدایت شده از 🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
شب زیارتی مخصوص ❤️امام حسین ❤️ همراه با #حسینیه_مجازی_عاشقان_روح_الله باشید ...
#کانال_خودتون_رو_به_دوستانتون_معرفی_کنید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😭 سلامٌ عَلیٰ قَلبِ زِینَبِ الصَّبور
#وداع_جانسوز_خواهر_باپیکر_برادر😭
بلور اشک به چشمم شکست وقت وداع
که اولین غـم من ، آخـرین نـگاه توبود
وداع
تنها یک کلمه است
اما
آبستن تمام دلتنگی ها و
داغ های دنیاست ...
#شهید_مجید_قربانخانی🌷
#مدافعان_حرم
#یا_زینب
#عقیله_بنی_هاشم
شب زیارتی مخصوص ❤️ارباب دوعالم❤️
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
😭 سلامٌ عَلیٰ قَلبِ زِینَبِ الصَّبور #وداع_جانسوز_خواهر_باپیکر_برادر😭 بلور اشک به چشمم شکست وقت ود
13-Shoor-Nariman Panahi-Haftegi 980303 ( 19 Ramazan1440 ).mp3
13.11M
😭 سلامٌ عَلیٰ قَلبِ زِینَبِ الصَّبور
تو بالای نیزه، راس پر از خون
به روی ناقه ها، منه دل خون
#خداحافظ_ای_برادر_زینب 😭
#حسین_جان
#آبروی_دوعالم
🎤کربلایی #نریمان_پناهی
#شهید_مجید_قربانخانی🌷
#مدافعان_حرم
#یا_زینب
#عقیله_بنی_هاشم
شب زیارتی مخصوص ❤️ارباب دوعالم❤️
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
✅ @asheghaneruhollah
🇮🇷🇵🇸 حسینیه مجازی عاشقان روح الله 🇵🇸🇮🇷
چه صحنه ای بشود یک شب زیارتی و ... من و ضریح تو و عقده های یک عمرم شب زیارتی مخصوص ❤️ارباب دوعالم❤️
29.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شب زیارتی مخصوص ❤️ارباب دوعالم❤️
ای مهربون تر از پدر و مادرم، #حسین
من را ببر آقا،شب جمعه #حرم حسین 😭
🎤حاج #مهدی_اکبری
👌شوراحساسی شنیدنی
#مولای_یاحسین
👈 این جا صحبت از #عشق است ...❤️👇
✅ @asheghaneruhollah